زینبی ها
#پارت360 💕اوج نفرت💕 _انتخاب واحد کردی? لبخندش پهن تر شد _با مهرداد رفتم. نگار نذاشت هیچ کاریم
#پارت364
💕اوج نفرت💕
_چی کار میکردید بالا صدای پا می اومد.
_ با اردشیر خان مبل جابهجا کردیم.
روبروش نشستم
_عموآقا ناراحتت کرده.
حوابم رو نداد.
_ازش به دل نگیر پیرمرده
سرش رو بالا داد
_نه، بنده خدا کاری نداره
به دستش که مدام به هم می کشید نگاه کردم و متوجه قرمزی غیرطبیعی کف دستش شدم.
_ دستت چی شده?
دستش رو باز کرد و بهش نگاه کرد نفس سنگینی کشید.
_احتمالاً مبل رو جابه جا کردیم گرفته به پایینش
_ درد هم میکنه? اخه داری ماساژش میدی!
_درد نمیکنه یکم گز گز میکنه.
یه فکری برای شام بکن .
ایستاد و سمت اتاقش رفت یک لحظه برگشت
_ولش کن شام میریم بیرون.
_علیرضا خوبی?
_اره عزیزم
نگاهم رو توی صورتش چرخوندم نفس عمیق کشید.
_ خوبم.رفتم بالا ببینم اردشیر خان چرا به هم ریخته بود. دیدم دوست میترا خانم هم اونجاست. حالش خوب نیست اومده پیشش بمونه.
عموتم برای همین ناراحت بود.
نگران ایستادم
_ وای چرا حالش خوب نیست?
سمت مبل رفتم و شالم روی سرم انداختم به طرف در حرکت کردم.
_ کجا?
_برم ببینم چرا حالش خوب نیست.
_ نمیخواد بهتر شده بود.
_علیرضا یک دقیقه میرم بالا ببینم چی شده.
تن صداش رو بالا برد.
_ دارم میگم نمیخواد بری
متعجب نگاهش کردم جلو اومد دستش رو پشت کمرم گذاشت و به طرف اتاقن هل داد و با هم تن صدا ادامه داد
_برو لباس هات رو عوض کن.
متعجب نگاهش کردم.
_ برو دیگه
نگاه ناراحتم رو ازش برداشت سمت اتاقم رفتم و ناخواسته بغض به گلوم چنگ انداخت نتونستم جلوش رو بگیرم اشک بی اختیار روی صورتم ریخت.
علیرضا انقدر مهربونی داشته که با یک دادش حالم خراب شه.
روی تخت خوابیدم توی خودم جمع شدم .چشم هام رو بستم تا شاید اشک کوتاه بیاد دست از گریه بر داره.
دستم رو زیر بالش برددم تا به صورتم بچسبونم که با برخورد شئ کوچک سردی سر بلند کردم . بیرون آوردمش و با دیدن انگشتری که احمدرضا توی هتل بهم برگردونده بود یک لحظه قلبم تیر کشید.
دوباره خودم رو توی اتاق مشترکمون دیدم. روی تخت چشم هام رو بسته بودم. دستش رو کمرم گذاشت چشم باز کردم سرم رو سمتش چرخوندم.
_ بیدارت کردم?
_نه خوابم نمیره.
_ چرا عزیزم
بهش خیره شدم صورتش رو جلو اورد و پیشونیم رو بوسید.
_ از چی نگرانی که مدام بهش فکر میکنی. نگرانیت به خاطر مخالفت مامانه?
میترسم از نگرانیم بهش بگم سکوتم رو که دید ادامه داد.
_نگار من یه حرفهایی می شنوم که باورش برام سخته. اینقدر بهت اعتماد دارم که باورش نکردم ولی گاهی این سکوتت شک رو توی دلم پر رنگ می کنه دوست دارم از زبون خودت خیلی حرفها رو بشنوم. چرا با من حرف نمی زنی?
اگر بگم باور نمیکنه فقط محبت و حمایتش رو از دست میدم
_ چی بگم آقا
عمیق نگاهم کرد حلقه دستش رو دور کمرم تنگ تر کرد سرش رو توی موهام فرو کرد نفس سنگینی کشید
_ بخواب.
نگاهم کلافم رو ازانگشتر برداشتم دستم رو مشت کردم و با انگشت هام توی مشتم فشارش دادم.
نفس صداداری کشیدم در اتاق باز شد و علیرضا اومد داخل دلخور نگاهش کردم.
_ببخشید
صورتم رو به حالت قهر ازش برگردوندم کنارم نشست
_ با من قهر نکن عصبی بودم معذرت می خوام
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_چرا عصبی بودی?
_ بلند شو بریم بیرون
توی چشم هاش نگاه کردم
_ نمیگی چرا عصبی بودی?
ایستاد و محکم گفت
_ نه
چرخید وسمت در رفت.
_زود باش که زود هم برگردیم.
پشت بهم کرد.
مشتم رو باز کردم و به انگشتر نگاه کردم
_ پاشو دیگه
دلم نمی خواد علیرضا متوجه انگشتر بشه برای اینکه نبینش انگشتر رو فوری زیر تخت انداختم خوشبختانه متوجّه کارم نشد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