سلام رفقای کانال زینبی ها 🖤
پیام های زیادی مبنی بر قرار ندادن رمان برای ما ارسال کردین لطفا صبور باشید تا خادم کانال زینبی ها از سفر کربلا بیان ان شاءالله به زودی پارت گذاری همانند گذشته صورت میگیرد.
کربلا نرفتن سخت است...
کربلا رفتن سخت تر!!!😭
تا نرفته ای شوق رفتن داری...
تا رفتی شوق مردن داری...😭
#کربلا رفته ها میدانند... 😔💔
💔 #دلم_تنگ_کربلاته_آقا
سلام رفقای زینبی🖤
یکی از اعضای کانال التماس دعا دارند درخواست کردند نفری ۲صلوات برایشان بخونید.
ان شاءالله حاجت روا بشید همگی🤲🏻
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارهدیهمتبرکشدهبهضریحاهلبیت
خبر از چالش گالرے هانا ماه داری؟؟
اگر خبر نداری عضو شو شرایط بخون
چهار نفر به قید قرعه هدیه میگیرن
اگر کسی برنده بشه و عضو کانال نباشه هدیه براش ارسال نمیشه
اگر دوست و آشنا هاتون میخوان توی این چالش شرکت کنن به کانال دعوتشون کنید
میخوای چالش شرکت کنی سریع عضو شو جانمونی😍
https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
گوشی رو روی میز گذاشتم کتاب زبانم رو باز کردم مشغول تمرین کردن املا کلمات شدم
کلمات یه درس رو نوشتم و تکرار کردم دستم رو روی معنی ها گذاشتم توی ذهنم شروع به مرور کردن کردم با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم فروغیه
دستم رو از روی کتاب برداشتم
تماس رو وصل کردم
_سلام
_سلام
سوالی گفت
_مگه برادر خانم خجسته فیزیک رو براتون رفع اشکال نکرد؟
_چرا ولی این سوال ها رو یادمون رفته بود بگیم حل کنه وتوضیح بده
_خب الان بگید بهش
_رفتن دانشکده تا هفته بعد نیستن
_آهان خب منم وقت نمیکنم جواب ها رو بفرستم خانم خجسته بهش زنگ بزنه براتون حل کنه بفرسته
جوابی که شنیدم رو باور نکردم و با تعجب گفتم
_یعنی شما حل نمیکنید!
_نه
میخواد اینطور حرص من رو در بیاره فک کرده منم بهش اصرار میکنم حل کنه
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم...
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
نامزدش سر لجبازی نمیخواد کمکش کنه تویه درساش😂😂😂😂
کل کل این دوتا خوندنیه😁😉
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا امام رضا «ع» ❤️🩹.
زینبی ها
#پارت358 💕اوج نفرت💕 سرم رو پایین انداختم و نفس سنگینی کشیدم. رد کردن این خاستگار کار خودمه. _اقا
#پارت359
💕اوج نفرت💕
_خب زنگ میزنم میپرسم دیگه
_ولش کن بیا حالا شربت هامون رو بخوریم باید باهات حرف بزنم.
با اینکه دلم شور میزد ولی کاری رو که میخواست انجام دادم.لیوان شربت رو برداشتم و کمی ازش خوردم. به خاطر گرمای هوا خنکی شربت به دلم نشست.
_مادر بزرگم زنگ زد.
لبخند زدم و خوشحالی ظاهری که علیرضا هم میدونه با رضایت قلبم نیست رو بهش نشون دادم
_گفت که قلبش درد میکنه.
سرش رو پایین انداخت
_یکم دلم براش شور میزنه.
صدای تلفن خونه بلند شد نگاهی بهش انداخت و ایستاد
_خودم جواب میدم.
سمت تلفن رفت گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_سلام بفرمایید
_کی هست?
_نیم نگاهی به من انداخت و پرسید.
_مهمون داری?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
_اره. پروانه
_بله مهمون ماست. راهنماییش کنید بالا
گوشی رو سر جاش گذاشت
_بلند شو لباس هات رو عوض کن
حرف های چند لحظه ی پیشش باعث استرسم شد.
_علیرضا میخوای بری المان?
