#رمانهایبلندوداستانهایکوتا📘 #صلواتی
#انگیزه #بازی #کتاب
آیا مي دانستيد
به دو روش میتوان به کودکان آموزش داد :
✅ بازی :
هر چیزی را که میخواهید به کودک بیاموزید از طریق بازی کردن به او یاد دهید تا در حافظۀ کودک حک شود مثلاً اگر میخواهید رعایت کردن نوبت را به کودک آموزش دهید بهتر است از خلاقیت خود استفاده کرده و بازی خاصی را ترتیب دهید تا در خلال آن بازی این اصل را رعایت کرده و به او بیاموزید .
✅ قصه و داستان :
گفتن قصه هایی که نکات تربیتی در آن وجود دارد مفیدتر و موثرتر از نصیحت کردن می باشد و بچه ها نیز آنرا دوست دارند .
با رمان و داستانهای امروز همراه باشید..
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 301
⚔ «زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است»
لطفاً این داستان زیبا را بخوانید 🌸
در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی میکرد.
مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمیداشت و به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد.
یک روز که مشغول کارش بود صدای نالهای را شنید و به طرف صدا رفت.
دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت:
«ای مرد یک خار به پایم رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور
مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد، بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند.
شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک میکرد و آنها را به آبادی میآورد.
روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد.
شیر اول قبول نمیکرد و میگفت:
«شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیآید»
اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که برایش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند،
شیر همانطور که داشت کله پاچه میخورد آب آن از گوشه لبهایش روی چانهاش میریخت.
زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت:
«مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟
شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت:
«ای مرد! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور در نمیآید؟
حالا بلند شو تبرت را بردار و هر قدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !»
مرد گفت:
«اما من و تو دوست هم هستیم»
شیر گفت: «ای مرد! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره میکنم»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که میتوانست آن را محکم به سر شیر زد.
شیر بعد از اینکه سرش شکافت بلند شد و رفت.
آن مرد دیگر به آن جنگل نمیرفت.
یک روز با خودش گفت:
«هرچه بادا باد میروم ببینم شیر مرده است یا نه؟»
مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید گفت: «رفیق هنوز هم زندهای !؟»
شیر گفت:
«میبینی که زخم تبر تو خوب شده و من زندهام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشود!!!
برای اینکه
«دیل یاراسی ساغالماز»
(زخم زبان خوب شدنی نیست)
تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدایت نشود که این دفعه اگر ببینمت تکه پارهات میکنم!»
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 302
کمال الملک نقاش چیره دست
ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی
با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی
به اروپا سفر کرد
زمانی که در پاریس بود
فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن
شکمش هم پولی نداشت
یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد
در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول
غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،
معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که
این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید
اما کمال الملک پولی در بساط نداشت
بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد
از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود
مدادی برداشت و پس از تمیز کردن
کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن
کشید
بشقاب را روی میز گذاشت
و از رستوران بیرون آمد
گارسون که اسکناس را داخل
بشقاب دید دست برد که آن را
بردارد
ولی متوجه شد که پولی در کار
نیست و تنها یک نقاشی ست
بلافاصله با عصبانیت دنبال
کمال الملک دوید یقه او را گرفت
و شروع به داد و فریاد کرد
صاحب رستوران جلو آمد و جریان
را پرسید
گارسون بشقاب را به او نشان داد
و گفت این مرد یک دزد و شیادست
بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده
صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود
دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد
بعد به گارسون گفت رهایش کن
برود این بشقاب خیلی بیشتر از
یک پرس غذا ارزش دارد
امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.
بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته میشوند ...
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 303
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است.
سطل را تمیزکرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خودپر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت:
"هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد."
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 304
سه زن میخواستند از سر چاه آب بیاورند.
در فاصلهای نه چندان دور از آنها پیرمرد دنیا دیدهای نشسته بود و میشنید که هریک از زنها چطور از پسرانشان تعریف میکنند.
زن اول گفت:
پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچکس به پای او نمیرسد.
دومی گفت:
پسر من مثل بلبل آواز میخواند.
هیچکس پیدا نمیشود که صدایی به این قشنگی داشته باشد.
هنگامی که زن سوم سکوت کرد،
آن دو از او پرسیدند:
پس تو چرا از پسرت چیزی نمیگویی؟
زن جواب داد:
در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست، او فقط یک پسر معمولی است
ذاتاً هیچ صفت بارزی ندارد.
سه زن سطلهایشان را پر کردند و به خانه رفتند.
پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد.
سطلها سنگین و دستهای کار کرده زنها ضعیف بود، به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود.
در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسیدند
پسر اول روی دستهایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن
زنها فریاد کشیدند:
عجب پسر ماهر و زرنگی است!
پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زنها با شوق و ذوق در حالیکه اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.
پسر سوم به سوی مادرش دوید.
سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.
در همین موقع زنها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟
❗️پیرمرد با تعجب پرسید:
منظورتان کدام پسرهاست؟
من که اینجا فقط یک پسر میبینم.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 305
شب یلدا هم درست مثل شب عید حال و هوای خاصی داره...
بوی هندوانه قرمز قاچ شده
خرمالوهای شیرین به رنگ عقیق
و انارهای یاقوتی که تو سینی مسی رو کرسی مادربزرگ، بهمون چشمک میزنه...
پدر بزرگ به رسم عادت همیشگی، دیوان حافظ به دست داره و میخواد تو بلندترین شب سال برای هممون فال حافظ بگیره...
چه شب خوش یمنی و چه فال زیبایی
مادر بزرگ هم اون طرف کرسی نشسته و داره پیالههای فیروزه ییش رو پر از دونههای انار میکنه.
چند دقیقه بعد میل های بافتنیشو برمیداره و آخرین رج از شال گردن خاکستری رنگ پدر بزرگ رو میبافه...
چه شال گردن محشری شده
عشق و یکرنگی تو تک تک رج های اون پیداست.
چه قدر آئین باشکوهی ست این شب یلدا
کجای دنیا به این شکل به استقبال زمستون و سرمای اون، میرفتند.
کجای دنیا همه دور کرسی گرم مینشستند و بارش برف از پشت پنجره را نگاه میکردند.
نفس های پائیز به شماره افتاده
یلدای سپید پوش پشت در است.
از ته قلبمون دعا کنیم که شادیها و خندههامون به بلندلی #شب_یلدا باشه...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 306
در کتاب مظفرنامه چنین حکایت شده که در ایران گوشت از قرار هر کیلو دو ریال بوده ،روزی قصابی های تهران سر از خود گوشت را یک ریال گران کردند. مردم چون چنین دیدند عصبانی شدند و به خیابانها ریخته و بر علیه قصاب ها شعاردادند!
این خبر به گوش مظفرشاه رسید و اعضاء دولت برای آرام کردن مردم از او کمک خواستند! سلطان صاحب قران فکری کرد و گفت: بروید و به قصاب ها بگویید گوشت را دو ریال گران تر از آنچه خود گران کرده اند به مردم بفروشند! یعنی هر کیلو گوشت شد از قراری پنج ریال! مردم چون دیدند قیمت گوشت بالاتر رفته این بار به خیابانها ریخته و این بار مغازه ها را به آتش کشیدند. هیئت دولت نزد قبله عالم رفتند و به عرض همایونی رساندند که تدبیر شاه شاهان کارساز نشد و مردم این کردند و آن نمودند! این دفعه مظفرالدین شاه گفت: حالا بروید و یک ریال گوشت را ارزانتر کنید! یعنی هر کیلو گوشت شد چهار ریال! و مردم هم پس از آن چون دیدند گوشت یک ریال ارزانتر شده برای سلامتی شاه دست به دعا شدند و در خیابان ها نماز شکرانه خواندند!عجب حکایتیست...
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 307
در دبستانی، معلمی به بچهها گفت:
آرزوهاشونو بنویسند
اون نوشتههای بچهها رو جمع کرد و به خونه برد.
یکی از برگهها، معلم رو خیلی متاثر کرد! در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاری شده!
پرسید چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
زن جواب داد این انشاء را بخوان
امروز یکی از شاگردانم نوشته
گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته
مرد کاغذ را برداشت و خواند.
متن انشا این گونه بود:
"خدایا، میخواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد مخصوص است.
میخواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی.
میخواهم که جایش را بگیرم.
جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم.
میخواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانوادهام اطراف من حلقه بزنند.
میخواهم وقتی که حرف میزنم مرا جدّی بگیرند
میخواهم که مرکز توجّه باشم و بی آنکه سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم.
دلم میخواهد همان طور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن میرسند، به من هم برسند و توجّه کنند.
دلم میخواهد پدرم، وقتی از سر کار برمیگردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد.
و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بیتوجّهی، به سوی من بیاید.
و دوست دارم، برادرانم برای اینکه با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ...
دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند.
و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم.
خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم"
انشاء به پایان رسید.
مرد نگاهی به همسرش کرد و گفت:
"عجب پدر و مادر وحشتناکیاند!"
زن سرش را بالا گرفت و گفت:
"این انشاء را دخترمان نوشته"
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 308
تازه عروسی کرده بودن. با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم گل و شیرینی بخریم و یه سری به شان بزنیم. خانه شان کوچک بود. یک پذیرایی دوازده متری داشتند. روی دیوار بالای پذیرایی یک قاب بزرگ خالی بود.
برای همه مان سوال شده بود. تا حالا ندیده بودیم کسی قاب خالی به دیوار پذیرایی خانه اش بچسباند.
عاقبت من طاقت نیاوردم و به نمایندگی از همه پرسیدم: این قاب خالی چیه!؟ نکند به زودی در این مکان عکس عروسی تان نصب می شود!؟ بچه ها خندیدند.
