😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 301
⚔ «زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است»
لطفاً این داستان زیبا را بخوانید 🌸
در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی میکرد.
مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمیداشت و به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد.
یک روز که مشغول کارش بود صدای نالهای را شنید و به طرف صدا رفت.
دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت:
«ای مرد یک خار به پایم رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور
مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد، بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند.
شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک میکرد و آنها را به آبادی میآورد.
روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد.
شیر اول قبول نمیکرد و میگفت:
«شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیآید»
اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که برایش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند،
شیر همانطور که داشت کله پاچه میخورد آب آن از گوشه لبهایش روی چانهاش میریخت.
زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت:
«مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟
شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت:
«ای مرد! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور در نمیآید؟
حالا بلند شو تبرت را بردار و هر قدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !»
مرد گفت:
«اما من و تو دوست هم هستیم»
شیر گفت: «ای مرد! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره میکنم»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که میتوانست آن را محکم به سر شیر زد.
شیر بعد از اینکه سرش شکافت بلند شد و رفت.
آن مرد دیگر به آن جنگل نمیرفت.
یک روز با خودش گفت:
«هرچه بادا باد میروم ببینم شیر مرده است یا نه؟»
مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید گفت: «رفیق هنوز هم زندهای !؟»
شیر گفت:
«میبینی که زخم تبر تو خوب شده و من زندهام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشود!!!
برای اینکه
«دیل یاراسی ساغالماز»
(زخم زبان خوب شدنی نیست)
تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدایت نشود که این دفعه اگر ببینمت تکه پارهات میکنم!»
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 302
کمال الملک نقاش چیره دست
ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی
با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی
به اروپا سفر کرد
زمانی که در پاریس بود
فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن
شکمش هم پولی نداشت
یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد
در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول
غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،
معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که
این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید
اما کمال الملک پولی در بساط نداشت
بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد
از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود
مدادی برداشت و پس از تمیز کردن
کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن
کشید
بشقاب را روی میز گذاشت
و از رستوران بیرون آمد
گارسون که اسکناس را داخل
بشقاب دید دست برد که آن را
بردارد
ولی متوجه شد که پولی در کار
نیست و تنها یک نقاشی ست
بلافاصله با عصبانیت دنبال
کمال الملک دوید یقه او را گرفت
و شروع به داد و فریاد کرد
صاحب رستوران جلو آمد و جریان
را پرسید
گارسون بشقاب را به او نشان داد
و گفت این مرد یک دزد و شیادست
بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده
صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود
دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد
بعد به گارسون گفت رهایش کن
برود این بشقاب خیلی بیشتر از
یک پرس غذا ارزش دارد
امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.
بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته میشوند ...
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 303
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است.
سطل را تمیزکرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خودپر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت:
"هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد."
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 304
سه زن میخواستند از سر چاه آب بیاورند.
در فاصلهای نه چندان دور از آنها پیرمرد دنیا دیدهای نشسته بود و میشنید که هریک از زنها چطور از پسرانشان تعریف میکنند.
زن اول گفت:
پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچکس به پای او نمیرسد.
دومی گفت:
پسر من مثل بلبل آواز میخواند.
هیچکس پیدا نمیشود که صدایی به این قشنگی داشته باشد.
هنگامی که زن سوم سکوت کرد،
آن دو از او پرسیدند:
پس تو چرا از پسرت چیزی نمیگویی؟
زن جواب داد:
در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست، او فقط یک پسر معمولی است
ذاتاً هیچ صفت بارزی ندارد.
سه زن سطلهایشان را پر کردند و به خانه رفتند.
پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد.
سطلها سنگین و دستهای کار کرده زنها ضعیف بود، به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود.
در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسیدند
پسر اول روی دستهایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن
زنها فریاد کشیدند:
عجب پسر ماهر و زرنگی است!
پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زنها با شوق و ذوق در حالیکه اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.
پسر سوم به سوی مادرش دوید.
سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.
در همین موقع زنها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟
❗️پیرمرد با تعجب پرسید:
منظورتان کدام پسرهاست؟
من که اینجا فقط یک پسر میبینم.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 305
شب یلدا هم درست مثل شب عید حال و هوای خاصی داره...
بوی هندوانه قرمز قاچ شده
خرمالوهای شیرین به رنگ عقیق
و انارهای یاقوتی که تو سینی مسی رو کرسی مادربزرگ، بهمون چشمک میزنه...
پدر بزرگ به رسم عادت همیشگی، دیوان حافظ به دست داره و میخواد تو بلندترین شب سال برای هممون فال حافظ بگیره...
چه شب خوش یمنی و چه فال زیبایی
مادر بزرگ هم اون طرف کرسی نشسته و داره پیالههای فیروزه ییش رو پر از دونههای انار میکنه.
چند دقیقه بعد میل های بافتنیشو برمیداره و آخرین رج از شال گردن خاکستری رنگ پدر بزرگ رو میبافه...
چه شال گردن محشری شده
عشق و یکرنگی تو تک تک رج های اون پیداست.
چه قدر آئین باشکوهی ست این شب یلدا
کجای دنیا به این شکل به استقبال زمستون و سرمای اون، میرفتند.
کجای دنیا همه دور کرسی گرم مینشستند و بارش برف از پشت پنجره را نگاه میکردند.
نفس های پائیز به شماره افتاده
یلدای سپید پوش پشت در است.
از ته قلبمون دعا کنیم که شادیها و خندههامون به بلندلی #شب_یلدا باشه...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 306
در کتاب مظفرنامه چنین حکایت شده که در ایران گوشت از قرار هر کیلو دو ریال بوده ،روزی قصابی های تهران سر از خود گوشت را یک ریال گران کردند. مردم چون چنین دیدند عصبانی شدند و به خیابانها ریخته و بر علیه قصاب ها شعاردادند!
این خبر به گوش مظفرشاه رسید و اعضاء دولت برای آرام کردن مردم از او کمک خواستند! سلطان صاحب قران فکری کرد و گفت: بروید و به قصاب ها بگویید گوشت را دو ریال گران تر از آنچه خود گران کرده اند به مردم بفروشند! یعنی هر کیلو گوشت شد از قراری پنج ریال! مردم چون دیدند قیمت گوشت بالاتر رفته این بار به خیابانها ریخته و این بار مغازه ها را به آتش کشیدند. هیئت دولت نزد قبله عالم رفتند و به عرض همایونی رساندند که تدبیر شاه شاهان کارساز نشد و مردم این کردند و آن نمودند! این دفعه مظفرالدین شاه گفت: حالا بروید و یک ریال گوشت را ارزانتر کنید! یعنی هر کیلو گوشت شد چهار ریال! و مردم هم پس از آن چون دیدند گوشت یک ریال ارزانتر شده برای سلامتی شاه دست به دعا شدند و در خیابان ها نماز شکرانه خواندند!عجب حکایتیست...
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی