#پارت349
علیرضا با عجله وارد اتاق شد.
_ بیدار شد?
_ گفتم که نگرانیتون بیجاست فقط افت فشار داشتن
علیرضا روی زمین پایین تخت نشست و دستم رو گرفت.
_ خوبی ?
_ خوبم
به مردی که که بالای سرم ایستاده بود و عمیق نگاهم میکرد نیم نگاهی انداختم.
لبخند پر از آرامشی زد
_ایشون امین هستن. برادر دوستم استاد عباسی. پزشکی میخونن. دیدم حالت بد شد گفتم شاید نخوای کسی متوجه شده زنگ زدم با عباسی اومدن اینجا.
بالای شالم رو.مرتب کردم.
_ الان استاد عباسی اینجاست?
سرش به نشونه ی تایید تکون داد.
رو مردی که اسمش امین بود گفت
_ تموم نشده
_چرا تموم شده فقط فشارشون رو بگیرم اگر پایین نباشه یه اب میوه شیرین بخورن بلند شن.
ایستاد
من برم برات آبمیوه بیارم
از اتاق بیرون.رفت
برادر استاد عباس خم شد و دستگاه فشار ش رو روی همون مانتو مشکی روی دستم بست. تلمبش زو افشار داد و با دقت به عقربه هاشو نگاه کرد. فشار رو روی رگ های دستم احساس کردم. چند لحظه بعد گوشی رو ازگوش هاش برداشت و چسب دستگاه فشار و از دستم باز کر. محجوب نیم نگاهی به بهم انداخت و گفت
_ صبر کنید آبمیوه تون رو بیارن بخورید بلند شد
با یاد احمدرضا رو حالش اشک آروم از کنار چشمم پایین ریخت.
سوزن رو از پشت مچ دستم بیرون کشید و بدون این که دستش با دستم برخورد کنه روش چسب زد
_ هرکس ممکنه روزی زندگی به کامش نباشه مثل امروز شما مثل دیروز من. مهم اینه که اون روزی که به کام تو نیست غرق نشی.
علیرضا وارد اتاق شد.
_اب میوشون رو
بخورن میتونن بلند شن.
ایستاد و از اتاق بیرون رفت. علیرضا کمک کرد تا بشینم.
نیو آب میوه ای که دستش بود رو توی دهنم گذاشت
_بخور
_ نمیتونم حالت تهوع دارم
_ از ظعفه بخور بیا بیرون.امید به خاطر تو بیرون نشسته.
_ امید کیه?
_ عباسی دیگه
دستم رو روی سرم گذاشتم
_ علیرضا من خجالت میکشم.
_باشه الان میرم بهش میگم خواهرم خجالت میکشه بلند و برو
دستش رو گرفتم کنترل شده خندید.
_زشته نگی یه وقت.
_بخور بلند شو بیا. خودت میای یا باهم بریم.
_ برو منم میام.
_ این لباس های مشکی رو هم از تنت در بیار
سرم رو تکون دادم.
مقداری آب میوه خوردم با تمام سرگیجه که داشتم و علیرغم درد مچ پام ایستادم. به خاطر علیرضا مانتوم رو با مانتو سرمه ای عوض کردم . تو اینه به چهره پف کرده و چشمهای قرمزم. نگاه کردم و از اتاق بیرون رفتم.