😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 125
آيت الله مرعشي مي فرمودند:
روزگاري كه جوانتر بودم ، روزي بر اثر مشكلات فراواني كه داشتم ، از جمله آن كه مي خواستم دخترم را شوهر دهم ولي مال و ثروتي نداشتم تا براي دخترم جهيزيه تهيه كنم ، با ناراحتي به حرم حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام رفته و با عتاب و خطاب ، در حالي كه اشكهايم سرازير بود، گفتم اي سيده و مولاي من ، چرا نسبت به امر زندگي من اهميتي نمي دهي ؟ من چگونه با اين بي مالي و بي چيزي دخترم را شوهر دهم ؟ سپس با دلي شكسته به منزل بازگشتم .
در اين حال حالت غشوه اي مرا فرا گرفت و در همان حال شنيدم كسي در مي زند. رفتم پشت در و آن را باز كردم . شخصي را ديدم كه پشت در ايستاده ، وقتي مرا ديد گفت : سيده تو را مي طلبد، با عجله به حرم رفتم و چون به صحن شريف آن حضرت رسيدم ، چند كنيز را ديدم كه مشغول تميز كردن ايوان طلا هستند. از سبب آن پرسيدم . گفتند هم اكنون سيده مي آيد.
پس از اندكي حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام آمد، در حالي كه بسيار نحيف و لاغر و رنگ پريده و در شكل و شمايل چون مادرم فاطمه زهراعليهاالسلام بود (چون جده ام فاطمه زهرا را سه بار پيش از آن در خواب ديده بوده و مي شناختم ).
به نزد عمه ام رفته و دست وي را بوسيدم . آنگاه آن حضرت به من فرمود اي شهاب : كي ما به فكر تو نبوده ايم كه ما را مورد عتاب قرار داده و از دست ما شاكي هستي ؟ تو از زماني كه به قم وارد شدي ، زير نظر و مورد عنايت ما بوده اي . در اين حال از خواب بيدار شدم و چون دانستم كه نسبت به حضرت معصومه عليهاالسلام اسائه ادب كرده ام ، فورا براي عذرخواهي به حرم شريف رفتم . پس از آن حاجتم برآورده شد و در كارم گشايشي صورت گرفت.
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 126
عالیه....
داشتم با پدرم جدول حل میکردم که گفتم : نوشته دوست ، عشق ، محبت و چهار حرفیه …
اتفاقا دو حرف اولشم دراومده یعنی ب و الف !
یه دفعه پدرم گفت فهمیدم عزیزم میشه بابا ؛
با اینکه می دونستم بابا میشه ولی بهش گفتم نه اشتباهه !!!
گفت : ببین اگه بنویسی بابا عمودی شم درمیاد …
تو چشمام اشک جمع شده بود که گفتم می دونم میشه بابا
ولی اینجا نوشته چهار حرفی ولی تو که حرف نداری !❤️❤️❤️
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 127
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی میڪرد.
انگشتر الماس، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد.
در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید.
آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمیدانم،
چون حلال وحرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند
فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم.
شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند.
شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان، انگشتر را داد و گفت:
بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمیآید.
شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است.
چون میدانست ڪه از والی نمیتواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد.
به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد.
ڪریم خان گفت:
ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد میکنم.
بعد از مدتی چنین شد،
ڪریم خان وقتی انگشتر، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد،
انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد انگشتر نگین شیشهای را به خدادادخان برگردانند و بگویند،
ڪریم خان مالیات نقد میخواهد نه جواهر
شوڪت از این #عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیشڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
دست بالای دست بسیار است،
گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمی سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد،
و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 128
حاکمی کشوری را اشغال کرد به وزیر خود گفت قوانینی تنظیم کن تا دهن این ملتو سرویس کنیم !
فردای آن روز وزیر نزد شاه آمد و قوانین را خواند…
1. مالیات 3 برابر فعلی
2. حقوق ربع عرف بقیه کشورها
3. شاه صاحب جان و مال همه مردم است
4. گوزیدن ممنوع !
شاه گفت : بند چهارم چه معنی دارد ؟!
وزیر : بند چهارم سوپاپ اطمینان است ، بعدا متوجه معنی آن خواهید شد !
