eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه شنبه های مهدوی یه مرد تنها، از همه ی ما التماس دعا داره.... این عکس را که دیدم... خدا خدا کردم که... پرونده ام امشب بدستت نرسد مولای من... کاش گم شوم لابه لای پرونده ها... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 او منتظر ماست که ما برگردیم... ماییم که درغیبت کبری ماندیم... غروب دلتنگی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه داستان‌های قصه های خوب برای بچه های خوب نوشته آقای مهدی آذر یزدی که در آن، داستان‌های کهن را برای کودکان و به زبان کودکانه، بازنویسی کرده‌است. وی اولین کتاب از مجموعهٔ ۸ جلدی قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب را در سال ۱۳۳۵ توسط مؤسسه انتشاراتی امیرکبیر منتشر کرد. این مجموعه به قدری با زبان کودکانه نوشته شده و محتوی اونا از داستانای شیرین هست که نیازی به ترجمه ویا تحریف داستان توسط مامانا نداره... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد در تیر رس من گره انداخت به ابرو آهسته کمان و سپر از دست من افتاد بی‌دغدغه، بی‌هیچ نبردی، دلم آرام در دام دو تا چشم دو شمشیر زن افتاد می‌خواستم از او بگریزم دلم اما این کهنه رکاب از نفس، از تاختن افتاد لرزید دلم مثل همان روز که چشمم در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد در گیر خیالات خودم بودم و او گفت: من فکر کنم چایی‌تان از دهن افتاد! شب یلدا آغاز شبهایی ست که شبها بدون شعر این دم نوش نمی شود.... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چای این شبهای آخر پاییزتان نوش جان..... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ازنظر روانشناسی، شعر باعث آماده شدن ذهن شما برای یه خواب راحت میشه... تجربه ی شیرینیه... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
و گلوله دشمن به آن خورده. توپ‌های صدام تکه‌تکه اش کرده بودند. قسمتی از لاشه گاو را کرم‌ها داشتند می‌خوردند. گاوم را خیلی دوست داشتم. و حالا این طور تکه‌تکه شده بود. کمی که بالای سرش اشک ریختم، بلند شدم. حالا مانده بود گوساله‌ام. شاید آن یکی هم همین نزدیکی مرده بود. از عرض جاده گذشتم. نیروهای خودی هنوز با ماشین به سمت قصرشیرین می‌رفتند. برایشان دست بلند کردم و به طرف روستای بالا (کله جوب علیا ) به راه افتادم. توی راه، مردم در حال آوردن و بردن وسایل بودند. زنی را دیدم که به سویم می آمد. دست بالا برد و بلند گفت:《 سلام فرنگیس.》 نزدیک که رسیدم، پرسید:《 چرا ناراحتی؟》 گفتم:《 دنبال گوساله ام می‌گردم، گاوم که مرده.》 با خوشحالی گفت:《 خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوساله‌ات را توی روستای کله جوب علیا دیده اند.》 با خوشحالی گفتم:《 راست می‌گویی؟》 خندید و گفت:《 دروغم چیه؟》 کمی آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیه آب را روی روسری‌ام خالی کردم. تا مدتی خیس می‌ماند و خنک نگه‌ام می‌داشت. خداحافظی کردم و به سرعت راه افتادم. روی جاده، شروع کردم به دویدن. این‌طوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دست میرفتم، ممکن بود روی مین بروم. چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آن‌قدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکه‌تکه بود و سراسر سوخته. خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفس‌نفس می‌زدم. زنی با خوشرویی، دبه آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم:《گوساله‌ام را گم کرده ام. شما این طرف‌ها گوساله غریبه ندیده‌اید؟》 زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانه های گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را می‌شناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید:《 آهای فرنگیس، دنبال چه می‌گردی؟》 آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 گوساله ام.》 وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت:《 بیا، گوساله‌ات را پیدا کرده‌ایم. بیا ببر.》 باورم نشد. فکر کردم سر به سرم می‌گذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف می‌زند، دست‌ها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم:《 خدایا، شکر.》 پشت سر زن راه افتادم. گفت:《 می‌خواستم خودم برایت بیاورم، اما می‌دانستم قبل از من می‌آیی.》 باهم به در خانه‌شان رفتیم. از بیرون صدای گوساله ام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم:《 زینب، این صدای گوساله من است!》 وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشه حیاط، گوساله ام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم:《 خدایا، شکرت.》 صدایم را شناخت. پایش را زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت:《 فرنگیس، خوب می‌شناسدت. نگاه کن ببین چه کار می کند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین می‌کوبد! وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول می‌گردد و خسته و گرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.》 خندیدم و گفتم:《 می‌داند چقدر ناراحتش بودم. می‌داند به خاطرش نزدیک بود کشته بشوم. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر که گوساله‌ام زنده است.》 زینب گفت:《خسته‌ای، بیا تو یک چای برایت بریزم.》 با خوشحالی گفتم:《 الان وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوساله‌ام را نجات دادی و نگهداری کردی.》 گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت می‌کردم. چوب را کنار رانش می گذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوساله‌ام حرف می‌زدم:《 تو چطور این همه راه را آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد...》 گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی می‌دیدم همه چیز نابود شده، حرصم می‌گرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی را که مانده بود، گوشه‌ای گذاشتم. @zeinabion98
آرامش هدیه ی لحظه لحظه ی شبهاتون.... شب است و هوا منتظر باران است... وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است... شب بخیر ای نفست شرح پریشانی ما... ماه پیشانی ما... دلبر بارانی ما.... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قالَ رَسُولُ اللهِ - صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِه - : اَحِبُّوا الصِّبْيانَ وَ ارْحَمُوهُمْ وَ اِذا وَعَدْتُمُوهُمْ فَفُوا لَهُمْ فَاِنَّهُمْ لايَرَوْنَ اِلّا اَنَّكُمْ تَرْزُقُونَهُمْ. رسول خدا - صلي الله عليه و آله - فرمود: كودكان خود را دوست بداريد و با آنان مهربان باشيد، وقتي به آن‌ها وعده‌اي مي‌دهيد حتماً وفا كنيد زيرا كودكان، شما را رازق خود مي‌پندارند. «وسائل الشيعه، ج 5، ص 126» 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امام صادق علیه السلام میفرماید سه چیز برای فرزند بر عهده پدر است : مادر خوب برای او برگزیدن، نام نیک بر او نهادن، و تلاش فراوان در تربیت او نمودن. تحف العقول 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅هنگام بازی کردن با فرزندتان ▪️ بازی کردن واقعاً هنر است. چون باید همبازی خوبی باشید. ▪️ نشان ندهید از او بیشتر می دانید. ▪️ در سطح فکری کودک با او همبازی شوید. ▪️ مدام او را راهنمایی نکنید. ▪️ تا وقتی پیش بینی می کنید که اوضاع خطرناک نشده برای کنترل کودک اقدامی نکنید. بسیاری از والدین آن قدر وقت صرف کنترل کردن کودکشان می گذارند که از وقت گذاشتن با کودک آن گونه که هر دو از کیفیتش راضی باشند غافل می مانند. ☑️گاهی گیج بازی در بیاورید و اعتراف کنید که اشتباه کرده اید، این کار حس خوبی به فرزند می دهد. @zeinabion98
💢رهبر انقلاب: فرزند پروری هنر بانوان است رهبرانقلاب در رابطه با مسئولیت سنگین برای بانوان نوشت: فرزندآوری در حقیقت زن است؛ اوست که زحماتش را تحمّل می‌کند و رنج‌هایش را می‌برد، اوست که خدای متعال ابزار پرورش فرزند را به او داده است...صبرش را، عاطفه‌اش را، احساساتش را به زن‌ها داده، اندام‌های جسمانی‌اش را به آن‌ها داده؛ در واقع این هنر زن‌ها است. @zeinabion98
دخمل باس زبل و کاری باسه وبه مامانس کمک کنه😌👩‍🍳 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر و مادرهایی که فرزند نوجوان دارند باید بدانند در دوره نوجوانی داشتن آزادی، آنقدر برای فرد مهم است که نداشتن امنیت به آن اندازه برای او اهمیت ندارد، یعنی حتی اگر بیرون از خانه خطراتی متوجه او باشد، ترجیح می دهد تا در معرض خطر قرار گیرد اما در خانه مدام تحت کنترل خانواده نباشد. @zeinabion98
آیا وقتی کودکم اشتباه می کند درست است به او اخطار دهم؟ مامان: دخترم به لیوان چایی دست نزن داغه می سوزی. زهرا: (۵ساله) با شیطنت به سمت لیوان می رود. مامان: (به سرعت لیوان را بر میدارد و به شدت زهرا را دعوا می کند) زهرا: (گریه می کند) نظر مشاور: اگر موقعیت های چالش انگیز خطر جانی برای کودک ندارند. کودکتان را از تجربه خطر منع نکنید. بهتر بود مادر زهرا با نظارت خودش اجازه می داد او به لیوان چای دست بزند تا خودش داغ بودن آن را حس کند. گاهی لازم است کودکان با پیامد حوادث آشنا بشوند تا بهتر بتوانند پیشگیری از خطرات آینده را یاد بگیرند. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گااااااز ممنوع😋🤩 @zeinabion98