eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 با سر و صدایی که از بیرون میومد به زور چشمامو باز کردم. آفتاب از پنجره های بلند و سلطنتی اتاقم روی فرشای ابریشمی پهن شده بود. از تخت خواب بزرگ یه نفر و نیمه ام، پایین اومدم و حریری رو که مثل پرده از بالای تخت آویزون شده بود و دور تا دور تختم رو می گرفت مرتب کردم. با دیدن تابلوی قشنگم که به دیوار بالای تخت بود لبخندی زدم و سلام نظامی دادم. کار هر روزم بود. قبل از خواب به تابلوم شب بخیر می گفتم و صبح به صبح بهش سلام می کردم. دمپایی های راحتیمو که شکل خرس بودن پا کردم و شنل نازکی روی لباس خوابم پوشیدم. چون اصلاً حال لباس عوض کردن نداشتم. جلوی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم. طبق روال بقیه روزا غر زدم: - بازم یه روز دیگه. دوباره باید ول شم توی خونه. حالم از تابستون به هم می خوره. کی می شه تموم بشه؟ یه مسافرت هم نمی ریم دلمون باز بشه. خدایا یه کاری کن امروز حوصله ام سر نره. یا بزن پس کله سپیده پاشه بیاد اینجا که من از تنهایی در بیام. یه کار بهترم می تونی بکنی. عشق واهی منو واقعیش کن که ... خنده ام گرفت و وسط خنده خودمو دعوا کردم: - حیا کن ... همون بهتر که حوصله ات سر بره دختره چشم سفید! از اینکه خودمم مثل مامانم خودمو دعوا می کردم خنده ام شدت گرفت و پشت پنجره رفتم. حیاط بزرگمون مثل همیشه باعث نشاطم شد و خماری خوابو از بین برد. چند تا حوض بزرگ به غیر از برکه پشت ساختمون وجود داشت، که به حیاط روح می داد. حیاط، تیکه تیکه چمن کاری شده بود و با قسمتای سنگی از هم جدا می شد. از جلوی پنجره که کنار رفتم یهو فکری تو ذهنم بالا پایین پرید که باعث شد خودمم شاد شم و بالا پایین بپرم. با شادی گفتم: - آخ جون ... امروز مهمونی داریم! ای رضا دورت بگردم که اول صبحی دل منو شادولی کردی. اون شب مهمونی بزرگی به مناسبت قبولی رضا، داداش بزرگترم تو کنکور، برگزار می شد. رضا بیست و یه سالش بود و من هجده سال. البته دلیل اینکه رضا سه سال پشت کنکور موند خنگ بودنش نبودا! کلاس کاریش بود! رضا دوست داشت که اول خدمت سربازیشو تموم کنه و بعد بره دانشگاه. همیشه می گفت: - دوست ندارم وقتی که سنم رفت بالا، با یه مدرک بالای تحصیلی، تازه برم آش خوری. اون وقت برام خیلی افت داره. همین کارو هم کرد. اول رفت سربازی و بعد از تموم شدن خدمت یک سالی رو به درس خوندن یا به قول من خرخونی گذروند و بعدش هم کنکور داد و قبول شد. اون هم مدیریت دانشگاه تهران! دست راستش زیر سر من بدبخت تنبل! بابا و مامانمم به همین مناسبت امشب همه رو دعوت کرده بود خونه مون. سرو صدایی که از بیرون می یومد، واسه همین جشن بود. با شنیدن صدای در به خودم اومدم و به طرف در بزرگ و بلند اتاقم رفتم، که روش با طرحای مینیاتور کنده کاری شده بود. درو که باز کردم، مژگان، خدمتکار کم سن و سالی که تازه استخدام شده بود و بیشتر دور و بر من بود و کارای منو انجام می داد رو روبروم دیدم. با لبخند گفت: - سلام صبح به خیر. خمیازه ای کشیدم و گفتم: - سلام ساعت چنده؟ من اگه جای اون بودم می گفتم: - کوری؟ ساعت به اون گنده ای بستی به دستت یکی گنده ترشو که زدی به دیوار اتاقت سوادم که داری یه نگاه بکن ببین چنده! ولی اون در به در فلک زده نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - ساعت تازه ده شده ... پدر و مادرتون و آقا رضا منتظر شما هستن. - کجان؟ - توی کتابخونه. در ضمن هر وقت خواستین صبحانه بخورین منو خبر کنید. زیر لب غرغر کردم: - تو رو می خوام چه کنم؟ ولی گفتم: - باشه تو برو به کارات برس. بعد از رفتن مژگان به طرف کتابخونه به راه افتادم. از چندین راهرو گذشتم. جلوی در عریض کتابخونه وایسادم و چند ضربه به در زدم و بعدم مث دور از جونم گاو سرمو زیر انداختم و رفتم تو. بابا و مامان و رضا روی کاناپه های کتابخونه نشسته بودند و مشغول گپ و گفتگو بودن. به محض دیدنم مامانم گفت: - به سلام رزا خانم! صبح عالی به خیر. چه عجب مادر دل از اون رخت خواب کندی! رضا در حالی که می خندید دنبال حرف مامانو گرفت و گفت: - دوباره تو شکل شعبون بی مخ اومدی؟ نمی تونی قبل از اینکه از اتاقت خارج بشی لباستو عوض کنی؟ قیافه مو در هم کشیدم، دست به سینه شدم و گفتم: - باز تو حرف زدی اسمال جارو کش؟ ای بابا! بذارین از در بیام تو، چشمتون به جمال من روشن بشه، اون وقت شروع کنین به تیکه انداختن. بابا پا در میونی کرد و در حالی که طبق معمول طرف منو می گرفت، گفت: - رضا چرا صبح اول صبحی به دختر گلم پیله می کنی؟ دختر من تکه. حتی شلختگی هاش هم قشنگه. رضا مغرورانه قری به سر و گردنش داد و گفت: - اگه از نظر قیافه و شکل و شمایلش می گید که باید بگم به خودم رفته. اما از نظر اخلاقی و لباس پوشیدن و ظاهر بیشتر به همون شعبون بی مخ شباهت داره، تا به دختر خانواده سلطانی! 💚ص1 💚قسمت 1
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 مامان با اخم گفت: - درسته که اعصابم از دست بچه بازیات داغون شده، ولی از صمیمیتی که با رضا داری خیلی هم خوشحالم. اینو همیشه یادت باشه که تو و برادرت باید پشت هم باشین. در ضمن بعد از نهار آرایشگر می یاد. حالا هم بهتره بری لباستو عوض کنی تا خراب نشده. یادت نره حموم هم بری. - اِ آرایشگر می یاد؟ مگه خودمون نمی ریم آرایشگاه؟ تا حالا از این برنامه ها نداشتیم که آرایشگر بیاد خونه مون. مامان همینطور که سعی می کرد منو از بغل رضا بیرون بکشه گفت: - وقت نمی شه بریم آرایشگاه، زودتر برو به کارت برس که بعد نخوای هول بزنی. این دیگه مدرسه ات نیست که دقیقه نود کاراشو می کنی ها. به دنبال حرف مامان، رضا منو روی زمین گذاشت و گفت: - برو خواهری، برو لباستو در بیار خراب نشه، به حرفای مامان هم گوش کن. سرمو تکون دادم و خرامان و با ناز از اتاق رضا بیرون رفتم و به طرف اتاق خودم راه افتادم. دوست داشتم هر چه زودتر شب بشه و عکس العمل پسرای فامیلو ببینم. آخ که چقدر دوست داشتم چشم تک تکشون رو در بیارم. توی فامیل ما چیزی که به وفور یافت می شد، پسر بود. از همه بیشتر دلم می خواست عکس العمل سام پسر خاله مو ببینم. با سام راحت تر از همه پسرای اطرافم بودم و دوست داشتم زودتر ببینم نظر اون چیه؟ نه اینکه خدایی نکرده خر یک تیکه از مغزمو جویده باشه و عاشقش شده باشما! نه خدا اون روزو نیاره. فقط با سام زیادی ندار بودم. برام درست مثل رضا بود. گفتم عشق یاد عشق واهی افتادم. آخ عشق واهی عزیزم! اسم تابلومو گذاشتم عشق واهی. آخه داستان داشت برای خودش. اون زمان نقاشی خیلی می کشیدم، ولی این نقاشی برام از همه خاص تر بود. چون وقتی که اونو کشیدم به نظرم همه چی غیر طبیعی بود، شادم نبود و من توهم زده بودم. در هر صورت ... یه شب نصفه شب بدون دلیل از خوب پریدم. حتی خوابم ندیده بودم! خواب از سرم پریده بود و کلافه بودم. ماه هم کامل بود. خیلی پریشون بودم و دنبال یه چیزی می گشتم که آرومم کنه. و تنها چیزی هم که اون لحظه می تونست آرومم کند کشیدن نقاشی بود. میلش اون لحظه توی من بیداد می کرد. یک بوم، سه پایه و یه کم رنگ برداشتم و رفتم توی باغ. شروع کردم به کشیدن. طرح یه پسر رو می کشیدم. دستم با قلمو تند تند روی بوم حرکت می کرد و دیوونه وار رنگا رو روی بوم قاطی می کردم. درست متوجه نمی شدم که چی قصد دارم بکشم. یه بوم پنجاه در هفتاد جلوم بود، یه پالت پر رنگ، چند تا قلم و یه ذهنیت کمرنگ. دلم می خواست تا حدی که ممکنه اونو خوشگل بکشم! یه طرح خاص از پسر ایده آلی که بعضی وقتا تو ذهنم می ساختمش. دستام بی اراده روی بوم از این طرف به اون طرف کشیده می شد. نزدیکای صبح بود که نقاشی تموم شد. تا اون روز نتونسته بودم یه نقاشی رو به این زودی تموم کنم! با خوشحالی بوم رو برداشتم و برگشتم توی اتاقم. اینقدر خسته بودم که بوم رو وسط اتاق ول کردم و روی تخت افتادم و بیهوش شدم. نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم. بوم هنوز وسط اتاق بود. اولین کاری که کردم رفتم سر وقتش تا ببینم چی خلق کردم! با دیدن نقاشی نزدیک بود پس بیفتم! اصلاً باورم نمی شد که این نقاشی کار من باشه، ولی بود! یه پا پیکاسو شده بودم برا خودم. روی بوم، پسری کاملاً غربی خود نمایی می کرد! پسری که تا حالا به خوشگلی اون تو تموم عمرم ندیده بودم! یه پسر با چشمای درشت و کشیده و خمار آبی، پوست سفید، موهای طلایی لخت که تیکه تیکه روی پیشونی اش ریخته بود، لبایی به رنگ گلای سرخ باغ، بینی کوچیک و خوش فرم که انگارصد بار با خط کش تراش خورده بود. ابروهایی کمونی و مژه های بلند و فر خورده به رنگی روشن. اینقدر خوشگل بود که حتی قدرت حرکت نداشتم! چند لحظه محو تماشاش شدم و اصلاً حواسم نبود که دستم روی قلبم خشک شده. وقتی به خودم اومدم از جا پریدم و دوون دوون اول از همه رضا رو خبر کردم و بعد از اون بابا و مامانو. رضا رو که کشون کشون با خودم به اتاقم آوردم ولی بابا و مامان یه کم طول کشید تا اومدن. رضام مث خودم با دیدن تابلو جا خورد. سوتی کشید و گفت: - چه کردی رزا! چند لحظه تابلو رو خوب بررسی کرد. بعدش به شوخی اخم کرد و در حالی که دستشو روی گردنش می ذاشت، گفت: - وا غیرتا! رگ غیرتم غُلید بیرون. این کیه تو کشیدی دختره گیس بریده؟ یالا بگو تا خودم گیساتو نبریدم. مشتی به شونه اش کوبیدم و خواستم جوابش رو بدم که در باز شد و بابا و مامان وارد شدن. با ذوق دست بابا رو چسبدیم و گفت: - بابا ببین نقاشیمو. دیشب اینو کشیدم. خیلی قشنگه نه؟ قبل از اینکه بابا فرصت کنه حرفی بزنه صدای ناله مامان بلند شد: - فرهاد ... 💚ص1 💚قسمت 2