خودش هم لبخندی زد و جواب داد: نه . . . این قاب جای خالی عکس #امام_زمان است.
می خواهیم وقتی حضرت مهدی ظهور کردند و چهره شان را همه دیدند عکس شان را به دیوار خانه مان بچسبانیم. همه مان مات و مبهوت شدیم. یکی پرسید:
پس چرا از حالا قاب خالی زده ای به دیوار؟ هنوز که آقا ظهور نکرده اند. فوری جواب داد: همین دیگر ...
می خواهیم همیشه یادمان باشد یک چیزی توی زندگی مان کم داریم.
هر لحظه که این قاب خالی را می بینیم یادمان می افتد که منتظر ظهور باشیم ...
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
☀️ گر پرده ز رخ، باز نماید مهدی (عج)
☀️ از خلق جهان، دل برباید مهدی (عج)
☀️ ای شیعه؛ چنان منتظر مولا باش
☀️ گویی که همین جمعه بیاید مهدی (عج)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 309
نزدیک دو ماه است پدر بازنشسته شده!
مدام سرش گرم دوستان و کتابهایش و بقیه اوقات مشغول دنیای مجازی ست.
زندگیاش را به دقت زیرنظر دارم!
صبحها به رسم عادت ساعت هفت بیدار میشود! میرود نانوایی و برمیگردد
شعر میخواند...
مادرم را بیدار میکند به اتفاق صبحانه میخورند میرود سراغ کتابهایش!
ناهار را زودتر از زمان شاغل بودنش میخورد! بعد از ناهار چرت میزند...
بعد از ظهرها را اغلب به همراه مادرم با دوستانش شریک میشود.
خوشحال و سرحال است
کمی چاق تر شده...
در این مدت هر کس او را دیده بازنشستگیاش را تبریک گفته اغلب با هدیهی کوچک یا دسته گل!
پدر معتقد است سی سال کار کرده و اکنون زمان استراحت اوست.
به تمامی تفریحاتی که اطرافیانش پیشنهاد میکنند پاسخ مثبت داده و از اینکه دغدغهی مرخصی ندارد بسیار احساس رضایت میکند.
اما ....!!!
مدتیست به مادرم فکر میکنم.
پا به پای پدر در برخی موارد خیلی بیشتر از او برای زندگیشان زحمت کشیده
اگر پدر سی سال هر روز هشت ساعت پشت میز نشسته، مادر بیست و چهار ساعت سرپا فضای خانه را مدیریت کرده
پدر بعد از سی سال به استراحت فکر میکند، اما مادر هنوز سر اجاق برای ناهار پیاز خرد میکند.
پدر در آرامش کتاب میخواند.
مادر جارو بدست خانهتکانی میکند...
هر از گاهی پدر ظرف ها را میشوید یا سیب زمینی میپزد...
و با جملهای به اعضای خانواده این لطف بزرگش را اعلام میکند!
مادر اما انگار مجبور به انجام وظایفش است.. همه از او انتظار دارند و او بدون خستگی و بدون ابلاغ آن مسئولیتش را انجام میدهد.
مادر را نگاه میکنم
کِی قرار است بازنشسته شود؟
کِی قرار است از او بخاطر مشغولیت بیست و چهار ساعتهاش بعد سی سال با هدیهای یا دسته گلی تقدیر شود؟
مادر کِی قرار است به استراحت و دغدغههای تک نفرهاش فکر کند؟!!!
به مادراتون بگید که قدردان حضور و تمام خوبیهاشون هستید.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 310
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی...
زن سیاهپوست به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر میکنم؛
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
مرد از شدت خشم دیوانه شد.
به سوی گارسون خم شد و از او پرسید:
این زن سیاهپوست دیوانه است؟
من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
«شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد»
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
#رمان_و_داستانهای_کوتا 📘 #صلواتی
🔴با کتاب روح انسان آزاد است، حتی در سخت ترین شرایط.
📘 با کتاب مجازی همراه باشید
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
#چهلوپنجمین کتاب #pdf
🏳جانبازشهیدسیدمجتبیعلمدار
💠وصیت شهید علمدار:
‼️وصیت میکنم کاری نکنید که صدای غربت فرزند فاطمه، مقام معظم رهبری را که همان ناله غریبانه فاطمه است، به گوش برسد همان طوری که زمان امام خمینی(ره) گوش به فرمان بودید، در صحنههای انقلاب حاضر و آماده ایثار جان و مال و زندگی باشید. شیعهها، مسلمانها، حزب اللهیها، بسیجیها و ...، نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود. بر همه واجب است مطیع محض مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه میباشد، باشند. چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید. متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند! ۷۳/۴/۱۳ ص۲۵۵کتاب
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
علمدار.pdf
4.87M
#چهلوپنجمین کتاب #pdf
🏳جانبازشهیدسیدمجتبیعلمدار
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی