eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 معرفی بهترین کتب برای مطالعه 📚 🌺 تجربه ی بی نظیر کتاب خوندن 🌺 ⁉️ آگاهی ، تفکر ، تلنگر ✨ ناب ترین داستان های جدید ✨ همه در کانال ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده صلواتی .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 داستان 241 غروب بود و چشمان من و برادرم به در خشک شده بود. مادرمان نگران بود و قلب من تحمل این دوری را نداشت. باران شدیدی باریدن گرفته بود و آب در مسیل شهر همچون رودی خروشان می‌غرید. آبان ۷۶ بود و هنوز تلفن همراه باب نبود، همه دلواپس پدر بودیم. هیچ وقت بی‌خبر دیر نمی‌آمد اما امشب چند ساعتی بود که ما را چشم انتظار گذاشته بود. با گذر زمان هر لحظه دلمان ریش می‌شد از نبودش، از دوریش صدای زنگ تلفن توجه‌مان را به کنج اتاق جلب کرد، مادر دوید، پدر بود می‌گفت سیل در برخی جاها خانه‌ی مردم را پر کرده و باید برای کمک، زیر باران بماند. گویی مهربانی او محدود به دیوارهای خانه نبود. حالا که برای اولین بار اینقدر از او دور بودم، مدام آه می‌کشیدم و با خود می‌گفتم چگونه نبودش را تاب بیاورم؟ بامداد شد، این اولین باری بود که تا صبح بیدار مانده بودم. با شنیدن صدای چرخیدن کلید در قفل در، بی‌اختیار به سمت در دویدم. آن روز، شیرینی بودنش را با تمام وجود چشیدم و خدا را شاکر بودم از این نعمت چند روز بعد با پدرم این خاطره را ورق زدیم. می‌گفت: یادت باشد همه‌ی ما به جز پدری که از خون او هستیم، پدر دیگری هم داریم که از هر پدری مهربانتر است. پدری که همیشه دل نگران و دعاگوی ماست و ما غافل از این همه محبت پدرانه، اکثر اوقات حتی یادی از او نمی‌کنیم چه برسد به اینکه بی‌تاب نیامدنش باشیم. هر وقت دلت برای من تپید، اول او را یاد کن. هر بار که خواستی به من سلام دهی، پیش تر به او سلام بده. هر زمان که انتظار آمدنم را کشیدی، برای زودتر آمدن او دعا کن. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 داستان 242 ✍مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟! خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی! مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم. خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست! یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی! یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی! یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی! و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی! فقر واقعی فقر روحی است.. 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 داستان 243 او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ می‌زدند. در حین صحبت‌هایشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون می‌آوریم؟! بیائید اینبار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد. البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى "راهها و احتمالات" ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا می‌توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه‌جات در کوله‌بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شىء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد "نمک" است! بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد به طورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه‌اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره‌اش پیدا بود گفت: افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم! من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمی‌شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم!!! آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون آنکه کسى بویى ببرد دست خالى به خانه‌هایشان بازگشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته‌هایى به چشم می‌خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته‌ها می‌باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است وگرنه الآن خدا می‌داند سلطان با ما چه می‌کرد و ... بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود می‌گفت: عجب! این چگونه دزدى است؟ براى دزدى آمده و با آنکه می‌توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است؟! آخر مگر می‌شود؟! چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه‌یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ... در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او می‌تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم. این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت: سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه می‌گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفی کردند، سلطان که باور نمی‌کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده؟! گفت: آرى... سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که می‌توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟ گفت: چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت: حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه‌دارى را براى او صادر کرد. آرى... او "یعقوب لیث صفاری" بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. *یعقوب لیث صفاری، سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی(پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه آباد واقع در ۱۰ کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است.* 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 244 ✍🏻راننده در دل شب برفی راه راگم کرد، و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد... همان جاشروع کرد به شکایت از خدا که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که به کمک من نمیرسی؟ و از همین قبیل شکایات... ✍🏻چون خسته بود , خوابش برد و وقتی صبح از خواب بلند شد,از شکایت های دیشب اش شرمنده شد, چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!! ✍🏻به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته باشیم .اگر خداوند دری را می بندد .دست از کوبیدنش بردارید. ✍🏻هر چه در پشت ان بود قسمت شما نبود . به این بیندیشید که او ان در را بست چون می دانست ارزش شما بیشتر از ان است . 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 داستان 245 🌀معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است.. یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت: 🔸آقا اجازه یک با یک برابر نیست... معلم که بهش بر خورده بود گفت: بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست... دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت: 🔸 آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه.... شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه.... 🔸 چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم.... محسن مثل من 8سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم.... شایان مثل من 8سالشه چرا اون هر 3ماه یک بار کفش میخره و اما من 3سال یه کفش و میپوشم... حمید مثل من 8سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک 🔸اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و... معلم اشکهاش و پاک کردو رفت پای تخته و تخته رو پاک کردو نوشت... 🔷يك با یک برابر نیست..❗️ ☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹 🚺پیامبر اکرم(ص): به من ایمان نیاورده است،آنکس که شب رابا شکم سیر بخوابد وهمسایه اش گرسنه باشد❕ 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠 داستان 246 آورده اند که فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد به شهر بغداد آمده او را به دارالخلافه طلبید . آن مرد نزد هارون الرشید رفت، خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزت او را نزدیک خود نشاند و مشغول مباحثه شدند. در همین اثنا بهلول وارد شد، هارون او را به امر جلوس داد. آن مرد نگاهی به وضع بهلول انداخت و به هارون الرشید گفت : عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادي را اینطور محبت می نماید و به نزد خود راه میدهد.! چون بهلول فهمید که آن شخص نظرش به اوست با کمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت: به علم ناقص خود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما، من حاضرم با تو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابت نمایم که تو هنوز چیزي نمی دانی ؟ آن مرد در جواب گفت : شنیده ام که تو دیوانه اي و مرا با دیوانه کاري نیست.! بهلول گفت: من به دیوانگی خود اقرار می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی ؟ هارون الرشید نگاهی از روي غضب به بهلول انداخت و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکت نشد و به هارون الرشید گفت: اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید... هارون به آن مرد فقیه گفت: چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سوال نمایی ؟ آن مرد گفت: به یک شرط حاضرم و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ، اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او می دهم ولی اگر در جواب عاجز ماند باید هزار دینار زر سرخ به من بدهد . بهلول گفت : من از مال دنیا چیزي را مالک نیستم و زر و دیناري موجود ندارم ولی حاضر چنانچه جواب معماي تو را دادم زر از تو بگیریم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی به تو خدمت نمایم. آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلول سوال کرد : در خانه اي زنی با شوهر شرعی خود نشسته و در همین خانه یک نفر در حال نماز گذاردن است و نفر دیگر هم روزه دارد، در این حال مردي از خارج وارد این خانه میشود به محض وارد شدن آن زن و شوهري که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردي که نماز می خواند نمازش باطل و مرد دیگر روزه اش باطل می گردد، آیا میتوانی بگویی این مرد که بود ؟ بهلول فوراً جواب داد : مردي که وارد این خانه شد سابقاً شوهر این زن بود، به مسافرت می رود و چون سفر او به طول می انجامد و خبر می آورند که او مرده است، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوي او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد که یکی براي شوهر فوت شده اش نماز و دیگري روزه بگیرد، در این بین شوهر سفر رفته که خبر کشته شدن او را منتشر کرده بودند ، از سفر باز می گردد، پس از شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز براي میت می خواند نمازش باطل می گردد و همچنین آن یک نفر که روزه داشت چون براي میت بود روزه او هم باطل می شود.. هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند.. بعد بهلول گفت: الحال نوبت من است تا معمایی سوال نمایم. آن مرد گفت: سوال کن.. بهلول گفت: اگر خمره اي پر از شیره و خمره اي پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سکنجبین درست نماییم، پس یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی ریخته و بعد متوجه شویم که موشی در آنهاست ، آیا می توانی تشخیص بدهی که آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟ آن مرد بسیار فکر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند.! هارون الرشید از بهلول خواست تا خود جواب معما را بدهد.. پس بهلول گفت: اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم، ناچاراً آن مرد اقرار نمود، سپس بهلول گفت: باید آن موش را برداریم و در آب شسته و پس از آنکه کاملاً از شیره و سرکه پاك شد شکم او را پاره نماییم اگر در شکم او سرکه باشد پس در خمره سرکه افتاده و باید سرکه را دور ریخت و اگر در شکم او شیره باشد پس در خمره شیره افتاده و باید شیره ها را بیرون ریخت. تمام اهل مجلس از علوم و فراست بهلول تعجب نمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچاراً هزار دینار که شرط نموده بود را تسلیم بهلول نمود و بهلول تمامی آنها را در میان فقیران تقسیم نمود.. 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 داستان 247 ✨دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟ 💫صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم. کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟ 💫مادر گفت: دارد نردبان می سازد! ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد! 💫سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟ 💫حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد. 👌نردبان این جهان ما و منیست عاقبت این نردبان افتادنیست 👌لاجرم آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 داستان 248 داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاکس»، نویسنده و فیلسوف معاصر، از رستوران سلف سرویس... هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفت وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه‌ای به انتظار نشست. با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می‌شد ناشکیبایی او از اینکه می‌دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت از همه بدتر اینکه مشاهده می‌کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می‌بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته‌اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می‌شوند؟» مرد با تعجب گفت: «ولی اینجا سلف سرویس است» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: «به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می‌خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!» امت فاکس، که قدری احساس حماقت می‌کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصت‌ها، موقعیت‌ها، شادیها، سرورها و غم‌ها در برابر ما قرار دارد، در حالیکه اغلب ما بی‌حرکت به صندلی خود چسبیده‌ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده‌ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟ که هرگز به ذهنمان نمی‌رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می‌خواهیم، برگزینیم.... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 داستان 249 شمش طلا و معجزه امام صادق عليه السلام!🔴 ❄گروهي از اصحاب امام صادق عليه السلام خدمت حضرت نشسته بودند كه ايشان فرمودند: 🌷 خزانه هاي زمين و كليدهايش در نزد ماست، اگر با يكي از دو پاي خود به زمين 🌏اشاره كنم، هر آينه زمين آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته، بيرون خواهد ريخت! ⚡بعد، با پايشان خطي بر زمين كشيدند. زمين شكافته شد، حضرت دست برده قطعه طلايي را كه يك وجب طول داشت، بيرون آوردند . 🌼سپس فرمودند: - خوب در شكاف زمين بنگريد! 🍃اصحاب چون نگريستند، قطعاتي از طلا را ديدند كه روي هم انباشته شده و مانند خورشيد☀️ مي درخشيدند. 🌺يكي از اصحاب ايشان عرض كرد: - يابن رسول الله! خداوند تبارك و تعالي اين گونه به شما از مال دنيا عطا كرده، و حال آنكه شيعيان و دوستان شما اين چنين تهيدست و نيازمند باشن؟ ⚘حضرت در جواب فرمودند: - براي ما و شيعيان ما خداوند دنيا و آخرت را جمع نموده است(کنایه از بی ارزشی مال دنیا) 💥 ولايت ما خاندان اهلبيت بزرگترين سرمايه است، سرانجام ما و دوستانمان داخل بهشت خواهيم شد و دشمنانمان راهي دوزخ خواهند گشت! 📚بحار، ج 104، ص 37 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 داستان 250 مرد بود که آرزوی دیدن شیخ ابوبکر شِبلی قدس سره العزیز را داشت. روزی مرد ژنده پوشی به در نانوایی آمد و قرص نانی برداشت و گفت که پولی ندارد. نانوا، نان را از او گرفت و او را بیرون کرد.😡 شخصی به او گفت:مگر نمیدانی که او شِبلی بود؟! آن مرد بسیار ناراحت شد😕 و به دنبال شِبلی قدس سره العزیز رفته؛ و از او معذرت خواهی کرد؛ و او را برای شام دعوت نمود؛ و بسیار تهیه و تدارک دید؛ و مهمانان زیادی را به افتخار شِبلی قدس سره دعوت کرد. بعد از صرف شام، یکی از شِبلی قدس سره پرسید که بدترین بنده خدا کیست؟ شِبلی قدس سره گفت: همین صاحب خانه.😳 مهمان ها بسیار تعجب کردند و دلیل را جویا شدند. شِبلی قدس سره گفت: در راه شِبلی صدها سکه خرج میکند اما در راه خدا از دادن قرص نانی هم دریغ میکند.😒 و گفتند: عارف که باشد؟ عارف هر ساعت خاشع تر بود، زیرا که هر ساعتی نزدیکتر بود... و گفت: دوستی با کسی کن که به تغیّر تو متغیر نگردد... و گفت: هیچ طبیب ندیدم جاهل تر از آن که مستان را در وقت مستی معالجت کند. 📚تذکرة الاولیاء عطار نیشابوری 💝کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیا مال کسانی هست که مطالعه میکنند... 🔴 صبحتون خوش .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ☑️ کتاب در کانال قرار گرفت 📑 رمان 🎭 📘 پایان خوش 🗒 تعداد صفحات: ✍ نویسنده: کیمیا صباغ _ محدثه صبوری 💠 کانال مارو معرفی کنین: 📖 خلاصه: رمان در مورد دختریه به اسم غزل که به علت مرگ مادرش سر زا از نظر پدرش قاتل مادرشه دختری که از پدر فقط یه حساب ملیاردی و یه شرکت بزرگ به ارث رسیده..... ولی مسیر زندگی جوری پیش میره که باعث میشه غزل هم بتونه طعم شیرین عشق و خوشبختی رو بچشه... ✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌐ارتباط با ما، درخواست رمان، انتقاد و پیشنهاد: @A_125_Z ای دی مدیر 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