جارچیان قوانین را اعلام کردند ملت گفتند این که جان و مال ما از آن شاه باشد توجیه دارد چون ایشان صاحب قدرت است ؛ ولی یعنی چه نتوانیم بگوزیم !؟
مردم برای اینکه از امر شاه نافرمانی کرده باشند در کوچه و پسکوچه میگوزیدند ، جلسات شبانه گوز برگزار میکردند و هر گاه میگوزیدند احساس میکردند که کاری سیاسی انجام میدهند ! ماموران هم مدام در حال دستگیری گوزوها بودند و گاهی به توالتهای عمومی یورش میبردند و گوزوها را دستگیر میکردند…!
روزی شاه به وزیر گفت الان معنی سوپاپ اطمینانی که گفتی را میفهمم ! چون باعث شده که هیچکس به 3 قانون اول توجهی نکند !
و چقدر این حکایت برایم آشناست :
خواهرم حجابتو رعایت كن ' ' بي خيال دزدي ها و اختلاسهاي چند هزار ميلياردي، بيخيال بيكاري، بي خيال...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 129
💚حكايت و تلنگر👌
🔹در "کانادا" پیرمردی را به خاطر
دزدیدن نان به دادگاه احضار
کردند.
پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد و
کار خودش را اینگونه توجیه کرد:
خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود
بمیرم.
قاضی گفت:
تو خودت میدانی که دزد هستی
و من ده دلار تو را جریمه میکنم
و میدانم که توانایی پرداخت آنرا
نداری،به همین خاطر من جای تو
جریمه را پرداخت میکنم.
در آن لحظه همه سکوت کرده
بودند و دیدند که قاضی ده دلار
از جیب خود در آورد و درخواست
کرد تا به خزانه بابت حکم پیرمرد
پرداخت شود.
سپس ایستاد و به حاضرین در
جلسه گفت:
همهٔ شما محکوم هستید و باید
هر کدام ده دلار جریمه پرداخت
کنید،چون شما در شهری زندگی
میکنید که فقیر مجبور میشود
تکه ای نان دزدی کند!
در آن جلسه دادگاه ۴٨٠ دلار
جمع شد و قاضی آن را به
پیرمرد بخشید!
٭٭حضرت علی میفرمایند:
اگر در شهر مسلمانان فقیری دیدی،
بدان که دولتمردان آن شهر
مال آنها را میدزدند
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 130
فقر واقعی
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 131
مردی دلزده از زندگی، از بالای یک ساختمان بیست طبقه خودش را به پایین پرتاب کرد.
همینطور که داشت سقوط میکرد، از پنجره به داخل خانه ها نگاه میکرد.
به دلخوشیهای کوچک همسایهها
به عشقهای دزدکی،
به ظرافت انگشتهای یک زن وقتی با قاشق قهوه را هم میزد،
به جدیت یک مرد وقتی جدول روزنامه را حل میکرد و انگار اگر یک خانه را پر نمیکرد او را میبردند دادگاه!
به لبخند گنگ یک کودک که آرام خوابیده بود،
به گردن بلورین دختر نوجوانی که ناخنهایش را با دقت یک کاشف اتم لاک سبز میزد،
به چین های برجسته پیشانی پیرمردی که داشت از تلویزیون فوتبال نگاه میکرد و جوری فریاد میزد که انگار اگر تیم محبوبش پیروز میشد، او را دوباره به جوانی بر میگرداندند و ...
سقوط میکرد و چیزهایی را میدید که هیچوقت توی آسانسور یا پلههای آپارتمان ندیده بود.
درست وقتی که به آسفالت خیابان خورد، انگار فهمید مسیر اشتباهی برای خارج شدن از زندگی انتخاب کرده است.
در آن لحظه آخر حس کرد،
زندگی ارزش زیستن را داشت
اما .... گرومپ!
دیر یا زود همهی ما از زندگی خارج میشویم. بیخبر، یکدفعه و بی آنکه کارت دعوتی برایمان فرستاده شود،
از پشت بام زندگی پرت میشویم پائین
یک مشت لایک و انبوهی سرتکان دادن میماند، یعنی روحش در آرامش
یعنی حیف بود، هنوز میتوانست زندگی کند.
