eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
🌺 امام علی علیه‌السلام: 💠 ثلاثٌ يُوجِبْنَ المَحبَّةَ: حُسنُ الخُلقِ، و حُسنُ الرِّفقِ، و التَّواضُعُ ❇️ سه خصلت موجب جلب محبّت مى‌شود: خوش‌خويى، ملايمت و فروتنى 📚 غررالحكم، حدیث ۴۶۸۴ 🌷🌾🌷🌾🌷 @zeinabion98
💔سوء ظن داشتن نسبت به همسر یکی از اصلی ترین کارهایی است که بنیان زندگی را نابود می کند. 🖤وقتی سوء ظن داشتن نسبت به دیگری در وجودمان پیدا شد اثرات بعدی آن یعنی تهمت زدن یا تجسس های زیاد نیز به وجود می آید و رابطه زن و شوهر روز به روز سرد تر می شود. ✨امام علی (ع) : کسی که گمان هایش بد باشد ، کسی را که به او خیانت نکرده خیانت کار می شمارد . 📚 مستدرک الوسایل ج9 ص 264 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2 توصیه مهم برای ازدواج: ۱- قبل از ازدواج خيلى خوب فكر كنيد . . . ۲- بعد از ازدواج ديگه اصلا فكر نكنيد چون اگر به توصيه اول خوب توجه ميكردى الان كارت به اينجا نميكشيد 😆 پس سرتو بنداز پایين زندگيتو بكن ديگه اتفاقيه كه افتاده 😂😂😂 @zeinabion98
هدیــہ دادن به همسر یڪی از آسان ترین زبان هاے عشق استــ ڪہ مےتوان آن را یاد گرفتــ .☺️ هدیه دادن نشان دهنده عشق استـ !❤️ 🤔 در ضمن قرار نیستــ هدیه شما خیلے گران باشد. 🙂💝 🎁 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و چهارم توی تاریکی شب، صدای نفس‌هامان را می‌شنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده می‌شد. ستاره‌ها توی آسمان می‌درخشیدند. آسمان صاف‌صاف بود. نزدیکی روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد. کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور، چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی می‌گشتند. آن‌ها هم پنهانی می‌رفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند. به گور سفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامده‌اند. از بالای سرمان، خمپاره‌ها و گلوله‌های هر دو طرف رد می‌شد. به آرامی وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت:《 فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!》 خودش هم توی انباری گوشه حیاط رفت. اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه می‌گذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجه وسایلمان رفتم. کمی پول و مدارکی که بود، برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمع‌آوری لباس‌های بچه‌ها. چند تکه لباس توی گونی انداختم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود. چوبی توی دستش بود. به گونی‌های گندم خیره بود. رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم، جلوی گوساله و گاوم ریختم. دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم:《 می‌آیم و سر می‌زنم.》 شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:《 خدایا، حالا نصفه شبی دارد با گوساله‌اش درد دل می‌کند!》 ناراحتی‌اش را که دیدم، گفتم:《 برویم.》 صدای رگبار مسلسل‌ها از دور شنیده می‌شد. از سمت جاده، فریاد نیروهای عراقی و ایرانی می‌آمد. راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم. وقت دویدن، چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم. سوت و کور و سیاه بود. روی جاده که ایستادیم، یک ماشین ارتشی جلوی‌مان ایستاد و راننده‌اش بلند گفت:《 خدا خانه‌تان را آباد کند. توی این شب، این‌جا چه کار می‌کنید؟》 شوهرم نالید و گفت:《 اسیر دست این زن شده‌ام! دارد خانه خرابم می‌کند.》 راننده با عجله گفت:《 سوار شوید. آدم چه چیزهایی می‌بیند!》 توی راه، مرد راننده گفت:《 خدا به شماره رحم کرد. نیروهای عراقی آن‌طرف ده سنگر گرفته‌اند. اگر توی ده بودند، کارتان ساخته بود. حالا هم تا می‌توانید سریع دور شوید. اگر حمله بشود، با توپ‌هاشان نابودتان می‌کنند.》 به گیلان‌غرب که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسه‌گران برد. ماشین‌های ارتشی و سپاه، مردم را به عقب می‌بردند. هر ماشینی که می‌رسید، سعی می‌کرد به مردم در این طرف و آن طرف رفتن کمک کند. به کاسه‌گران که رسیدیم، زن حیدر پرما منتظر ما بود. بچه‌ها از دیدن ما خوشحال شدند. دایی و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشته‌ایم به روستا و وسایلمان را آورده‌ایم، گفتند:《 پس ما هم می‌رویم و زود برمی‌گردیم.》 