eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
859 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 🔴🔴 🔴علاقه‌مندان به پیشرفتهای ایران 🌀 نرم افزار اندرویدی ، که فهرست دستاوردهای را ارائه کرده و رتبه جهانی ایران را نیز در هر دستاوردی ذکر کرده است. 🔹این نرم افزار بصورت مستمر بروز رسانی می شود! 🔸با نصب این نرم افزار اطلاعات ضروری خود در موضوع پیشرفت ایران بعد از انقلاب را افزایش دهید. «چهله» را از این لینک دانلود کنید http://cafebazaar.ir/app/?id=com.seraj.ch401&ref=share .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
بهترین دقیقه های عمر من دقایقی است که علم می اموزم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#چهل‌وششمین کتاب #pdf 🏳گرامیداشت اولین شهید فتنه۸۸ 🏳شهیدبسیجی، حسین‌غلام‌کبیری 💠رهبرانقلاب: ‼️شهدای فتنه ۸۸، افضل شهدای انقلاب اسلامی هستند! سایت تسنیم ۹۴/۱۰/۹ ‼️سلام خدا بر این فداکاران که در روز غربت فضیلتها و ارزشهای اسلامی برای دفاع از انقلاب اسلامی قد علم کردند و غریبانه جان دادند! ۷۱/۱۲/۲۱ ‼️درس بزرگ شهیدان به ما اینستکه هر گاه لازم شود باید جان و همه آنچه برای ما عزیز است را سپر بلای ارزشهای اسلامی کنیم و با همه وجود از حاکمیت اسلام دفاع کنیم! ۷۰/۱۱/۱۷ 🏳مزارشهید؛ 🏴بهشت‌زهرا ق۵۵ ر۲۴ ش۳ ⬇️زندگینامه‌شهید،نسخهpdf .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
اولین‌شهیدفتنه.pdf
1.34M
#چهل‌وششمین کتاب #pdf 🏳 اولین شهید فتنه۸۸ کیست 🏳شهیدبسیجی، حسین‌غلام‌کبیری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
✍ دومین کتاب صوتی 📚 📌 بنام 📝 قصه معراج 📝 اثر ؛ دکتر مهدی خدامیان آرانی ☑️ تعداد قسمتها (9) .
4_5832465205992358832.mp3
2.01M
#کتاب #معراج فصل هشتم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
base.apk
8.39M
🔴 🔴 18 👆👆 ❤️خاطراتی از سبک زندگی شهدا 🌹شامل ده هزار (10,000) خاطره موضوعی 💐در قالب 350 موضوع کاربردی 🌺بعلاوه 500 وصیتنامه کوتاه در قالب 8 موضوع 🌷بعلاوه زندگینامه 25 سردار شهید. 📝گوشه ای از منابع استفاده شده در نرم افزار: 🌸مجموعه کتاب یادگاران از انتشارات روایت فتح، 🌼مجموعه کتابهای سیره شهدا از انتشارات روایت فتح، ☘و... 👌این نرم افزار با حمایت سازمان فضای مجازی سراج تولید شده است .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸 🌹 ثواب صلوات روز جمعه 🌹 💐 رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) : ☘️ در روز جمعه فراوان بر من #صلوات فرستيد ، كه هر كس درودش بر من بيشتر باشد ، مقام و منزلتش به من نزديك تر است . ☘️ و هر كس روز جمعه #صد بار بر من #صلوات بفرستد ، در روز قيامت با چهره نورانى محشور مى شود. ☘️ و هر كس در روز جمعه #هزار بار بر من #صلوات فرستد ، چشم از دنيا نبندد تا جايگاهش را در بهشت ببيند. 📚آثارالصادقین ، ج 11 ، ص 216 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم ☑️ تعداد قسمتها 63
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 با سر و صدایی که از بیرون میومد به زور چشمامو باز کردم. آفتاب از پنجره های بلند و سلطنتی اتاقم روی فرشای ابریشمی پهن شده بود. از تخت خواب بزرگ یه نفر و نیمه ام، پایین اومدم و حریری رو که مثل پرده از بالای تخت آویزون شده بود و دور تا دور تختم رو می گرفت مرتب کردم. با دیدن تابلوی قشنگم که به دیوار بالای تخت بود لبخندی زدم و سلام نظامی دادم. کار هر روزم بود. قبل از خواب به تابلوم شب بخیر می گفتم و صبح به صبح بهش سلام می کردم. دمپایی های راحتیمو که شکل خرس بودن پا کردم و شنل نازکی روی لباس خوابم پوشیدم. چون اصلاً حال لباس عوض کردن نداشتم. جلوی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم. طبق روال بقیه روزا غر زدم: - بازم یه روز دیگه. دوباره باید ول شم توی خونه. حالم از تابستون به هم می خوره. کی می شه تموم بشه؟ یه مسافرت هم نمی ریم دلمون باز بشه. خدایا یه کاری کن امروز حوصله ام سر نره. یا بزن پس کله سپیده پاشه بیاد اینجا که من از تنهایی در بیام. یه کار بهترم می تونی بکنی. عشق واهی منو واقعیش کن که ... خنده ام گرفت و وسط خنده خودمو دعوا کردم: - حیا کن ... همون بهتر که حوصله ات سر بره دختره چشم سفید! از اینکه خودمم مثل مامانم خودمو دعوا می کردم خنده ام شدت گرفت و پشت پنجره رفتم. حیاط بزرگمون مثل همیشه باعث نشاطم شد و خماری خوابو از بین برد. چند تا حوض بزرگ به غیر از برکه پشت ساختمون وجود داشت، که به حیاط روح می داد. حیاط، تیکه تیکه چمن کاری شده بود و با قسمتای سنگی از هم جدا می شد. از جلوی پنجره که کنار رفتم یهو فکری تو ذهنم بالا پایین پرید که باعث شد خودمم شاد شم و بالا پایین بپرم. با شادی گفتم: - آخ جون ... امروز مهمونی داریم! ای رضا دورت بگردم که اول صبحی دل منو شادولی کردی. اون شب مهمونی بزرگی به مناسبت قبولی رضا، داداش بزرگترم تو کنکور، برگزار می شد. رضا بیست و یه سالش بود و من هجده سال. البته دلیل اینکه رضا سه سال پشت کنکور موند خنگ بودنش نبودا! کلاس کاریش بود! رضا دوست داشت که اول خدمت سربازیشو تموم کنه و بعد بره دانشگاه. همیشه می گفت: - دوست ندارم وقتی که سنم رفت بالا، با یه مدرک بالای تحصیلی، تازه برم آش خوری. اون وقت برام خیلی افت داره. همین کارو هم کرد. اول رفت سربازی و بعد از تموم شدن خدمت یک سالی رو به درس خوندن یا به قول من خرخونی گذروند و بعدش هم کنکور داد و قبول شد. اون هم مدیریت دانشگاه تهران! دست راستش زیر سر من بدبخت تنبل! بابا و مامانمم به همین مناسبت امشب همه رو دعوت کرده بود خونه مون. سرو صدایی که از بیرون می یومد، واسه همین جشن بود. با شنیدن صدای در به خودم اومدم و به طرف در بزرگ و بلند اتاقم رفتم، که روش با طرحای مینیاتور کنده کاری شده بود. درو که باز کردم، مژگان، خدمتکار کم سن و سالی که تازه استخدام شده بود و بیشتر دور و بر من بود و کارای منو انجام می داد رو روبروم دیدم. با لبخند گفت: - سلام صبح به خیر. خمیازه ای کشیدم و گفتم: - سلام ساعت چنده؟ من اگه جای اون بودم می گفتم: - کوری؟ ساعت به اون گنده ای بستی به دستت یکی گنده ترشو که زدی به دیوار اتاقت سوادم که داری یه نگاه بکن ببین چنده! ولی اون در به در فلک زده نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - ساعت تازه ده شده ... پدر و مادرتون و آقا رضا منتظر شما هستن. - کجان؟ - توی کتابخونه. در ضمن هر وقت خواستین صبحانه بخورین منو خبر کنید. زیر لب غرغر کردم: - تو رو می خوام چه کنم؟ ولی گفتم: - باشه تو برو به کارات برس. بعد از رفتن مژگان به طرف کتابخونه به راه افتادم. از چندین راهرو گذشتم. جلوی در عریض کتابخونه وایسادم و چند ضربه به در زدم و بعدم مث دور از جونم گاو سرمو زیر انداختم و رفتم تو. بابا و مامان و رضا روی کاناپه های کتابخونه نشسته بودند و مشغول گپ و گفتگو بودن. به محض دیدنم مامانم گفت: - به سلام رزا خانم! صبح عالی به خیر. چه عجب مادر دل از اون رخت خواب کندی! رضا در حالی که می خندید دنبال حرف مامانو گرفت و گفت: - دوباره تو شکل شعبون بی مخ اومدی؟ نمی تونی قبل از اینکه از اتاقت خارج بشی لباستو عوض کنی؟ قیافه مو در هم کشیدم، دست به سینه شدم و گفتم: - باز تو حرف زدی اسمال جارو کش؟ ای بابا! بذارین از در بیام تو، چشمتون به جمال من روشن بشه، اون وقت شروع کنین به تیکه انداختن. بابا پا در میونی کرد و در حالی که طبق معمول طرف منو می گرفت، گفت: - رضا چرا صبح اول صبحی به دختر گلم پیله می کنی؟ دختر من تکه. حتی شلختگی هاش هم قشنگه. رضا مغرورانه قری به سر و گردنش داد و گفت: - اگه از نظر قیافه و شکل و شمایلش می گید که باید بگم به خودم رفته. اما از نظر اخلاقی و لباس پوشیدن و ظاهر بیشتر به همون شعبون بی مخ شباهت داره، تا به دختر خانواده سلطانی! 💚ص1 💚قسمت 1
حق با رضا بود. مامان و بابا و رضا همیشه قبل از خارج شدن از اتاقاشون لباس مرتب می پوشیدن و کاملاً مرتب بودن. انگار همیشه می خواستن برن مهمونی. این یه رسم بود تو خونواده مون که طبق معمول همیشه من سنت شکنی می کردم. کلا هیچ وقت روی اسلوب نمی تونستم زندگی کنم. خوش داشتم راحت باشم! با غیظ یکی از کوسنای روی مبلو برداشتم و به طرفش نشونه رفتم، که سرشو دزدید و کوسن به یکی از قفسه های کتابخونه برخورد کرد. با عصبانیت گفتم: - خوبه حالا یه رشته با ارزش قبول نشدی، وگرنه از فردا باید لباسای آقا رو هم می شستیم! همچین می گه خانواده سلطانی کسی ندونه فکر می کنه داری در مورد ... بابا چرا این خونه اینقدر گنده اس؟ هر بار که می خوام از یه جایی برم یه جای دیگه هوس می کنم زنگ بزنم به آژانس دو ساعت طول می کشه از اتاقم بیام اینجا! بابا در حالی که از حرفای نامربوط من خنده اش گرفته بود پاشو که روی پای دیگه اش انداخته بود برداشت و میون حرص خوردن من، گفت: - بیا دخترم، بشین توی بغل بابا، نیازی نیست اینقدر حرص بخوری. تا وقتی من بالای سرت هستم از دست هیچ کس حرص نخور عزیز دلم. این اولاً ... دوماً با خونه چی کار کنم؟ بابا چرا غر می زنی؟ یه کم تحرک برات بد نیست. - یعنی می خواین بگین من خیگم؟ قبل از بابا رضا غش غش خندید و گفت: - آره خیگی ولی از اون وری! مثل اتود می مونی ... دراز و لاغر. - اِ بابا ببینش. بابا فقط گفت: - مانکن منو اذیت نکن رضا. رضا با دلخوری مصنوعی گفت: - وقتی مدافعی مثل آقای سلطانی بزرگ داره نباید هم از من حساب ببره! با عشق بغل بابا پریدم و برای رضا شکلک در آوردم. رابطه من و رضا معمولاً خیلی خوب و جور بود، ولی بعضی وقتا هم مثل کارد و پنیر می شدیم. به قول مامان، هیچ چیزمون به آدمیزاد نرفته بود. مامان گفت: - صبحونه خوردی لوس بابا؟ می دونستم الانه که مورد توبیخ قرار بگیرم برای همین هم سرمو توی گردن بابا قایم کردم و گفتم: - نوچ. مامان با عصبانیت گفت: - رزا! یعنی چی؟ اولاً این چه طرز جواب دادنه؟ خجالت نمی کشی از اون قدت؟ دوماً می دونی که چقدر روی مسئله صبحونه حساسم. بدو برو صبحونه تو بخور و بیا تا یه خبر خوش بهت بدم. شنیدن خبر خوش قند توی دلم آب کرد. از بغل بابا که مردونه به لوس بازی های یکی یه دونه اش لبخند می زد بیرون پریدم و شیرجه زدم توی بغل مامان. مامان با عصبانیت گفت: - اه این چه وضعیه؟ اصلاً حالا که اینطور شد اجازه نمی دم امشب لباس ماکسی بپوشی. تو هنوز باید پستونک بذاری گوشه لپت. جیغ کشیدم و گفتم: - وای! لباسم حاضر شده؟ مامان؟ جون من ... جون من لباسم حاضر شده؟ تند تند مامانو می بوسیدم و حرف می زدم. مامان با ترش رویی منو از خودش جدا کرد و گفت: - اول صبحونه! - مامان جون من... - همین که گفتم. با التماس به بابا نگاه کردم تا اون پادرمیونی کنه. ولی اونم شونه و ابروشو با هم بالا انداخت. پای راستمو روی زمین کوبیدم و گفتم: - اه ... باشه. خواستم از کتابخونه خارج بشم که رضا از پشت سرم گفت: - تو سالن مأمور مخفی هست، مواظب باش تقلب نکنی فنچ کوچولو. و زد زیر خنده. با غیظ دندونامو روی هم فشار دادم و به سمت سالن غذاخوری رفتم. چند تا میز بزرگ اونجا بود که روی یکی از اونا بساط صبحونه چیده شده بود. اصلاً میلی به خوردن نداشتم، ولی به زور مژگان، همون خدمتکار سیریش که به دستور مامان حاضر شده بود، صبحونه ام رو کامل خوردم. بعد از خوردن سریع با مژگان رفتیم سمت اتاقم. لباسم توی کمد آویزون شده بود و داشت بهم چشمک می زد. انگار التماس می کرد بیا منو بپوش! با دیدنش داشتم ذوق مرگ می شدم. لباسی بود که از روی فیلم رومئو ژولیت سفارش داده بودم. ساتن نقره ای که پشت لباس دوتا بال بزرگ نقره ای، از پر قرار گرفته بود. به کمک مژگان لباسو پوشیدم. مژگان مرتب تعریف می کرد و من غرق غرور و لذت می شدم. تو آینه خودمو نگاه کردم و گفتم: - پرنسس مانکن خوشگل خوش قد و بالا! .💚ص2 💚قسمت 1
اوه اوه! چقدرم برای خودم در نوشابه باز می کردم. بعد از مرخص کردن مژگان خودمم از اتاق رفتم بیرون. می خواستم برم لباسو به مامان نشون بدم، مونده بودم کجا برم پیداش کنم. با دیدن یکی از خدمتکارا هجوم بردم سمتش و سراغ مامانو گرفتم که گفت توی اتاق رضاست. رو هم رفته چهار تا خدمتکار داشتیم که همیشه دو تاشون موجود بودن، هفته دو روز مرخصی داشتن و برای همین هم هیچ وقت همه شون با هم نمی موندن. مگه اینکه مهمونی چیزی داشته باشیم. مثل امروز که همه شون بودن. با عجله به سمت اتاق رضا رفتم. همیشه همینطور بود. باید براشون ردیاب نصب میکردم که گمشون نکنم. به اتاق رضا که رسیدم بدون اینکه در بزنم بازم مثل بلانسبت گاو پریدم تو. مامان لب تخت رضا نشسته بود و رضا با کت و شلوار نقره ای و پیرهن سفید و کروات نقره ای روبروش وایساده بود. چه ژستیم گرفته بود پدسگ! ا نه! کقافت مناسبت تره، نباید به بابای خودم فحش میدادم. مامان با دیدن من به آرومی از جا بلند شد. رضا هم به طرفم چرخید و با دیدنم خشکش زد. با لبخند بهشون نزدیک شدم. چرخی زدم و گفتم: - چطوره؟ مامان با چشمایی پر افتخار گفت: - فوق العاده است! رضا هم سوتی زد و گفت: - ببین چی شده ورپریده! دیگه بال هم در آورد درست و حسابی شد فنچ! خندیدم و با شیطنت گفتم: - من از روز اول هم فوق العاده بودم، ولی خداییش لباسم خیلی قشنگ شده. مامان جلو اومد و در حالی که دورم چرخ میزد، گفت: - دخترم واقعاً بزرگ و خانم شده. باورم نمیشه که با یه تغییر لباس اینقدر عوض شده باشی. باید برم بگم برات اسفند دود کنن میترسم خودم چشمت بزنم. لبخند روی صورتم نشست. همیشه از اینکه کسی منو بزرگ خطاب کنه لذت می بردم. نمی دونم چه عجله ای داشتم برای زودتر بزرگ شدن. بار اول بود که لباس مجلسی میپوشیدم. تا