نفس عمیقی کشید
_نمیدونم ولی اگه حالش بد بشه باید برم کسی رو جز من نداره
_چرا نمیان ایران?
_بهش گفتم میگه دکتر گفته سفر برات خطرناکه.
صدای در خونه باعث شد تا نگاه ازم برداره
ایستادم. سمت در رفتم
_از چشمی نگاه کن ببین کیه بعد باز کن
سر چرخوندم باشه ای زیر لب گفتم.
با دیدن پروانه دستم سمت دستگیره در رفت و بازش کردم
پروانه خوشحال و سر حال نگاهش رو به روبه من داد
_سلام عزیزم.
جلو اومد و تو اغوش گرفتمش و جواب سلامش رو دادم.
_یعنی ته همه بی معرفت هایی. نه زنگ میزنی نه جواب میدی.
ازم فاصله گرفت
_ببخشید درگیر بودم.
_درگیر چی بی معرفت. زنگ میزنم جواب بدی چی میشه.
اروم کشیدمش داخل با چشم خونه رو گشت
_خونس?
_اره
_ای خدا چقدر من از این میترسم
در رو بستم که صدای علیرضا بلند شد.
_سلام خانم افشار
پروانه فوری جدی شد
_سلام استاد.
علیرضا با لبخند به مبل اشاره کرد
_خیلی خوش اومدید. بفرمایید
پروانه نگاهی به من کرد و لبخند بی جونی زد
_خیلی ممنون استاد
روی مبل نشستیم علیرضا سمت اتاقش رفت.
پروانه دستش رو روی قلبش گذاشت نفس عمیقی کشید. نگاهش رو به چشم هام داد.
_چطوری با این سر میکنی?
لیوان شربت علیرضا که نخورده بود رو جلوش گذاشتم.
_باور کن خیلی مهربونه
علیرضا از اتاق بیرون اومد.
_نگار من یه لحظه میرم بالا
لبخند زدم و با نگاه رفتنش رو دنبال کردم
_به خاطر من رفت
_نه عموم حالش خوب نبود قرار بود بره بالا حالش رو بپرسه
پاش رو روی پاش انداخت پرسیدم
_خب چه خبر.
لبخند پهنی زد
_از کجا?
_از اقای ناصری
_نگار خیلی خوبن. خیلی مهربونن.انقدر دوستم دارن.
_خدا رو شکر . خوشبختی حق توعه
دلم میخواست از تهمینه و سیاوش هم بپرسم ولی می دونستم این سوال پروانه رو به هدفش نزدیک تر میکنه پس بیخیال شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت359 💕اوج نفرت💕 _خب زنگ میزنم میپرسم دیگه _ولش کن بیا حالا شربت هامون رو بخوریم باید باهات حر
#پارت360
💕اوج نفرت💕
_انتخاب واحد کردی?
لبخندش پهن تر شد
_با مهرداد رفتم. نگار نذاشت هیچ کاریم رو خودم انجام بدم همش رو خودش کرد.
از این همه اشتیاقش موقع تعریف کردن از کارهای نامزدش خندم گرفت.
_ خدا رو شکر که تو راضی هستی.
_ خدا دل تو رو هم شاد کنه.
اینقدر جملش رو خاص و با بالا انداختن ابرو گفت که متوجه شدم قصد ادامه چه حرفی رو داره.
_اون روزی که فهمیدم علیرضا برادرمه شاد شدم و این شادی تا آخرین روز عمر باهام میمونه.
معنیدار نگاهم کرد
_یعنی نمیخوای بازم شاد بشی!
_ تا شادی رو چی ببینی.
سرش رو پایین انداخت
_ سیاوش و تهمینه جدا شدن.
چهرهم رو ناراحت کردم
_خیلی ناراحت شدم ای کاش این کار رو نمی کردن.
_ بابام خیلی تلاش کرد ولی تهمینه قبول نکرد. البته سیاوش خودش هم دلش نمی خواست ادامه بده.
برای عوض کردن بحث لیوان شربت رو سمتش هول دادم.
_بخور گرم میشه
_ تو رو بهش پیشنهاد دادم.
