فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤
#قرار_روزانه
💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢السلام علیک یافاطمه المعصومه
🌸🌸🌸🌸🌸
@zeinabion98☘
مقایسهکردن زندگیخودمون با دیگران مثل این میمونه که یه سری آدم میخوان برن قله دماوند ،
یکی هست که از قبل ذهن و بدن آماده تری داره ؛ توانایی فیزیکی بالاتری داره میره و بر می گرده و می شینه از "زیبایی" های قله برات میگه!
اما تو غبطه میخوری که چرا اون به نوک قله رسیده اما تو تازه اول راهی!
مقایسه کردن خیلی اشتباهه رفیق من؛ توی این مرحله به این "فکر" کن که تو باید کلی توانایی یاد بگیری ، و بدن و ذهنت رو قوی کنی تا تو هم "صعود" کنی ...
eitaa.com/joinchat/588251140C02d6af013e
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام صبح زیباتون بخیر🍁😍
ممنون که امروز هم همراه ما هستید😘🌹
@zeinabion98
🔍حرف_حساب
📌همه همسران با همدیگه اختلاف دارن
اما زن و شوهر موفق این اختلافات رو مدیریت میکنن🎉🔑
پس سر تقّی به توقّی😉
فکر نکنید ازدواج شما از اول هم اشتباه بوده🙂
این افکار #خطاهای_شناختی هستند که مانع فکر درست میشن😇
مگه زندگی بدون مشکل سراغ دارین😎
مراقب افکار همسرانه مون باشیم😘❤️
#همسرداری
♻️♻️🌹♻️♻️🌹♻️♻️
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫سرزنش کردن در روابط همسران ممنوع🚫
♦️اثرات ضدتربیتی تمسخر و سرزنش
👌نگذار خودش را پنهان کند...
✅بسیار عالی💯
از دست ندهید و برای دیگران هم ارسال فراموش نشود👌🌹
@zeinabion98
هدایت شده از 🎀بانوان موفق و منظم🎀
این رفتارها شایسته یک بانوی بافرهنگ نیست
❎ برای هر مسئله ای بدون اینکه #فکر کنه، سریع عکس العمل نشون میده، جیغ و داد می کنه و با لحن بد صحبت می کنه، جوری که اطرافیان اونو یک آدم #پرخاشگر تلقی می کنند.
❎ همیشه دنبال اینه که ثابت کنه که من روی همسرم #تسلط دارم طوری که اطرافیان این خانواده رو، خانواده ای #زن_سالار تلقی می کنند.
❎ مدام در حال #سرزنش همسرشه طوریکه این رفتار رو ناخودآگاه در جمع هم از خودش نشون میده و همین سرزنش مداوم از همسرش یک کودک میسازه و باعث بی احترامی اطرافیان به همسرش میشه
#همسرداری
#بانوی_موفق
🌸@successfullady🌸
شنیدین میگن قبل از #ازدواج چشمهاتون رو باز کنید و بعداز ازدواج ببندین
اگه نه اینطوری میشه👆😏😉
@zeinabion98
🌹بانوجان به خودت برس و شاد باش🌹
قلب تپنده خانه تویی که انرژی را در رگهای کاشانه ات جاری می کنی👌❤️
✅بگذار و بگذر از تلخیها که این نیز بگذرد✅
و دمی آرام گیر و نوش جان کن و بنوشان دم نوش محبت را ☕️☕️ به عزیزانت💞💞
که از این دنیا چیزی که می ماند همین دورت بگردم هاست😍🌹
#همسرانه
☘☘☘☘☘☘☘
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت شصت و دوم
ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم: «چارهای نیست. باید اینجا دراز بکشی.»
ریحان چیزی نگفت. میدانست چارهای ندارد. خودم کنارش نشستم و از او چشم برنداشتم. بعد گفتم: «نه میشود قیماق درست کرد، نه چیزی که تقویتت کند. الآن یک چایی برایت درست میکنم.»
وقتی صدای هواپیماها خوابید، توی دل یکی از صخرهها آتش درست کردم و کتری را روی آن گذاشتم. وقتی چای درست شد، سریع آتش را خاموش کردم.
چای را جرعهجرعه به ریحان دادم. ریحان بیچاره چشمش را باز کرد. نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم میکرد. یک لحظه دلم برایش سوخت. یاد زمانی افتادم که وقتی زنی بچهای به دنیا میآورد، چقدر استراحت میکرد. چقدر مواد مقوی به او میدادند. چقدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچۀ تازه به دنیا آمدهاش، مجبور بود توی کوه، روی سنگهای سخت بخوابد.
ریحان آرام گفت: «فرنگیس، حالا چه کار کنم؟ به نظرت آل بچه را نمیبرد؟»
خندیدم و گفتم: «آل جرئت ندارد به من نزدیک شود! نگران نباش. خدا هم تو و هم بچهات را حفظ میکند. ما کنارت هستیم.»