قبل از این همیشه بلوز شلوار و لباسای اسپرت میپوشیدم. رضا با لبخند موذیانه گفت: - فکر کنم از فردا خواستگارها پاشنه در خونه رو از جا بکنن و منو از شر این مزاحم خلاص کنن. فکر خواستگار یه ذوق خاصی تو دلم به وجود میآورد. ذوق بزرگ شدن، یا حالا هر چیز دیگه! خندیدم و برعکس ذوق مرگ شدنم گفتم: - اون که بله! ولی زیاد خوشحال نشو. چون کسی از من بله نمی گیره. فعلاً شما مقدمین. در ضمن، زود باش بگو ببینم، تو چرا لباست رنگ لباس منه آقا خوشگله؟ - این آخری رو خوب گفتی، ولی طرح لباس نقشه مامانه. بعد با لحن افسوس واری به شوخی گفت: - مامان میخواد منو تو رو امشب رسماً نامزد اعلام کنه و ما باید مثل دو تا نامزد، امشب قدم به قدم با هم باشیم. با خنده دو کف دستمو به هم کوبیدم و گفتم: - عالیه! من از خدا می خوام نامزدی به خوشگلی تو داشته باشم. یه تای ابروی خرمایی و کمونی رضا بالا پرید و گفت: - آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی؟ تو که صبح داشتی منو با لباس درسته قورت میدادی. خودمو لوس کردم و با ناز گفتم: - آخه می خوام بغلم کنی. خیلی وقته که بغلم نکردی. مامانم اخم کرد. همیشه از لوس بازی های من عذاب می کشید و سعی داشت هر طور شده منو عوض کنه. ولی موفق نمیشد. رضا خندید و مامان با اخم گفت: - رزا تو عوض نمی شی! خوبه همین دیشب بود که به زور از هم جداتون کردم، وگرنه همونطور تو بغل هم خوابتون میبرد. رضا خندون دستاشو از هم باز کرد و گفت: - بفرما، این آغوش ما از آن شما ای دختر زیبا! شیرجه زدم توی بغلش. پاهامو دور بدنش حلقه کردم و محکم گونه اشو بوسیدم. رضا زمزمه وار گفت - لوس لوس لوس. خیلی لوسی رزا! ولی نمیدونم چرا تازگیا اینقدر از دخترای لوس خوشم میاد بعد آروم درگوشم گفت - مخصوصاً وقتی اینقدر خوشگل و تو دلبرو باشن! سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم - رضا امشب یه قدم هم از من دور نمی شی ها! رضا بی حرف گونه امو بوسید. صورتشو از من جدا نکرده بود که نور فلاش دوربین باعث شد به طرف مامان که دوربین به دست ایستاده بود نگاه کنیم. گفتم - اِ مامان چرا بی خبر عکس می گیری؟ خوب یه ندا بده جِست بگیریم. دو روز دیگه این عکسا رو بچه ام می بینه میگه چه مامان چلاق شفته شولی دارم مامان که از حرف زدن من خنده اش گرفته بود سعی کرد خنده اشو قایم کنه و گفت - صحنه خیلی قشنگی بود. دلم نیومد با صدا زدنتون خرابش کنم همونجا بغل رضا دست به کمرم زدم و گفتم - اِ من که لوس و ننر بودم! چی شد حالا مامان با اخم گفت - درسته که اعصابم از دست بچه بازیات داغون شده، ولی از صمیمیتی که با رضا داری خیلی هم خوشحالم. اینو همیشه یادت باشه که تو و برادرت باید پشت هم باشین. در ضمن بعد از نهار آرایشگر می یاد. حالا هم بهتره بری لباستو عوض کنی تا خراب نشده. یادت نره حموم هم بری - اِ آرایشگر می یاد؟ مگه خودمون نمی ریم آرایشگاه؟ تا حالا از این برنامه ها نداشتیم که آرایشگر بیاد اینجا 💚ص3 💚قسمت1 ادامه دارد. 📚کپی باذکر صلوات📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 مامان با اخم گفت: - درسته که اعصابم از دست بچه بازیات داغون شده، ولی از صمیمیتی که با رضا داری خیلی هم خوشحالم. اینو همیشه یادت باشه که تو و برادرت باید پشت هم باشین. در ضمن بعد از نهار آرایشگر می یاد. حالا هم بهتره بری لباستو عوض کنی تا خراب نشده. یادت نره حموم هم بری. - اِ آرایشگر می یاد؟ مگه خودمون نمی ریم آرایشگاه؟ تا حالا از این برنامه ها نداشتیم که آرایشگر بیاد خونه مون. مامان همینطور که سعی می کرد منو از بغل رضا بیرون بکشه گفت: - وقت نمی شه بریم آرایشگاه، زودتر برو به کارت برس که بعد نخوای هول بزنی. این دیگه مدرسه ات نیست که دقیقه نود کاراشو می کنی ها. به دنبال حرف مامان، رضا منو روی زمین گذاشت و گفت: - برو خواهری، برو لباستو در بیار خراب نشه، به حرفای مامان هم گوش کن. سرمو تکون دادم و خرامان و با ناز از اتاق رضا بیرون رفتم و به طرف اتاق خودم راه افتادم. دوست داشتم هر چه زودتر شب بشه و عکس العمل پسرای فامیلو ببینم. آخ که چقدر دوست داشتم چشم تک تکشون رو در بیارم. توی فامیل ما چیزی که به وفور یافت می شد، پسر بود. از همه بیشتر دلم می خواست عکس العمل سام پسر خاله مو ببینم. با سام راحت تر از همه پسرای اطرافم بودم و دوست داشتم زودتر ببینم نظر اون چیه؟ نه اینکه خدایی نکرده خر یک تیکه از مغزمو جویده باشه و عاشقش شده باشما! نه خدا اون روزو نیاره. فقط با سام زیادی ندار بودم. برام درست مثل رضا بود. گفتم عشق یاد عشق واهی افتادم. آخ عشق واهی عزیزم! اسم تابلومو گذاشتم عشق واهی. آخه داستان داشت برای خودش. اون زمان نقاشی خیلی می کشیدم، ولی این نقاشی برام از همه خاص تر بود. چون وقتی که اونو کشیدم به نظرم همه چی غیر طبیعی بود، شادم نبود و من توهم زده بودم. در هر صورت ... یه شب نصفه شب بدون دلیل از خوب پریدم. حتی خوابم ندیده بودم! خواب از سرم پریده بود و کلافه بودم. ماه هم کامل بود. خیلی پریشون بودم و دنبال یه چیزی می گشتم که آرومم کنه. و تنها چیزی هم که اون لحظه می تونست آرومم کند کشیدن نقاشی بود. میلش اون لحظه توی من بیداد می کرد. یک بوم، سه پایه و یه کم رنگ برداشتم و رفتم توی باغ. شروع کردم به کشیدن. طرح یه پسر رو می کشیدم. دستم با قلمو تند تند روی بوم حرکت می کرد و دیوونه وار رنگا رو روی بوم قاطی می کردم. درست متوجه نمی شدم که چی قصد دارم بکشم. یه بوم پنجاه در هفتاد جلوم بود، یه پالت پر رنگ، چند تا قلم و یه ذهنیت کمرنگ. دلم می خواست تا حدی که ممکنه اونو خوشگل بکشم! یه طرح خاص از پسر ایده آلی که بعضی وقتا تو ذهنم می ساختمش. دستام بی اراده روی بوم از این طرف به اون طرف کشیده می شد. نزدیکای صبح بود که نقاشی تموم شد. تا اون روز نتونسته بودم یه نقاشی رو به این زودی تموم کنم! با خوشحالی بوم رو برداشتم و برگشتم توی اتاقم. اینقدر خسته بودم که بوم رو وسط اتاق ول کردم و روی تخت افتادم و بیهوش شدم. نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم. بوم هنوز وسط اتاق بود. اولین کاری که کردم رفتم سر وقتش تا ببینم چی خلق کردم! با دیدن نقاشی نزدیک بود پس بیفتم! اصلاً باورم نمی شد که این نقاشی کار من باشه، ولی بود! یه پا پیکاسو شده بودم برا خودم. روی بوم، پسری کاملاً غربی خود نمایی می کرد! پسری که تا حالا به خوشگلی اون تو تموم عمرم ندیده بودم! یه پسر با چشمای درشت و کشیده و خمار آبی، پوست سفید، موهای طلایی لخت که تیکه تیکه روی پیشونی اش ریخته بود، لبایی به رنگ گلای سرخ باغ، بینی کوچیک و خوش فرم که انگارصد بار با خط کش تراش خورده بود. ابروهایی کمونی و مژه های بلند و فر خورده به رنگی روشن. اینقدر خوشگل بود که حتی قدرت حرکت نداشتم! چند لحظه محو تماشاش شدم و اصلاً حواسم