کلافه چشمهام رو بستم و نفس سنگین کشیدم ادامه داد.
_قبول کرد.
_ پروانه جان تمومش کن .
_خوب تو هم الان مجردی
_ من قصد ازدواج ندارم
_ پارسال داشتم فضا رو فراهم می کردم تو خونه پیشنهاد ازدواج تون رو بدم که فهمیدم متاهلی خیلی ناراحت شدم ولی دلم میخواست برگردی تهران اشتی کنی.
الان که شرایط هر دوتون مثل همه چرا میگی نه.
نگاهم رو ازش گرفتم
_ پروانه جان نه
_ یه دلیل بگو که قانع بشم.
دستم رو روی چشم هام گذاشتم و برداشتم نگاهش کردم.
_من الان هر دلیلی بیارم تو قبول نمیکنی.
_هنوز دوستش داری?
از حرفش جا خوردم نگاهم رو ازش گرفتم و به میز دادم
_ نه
_قشنگ معلومه
صدای قدم های سریع و محکم چند نفر از طبقه بالا اومد. ناباورانه سرم رو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم.
_ چیه?
_صدای چی بود
_ طبقه بالایی ها دویدن.
_ آخه بالا عموآقا و میترا زندگی میکنن. الانم علیرضا رفت بالا چرا باید...
دستم رو گرفت.
_نگار
تو چشم هاش خیره شدم.
_ تو مثل خواهرمی خوشبختی تو آرزومه.
کمی نگاهش کردم و صورتش رو بوسیدم.
_ من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام.
_ این یعنی صبر کنم?
_نه، یعنی برو برای برادرت دنبال یه دختر دیگه بگرد.
چهرش غمگین شد گفتم
_ناراحتت کردم?
_ناراحتیم برای جواب نه ایه که بهم دادی. این نه چیزی از علاقم به تو کم نمیکنه. دلم میخواست عروسمون باشی. نشد خواهرم میمونی
_ ممنون که در کم کردی
_ولی من می دونم این نه به خاطر علاقه ای که هنوز ته قلبت بهش داری.
صدای پیچیدن کلید توی در ورود کلافه علیرضا باعث شد تا به در نگاه کنیم. اخم هاش تو هم بود عصبی و کلافه وارد آشپزخونه شد.
سمت سینک رفت و یکم آب خورد پروانه دستم رو گرفت
_ من دیگه میرم.
_ کجا بشینین یکم باهم حرف بزنیم.
_ با مهرداد اومدم. پایین منتظرمه
_چرا پایین! میومد بالا.
_ کار داریم.
ایستاد
_ببخشید مزاحم شدم
_تو مراحمی عزیزم
با صدای بلند ی رو به آشپزخونه گفت
_ استاد خداحافظ
علیرضا سعی کرد آرامشی که اصلا نداشت رو به دست بیاره .
_کجا شما که تازه اومدید
_به نگار جان هم گفتم کار دارم فقط دلم تنگ شده بود گفتم بیا ببینمش.
صورتم رو بوسید خداحافظی کرد. تا دم در بدرقه اش کردم بعد از رفتنش وارد آشپزخونه شدم
روی صندلی نشست
_ چیزی شده
لبهاش رو پایین داد بی اهمیت گفت
_ نه
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت360 💕اوج نفرت💕 _انتخاب واحد کردی? لبخندش پهن تر شد _با مهرداد رفتم. نگار نذاشت هیچ کاریم
#پارت364
💕اوج نفرت💕
_چی کار میکردید بالا صدای پا می اومد.
_ با اردشیر خان مبل جابهجا کردیم.
روبروش نشستم
_عموآقا ناراحتت کرده.
حوابم رو نداد.
_ازش به دل نگیر پیرمرده
سرش رو بالا داد
_نه، بنده خدا کاری نداره
به دستش که مدام به هم می کشید نگاه کردم و متوجه قرمزی غیرطبیعی کف دستش شدم.
_ دستت چی شده?
دستش رو باز کرد و بهش نگاه کرد نفس سنگینی کشید.
_احتمالاً مبل رو جابه جا کردیم گرفته به پایینش
_ درد هم میکنه? اخه داری ماساژش میدی!
