eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
856 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺☑️ کتاب در کانال ثبت شد.. 📗انتخابی دیگر (یادنامه امیر سرلشکر خلبان شهید سید علیرضا یاسینی) 🖋نویسنده : علی محمد گودرزی ، حمید بوربور و اباصلت رسولی امیر سرلشکر خلبان شهید سید علیرضا یاسینی در سال ۱۳۳۰ در شهرستان آبادان دیده به جهان گشود. وی در سال ۱۳۴۸ وارد دانشگاه خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز با هواپیمای اف-۳۳ برای تکمیل دوره تکمیلی به کشور آمریکا رفت. پس از بازگشت به ایران با درجه ستوان دومی در پایگاه ششم شکاری بوشهر مشغول خدمت شد. یاسینی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از جمله خلبانانی بود که در عملیات ۱۴۰ فروندی در حمله به خاک عراق نقش مهمی ایفا کرد. وی به علت شایستگی‌های نشان‌داده در ۱۰ اسفند ۱۳۷۲ به سمت رئیس ستاد و معاون هماهنگ‌کننده نیروی هوایی ارتش ایران منصوب شد و تا هنگام شهادت در دی ماه 1373 این سمت را بر عهده داشت وی هنگام شهادت 43 سال داشت. کتاب «انتخابی دیگر» یادنامه ای است از امیر سرلشکر خلبان شهید سیدعلیرضا یاسینی که با تحقیق و تألیف گروه پژوهش و نگارش انتشارات عقیدتی سیاسی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به شرح رشادت‌ها، دينداري، حق‌شناسي و ... آن شهيد بزرگوار از زبان همسر، فرزندان، برادران و همكاران وي میپردازد. 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
انتخابی دیگر ،شهید یاسینی.pdf
21.91M
چهاردهمین کتاب 📗انتخابی دیگر (یادنامه امیر سرلشکر خلبان شهید سید علیرضا یاسینی) 🖋نویسنده : علی محمد گودرزی ، حمید بوربور و اباصلت رسولی 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺 ﷽🌺﷽🌺﷽🌺 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان شماره : دوم 📌نام‌رمان 📝 سجده عشق ✍ نویسنده : عذرا خوئینی ☑️ تعداد قسمتها : 36 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : دوم 📌نام‌رمان 📝 سجده عشق ✍ نویسنده : عذرا خوئینی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 ☑️داستان عاشقانه مذهبی 💞 نوشته:عذراخوئینی قسمت اول همراه بااهنگ حرکات موزون انجام می دادم موزیک که خاموش شد انگاریکی هیجان ونشاطم روازبرق کشید.مامان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت. _چه خبره خونه روگذاشتی روسرت سرسام گرفتم. حتمادوباره میگرن به سراغش اومده بودکه عصبی نشون میداد.گونه اش رابوسیدم ودستمودورشانه اش حلقه کردم _ببخشیدمامان خوشگلم دیگه تکرارنمیشه.لبخندنازی زد_عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟. خیلی زودلحنش مهربون شدبلاخره یکی یدونه بودم ونازم خریدارداشت._بایدچندروزی دوراهنگو خط بکشی. جیغ بنفشی زدم_یعنی چی؟من که عذرخواهی کردم. _نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره.گوشام تیزشدوبیشترکنجکاوشدم _نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهردخترخالش فوت کرده بایدبریم قم. _کدوم دخترخالش؟. _تونمی شناسی مابافاطمه خانم زیادرفت وآمدنداریم بیشترازسه،چهاربارندیدمش ولی برای احترام هم که شده بایدتومراسم باشیم. یک لحظه ذهنم هوشیارشدیادحرف های ساراافتادم_میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که ساراروبرای پسرش می خواست.به فکرفرورفت بعدش لپم روکشید_اره شیطون بلاخودشه خوب یادت مونده. ژستی به خودم گرفتم وگفتم:مااینیم دیگه!! سارادخترکوچیکه عموبهرام بود ریزنقش وتپل!باچهره ای بانمک ودوست داشتنی فاطمه خانم ساراروتومهمونی دیده بودوازوقارومتانتش خوشش اومده بود حرف خواستگاری که مطرح شدزن عموی من مخالف بود!کلی هم شرط وشروط سنگین گذاشت چون می گفت نمی خوام دامادم طلبه باشه!خلاصه به نتیجه نرسیدندوبهم خورد هرچندساراهم هیچ تمایلی نداشت وباخنده می گفت یک درصد فکرکنید زن آخوندبشم! ماهم ازخنده ریسه می رفتیم!!تصورش هم محال بود ادامه دارد..... کپی فقط باذکرنام نویسنده ازادمی باشد. 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : دوم 📌نام‌رمان 📝 سجده عشق ✍ نویسنده : عذرا خوئینی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 ☑️داستان عاشقانه مذهبی 💞 نوشته:عذراخوئینی قسمت دوم نگاهی به اینه انداختم اوف چه جیگری شدم!تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه باساپورت، موهام رودورشانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوشتیپم لبخندرضایت بخشی زدم وازاینه دل کندم... بخاطرکاربابام دیرحرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتررفته بودند ولی قرارشدسارابامابیاد که البته هنوزراه نیوفتاده خوابش برد!منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک ولاین زدم مسعودهمگروهیم کلی جوک وعکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی باحال بودصدای خندم رفت هوا. مامان باعصبانیت به سمتم برگشت! منم حق به جانب گفتم:واچیه مگه به جوک خندیدم ایرادی داره؟! شرمنده که نمی تونم تریپ غم بردارم اصلامی خوام برگردم خونه! سارادستش رودورگردنم انداخت_عزیزدلم ماکه حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت!.ازلحنش به خنده افتادیم کلاشگردم این بودهرموقع خرابکاری می کردم شرایط روبه نفع خودم تغییرمی دادم.... نگاهی به بالاوپایین کوچه انداختم پرازماشین بودوجای خالی پیدانمی شد تاج گلی کناردرقرارداشت صوت خوش قران وصدای گریه هایی که ازخونه می اومدباهم امیخته شده بود هرقدمی که برمی داشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم روجلب کرد _جانبازشهید سیدهاشم...!!پس چراکسی دراین موردچیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم !چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سالهاست می شناسمش!.بی اختیارقطره اشکی ازگونه ام سرخورد باصدای مامان به عقب برگشتم که همزمان نگاهم به دوچشم جذاب وگیرادوخته شد عجب شباهتی باصاحب عکس داشت... بانیشگون سارا به خودم اومدم حالااین شازده پسرپیش خودش چه فکری می کرد ؟داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گندزدی! بعدکه رفتیم داخل سارابهم گفت _طرف اسمش محسنه پسرفاطمه خانم،ولی سیدصداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد!._ یه خواهرهم داره که دوسال ازش کوچیکتره اسمش لیلاست!. ولی خدایش خیلی جذاب بود قدبلندوچهارشونه حتی وقتی ازشرم نگاهش روبه زمین دوخت هم برام خاص وجالب بود حیف نبودکه بهش جواب رد داده بودند؟!ازافکارخودم حرصم گرفت انگارنه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم!! ادامه دارد.... کپی فقط باذکرنام نویسنده ازادمی باشد 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : دوم 📌نام‌رمان 📝 سجده عشق ✍ نویسنده : عذرا خوئینی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 ☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت سوم خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبادرکنارحیاط درست شده بودوگلدان های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت... فضای غم انگیزخونه منوسمت حیاط کشاند..نفس حبس شده ام روآزادکردم توفکروخیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود._توپ رومیندازی یاخودم بیام!. اخمام توهم رفت وازعصبانیت دستام رومشت کردم چقدربی ادب بود _یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن وبخاطررفتاربدت عذرخواهی کن بعدهم بگوخاله جان میشه توپم روبدی؟!. خندیدوگفت:_حوصله داریا!چه خودش روهم تحویل میگیره!.نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد. بدون اینکه جلب توجه کنم ازاشپزخونه چاقو برداشتم وزیرشالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم ازنتیجه کارم راضی بودم بایدبراش درس عبرتی می شد تا از این به بعدبابزرگترازخودش درست رفتارکنه!. پشتم به دربودکه صدای زنگ اومدازهمون پشت توپ روبیرون انداختم حتی اینجاهم دست ازشیطنت برنمی داشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرموبه طرف دربرگردوندم امابادیدن سیدخشکم زد😱 نگاه متعجبش روازمن گرفت وبه زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم واین بارمن سرم روپایین انداختم!!. غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم روبه دردمی اورد سیدکمی دورترایستاده بود وارام اشک می ریخت😔 کنارلیلانشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم _ازوقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی امانفس مابودی سایَت بالاسرمون بودپشت وپناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم سرش رو روی قبرگذاشت وازته دل گریه کرد. دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تاحالاتوهمچین موقعیتی قرارنداشتم ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........ ازسرخاک که می اومدیم ماشین باباخراب شد مجبورشدیم شب روبمونیم اماعمواینابرگشتند.... اهسته ازپله هاپایین اومدم می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلاارام وقرارنداشتم سیدروی کاناپه خوابش برده بود وکتابی باجلدقشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تاکتاب روبردارم اماپام به لبه میزبرخوردکرد ولیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیارشد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها ازجاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشدبیشترهول کردم خواستم برگردم که این بارپام به لیوان خوردوپخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم انگارهمه خرابکاری هام بایدمقابل چشمای سیداتفاق می افتاد!!...... ادامه دارد..... کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد🙏 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : دوم 📌نام‌رمان 📝 سجده عشق ✍ نویسنده : عذرا خوئینی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 ☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت چهارم کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم روپوشیدم وکیفم روبرداشتم اصلانمی تونستم تواین خونه بمونم دلم می خواست گشتی توشهربزنم تاشایدحالم سرجاش بیاد _بقیه که خوابن امافکرکنم محسن بیدارباشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه. اخلاقم روخوب می شناخت تاکاری که می خواستم روانجام نمیدادم اروم نمی گرفتم روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتادکه کنارحرم انداخته بودند یهودلم هوس زیارت کرد اخرین باری که رفتیم هشت سالم بودیعنی درست چهارده سال پیش!! چنددقیقه بعداومداتاق_بنده خداهم حرف منومیزنه میگه الان دیروقته خوب نیست ولی نمی دونه چه اخلاق گندی داری!. حرصم گرفت وباعصبانیت بیرون اومدم هنوزتوحیاط بود وباتلفن حرف میزد منوکه دیدسریع قطع کرددوباره سرش روپایین انداخت چقدرازاین رفتارش بدم می اومد _ببخشیدآبجی من به مادرتون.... میان حرفش اومدم_من آبجی شمانیستم اگه شماره اژانس روداشتم خودم زنگ میزدم ومزاحمتون نمی شدم. نمی دونم چرارنگ صورتش هرلحظه عوض میشد باپشت دست عرق پیشونیش روپاک کرد این دیگه چه ادمی بود!! دوباره باهمان متانت گفت:این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟شمامهمون ماهستیدهرکاری که لازم باشه انجام میدم اگه هنوزروحرفتون هستیدمانعی نیست امابهتره به حرم بریدیعنی خودم می برمتون ولی..اینطوری که نمیشه!! خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست پس بخاطرهمین رنگین کمان تشکیل داد بااینکه توقید وبنداین چیزهانبودم ولی خجالت کشیدم همیشه پیش دوست وآشناهمین طوری ظاهرمیشدم وشال وروسری فقط برای بیرون رفتن بود! امااین بارقضیه فرق می کرد.بازهم دست گل به اب دادم خدابعدیش روبخیرکنه! به تصویرخودم تواینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رومیزون کردم وبیرون اومدم..... وقتی منو تنهاجلوی دردیدباتردیدپرسید:_مادرنمیان؟. ابرویی بالاانداختم_ سرش دردمی کنه. درجلوروبازکردم ونشستم خودش هم سوارشدکاملامشخص بودکه معذبه! تقصیرخودش بودمن که می خواستم باآژانس برم. قدوقامت بلندی داشت واقعانمی شدجذابیتش رودست کم گرفت. ده دقیقه بعدرسیدیم .نزدیک حرم ماشین روپارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت وچادرمشکی روبیرون اورد اخمام توهم رفت وبلافاصله گفتم:_من نمی پوشم!مگه این تیپم چشه؟!. _مسیرکوتاهی روبایدپیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادرنمیشه رفت نفسم روباحرص بیرون دادم وگفتم_بله خودم میدونم رسیدیم چادررنگی برمیدارم امامحاله اینوبپوشم اصلاازرنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری... ادامه حرفم رونگفتم لعنت بردهانی که بی موقع بازشود!باشرمساری نگاهش کردم این سربزیربودنش دیگه داشت کلافم می کرد شخصیت عجیبی داشت اصلانمی شدباپسرهای فامیلمون مقایسه کرد موقع راه رفتن فاصله اش روبامن بیشترمی کردنه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بودکه حواسش به من هم هست امانمی خواست پابه پای من بیاد باشنیدن اسمش هردوبه عقب بر گشتیم رنگش پرید _چطوری فرمانده؟!. چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشدمنم همراهشم یک لحظه شیطون رفت توجلدم ونزدیکتررفتم وگفتم:نمیریم زیارت؟! لبخندعصبی زدومحجوبانه سربه زیرانداخت_شمابفرماییدمنم میام!. چهره همون پسرخنده دارشده بود نگاه معنی داری به سیدانداخت ازکنارشون که ردشدم گفت:_این خانم کی بود؟!!. ادامه دارد.... کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد🙏 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