مادرم و دایی‌ام صبح به آبادی رفتند تا وسایل زندگی‌شان را بیاورند. وقتی نگاه می‌کنند، می‌بینند ماشین زیادی از روبه‌رو می‌آید. یکی از نیروهای سپاه می‌گوید فرار کنید، نیروهای عراقی آمدند. مادرم که نگاه می‌کند، می‌بیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک می‌شوند. نیروهای عراقی به آن‌ها خیلی نزدیک می‌شوند. آنقدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند. وقتی مادرم رسید، گفت:《 منافقین دارند می‌رسند، فرار کنیم. آن‌قدر نزدیک‌اند که به زودی به روستای کاسه‌گران می‌رسند.》 یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود. مردمی که از گیلان‌غرب به کاسه‌گران می‌آمدند، فریاد می‌زدند:《 منافقین و نیروهای عراقی دارند می‌رسند، فرار کنید.》 وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم. شوهرم گفت:《باید برویم ماهیدشت. آنجا امن است. من جای دیگری نمی‌آیم.》 دایی و مادرم گفتند:《 ما هم می‌رویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.》 هرچه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت:《من شیان نمی‌آیم، برویم ماهیدشت.》 کمی جلوتر، نیروهای خود ایستاده بودند و به مردم اجازه عقب‌نشینی نمی‌دادند. سربازها جلوی مردم را می‌گرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم. من هم فریاد زدم و گفتم:《 می‌خواهید بچه‌هامان را به کشتن بدهید؟ این بچه‌ها که نمی‌توانند کاری بکنند.》 فرمانده نیروها به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیرنظامی‌ها رد شوند. نیروهای نظامی حق عقب‌نشینی ندارند. بعضی از سربازها و نظامی‌ها ترسیده بودند، بین مردم داشتند فرار می.کردند. حتی چند تا سرباز خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند. روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه می‌رفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضی‌ها گریه می‌کردند. بیشتر بچه‌ها خسته بودند.
با یک ریوی ارتش، به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم و پدرم و بچه‌ها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکی‌های ماهیدشت مأموریت داشت. همان‌جا که باید می‌پیچید، ما را پیاده کرد. نیمه شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علف‌ها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم:《 ما را آوردی اینجا، الان گرگ ما را می‌خورد. بچه‌هامان از دست می‌روند.》 توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه شب بود. شوهرم چیزی نمی‌گفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملا آماده کرده بودم. علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خش‌خش از وسط علف‌ها، دلم را لرزاند. توی تاریکی، یک‌دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم:《 گرگ...گرگ.》 علیمردان چوبی را از لای علف‌ها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگ‌ها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچه‌ها خوابشان نمی‌برد و گریه می‌کردند. هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند. رو به ماهیدشت می.رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت می‌آمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانه غلام بیگلری پسر دایی‌ام برد. او و خانواده‌اش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. پسر دایی‌ام و خانواده‌اش دور ما را گرفتند و دائم دلداری‌مان می‌دادند. چای و نان را که خوردیم، بچه‌ها با خوشحالی شروع به بازی کردند. روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلان‌غرب. شوهرم گفت:《 فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت می‌گویم. من خوبی تو را می‌خواهم. اینجا امن است.》 با ناراحتی گفتم:《 پس خانواده‌ام چی؟ خانه ام؟ وسایل زندگی‌ام؟ گوساله‌هایم؟》 گفت:《 اینجا برای بچه‌ها امن‌تر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه می‌روند. ببین با چه سرعتی جلو می‌آیند.