_درد نمیکنه یکم گز گز میکنه.
یه فکری برای شام بکن .
ایستاد و سمت اتاقش رفت یک لحظه برگشت
_ولش کن شام میریم بیرون.
_علیرضا خوبی?
_اره عزیزم
نگاهم رو توی صورتش چرخوندم نفس عمیق کشید.
_ خوبم.رفتم بالا ببینم اردشیر خان چرا به هم ریخته بود. دیدم دوست میترا خانم هم اونجاست. حالش خوب نیست اومده پیشش بمونه.
عموتم برای همین ناراحت بود.
نگران ایستادم
_ وای چرا حالش خوب نیست?
سمت مبل رفتم و شالم روی سرم انداختم به طرف در حرکت کردم.
_ کجا?
_برم ببینم چرا حالش خوب نیست.
_ نمیخواد بهتر شده بود.
_علیرضا یک دقیقه میرم بالا ببینم چی شده.
تن صداش رو بالا برد.
_ دارم میگم نمیخواد بری
متعجب نگاهش کردم جلو اومد دستش رو پشت کمرم گذاشت و به طرف اتاقن هل داد و با هم تن صدا ادامه داد
_برو لباس هات رو عوض کن.
متعجب نگاهش کردم.
_ برو دیگه
نگاه ناراحتم رو ازش برداشت سمت اتاقم رفتم و ناخواسته بغض به گلوم چنگ انداخت نتونستم جلوش رو بگیرم اشک بی اختیار روی صورتم ریخت.
علیرضا انقدر مهربونی داشته که با یک دادش حالم خراب شه.
روی تخت خوابیدم توی خودم جمع شدم .چشم هام رو بستم تا شاید اشک کوتاه بیاد دست از گریه بر داره.
دستم رو زیر بالش برددم تا به صورتم بچسبونم که با برخورد شئ کوچک سردی سر بلند کردم . بیرون آوردمش و با دیدن انگشتری که احمدرضا توی هتل بهم برگردونده بود یک لحظه قلبم تیر کشید.
دوباره خودم رو توی اتاق مشترکمون دیدم. روی تخت چشم هام رو بسته بودم. دستش رو کمرم گذاشت چشم باز کردم سرم رو سمتش چرخوندم.
_ بیدارت کردم?
_نه خوابم نمیره.
_ چرا عزیزم
بهش خیره شدم صورتش رو جلو اورد و پیشونیم رو بوسید.
_ از چی نگرانی که مدام بهش فکر میکنی. نگرانیت به خاطر مخالفت مامانه?
میترسم از نگرانیم بهش بگم سکوتم رو که دید ادامه داد.
_نگار من یه حرفهایی می شنوم که باورش برام سخته. اینقدر بهت اعتماد دارم که باورش نکردم ولی گاهی این سکوتت شک رو توی دلم پر رنگ می کنه دوست دارم از زبون خودت خیلی حرفها رو بشنوم. چرا با من حرف نمی زنی?
اگر بگم باور نمیکنه فقط محبت و حمایتش رو از دست میدم
_ چی بگم آقا
عمیق نگاهم کرد حلقه دستش رو دور کمرم تنگ تر کرد سرش رو توی موهام فرو کرد نفس سنگینی کشید
_ بخواب.
نگاهم کلافم رو ازانگشتر برداشتم دستم رو مشت کردم و با انگشت هام توی مشتم فشارش دادم.
نفس صداداری کشیدم در اتاق باز شد و علیرضا اومد داخل دلخور نگاهش کردم.
_ببخشید
صورتم رو به حالت قهر ازش برگردوندم کنارم نشست
_ با من قهر نکن عصبی بودم معذرت می خوام
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_چرا عصبی بودی?
_ بلند شو بریم بیرون
توی چشم هاش نگاه کردم
_ نمیگی چرا عصبی بودی?
ایستاد و محکم گفت
_ نه
چرخید وسمت در رفت.
_زود باش که زود هم برگردیم.
پشت بهم کرد.