من پریده ام از ساختمان، برای همین تند تند هرچه میبینم مینویسم و هنوز نرسیدهام به آسفالت خیابان...
زندگی کنید،
بگذارید دیگران هم زندگی کنند
لذت ببرید و لذت ببخشید
پیش از آنکه به آسفالت خیابان برسید و یادتان بیاید که همین دلخوشیهای کوچک ارزش زیستن داشت...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 132
🌺شگفتی مامون(لعنت الله علیه) از علم و معجزه حضرت جواد(علیه السلام)🌺
❣️روزی مامون به قصد شکار سوار شد. در اثنای راه به جمعی از کودکان رسید،
که در میان راه ایستاده بودند. حضرت جواد(ع) نیز در آنجا ایستاده بود.
🍃چون کودکان کوکبه ی مامون را مشاهده کردند،
🍃پراکنده شدند، مگر آن حضرت،
🍃که از جای خود حرکت نفرمود.
🍃با نهایت تمکین و وقار در مکان خود قرار داشت،
🍃تا آنکه مامون به نزدیک آن حضرت رسید.
🍃از مشاهده ی انوار امامت و جلالت و ملاحظه آثار متانت و مهابت آن حضرت متعجب گردید، عنان کشید و پرسید:
🍃 ای کودک! چرا مانند کودکان دیگر از سرِ راه دور نشدی، و از جای خود حرکت ننمودی؟
❣️حضرت فرمود: ای خلیفه! راه تنگ،نبود،
🍂که بر تو گشاد گردانم.
🍂جرمی و خطایی نداشتم که از تو بگریزم.
🍂 گمان ندارم که بی جُرم،
🍂تو کسی را در معرض عقوبت در آوری.
🍂از استماع این سخنان،
🍂تعجب مامون زیاد گردید.
🌿از مشاهده حُسن و جلال او دل از دست داد.
🌿پس پرسید: ای کودک! چه نام داری؟
🌿فرمود: محمد نام دارم.
🌿گفت: پسر کیستی؟
🌿فرمود: علی بن موسی الرضا(ع).
🌿 مامون چون نسب شریفش را شنید، تعجبش زایل گردید.
🌿از استماع نام آن امام مظلوم که او را شهید کرده بود منفعل گردید.
🌿صلوات و رحمت بر آن حضرت فرستاد و روانه شد.
🍁چون به صحرا رسید نظرش بر درّاجی افتاد.
🍁بازی از پی او رها کرد.
🍁آن باز مدتی نا پیدا شد.
🍁چون از هوا بر گشت،
🍁ماهی کوچکی در منقار داشت،
🍁که هنوز بقیه حیاتی در آن بود.
🍁مامون از مشاهده آن حال در شگفت شد.
🍁آن ماهی را در کف گرفت و معاودت نمود.
🍃چون به همان موضع رسید که در هنگام رفتن،
🍃حضرت جواد(ع) را ملاقات کرده بود،
🍃باز دید که کودکان پراکنده شدند،
🍃و حضرت از جای خود حرکت نفرمود.
🍃مامون گفت: ای محمد! این چیست که در دست دارم؟
❣️حضرت به الهام مَلَک عّلام، فرمود:
🍃حق تعالی دریایی چند خَلق کرده است،
🍃که ابر از آن دریاها بلند شود.
🍃ماهیان ریز به ابر بالا میروند.
🍃باز های پادشاهان آن را شکار می کنند.
🍃پادشاهان آن را در کف میگیرند
🍃 و سلاله نبوة را با آن امتحان مي نمايند.
🍃مامون از مشاهده اين معجزه تعجبش افزون شد و گفت:
🍃حقا که تویی فرزند امام رضا(ع)!
🍃از فرزند آن بزرگوار این عجایب و اسرار، بعید نیست.
📚منبع: منتهی الامال فصل ۲ ص ۱۰٨۴
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
🙏اگه یکی رو فورواد کنی اجرت با خدا🙏
ما جز شما هیچ رسانه ای نداریم، لطفا اگر کانال رو دوست داشتید به اقوام و رفقاتونم برسونید.
🌻تشکرفراوان.🌻
پیشاپیش شب یلداتون مبارک
اینم هدیه من
بزنید رو لینک زیر باز بشه 🎊👇👇👇
http://goo.gl/U8PJeV
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