،》 با ناراحتی گفتم:《 غلط می‌کنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانه‌ام سر بزنم.》 ناراحت شد. گفت:《 من حاضر نیستم به طرف گیلان‌غرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقب‌تر هم می روم. دیگر از این وضع خسته شده‌ام.》 پسر دایی‌ام گفت:《 فرنگیس، ببخش دخالت می‌کنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شده‌اند. خیلی سریع پیش روی می‌کنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت می‌گویم. همین‌جا بمان. اینجا امن است. اینجا خانه خودت است.》 اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دست‌هایم گرفتم و گریه کردم. گفتم:《 نمی‌توانم. من اینجا می‌میرم. نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌روم نزدیکترِ خانه خودم. توی خانه خودم بمیرم، بهتر از این است که این جا بمانم.》 علی‌مردان رحمان را بغل کرد کرد و رفت توی گندم‌زارها. سرش را پایین انداخته بود و می‌رفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندم‌ها نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگ‌ها دشت بود و همه‌اش گندم‌زار و زمین کشاورزی. گندم‌های رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف می‌رفتند. آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها همان‌جا بنشیند و به آن نگاه کند. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
روز☘ امام علی علیه السلام خودپسندی وغرور، مانع پیشرفت وکمال است. نهج البلاغه، حکمت ۱۶۷ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 امام جماعت شدن شخصی که حجامت کرده 💠 سؤال: اگر شخصی کند، آیا در همان حال می تواند باشد؟ آیا اقتدا به او جایز است؟ ✅ جواب: اگر امام جماعت شرعا معذور باشد، امامت او و اقتدای به او (با رعایت سایر شرایط نماز)، اشکال ندارد. 🌸مرکز پاسخـ۱۸۰۲ـگویی @zeinabion98
سوال: چندین سال است که مقداری از اموال مربوط به بیت المال نزد من است و اکنون می خواهم خود را بریء الذمّه نمایم، وظیفه من چیست؟ ✅ جواب: اگر آن چه که از اموال بیت المال نزد شماست، از اموال دولتی مختص به اداره خاصی از اداره های دولتی باشد باید در صورت امکان به همان اداره برگردانید و الا باید به خزانه عمومی دولت تحویل بدهید. 🏷 منبع: سایت آیت الله خامنه ای 🌸مرکز پاسخـ۱۸۰۲ـگویی @zeinabiin98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌛🌛🌙🌙🌜🌜 🔸 نماز اول ماه به همراه صدقه اول ماه را فراموش نکنیم ( دوشنبه ۱۵ آذر ، اول ماه جمادی الاول است ) @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 یک روایت متفاوت از داستان یوسف پیامبر ❤️ باور می‌کنید می‌توانید معشوق امام زمان باشید؟! کانال اقای پناهیان @zeinabion98
قسمت هفتاد و پنجم از همان‌جا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم. انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاک‌های کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم:《 از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچه‌ها می‌زنم و برمی‌گردم. دلم طاقت نمی‌آورد. دارم جان می‌دهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمی‌توانم. انگار دارم خفه می‌شوم. بگذار بروم.》 علیمردان نگاهم کرد. چشم‌هایش پر از اشک بود. وقتی چشم‌هایش را دیدم، انگار چیزی به دلم چنگ انداخت. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:《 برو!》 بعد مکثی کرد و ادامه داد:《 ولی زود برگرد.》 با تردید گفتم:《 سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمی‌آورد.》 با بغض گفت:《 سهیلا را هم ببر.》 دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:《 زود برمی‌گردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول می‌دهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.》 آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. می‌دانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همان‌جا پشتش را به من کرد. رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشم‌هایش را بوسیدم و گفتم:《 رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.》 دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار می.خواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندم‌زار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت:《 برویم پسرم.》 دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم. یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگزدانده بود و ما را نگاه می‌کرد. توی دلم گفتم:《 رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمی‌گردم.》 سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود. سوار یک تویوتای سپاه شدم. چند پاسدار و پیشمرگ کُرد، پشت تویوتا بودند. پرسیدم:《 تو را به خدا چه خبر است؟》 یکی از پاسدار ها که مسن بود، گفت:《 خواهر، چه خبر... منافقین و عراقی‌ها از مرز تا سرپل‌ذهاب آمده‌اند و دارند به طرف ما می‌آیند.》 مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف می‌زدند. انگار غم دنیا روی دلم سنگینی می‌کرد. خسته بودم. دلم می‌خواست بروم توی روستایم؛ همان‌جا بنشینم و تا آن‌جا که می‌توانم، بجنگم و بعد بمیرم. سهیلا زیر تیغ آفتاب بی‌تابی می‌کرد. وسط راه، وقتی تویوتا پیچید، پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. مینی بوس به سمت گیلان‌غرب می‌رفت. سوار شدم .همه مرد بودند. با تعجب به من و بچه روی کولم نگاه کردند. اما چیزی نگفتند. روی صندلی جلو نشستم. دوازده نفر توی مینی‌بوس بودند. سرم را به طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر کسی سوالی کرد، جواب بدهم. به داربادام رسیدیم. درخت‌ها همه سبز بودند. توی ماشین، داشتم دره و کوه‌ها را نگاه می‌کردم که یک‌دفعه فریاد راننده بلند شد:《 یا ابوالفضل...》 پا روی ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد. با تکان ماشین، نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم. مرد راننده، از شیشه جلو به آسمان خیره شده بود. هنوز گیج بودیم چه خبر شده که با صدای وحشتناک هواپیماها، زمین و زمان لرزید. از شیشه جلوی مینی‌بوس، هواپیمای عراقی را دیدم که شیرجه زد و به سمت ما آمد. راننده فریاد زد:《 بروید پایین... خودتان را نجات دهید.》 با فریاد راننده، همه به طرف در هجوم آوردند. دستم را به چادرم گرفتم و از در مینی‌بوس خودم را پرت کردم پایین. باید به سمت کوه می‌رفتیم و لای درخت‌ها قایم می‌شدیم. توی جاده، علاوه بر مردم عادی، ماشین نیروهای نظامی هم بود که می‌خواستند عبور کنند. فهمیدم هواپیماها آمده‌اند آنها را بمباران کنند. ما هم که قاطی آنها بودیم؛ برایشان فرقی نمی‌کرد. @zeinabion98
💫خــدایـا... ✨آنگونه عزیزانم را بنگر 💫که احساس کنند ✨خوشبخت ترین کائناتند 💫دل هاشان را سرشاراز آرامش ✨و خانه هاشان را 💫گرمای محبت خدایی ات ببخش ✨شبتون بخیر و پر از آرامش الهی @zeinabion98
بسم الله الرحمن الرحیم خدا یا به امید خود تو نه به امید خلق تو صبح پاییزیتون دلپذیر مثل برگای یه درخت پاییزی... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
قال امیرالمومنین علیه السلام : نعم  المحدث الکتاب :   کتاب نیکو گوینده ای است .                                                              غررالحکم ج 6 ص 167 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 و همچنین.... قال  امیر المومنین علی علیه السلام : من تسلی بالکتب لم تفته سلوه  :   هرکس که با کتابها آرامش یابد . راحتی و آسایش از او سلب نمی گردد.                                                                       غررالحکم ص 233 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
درباره کتاب دانشجو باید سیب‌زمینی نباشد ایران مرکز استعداد است؛ مربوط به حالا هم نیست. اصلاً در تاریخ و در همه‌ی تحولات اوضاع و جریانات فکری، مگر چند نفر آدم مثل ابن‌سینا ممکن است دربیاید؟ فرض کنید که در هر هزار سال، ده نفر از این‌ها درمی‌آید. در این هزار سال آخر، اکثر این ده نفر ـ امثال ابن‌سیناها، فارابی‌ها، خوارزمی‌ها و رازی‌ها ـ از ایران هستند. این‌ها پایه‌گذاران اساسی دانش بشریتند. بنده چند سال است که مرتّب فریاد می‌کشم: «استعداد ایرانی»؛ البته حالا بسیاری معتقدند که ایرانی مستعدّ است؛ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98