eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... چند دقیقه ای به تعارفات معمول گذشت تا این که پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آکنده از عطر گل های نرگس شده بود همه ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود. ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمی تر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من می گفت و مرتب تشکر می کرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی آمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش می خواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آن که ذره ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند! ★ ★ ★ از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می پیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتاب صبح، به صورتم دست می کشید، مژده آغاز یک روز خوب میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرحال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه های ملحفه ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، حسابی جا خوردم:" سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟" از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد:" سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم لااقل صبح بخوابی." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... از همدردیاش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم:" تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد." مادر با قیچی، نخ های اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت:" آخه امروز باید میرفت اداره آموزش و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت." کنارش نشستم و با نگاهی به این همه پارچه سفید، پرسیدم:" مامان! اینا چیه داری می دوزی؟" به پرده های جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت:" برای زیر پرده ها می دوزم. آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده ها رو عوض کردیم، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم." سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد:" مادرجون! من صبحونه خوردم. تو خم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفره اس." از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبح ها می خوردم. صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپرخانه شدم که کسی به در اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من آهسته گفت:" آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرکار، کیه؟" و بی آن که منتظ پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم. دلم می خواست او مرا با لباس های مرتب تر و سر و وضع آراسته تری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپرخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهی های مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی،لبخندی زد و گفت:" شما ببخشید که من سر صبحی مزاحمتون شدم." و مادر با گفتن " اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!" به من اشاره کرد تا برایشان چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبت شان همچنان در مورد مهمانی دیشب است و ستایش های مریم خانم و پاسخ های متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن "بفرمایید!" سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارت دارم!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد:" حاج خانم! مجید تمان عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی می زنه، روی حرفش می مونه! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئی مذهبی تو زندگی با همسرش تاثیری نداره، واقعا تاثیری نداره!" مادر با چشمانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمی زد. اما نگاه من زیر بار احساس، کمر خم کرده و بی رمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت:" البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاق تر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو برده!" و با شیطنتی محبت آمیز ادامه داد:" حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری می کردم!" از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هرچه بیشتر آقای عادلی ادامه داد:" حاج خانم! من هرچی از مجید بگم، خب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که این جا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمی گم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم می خورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرام خدا حتی نزدیک هم نشه!" مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبت های مریم خانم، سر تکان داد و گفت:" حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم می خواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه می گوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد:" راستش ما به خواست مجید اومدیم بندرعباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگ ترش باشیم." سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید:" حتما اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟" و مادر با گفتن "بله، خدا رحمتشون کنه!" او را وادار کرد تا ادامه دهد:" خب تا اون موقع که عزیزجون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگ ترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم این جا و مزاحم شما بشیم." از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی می کرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهره ای خندان می گفت:" ان شاء الله که جسارت ما رو می بخشید، ولی خب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم." مادر مثل این که متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبت های او را دنبال می کرد و من که انگار نمی خواستم باور کنم، با دلی که در سینه ام پرپر می زد، سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار می دادم که سرانجام حرف آخرش را زد:" راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم." لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمی شنیدم که احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم می لرزد. بی آن که بخواهم تمام صحنه های دیدار او، شبیه کتابی پر خاطره مقابل چشمانم ورق می خورد و وجودم را لبریز از خیالش می کرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد:" ما می دونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگه اس." و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم:" مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر می مونن، ولی خب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف می زدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همه مون بهش معتقدیم!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