مشتم رو باز کردم و به انگشتر نگاه کردم
_ پاشو دیگه
دلم نمی خواد علیرضا متوجه انگشتر بشه برای اینکه نبینش انگشتر رو فوری زیر تخت انداختم خوشبختانه متوجّه کارم نشد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت362
💕اوج نفرت💕
لباس هام رو عوض کردم و همراهش بیرون رفتم تا آخر شب بیرون بودیم.
با اینکه خسته بود ولی هرچی برای برگشت اصرار کردم فایده نداشت بیخودی با ماشین توی خیابون ها می چرخیدیم به ساعت نگاه کردم
_ علیرضا ساعت نزدیک یک شد بر نمیگردیم?
_ مگه بهت بد میگذره?
_نه ولی چشم هات قرمز شدن خوابت میاد. چه کاریه خوب بریم خونه
تو اینه ی ماشین خودش رو نگاه کرد نفسش رو با صدای آب بیرون داد. بالاخره بعد از ساعتها بیرون بودن به خونه برگشتیم
انقدر خسته بود که بدون عوض کردن لباس ها ش روی مبل خوابید.
پتوی نازکی روش انداختم. متوجه گوشیش که روی میز بود شدم . صفحش روشن بود چهار تماس بی پاسخ و چند پیامک خوانده نشده رو نشون میداد یه نگاهی بهش انداختم. گوشیش رو برداشتم
تماس از مادر بزرگش بود و یه شماره ناشناس.سراغ پیامکها رفتم و بازشون کرد اونها هم از مادربزرگش که عزیز ذخیزش کرده بود، بود.
علیرضا کاش میاومدی میترسم دیگه نبینمت
نمیخوام ناراحتت کنم ولی خودم حال خودم رو میفهمم.
دوست دارم روزهای آخر ببینمت وضع قلبم خوب نیست.
نگاه از گوشی برداشتم و نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
با این پیام ها فکر نکنم ایران بمونه.
چقدر برای داشتنش خودخواه شدم گوشی رو سر جاش گذاشتم به اتاقم برگشتم نگاهم به گوشی قدیمیم افتاد.
یادم باشه درستش کنم و برگردونم به میترا.
کاش فردا بتونم برم بالا حالش رو بپرسم.
با صدای آلارم گوشی چشم باز کردم صدای الله اکبر گفتن علیرضا شنیدنم. همیشه زودتر از من برای نماز بیدار میشه پام رو از تخت پایین گذاشتم لنگون لنگون از اتاق بیرون رفتم. سلام نمازش رو داد.
_ سلام صبح بخیر
جانمازش رو جمع کرد و با لبخند نگاهم کرد
_سلام.
_ من امروز جایی کار دارم ساعت هفت باید برم احتمالاً تا بعد از ظهر نمیام. امروز جایی نرو تا برگردم.
_ کجا میری
_با اردشیر خان باید برم جایی و برگردم
_ اینجاکجاست که باید با عمو اقا بری?
_یه سری کار هست...
حرفش رو قطع کرد و اخم هاش تو هم رفت.
_ چرا اینقدر سوال میپرسی جایی کار دارم تا غروب می گردم.
دلخور نگاهش کردم
_ جدیدا خیلی با من بد حرف می زنی!
_ابروهاش بالا رفت. لبخند شیطنت امیزی زد.
_ نمازت رو بخون، یه دونه از اون چشم های همیشگیت رو هم بگو.
پشت چشمی نارک کردم سمت سرویس رفتم.
نمازم رو خوندم سجادم رو سر جاش گذشتم خواستم از اتاق بیرون برم که صدای آروم علیرضا باعث شد تا کنجکاوانه گوشم رو به در بچسبونم.
_ نذاشتم بفهمه
_نه این یکی به خاطر خودش دیگه دوست ندارم ناراحتیش رو ببینم.
_ می دونم حق داره ولی میترسم بلایی سرش بیاد
_ به صلاحشه ندونه
بزارید تموم شه روز اخر بهش میگم.
_اونم میاد?
_مگه حضورش لازم نیست?
_ فقط بیلیط ها رو فراموش نکنید.
_ چشم خداحافظ
از در فاصله گرفتم.این دوتا دارن چیکار می کنن که من مربوطه. ولی نباید بدونم چی رو قراره روز آخر بهم بگن? بلیط برای کجاست?
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