eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
#پروفایل ویژه محرم 🏴 @zeinabiha2
#پروفایل ویژه محرم 🏴 @zeinabiha2
🌸بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم🌸 @chaadorihhaaa
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پر ذوقم، با متانت پاسخ داد:" این پیش قشنگی تو هیچی نیس!" نگاهش کردم با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم:" مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟" چشمانش را بع زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد:" هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد:" خب امروز تولد حضرت زهراست (س) که هم روز مادره و هم روز زن!" سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد:" من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک می گرفتم!" و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید:" حالا امسال اولین سالی بود که می تونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!" می دانستم که بخاطر تسنن من، از گفتن مناسبت امروز این همه طفره می رفت و نمی خواستم برای بیان احساسات مذهبی اش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم:" ما هم برای حضرت فاطمه (س) احترام زیادی قائل هستیم." سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه ام ادامه دادم:" به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!" و بعد با شیطنت پرسیدم:" راستی کی وقت کردی اینو بخری؟" و او پاسخ داد:" دیروز قبل از این که برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!" سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش می چکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه ای نگاهم کرد و گفت :" راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!" که به آرامی خندیدم و گفتم:" عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!" ولی قبل از این که برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن" من می ریزم!" با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان که صدایش از آشپزخانه می آمد:" امروز روز زنه! یعنی خانم ها باید استراحت کنن!" از این همه مهربانی بی ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسری اش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رد زده بودم! ★ ★ ★ نماز مغربم که تمام شد، سجاده ام را جمع کردم و از اتاق اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونه ای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبل ها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دست هایش را روی هم نمی گذاشت، در پایان قرائت سوره حمد" آمین" نمی گفت، قنوت می خواند و بر مهره سجده می کرد. هر بار که پیشانی اش را بر مهر می گذاشت، دلم پر می زد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه ای گل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبی مان بود و دلم نمی خواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلب هایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس می کردم می توانم از او طلب کنم هرچه می خواهم! می دانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت می خواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم:" مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول می کنی؟" از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد:" خدا کنه که از دستم بر بیاد!" نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!" و او با اطمینان پاسخ داد:" بگو الهه جان!" از جایم بلند شدم، با گاه هایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مهر را برداشتپ و مقابلش روی زمین نشستم. مثل این که منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم:" مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مهر بخونی؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌟 📸 ●•●🍭•●•🌸●•●🎈•●• 🌹 ✌️🇮🇷 💛 ♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧ @zeinabiha2
🖤گفت زینب یا اخی من حق مهمانی دهم دوست دارم در ره عشقت دو قربانی دهم 🖤 🏴|@zeinabiha2|🏴
📜 سوم محرم 📜 🔘 +گفت: "چند دِرهم؟" ••• مردان با نگاه به هم، حیا کردند و سر به گریبان بردند ••• 🔹مهربان لبخند زد.🔹 + گفت: "خجل نباشید، آنقدر دِرهم هست که شما را راضی کنم." ••• بزرگ شان از دیگران رُخصت گرفت. ••• - گفت: "شصت هزار دِرهم." 🔸کیسه های درهم را، یک به یک شمُرد و به آنان داد.🔸 + گفت: "اما به یک شرط!" ••• مردان به او خیره شدند ••• - بزرگ شان گفت: "به چه شرطی؟" + قافله سالار گفت: "به شرط آنکه زمین کربلا را به صدقه از من بپذیرید، و محبانم را به قبرم رهنمون شوید، و آنان را تا سه روز مهمان کنید!" 🔺مردان، مات ماندند و با دیدگانی اشک آلود، عهد کردند تا همیشه میزبان زائران او باشند.🔻 🔵قافله سالار با آنان وداع کرد و از کنار نهر علقمه براه زد. 🔰خورشید از میان نخل های سر به آسمان کشیده پرتو افشان بود، و او راهی خیمه گاه ••• ••• از کنار زنان گذشت ••• 🔰 زنان خیمه گاه، نشسته کنار نهر علقمه هر یک به کاری ••• ••• بچه ها دویدند و خود را به آب زدند ••• ✔️ رباب، عبدالله را در آب بازی داد و رقیه صورت اسماء را شُست. ✔️ هانیه، فاطمه و سکینه را در پُرکردن مشک های آب یاری داد. ✔️ ادامه دارد • • • ● ۶ روز تا ● ● ۷ روز تا 🍃🌹اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹 @zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادش_بخیر_حرم_خانم😔 خرابه چراغونه امشب.‌.‌. دقایقی کوتاه کنار ضریح دردانه حضرت سید الشهدا (علیه السلام ) خانم جانم حضرت رقیه (سلام الله علیها) دمشق... #یارقیه....🏴 #یاحسین...🏴 #یازهرا...🏴 #یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🏴 @zeinabiha2
📜 سوم محرم 📜 🔘 ✔️ و زینب، تنها در کنار نهر، به آب خیره مانده بود و دست بر آن می سایید ••• ••• ام وهب به او نزدیک شد ••• + گفت: "تنها نشسته اید." ••• در کنار او نشست ••• - زینب گفت: "این سرزمین برای من دیاری آشناست. گویی سالهایی بیشمار در آن زیسته ام، با خاک و سنگ و باد و غبارش خو گرفته ام. خاطرات دوران کودکی ام، وصف این ایام است ام وهب." + گفت: "نگرانید؟" - زینب گفت: "نگران؟!" ••• لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد ••• - گفت: "غروب هیچ طلوعی را تا کنون بی حسین ندیده ام.اگر او نباشد، آسمان میل به گریستن دارد، خورشید از طلوع شرم می کند، و زمین، آرامش خود را از دست می دهد." 🔹دوباره ساکت ماند، و لحظات سپری شد.🔹 - گفت: "احساس غریبی دارم ام وهب." 🔻لحظاتی در سکوت، به آب روان خیره ماند،و خورشید، انوار طلایی خود را بر آب تاباند.🔺 + ام وهب گفت: "از مادرتان برایم بگویید." - زینب گفت: "مادرم؟! از او چه بگویم؟در این مجال اندک، چه می توان گفت؟" 🔵و به تلألؤ نور خورشید که بر آب می تابید خیره ماند. - گفت: "مادرم فاطمه، نوری است که تمام انوار از اوست!" ● ۶ روز تا ● ● ۷ روز تا 🍃🌹اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹 @zeinabiha2