دوازده ساله بودم و ریزه میزه. هرجا میرفتم عربا بهم میگفتن: «طفل» و بهم خوراکی میدادن.
توی نجف یه گوشه از صحن نشسته بودیم. غرقِ تماشای گنبد بودم که یهو یه چیز سنگین محکم رو ساق پام سقوط کرد. حس کردم پام همون لحظه ترک خورد...
رو پامو نگاه کردم دیدم یه پلاستیک آبیه، بازش کردم؛ توش دوتا قوطی نوشابه بود و سه تا بسته مثل چیپس و پفک ازین مدلای عجیب غریب که بعدا فهمیدم پفک عراقیه.
اطراف و نگاه کردم ببینم برای کیه که دیدم چهارتا زن عرب نشستن دارن با ایما و اشاره میگن بخورشون برایِ توعه.
نمیدونستم تشکر کنم یا گریه چون پام خیلی درد میکرد. ولی خودمو گول زدم و مشغول شدم. خیلی خوشمزه بود. هنوز مزهش زیر زبونمه😁
🔸طاهره رحیمی🔸
#پویش_خاطرات_اربعین
#کربلا_زیتونی
#شماره_۱
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
دوازده ساله بودم و ریزه میزه. هرجا میرفتم عربا بهم میگفتن: «طفل» و بهم خوراکی میدادن. توی نجف یه
چند سال پیش جلوی بابالقبلهی کاظمین علیهالسلام ایستاده بودیم یه عکس دستهجمعی بگیریم که یهو یه سربازی دوید جلو و داد میزد: «ممنون، ممنوع»
حال گروه داشت گرفته میشد که دستمو انداختم گردن سربازه گفتم: «میای یه عکس یادگار با هم بگیریم؟»
گل از گلش شکفت. اومد بین ما وایساد و عکس گرفتیم، به همین سادگی.
🔸یاسر پناهی فکور🔸
#پویش_خاطرات_اربعین
#کربلا_زیتونی
#شماره_۲
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
چند سال پیش جلوی بابالقبلهی کاظمین علیهالسلام ایستاده بودیم یه عکس دستهجمعی بگیریم که یهو یه سرب
توی موکبی مهمان شدیم، تا کوله را گذاشتم داخل، به دو رفتم بیرون دستی به آب برسانم! وقتی برگشتم به اولین چیزی که چشمم افتاد لیوان آب تگری جلوی خواهرزادهام بود. مثل عقاب فرود آمدم روی لیوان و تهمانده آب را سر کشیدم. وقتی تمام شد نفس راحتی کشیدم و گفتم: «سلام بر حسین»
با لبخند به همسفرها نگاه کردم که با دهنهای کجوکوله و ابروهای بالا پایین نگاهم میکردند. گفتم: «چیزی شده؟»
گفتند: «نه نوش جانت!»
گفتم: «خب چی شده؟»
خواهرزادهام گفت: «خاله از این آبه من خوردم بعد آقای میزبان اومد ازش یه قورت خورد.»
و گفت: «تبرک زائرالحسین»
🔸زینب ناجی🔸
#پویش_خاطرات_اربعین
#کربلا_زیتونی
#شماره_۳
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
توی موکبی مهمان شدیم، تا کوله را گذاشتم داخل، به دو رفتم بیرون دستی به آب برسانم! وقتی برگشتم به اول
دوستانم از خواب بیدارم کردند که بریم حرم و یکی دو رکعت نماز بخونیم و انشاء الله راهی مشایه بشیم.
توی مسیر و بعد از رسیدن به نجف کلا خواب بودم. یکم با خودم صحبت کردم که ببین سیماجون! وضو بگیر برو دو رکعت نماز بخون و برای کسانی که بهت التماس دعا گفتن، دعا کن.
یک جای نسبتا خلوت پیدا کردم و شروع کردم به نماز خوندن که یهو احساس کردم یه تف افتاد توی صورتم. به خودم گفتم: «سیماجون! ادامه بده، تف نبوده احتمالا یکی آب دستش بوده ریخته!» خلاصه ادامه دادم و دیدم که میزان تف ریختن، بیشتر شد. دوباره به خودم نهیب زدم: «سیماجون! تف هم باشه، تف زائرای امام حسین (ع) تبرکه. نمازت رو بخون.»
رفتم سجده که یهو یکی از اونور چنان شوتی به کلهام زد که برق از سرم پرید. گفتم: «سیماجون! شوت زائرای امام حسین (ع) هم تبرکه ادامه بده.»