نبود که دستم روی قلبم خشک شده. وقتی به خودم اومدم از جا پریدم و دوون دوون اول از همه رضا رو خبر کردم و بعد از اون بابا و مامانو. رضا رو که کشون کشون با خودم به اتاقم آوردم ولی بابا و مامان یه کم طول کشید تا اومدن. رضام مث خودم با دیدن تابلو جا خورد. سوتی کشید و گفت: - چه کردی رزا! چند لحظه تابلو رو خوب بررسی کرد. بعدش به شوخی اخم کرد و در حالی که دستشو روی گردنش می ذاشت، گفت: - وا غیرتا! رگ غیرتم غُلید بیرون. این کیه تو کشیدی دختره گیس بریده؟ یالا بگو تا خودم گیساتو نبریدم. مشتی به شونه اش کوبیدم و خواستم جوابش رو بدم که در باز شد و بابا و مامان وارد شدن. با ذوق دست بابا رو چسبدیم و گفت: - بابا ببین نقاشیمو. دیشب اینو کشیدم. خیلی قشنگه نه؟ قبل از اینکه بابا فرصت کنه حرفی بزنه صدای ناله مامان بلند شد: - فرهاد ... 💚ص1 💚قسمت 2
با تعجب به مامان خیره شدم و با دیدن رنگ پریده و لبهای لرزون و چشمای آماده بارشش گفتم: - مامان چت شد؟ به خدا این بابا فرهاد نیست. نگاهی به بابام کردم که ببینم چه شباهتی بین اون و تابلو وجود داره. خواستم حرفی بزنم که با دیدن اخمای درهم بابا و صورت برافروخته اش لال شدم. رضا هم مثل من تعجب کرده بود و هیچی نمی گفت. بابا شونه های لرزون مامانو گرفت و گفت: - چیزی نیست عزیزم، این فقط یه نقاشیه. آروم باش، آروم باش خانوم من. مامان با خشم به سمت من برگشت و گفت: - تو، تو اونو کجا دیدی؟ تو از کجا ... بابا مامانو گرفت و گفت: - الان وقتش نیست. تو برو بیرون ... من با رزا صحبت می کنم. تو حالت خوب نیست عزیزم. سپس با تحکم به رضا گفت: رضا مادرتو ببر رضا که حسابی گیج شده بود دست مامانو گرفت و همراه اون از اتاق خارج شدن. زبونم بند اومده بود و واقعاً نمی دونستم چی شده؟! بابا با دست به تخت اشاره کرد و من بی حرف نشستم. سکوت سنگینی به وجود اومده بود که اذیتم می کرد. جرممو نمی دونستم چیه! نکنه بابا غیرتی شده؟ کتکم می زنه؟ وای نه بابا تا حالا دست روی من بلند نکرده. خدایا خودمو به خودت می سپارم. دو دستی منو بچسب. بعد از چند لحظه که هر دو ساکت بودیم و بابا به تابلو نگاه می کرد، سکوت توسط خودش شکسته شد و گفت: - خب؟ تعجبم بیشتر شد و گفتم: - خب چی؟ - کجا دیدیش؟ چشمام مث رگ غیرت رضا غلید بیرون: - هان؟ - رزا ادای بچه های خنگ رو در نیار. ازت پرسیدم کجا دیدیش؟ این شخصیتو کجا دیدی که نقاشیشو کشیدی؟ - به خدا هیچ جا بابا. من همینطوری اینو کشیدم. - توقع داری باور کنم؟ تا حالا سردی و ناراحتی بابا رو ندیده بودم. برای همین بغض کردم و گفتم: - بابا من مگه به شما دروغ گفتم تا حالا؟ - نه و توقع دارم اینبار هم صادق باشی. - من دروغ نمی گم. دیشب یهو دلم خواست اینو بکشم و کشیدم. بدون اینکه این شخصو دیده باشم. اصلاً به نظرم اون وجود خارجی نداره! بابا از جا بلند شد و پشت پنجره رفت. دستشو میون موهای خاکستری و سیاه پر پشتش فرو کرد. صدای زمزمه اش رو شنیدم که گفت: - امکان نداره! آخه چطور ممکنه؟ این دیگه یعنی چی خدا؟ بعد از یکی دو دقیقه دوباره به سمت من برگشت و گفت: - رزا تو مطمئنی که ... بغضم که تا اون لحظه به زور جلوش رو گرفته بودم ترکید و گفتم: - بابا به خدا ... بابا که طاقت دیدن اشکامو نداشت جلو اومد و دستی روی سرم کشید. همین کافی بود تا ناراحتی هام دود شه و به هوا بره. تند تند با مشتام اشکامو پاک کردم و زل زدم توی چشمای بابا. گفت: - خیلی خب باشه باور می کنم. هر چند که زیاد با عقل جور در نمی یاد. رزا این نقاشی نباید توی خونه بمونه. مادرت با دیدن اون رنج می کشه. - ولی بابا... - ولی و اما نداره. همین که گفتم، این دیگه عروسک نیست که برای داشتنش چونه بزنی. فهمیدی؟ مثل بچه های زبون نفهم اصرار کردم: - بابا به خدا یه پارچه می کشم روش که هر وقت مامان اومد توی اتاق نبینتش، ولی بذارین اینجا بمونه. آخه من خیلی دوسش دارم. از همه تابلوهای دیگه ام بیشتر. همه اونا رو ازم بگیرین ولی اینو نه. تو رو خدا بابا. جون رزا. بابا دوباره با کلافگی دستش رو میون موهاش فرو برد و گفت: - خوب می دونی که اون چشمای سبزت چه قدرتی داره. پدر صلواتی وقتی اینجوری به آدم نگاه می کنی کی می تونه بهت نه بگه؟ کی گفت تو اینقدر شبیه مامانت بشی آخه؟ با ذوق گفتم: - پس قبوله بابا؟ - باشه قبوله ولی به شرط اینکه مادرت هیچ وقت اونو نبینه. بغل بابا پریدم و محکم بوسش کردم. می خواست از اتاق بره بیرون که صداش کردم و گفتم: - بابا ... برگشت: - بله؟ - مامان چرا با دیدن این تابلو اونجوری شد؟ اخمای بابا دوباره درهم شد و گفت: - مهم نیست. سعی کن گذشته مادرتو زیر و رو نکنی. وای به حالت اگه اذیتش کنی! بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت: - نمی دونم این چه امتحانیه دیگه و چه حکمتی توشه! اخم کردم و گفتم: - خب حالا! بابا فرهاد بد اخلاق... بابا خنده اش گرفت و برای اینکه من خنده شو نبینم سریع از اتاق رفت بیرون. جلوی تابلوم ایستادم و لحظاتی با تعجب نگاش کردم. چقدر دلم می خواست بدونم چرا این تابلو اینطور روی بابا و مامان تاثیر منفی گذاشته. ولی به عقل ناقصم هیچی نمی رسید. حسابی تو فکر غرق شده بودم که در اتاق باز شد و رضا اومد تو. با دیدن من تو اون حالت متفکر خنده اش گرفت و گفت: - اِ فنچ کوچولو فکرم بلده بکنه؟ به اعتراض گفتم: - اِ رضا! لب تختم نشست و گفت: 💚ص2 💚قسمت 2
- خب برام عجیبه دیگه. توی بیست سال عمرم تا حالا ندیده بودم تو فکر کنی. بی توجه به کنایه اش گفتم: - فهمیدی مامان چش شده بود؟ پاشو روی پای دیگه اش انداخت و گفت: - نه والا ... کارای توئه دیگه. جز دردسر هیچی دیگه که نداری. حالا این نقاشی تحفه چی بود که تو کشیدی؟ لابد اونام مثل من غیرتی شدن. به سمتش حمله کردم و گفتم: - ببند دهنتو رضا ... تو جز خورد کردن اعصاب من هیچ کار دیگه ای بلد نیستی؟ تو یه دلقک مضحکی. رضا در حالی که از عصبانیت من و تلاشم برای کتک زدنش غش غش می خندید سعی می کرد دستامو توی هوا محکم نگه داره تا نتونم مشت به سینه اش بکوبم. تموم تلاشم آخر بی نتیجه موند و من بی حال تو بغلش ولو شدم. اون روز گذشت و من طبق قولی که داده بودم همیشه پارچه ای روی نقاشیم می کشیدم. ولی کم کم به خودم جرأت دادم. تابلو رو قاب کردم و روبروی تختم به دیوار آویزون کردم. 💚ص3 💚قسمت 2 ادامه دارد... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 . ☑️برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 ☑️برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 ☑️برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17201
https://eitaa.com/zekrabab125/18258 کتاب 👆اولین شهید فتنه 88👆 🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/18264 نرم‌افزار 👆شماره18👆خاطراتی از سبک زندگی شهدا👆 و معرفی چند کتاب مجازی .