eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 سرم رو پایین انداختم و نفس سنگینی کشیدم. رد کردن این خاستگار کار خودمه. _اقا مهدی علت رد کردن خاستگاری شما توسط پدر و برادرم، متاهل بودن منه. متعجب و غمگین نگاهم کرد. _من متاهلم ولی به دلایلی یه چند سالی جدا زندگی کردم. با صدای گرفته لب زد _همون اقایی که چند وقت پیش اومدن اینجا. یک لحظه نفس کشیدن برام سخت شد. به زور گفتم: _بله _ببخشید. ولی کاش اردشیر خان دو سال پیش این رو به من میگفتن با حرفی که زد به فکر رفتم. چرا عمو اقا از اول قطعی بهش جواب نه نداده. یعنی اونم به این روز ها فکر کرده احتمال میداده که من نخوام با احمدرضا ادامه بدم و جای انتخاب برام گذاشته! _نگار خانم خیره نگاهش کردم: _من ازشون خواسته بودم که کسی چیزی ندونه . ازتون معذرت میخوام با اجازتون. چرخیدن و مسیر تا اسانسور رو با چشم بسته رفتم جلوی در اسانسور نیم نگاهی بهش انداختم ناراحت به زمین خیره بود. بدون معطلی وارد شدم و انگشتم رو روی شماره ی دو صفحه کلید اسانسور فشار دادم. کمی منتظر موندم در باز شد پام رو بیرون نگذاشته بودم که با صدای عمو اقا سر بلند کردم _چه عجب راه گم کردی! چند ثانیه ای خیره تو چشم هاش نگاه کردم _سلام چپ چپ نگاهم کرد با سر به در اسانسور اشاره کردم _رفته بودم پارک. _چه خبره پارک هر روز هر روز _هر روز کیه عمو اقا... _دیروز رفته بودی امروز هم رفتی در خونه باز شد و علیرضا در حالی که لبخند روی لب هاش بود به هر دومون نگاه کرد. رو به من گفت: ّ_اومدی? عمو اقا نگاهش رو به علیرضا داد _علی جان درست نیست این دختر تنها این موقع از روز میره بیرون علیرضا نگاه معنی داری همراه با لبخند به عمو انداخت و گفت: _شب که نیست اردشیر خان. نگار هم دختر مورد اعتمادیه. عمو اقا سرش رو تکون داد از کنار علیرضا وارد خونه شد نفس راحتی کشیدم و جلو رفتم علی رضا کنار گوشم گفت: _چه جوری چهار سال باهاش زندگی کردی! دارم به این نتیجه میرسم که ادم گیریه از حرفش خندم گرفت و لبم رو به دندون گرفتم. _اروم میشنوه در رو بستم و روبروش نشستم . عمو اقا برای گفتن حرفی که قصدش رو داشت تردید داشت. شالم رو از دور گردنم باز کردم روی دسته مبل انداختم به علی رضا که تو اشپزخونه بود نگاه کردم _چیزی شده عمواقا? سرش رو بالا داد و تو چشم هام نگاه کرد. نگاهش طولانی شد. _اگه برای پارک رفتنم ناراحتید خب ببخشید,دیگه تنهایی نمیرم. کلافه سرش رو تکون داد و ایستاد _نه عمو جان ناراحتیم برای چیز دیگه ایه. علی رضا با سینی شربتی که دستش بود بیرون اومد _عه کجا براتون شربت اوردم! همون طور که سمت در میرفت از پشت دستش رو بالا اورد و گفت _خودتون بخورید. از خونه بیرون رفت. متعجب و سوالی به همدیگه نگاه کردیم. _نگران شدم چرا حالش اینجوری بود. علی رضا نگاهی به سقف انداخت و اخم هاش تو هم رفت سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم _چیکار میخوای بکنی? انگشتم رو روی صفحه کلید تلفن زدم _زنگ بزنم بالا از میترا بپرسم جلو اومد گوشی رو از دستم گرفت و سر جاش گذاشت _خودم الان میرم بالا میپرسم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