بلند شدم و ادامه نمازم رو خوندم که دیدم میزان تفهای زائران در هر لحظه بیشتر میشه!
گفتم یحتمل یکی از زائرا وایساده و صورتم رو نشون گرفته و داره هی تف میپاشه! بابا تبرک هم یکبار! تف هم دوبار! نه این همه!
نمازم رو یکجوری خوندم و بلند شدم که ببینم منبع تف کیه؟ که دیدم داره بارون میباره!
خلاصه تصمیم گرفتم من معنویت نگیرم. اگه خواست خودش بیاد من رو بگیره!
کلا فانتزیهام درباره بارون حرم و زیر ایوان نجف بهم ریخت.
🔸سیما شرفی🔸
#پویش_خاطرات_اربعین
#کربلا_زیتونی
#شماره_۴
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
دوستانم از خواب بیدارم کردند که بریم حرم و یکی دو رکعت نماز بخونیم و انشاء الله راهی مشایه بشیم. تو
دو روز بود که حال دوستم نامساعد شده بود و علاوه بر تهوع و سردرد و سرگیجه و تب شدید، با یک پدیده جدید مواجه شده بودیم: «از حال رفتنهای ناگهانی!»
نزدیک حرم بودیم. تصمیم داشتیم از راه دور سلام کنیم تا از برخورد با نامحرمان در شلوغیهای حرم در امان بمانیم تا آن نیمچه ثوابی که کسب کرده بودیم دود نشود. دقیقا زمانی که میخواستم با عشق سلام آخر زیارت را بخوانم یک وزنه ۹۰ کیلویی را روی دوشم احساس کردم. اول فکر کردم از شدت معنویت سنگین شدهام اما با دیدن دوست عزیزم که رویم افتاده بود از این خیالات خام بیرون آمدم و ثواب خدمت به دوست را به ثواب سلام آخر ترجیح دادم. البته اینکه سنگینی ایشان توان ایستادن را از من گرفته بود هم بیتأثیر نبود.
توان راه رفتن با آن حال و روز رفیقمان را نداشتیم. یک گاری كرايه كرديم. جاي چانه زدن بر سر قيمتِ گاری نبود. دندان روی جگر مبارک گذاشتیم و با دلی شرحه شرحه از پرداخت قیمت خون اجدادمان، راهی موکب شدیم. رفیق عزیزمان که به خاطر بدحالی سنگینتر شده بود، چنان فشاری به چرخهای گاری وارد میآورد که کم مانده بود وسط خیابانهای کربلا با یک گاری چپ کنیم. در تشویش حال بد دوست و فراق حرم و زیارتنامه نصفه نیمه غرق شده بودیم که راننده نوجوان که تازه پشت لبش سبز شده بود، با فارسی دست و پا شکستهای سعی کرد سر صحبت را باز کند.
- خانم! خانم! نظر شما صدام چیست؟
ما سه نفر که نه حوصله تحلیل سیاسی داشتیم و نه حال خندیدن به جمله نوجوان عراقی، خودمان را به آن راه زدیم که نشنیدهایم. اما نوجوان عراقی دست بردار نبود. گویا تحلیل ما از چیستی صدام در آینده او نقش بسزایی داشت. گاری را متوقف کرد و سوالش را دوباره تکرار کرد. یا باید جواب میدادیم، یا بقیه مسیر را پیاده گز میکردیم. یکی از ما که شجاعتر بود گفت: «صدام... بد!»
پسرک که گویا برای پی بردن به بدی صدام نیاز به تأیید ما داشت گل از گلش شکفت و در حالی که با سر تاییدمان میکرد شروع کرد به تشریح شخصیت صدام ملعون و اين که هیچوقت از دستش آسایش نداشتند و مرده و زندهاش برایشان دردسر بوده. خدا را شکر به خیر گذشت و لعن ظالم در این دنیا به کارمان آمد. فقط ای کاش رانندههای گاری آنجا، تحلیل سیاسی را از رانندههای تاکسی ما یاد میگرفتند. حداقل در اینجا مسافر را به خاطر ارائه ندادن تحلیل پیاده نمیکنند. نهایتا یک چشم غره میروند و کولر را خاموش میکنند!
🔸صنم یاوری🔸
#پویش_خاطرات_اربعین
#کربلا_زیتونی
#شماره_۵
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
دو روز بود که حال دوستم نامساعد شده بود و علاوه بر تهوع و سردرد و سرگیجه و تب شدید، با یک پدیده جدید
هشت سال پیش که اولین بارم بود سفر اربعین میرفتم؛ آدم به شدت پاستوریزه و هموژنیزه و مِن حیثالمجموع مسخرهای بودم. صبح که از مرز ایران رد شدیم وارد یه بیابون بیآب و علف شدیم. اون موقع من خیلی گشنهم بود. رفتیم و رفتیم تا به یه کامیون رسیدیم. گفتن در شرایط فعلی تنها وسیلهی حمل و نقل همینه... بریزید بالا! مام ریختیم بالا!!!
و من هنوز گشنهم بود.
رفتیم و رفتیم تا اینکه یهو کامیونه وایساد... گفتیم رسیدیم؟ گفتن نه! اینجا موکبه، راننده نگه داشته که پذیرایی شین، بعد ادامه میده. من که دیدم اونجا بیابونه و پر از خاک و خُله گفتم: اوااا!! من اینجا چیزی نمیخورم. اینجا آلودهس. بهداشت رعایت نشده و از این حرفا.
و هنوز گشنهم بود...
دوباره راه افتادیم تا اینکه به یه روستا رسیدیم که الان اسمش یادم نیست. اونجا از کامیون پیاده شدیم و سوار وَن شدیم. اونجام موکبها مشغول پذیرایی بودن و من باز ایش ایش کردم و چیزی نخوردم و دنبال نشان سیب سلامت و علامت استاندارد میگشتم.
و هنوز گشنهم بود.
با وَن حرکت کردیم و من توی راه خوابم برد. از شدت گشنگی خوابِ یه مهمونی رو دیدم که توش داشتن پذیرایی میکردن. یه نفر یه ظرف سالاد گرفته بود جلوم و هِی تعارف میکرد : بفرمایید سالاد... سالاد ... سالاد... بفرمایید سالاد.
یهو همسرم صدام کرد و بیدار شدم. دیدم غروب شده و راننده نگه داشته برای نماز و هِی داد میزنه صالات صالات... بفرمایید صالات (همون صلوه بود که با لهجه میگفت)
هنوزم که هنوزه سالاد میبینم یاد نماز میفتم.
🔸لیلا تندرو🔸
#پویش_خاطرات_اربعین
#کربلا_زیتونی
#شماره_۶
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
هشت سال پیش که اولین بارم بود سفر اربعین میرفتم؛ آدم به شدت پاستوریزه و هموژنیزه و مِن حیثالمجموع
شب جمعه حرم امام رضا (ع) بودم. داشتم نماز عشا میخوندم؛ وسطاش با خودم گفتم خوبه نمازم که تموم شد، دو رکعت نماز زیارت به نیابت از همه رفقام بخونم. بعد برم تو گروه دوستان اعلام کنم تا هر کدومشون کربلا رفت یاد من باشه.
اصلا بهشون میگم مدیونن اگه یادم نباشن!!؟
چهطوره بگم اونام هر حرمی که رفتن از نجف و کربلا و کاظمین و سامرا، دو رکعت به نیت من بخونن؟
نه خوب نیست! چرا مردم رو تو معذوریت قرار بدم تو اون شلوغ پلوغی عراق!
اصلا بهشون میگم هر کی دلش خواست بخونه نخواست نخونه.
ولی در حد یه سلام دادن به نیابت از خودم که مدیونشون بکنم؛ ها؟
نه گناه دارن! من که نمیخوام معامله کنم. هر کی منو یادش بود دمش گرم!
ولی چهطوری بگم که قشنگ یادشون بمونه منو؟
عه خب نمازم تموم شد. چه زود تموم شد؟!
ای بابا حواسم پرت شد رکعت دوم نماز عشا سلام دادم حالا باید از اول بخونم!
یعنی انقدر اعصابم خورد شد که...
صد سال نخواستم اصن یاد من باشین!
🔸فرزانه صنیعی🔸
#پویش_خاطرات_اربعین
#کربلا_زیتونی
#شماره_۷
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
شب جمعه حرم امام رضا (ع) بودم. داشتم نماز عشا میخوندم؛ وسطاش با خودم گفتم خوبه نمازم که تموم شد، دو
امسال بعد از سیزده سال
برای اولین بار
توفیق شد و امام حسین علیه السلام
طلبیدن و رفتم به زیارتشون 🥺
خیلی مشتاق بودم زودتر به حرم برسم تا بتونم با امام حسین حرف بزنم باهاشون درد و دل کنم
راجب اذیت هایی که اطرافیان بهم میکنند بهشون بگم 😞
ولی وقتی وارد حرم شدم رو به روی
ضریح 🥺
اصلا یادم رفت میخواستم چی بگم ؟؟!!
