eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشالله مشهدیا😍😍😍 ┄┄┄┅═✾•🍃•✾═┅┄┄┄┄
هدایت شده از  حضرت مادر
کجا باید برم واقعا؟.mp3
4.84M
🎙ترانه‌ی « کجا باید برم؟! » خواننده: 😂
💕اوج نفرت💕 _بگیر بخور دیگم اشکت رو نبینم. لبخندی به اخلاق خاص مردونش زدم و چاییم رو تو اون حیاط زیبا خوردم. نزدیک های غروب حاضر شدیم و به خونه ی عمو اقا برگشتیم پشت در ایستادم و برگشتم سمت علی رضا ملتمس گفتم: _خواهش میکنم به عمو اقا چیزی نگید. ابرو هاش رو بالا داد که فوری متوجه شدم به خاطر فعل جمعی که براش به کار بردم. لبخند زدم و جملم رو تکرار کردم. _خواهش میکنم چیزی به عمو اقا نگو. همراه با لبخند رضایت بخشی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. _این شد. نگاه ازش برداشتم با اینکه کلید داشتم زنگ رو فشار دادم که با صدای بله میترا خیالم از ارامش خونه راحت شد. جواب ندادم که در باز شد. چادر سفیدش رو روی سرش انداخته بود خوشحال نگاهم میکرد. _سلام. _سلام عزیزم ، خوش اومدی. جلو اومد و همدیگر رو در اغوش گرفتیم متوجه حضور علی رضا شد. ازم فاصله گرفت و سلام و احوال پرسی گرمی باهاش کرد از جلوی در کنار رفت. _بفرمایید داخل مضطرب و با حفظ ارامش گفتم _عمو اقا خونس. سرش رو تکون داد _بله تو اتاقشه رو به علی رضا گفت: _بفرمایید داخل اینجا بده ایستادید. دست علی رضا پشت کمرم نشست و صداش کنار گوشم _برو تو نترس من کنارتم. همزمان که پا تو خونه گذاشتم اروم گفتم: _نمیترسم ولی میدونم ازم ناراحته خجالت میکشم. _ناراحتیش بیجاست. دستش رو گرفتم و کمی فشار دادم به صورتم نگاه کرد _افرین به تو که انقدر قدر شناسی. این اخلاقتم شبیه مامانه. با این حرف هاش من رو تا حدودی با شخصیت مادرم اشنا میکرد. _خیلی ممنون شما بشینید رو مبل من برم پیشش. دلخور گفت: _شما? لبخند زدم و لبم رو به دندون گرفتم. _تو نفس سنگینی کشید و به در اتاق عمو اقا اشاره کرد. _برو منتظر جواب نشد و سمت مبل رفت به میترا نگاه کردم اونم با لبخند بهم نگاه میکرد و با چشم وابرو ازم میخواست تا زود تر به اتاق عمو اقا برم. تسلیم خواست خودم و میترا شدم و به طرف در نیمه باز اتاقش قدم برداشتم. ترجیح دادم قبل از ورود اعلام حضور نکنم در رو اهسته باز کردم وارد شدم. روبروی در نشسته بود و سرش رو روی میز گذاشته بود. بی صدا کنارش نشستم و به دستش که روی پاش بود نگاه کردم یاد تمام محبت هاش از روزی که عفت خانم بهش گفت افتادم تغییر صد و هشتاد درجه ایش اون روز ها باعث تعجبم شده بود تو کلانتری دخترم خطابم کرد. بهم پول میداد و اونسال کل سیزده روز عید رو با من بود. سرم رو جلو بردم و دستش رو بوسیدم. سر بلند کرد و نگاهم کرد .دلخور گفت: _کی اومدی? _سلام. نگاهش رو ازم گرفت. _علیک سلام. اب دهنم رو قورت دادم. _گفتید بیا اومدم. نیم نگاه چپ چپی بهم کرد و از روی صندلی بلند شد سمت تخت رفت با نگاه رفتنش رو دنبال کردم پشت به من نشست. بی اهمیت به کم محلیش ایستادم و روی تخت رفتم از پشت شروع به ماساژ شونه هاش کردم و لب زدم: _ببخشید. _میترا میگه دلخوریم بی جاست. میگه تو دوست نداری با من باشی. میگه اختیارت با برادرته نه من میگه زیادی بهت دلبستم. فوری بلند شدم و روبروش روی زمین نشستم تو چشم هاش نگاه کردم _میترا اشتباه میگه. نگاه کردنمون به چشم های هم کمی طولانی شد. _همون موقع که زنگ زدید میخواستم بیام ولی علیرضا میخواست بیشتر با هم باشیم. بعدم راضیش کردم که شب برگردیم. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _عمو. من هنوزم بدون اجازه ی شما از خونه بیرون نمیرم مطمعن باشید. _من رو نگاه کن. سر بلند کردم لبخند ریزی گوشه ی لبش دیدم دستم رو گرفت و ایستاد ازم خواست تا بایستم ربروش ایستادم هر دو دستش رو باز کرد. با سر به اغوشش اشاره کرد. تو این چهار سال این اولین باره که میخواد تو اغوشش باشم با تردید جلو رفتم و سرم رو توی سینش گذاشتم دست هاش رو دورم حلقه کرد و پیشونیم رو بوسید. _چهار ساله دلم میخواد تواغوش بگیرمت بهانه ندارم عزیز برادرم. چشم هام پر اشک شد لب هام رو به داخل بردم. _مطمعن باش شکوه تقاصش رو پس میده دلم نمیخواست ارامشش رو بگیرم و بگم که خودم میخوام ازش تقاص پس بگیرم. اروم گفتم: _علی رضا اینجاست. _میدونم. ازش فاصله گرفتم. _از کجا? _چون خیلی دوستت داره. با لبخند نگاهش کردم که گفت: _اینجا رو از سود شرکت ارسلان برات خریدم. به نام خودتم هست خونه برای توعه من اینجا مهمونم تو فکر اینم تو و برادرت رو اینجا تنها بزارم با میترا برم خونه باغ مضطرب گفتم: _تو رو خدا نرید من بدون شما نمیتونم. سرش رو تکون داد و نفس سنگینی کشید. _میتونی. منتظر سفر میترا بودم که به خاطر بیماری خواهرش بهم ریخته و نمیرن. صدای در اتاق و بعد هم اردشیر گفتن میترا باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم . 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
فوری! 🔶آقای قاضی‌زاده هاشمی از ادامه رقابت‌های انتخاباتی انصراف داد
چرا آقای جلیلی!
کامنت‌های مردم زیر پست آقای پناهیان... حدود ۹۹ درصد کامنت کردن بود رأی ما جلیلی 〰〰〰♡
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیاید و نذاریم در حق این شهید عزیزمون ظلم بشه نذارید دوباره کشور دست کسانی بیوفته که خون به دل شهید کردند😢
💕اوج نفرت💕 داخل اومد و گفت: _مهمونمون تنهاست. عمو اقا نفس سنگینی کشید _مهمون ماییم اون صاحب خونس دستش رو گرفتم _اینجوری نگید غصم میگیره. لبخند تلخی زد و سمت میترا رفت دنبالش راه افتادم. عمو اقا بیرون رفت رو به میترا گفتم: _ برای سفرتون ناراحت شدم _هیچ کار خدا بی دلیل نیست. بعد از سلام و احوال پرسی که از طرف عمو اقا خیلی سرد بود و علی رضا با این سردی خیلی خونسرد کنار اومد. دور هم نشستیم. میترا تلاش داشت شادی رو به جمع بیاره ولی اخم های تو هم عمو اقا اجازه نمیداد. استرس داشتم که نکنه علی رضا دلخور بشه و قصد رفتن بکنه که خوشبختانه این کار رو نکرد. بعد از خوردن شام هنوز میز شام رو جمع نکرده بودیم که عمو اقا رو به علی رضا گفت: _باید باهات حرف بزنم. علی رضا دستمالی که دستش بود رو روی لب هاش کشید و گفت: _در خدمتم. عمو اقا نیم نگاهی به من کرد ایستاد. _تنها. علی رضا هم ایستاد و دنبال عمو اقا سمت اتاقش رفت. دلهره و اضطراب تو صورت میترا هم نشست رفتن علی رضا رو تا بسته شدن در اتاق دنبال کردم. تپش قلبم بالا رفت و به میترا خیره شدم لبخند کمرنگی برای ارامش دادن به من تو صورتش ظاهر شد. لب زدم: _شما میدونید چی میخواد بگه? نگاهی به در اتاق انداخت. _نه، باهاش حرف زدم قرار شد دیگه کاری نداشته باشه. دستم رو به لبهام که حسابی خشک شده بودن کشیدم و چشم به در دوختم. _کاش میشنیدم چی میگن. _استرست برای چیه? _میترسم همدیگرو ناراحت کنن. خنده ی اروم و صدا داری کرد _هم اردشیر مرد جا افتاده ایه هم برادرت ادم با شخصیتیه. مطمعن باش این اتفاق نمیافته. حرف های میترا هم اروم نمیکرد دلم میخواست گوشم رو به در اتاقشون بچسبونم تا شاید چیزی بشنوم ولی از میترا خجالت میکشیدم. روی صندلی خودم رو تکون میدادم و چشم از در بر نمیداشتم. _بلند شو ظرف ها رو بشور اینجوری زمان برات زودتر میگذره نگاه از در برداشتم و رو به میترا گفتم _میشورم. بزار بیان بیرون. نفس سنگینی کشید و ظرف ها رو داخل سینک گذاشت. نیم ساعت نه صدایی جز شستن ظرف ها توسط میترا میشنیدم نه کلامی حرف زدم فقط به در بسته خیره شدم . میترا زیر لب گفت: _این کمر درد امونم رو بریده شاید منظورش به منه چون تمام کار ها افتاده گردن خودش. در نهایت در اتاق باز شد. ناخواسته ایستادم. علی رضا بیرون اومد و پشت سرش عمو اقا. به چهره ی هر دوشون نگاه کردم کاملا طبیعی و معمولی بودن و هیچ خبری از ناراحتی تو چهره هاشون نبود. نگاهم به نگاه علیرضا گره خورد که چشمکی زد وبی صدا لب زد: _ چایی نفس راحتی کشیدم. سینی رو برداشتم. لرزش دست هام از استرس چند لحظه پیش کم نشده بود به زحمت چایی رو ریختم بیرون رفتم. سینی رو روی میز گذاشتم و با کمی فاصله کنار علی رضا نشستم هیچ کس حرف نمیزد میترا هم سکوت کرده بود و نگاهش بین من و عمو اقا جا به جا می شد. عمو اقا چاییش بدون در نظر گرفتن داغیش یک جا سرکشید و رو به علی رضا گفت: _ببخشید یکم حالم خوب نیست میرم بخوابم. _خواهش میکنم.شما ببخشید که من... اجازه نداد حرف علی رضا تموم بشه و ایستاد و گفت: _تو اتاقم بهت گفتم که اینجا مزاحم نیستی. با اجازتون. سمت اتاق رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