عقیده داشتیم که بچۀ تازه به دنیا آمده، تا وقتی چهل روزش نشده، نباید او را از خانه بیرون برد. اما توی دل شب، مجبور شده بودیم بچۀ تازه به دنیا آمده را به کوه ببریم. ریحان میترسید و نگران بود، اما وقتی قیافۀ خونسرد مرا دید، کمی آرام شد.
نصفهشب ریحان کمی آرام شد و خوابش برد. بچه را کنارش خواباندم. رحمان را بغل کردم و روی تختهسنگی، همانطور نشسته خوابیدم.
مصیب، فرزند قهرمان، این گونه متولد شد.
چهل روز توی کوه بودیم. روزهای اول خودم به ریحان رسیدگی میکردم. زیر بغلش را میگرفتم و به خانهاش میبردم و دوباره روزها به کوه برمیگشتیم. حالش خیلی بهتر شده بود، اما مواظب خودش و بچهاش بودم و توی کوه برایش نان میپختم. مجبور بودم نان را روی سنگهای کوه بپزم. برای آوردن آذوقه، مرتب از کوه به ده میرفتم و برمیگشتم. رحمان هم کوچک بود. رحمان را به کولم میبستم و تمام این کارها را وقتی که او کولم بود، انجام میدادم.
دنداندرد سختی داشتم. به علیمردان گفتم: «هیچ دکتری هم توی شهر نیست. چه کنیم؟»
گفت: «اگر خیلی ناراحتی، برویم کرمانشاه.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «با این وضع بروم کرمانشاه؟ آنجا هم بمباران است.»
شب بود. درد داشتم و تا مغز استخوانم تیر میکشید. کمی نمک روی علاءالدین گرم کردم، توی پارچه پیچیدم و روی دندانم گذاشتم. رفتم توی حیاط تا شاید آرام شوم و حواسم پرت شود، اما بدتر شد.
بیقرار بودم. از زور درد، به صورتم چنگ انداختم. رفتم و از داخل صندوقچه، روسری کلفتی برداشتم و به سرم بستم. از این طرف به آن طرف میرفتم و برمیگشتم. شوهرم، رحمان را توی اتاق خواباند و آمد توی حیاط مرا صدا زد. بچۀ دومم را حامله بودم و نگران شده بود. فقط توانستم بگویم: «به دادم برس، دارم میمیرم.»
گفت: «تحمل کن، فرنگ. این حرف چیه که میزنی؟ باید صبر کنی، شاید تا فردا توانستیم کاری بکنیم.»
ساعت از دوازده که گذشت، نزدیک بود از درد بمیرم. حالم خیلی بد شد. بچه توی شکمم به سختی تکان میخورد. دستم را به شکمم گرفتم و روی زمین نشستم. علیمردان را صدا زدم. وقتی آمد و مرا دید، ترسید. بریدهبریده گفت: «فرنگیس، چه بلایی سرت آمده؟ انگار آب رویت ریختهاند.»
از سر تا پا عرق کرده بودم. چشمهایم داشت از کاسۀ سرم بیرون میافتاد. میخک روی دندانم گذاشتم و فشار دادم. بدتر شد. کمی داروی کُردی رویش گذاشتم. نمیدانم چه بود، اما میگفتند برای دنداندرد خوب است. بهتر نشد. فایدهای نداشت.
از درد، حالت تهوع داشتم. توی خانه، از این ور میرفتم آن ور و از آن طرف میآمدم این طرف. به علیمردان گفتم: «دیگر تحمل ندارم. برو به کاکهات بگو بیاید، شاید بتواند دندانم را بکشد.» گفت: «میدانی ساعت چند است؟ ساعت سه نصفهشبه. خوابیده. صبر کن تا صبح، ماشین میگیریم و میرویم دندانت را میکشیم. کاکهام دندانپزشک که نیست، آهنگر است.» گفتم: «نمیتوانم صبر کنم. تازه، الآن دکتر کجاست؟ همهشان فرار کردهاند. برو بگو قهرمان بیاید.»
علیمردان با ناراحتی گفت: «با این بچۀ توی شکمت، چطور میتوانی دندان بکشی؟ طاقت نمیآورد بچهات.»
با خشم و ناراحتی و درد گفتم: «اگر بچۀ من است، باید دوام بیاورد. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. این دنداندارد میکشدم.» گفت: «الآن برمیگردم.»
بعد از چند دقیقه، با برادرش برگشت. قهرمان نگران بود. ترسیده بود. پرسید: «چی شده؟ چه کاری از دست من برمیآید؟» گفتم: «به دادم برس. دنداندرد امانم را بریده. دندانم را بکش.»
آب دهانش را قورت داد، لبخند تلخی زد و گفت: «محال است این کار را انجام بدهم. تو بچهای در راه داری. کشیدن دندانت خطرناک است. مگر من دکترم؟»
التماس کردم و گفتم: «هیچ اتفاقی نمیافتد. فقط دندانم را بکش. نگران نباش، دوام میآورم.»