تموم حرفایی رو که میخواستم بزنم فراموش کردم 😳
و خودمم باورم نمیشد اون همه حرف داشتم ولی همش یادم رفته 🙁
ولییییییی اینقدر حال و هوای حرم خوب بود که من نمیتونستم ناراحتی هامو پیش امام بگم 🥺
فقط باهاشون درد و دل کردم و برای بقیه دعا کردم ☺️
خیلی حال و هوای داخل حرم خوب بود 🥲
انشاالله قسمت همه اعضای کانال بشه 🙂
🔸کوثر سادات مکتوفی🔸
#پویش_خاطرات_اربعینی
#کربلا_زیتونی
#شماره_۸
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
🔸 زینب السادات قریشی 🔸 #پویش_خاطرات_اربعینی #کربلا_زیتونی #شماره_۹ 🌱| @zeitoon_clinic
عراقیا به خاطر مهموننوازی فوقالعادهای که دارن و این با اعتقادشون به امام حسین علیه السلام ممزوج شده، کافیه بدونن زائر یه چیزی نیاز داره. دیگه رهاش نمیکنن تا اون نیاز رو براش بر طرف کنن.
مشاهده شده گاهی با اسلحه وایمیسن وسط خیابون و ماشین رو نگه میدارن که باید پیاده و پذیرایی بشید.
یکی از دوستان ما که با هم شوخی داشتیم و دنبال این بود که شوخیها و تیکههای منو جبران کنه، وسط راه با دست به یکیشون اشاره کرد که این رفیق ما سیگار میخواد.
متوجه شدید یا ادامه بدم؟
آقا حالا مگه میشد این بندهی خدا رو راضی کنی که تعارف نمیکنم، واقعا سیگاری نیستم، اصلا از سیگار بدم میاد.
🔸یاسر پناهی فکور🔸
#پویش_خاطرات_اربعینی
#کربلا_زیتونی
#شماره_۱۰
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
عراقیا به خاطر مهموننوازی فوقالعادهای که دارن و این با اعتقادشون به امام حسین علیه السلام ممزوج ش
سر خیابونی توی کربلا یه بنده خدایی داد میزد: «چزابه سواری» ما هم که حسابی خسته بودیم، برای اینکه نخواد تا گاراژ پیاده بریم قبول کردیم، باهاش بریم.
چشمتون روز بد نبینه! چند کیلومتری پیاده ما رو راه برد تا برسیم به ماشین، طوری که گفتیم احتمالا ماشینش همون سر مرز پارکه!
وقتی رسیدیم شوهرم که دخترم توی بغلش خواب بود گفت حالا چطور بش بگم کمرم برید تا برسیم اینجا؟!
گفتم بگو: «الان انکسر ظهری! امام حسین راضیه.»
🔸زهرا آراستهنیا🔸
#پویش_خاطرات_اربعینی
#کربلا_زیتونی
#شماره_۱۱
🌱| @zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
سر خیابونی توی کربلا یه بنده خدایی داد میزد: «چزابه سواری» ما هم که حسابی خسته بودیم، برای اینکه نخ
همه چیز از محرم امسال شروع شد...💔
هر سال محرم مثل همه با دوستم فقط میرفتیم عزاداری و بعد عزاداری هم برمیگشتیم خونه.
من کربلا تا حالا نرفته بودم☹️ ولی دوستم یه بار رفته بود.
اما امسال تصمیم گرفتیم تو مسجد محله مون نوکری خانم سه ساله رو بکنیم...❤️🩹
آبدارخانه مسجد بین آقایان و حیاط مسجد خانم ها بود.
آقایون که برای خانم ها چای میریختن نمیتونستن خودشون بیان پخش کنن.
من و دوستم کمک کردیم...
یکی چای رو پخش میکرد و یکی قند
تا وقتی سخنرانی و روضه تموم شه یکی جلوی در فاطمیه می ایستاد یکی جلوی در مسجد خانم ها کفش ها رو جفت میکردیم میذاشتیم توی جاکفشی...
بی کار که می شدیم توی حیاط امر به معروف می کردیم
به کم حجاب هایی که برای عزاداری اومده بودن با جمله به حرمت مجلس امام حسین علیه السلام تذکر میدادیم و همه هم گوش میدادن🙂
خیلی امسال دوست داشتم اربعین کربلا باشم.
با مداحی ها خیلی گریه میکردم،خیلی...
از دوستم میخواستم برام از کربلا بگه برام از نجف بگه
وقتی از حال و هوای اونجا میگفت دلتنگیم چندین برابر میشد...
خیلی ها میگفتن که به دلمون افتاده تو اربعین کربلایی
ولی خب هیچ خبری نبود.🥺
من و دوستم هر سال دوست داشتیم تو آشپزخونه موقع پخت نذری کمک کنیم.
مامان دوستم اونجا کمک میکرد.
ولی ما رو راه نمیدادن🥺
شب اول فقط چون نیرو کم بود رفتیم کش انداختیم دور ظرف ها
همون کار کوچیک خیلی حس خوبی داشت...❤️
موقعی که شنیدیم اجازه دادن جوری دویدیم سمت آشپزخونه که دوتایی پامون گیر کرد به چادر هم دیگه و خوردیم زمین🤕
گذشت تا دو سه شب آخر که حتی برای پخت نذری هم گفتن بریم کمک😍
اولین روز از ساعت ۳ بعدازظهر تا ۷ بعدازظهر نشستیم و ۶۵۷ تا نون بسته بندی کردیم! اونم دونه ای
بعد این که رفتیم تو مسجد تازه فهمیدیم از بس نشستیم چقدر کمر و پامون درد میکنه🤕 ولی خیییییلی حس خوبی داشت😍
روزهای بعدش هم رفتیم...
محرم تموم شد...
خیلیا ذوق داشتن که امسال برای بار اول اربعین میرن کربلا
ولی من😔
یه روز که با دوستم رفته بودیم کلاس مامانم زنگ زد و گفت پاسپورتم ثبت شده🤩
چند روز بعد کوله اربعین مون رسید در خونه...
چند روز بعدش دینار ها رو تهیه کردیم...
چند روز بعدش پاسپورت ها اومد...
چند روز بعد جمع کردن وسایل...
و
حرکت!
چند روز بعدش هم خودم رو وسط بین الحرمین دیدم🥲💔
🔸بانوی دمشق 🔸
#پویش_خاطرات_اربعینی
#کربلا_زیتونی
#شماره_۱۲
@zeitoon_clinic
کلینیک خودباوری زیتون 🫒|نوجوان
همه چیز از محرم امسال شروع شد...💔 هر سال محرم مثل همه با دوستم فقط میرفتیم عزاداری و بعد عزاداری هم
✨بسم رب العشق✨
😌خاطره از اربعین😌
اولین سفر به کربلا اربعین سال ۱۴۰۲💐
اول از همه بایددخداروشکر کنم که آقا طلبیدن و اجازه زیارتشون رو به من و خانوادم دادن😍
هر قسمت از خاطرات کربلا قشنگی خودش را داشت اما قسمتی از زیباترین خاطرات کربلا جایی بود که متوجه بزرگواری آقا امام حسین شدم
همینطور که میدونید امسال کربلا خیلی شلوغ و پر ازدهام بود😶 یه نکته میبینید همه عالم از هر شهر و کشوری میان زیارت. واقعا خودتون ببینید چقدر دوستداران آقا امام حسین زیادن پس بزن قدش ببین چه آقایی داریم ما🤛🤜 شلوغی زیاد بود به همین دلیل دست زدن به ضریح سخت بود باید انقدر تو صف میبودیم تا دستمون به ضریح آقا برسه مامانم میخواستن برن اما من کمی میترسیدم و میگفتم نه😁
چون خیلی دشوار بود و بعضیا حالشون بد شده بود😖دیگه آخرش مثل تمام زوار رفتیم تو صف ایستادیم💪 صف خیلی طولانی بود و اونایی که قبل رفته بودن گفتن حدود ۱ ساعت و نیم طول میکشه تا به ضریح برسیم رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه دریچه که داخل نرده ها بود ۲ نفر از خادمه ها در دریچه باز کردن و ازش عبور کردن یکی از خادمه ها به دو سه نفر اشاره کرد تا بیان داخل مامانم گفتن بدو بدو برو تو من و مادرم خیلی سریع خودمون رو انداختیم داخل زودی رفتیم اون سمت😂😂
خلاصه ما مسیر این صف رو در عرض ۲۰ دقیقه رفتیم و دستمون رسید به ضریح
اینا همش از لطف امام حسین مهربونمونه😍😍
یه دنیااااا ممنون آقا جوووونم❤️✨
🔸ریحانه السادات میر دهقان🔸
#پویش_خاطرات_اربعینی
#کربلا_زیتونی
#شماره_۱۳
@zeitoon_clinic