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 اینور اونورش رو هم پارچه ای گذاشته بودم که هر بار قبل از اومدن مامان به اتاق روشو می پوشوندم. ولی به ندرت اون کارم از سرم افتاد. مامان عادت داشت هر بار که وارد اتاق من می شد اصلاً نگاه به دیوار روبرو نمی انداخت و همین کار منو راحت کرده بود. از اون دردسرا که بگذریم ... نوعی انس با تابلوم داشتم. احساس می کردم تابلو با من حرف می زنه. اسم اونو عشق واهی گذاشتم. به نظرم عشقی که نسبت به اون پسر داشتم الکی و چرت و پرت بود! چون که همچین پسری تا این حد خوشگل و جذاب اصلاً وجود نداشت. عشق؟! نه مثل اینکه خره بالاخره منو جوید. از دست رفتم! به احساس خودم می خندیدم و اونو پوچ می دونستم، ولی دل کار خودشو بلد بود. از فکر و خیال خارج شدم و با سرخوشی وارد حموم شدم. یک حموم دلچسب و طولانی! بعد از خارج شدن موهای بلند حناییمو سشوار زدم و با سرحالی از اتاق خارج شدم. وقت نهار بود و همه تو سالن غذاخوری منتظرم بودند. چون کف راهرو ها لیز بود، شیطنتم گل کرد و شروع کردم به لیز خوردن تا خود سالن غذا خوری. مامان که منو تو اون حالت دید، سری به افسوس تکون داد و گفت: - نخیر تو نمی خوای بزرگ بشی! و رو به بابا گفت: - فرهاد وای به حالت اگه یه بار دیگه بگی دخترم بزرگ شده. بعضی وقتا از غرغرای مامان خسته می شدم. ولی هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم که به بابا یا مامان بی احترامی کنم. با لبخندی که همیشه روی صورتم بود کنار بابا پشت میز نشستم و گفتم: - آخه از امشب نامزد می کنم. باید سنگین و رنگین باشم و مثل آدم بزرگا رفتار کنم. پس بذارید این چند ساعت رو تا می تونم بازی و بازیگوشی کنم. رضا و مامان خنده شون گرفت. به رضا چشمکی زدم و گفتم: - آخ بابا نمی دونی چقدر نامزدم خوشگله! اینقدر دوسش دارم که حد نداره. رضا یواشکی چشمک زد که دلم براش ضعف رفت. بابا ولی با ابروهای بالا پریده گفت: - نامزد؟! کی اومده خواستگاری تو که من خبر ندارم؟ بعد از مامان پرسید: - اینجا چه خبره خانم؟ در حالی که یه تکه از مرغ سوخاریمو می ذاشتم توی دهنم، فرصت جوابو از مامان گرفتم و خودم گفتم: - بهتره از نامزدم بپرسید. و با چنگال به طرف رضا اشاره کردم. تیر نگاه بابا این بار رضا رو نشونه گرفت و رضا میون خنده قضیه رو برای بابا تعریف کرد. بعد از نهار آرایشگر اومد و من همراه سوفیا به اتاقم رفتم. سوفیا زنی حدوداً سی و هفت- هشت ساله و ارمنی بود، با اندامی کشیده و لاغر. موهای بور و چشمای عسلی داشت. همچین توصیفش می کنم انگار قراره بیاد خواستگاریم. نگام بهش خریدارانه بود. منو روی صندلی نشوند و خواست که لباسمو ببینه. لباسو از کمد در آوردم و نشونش دادم. اخلاق خشکی داشت با دیدن لباس ابرویی بالا انداخت و فقط گفت: - بهتره روی این صندلی بشینید و تکون هم نخورید. اونم فهمیده بود من یه جا بند نمی شم که این مدلی گفت! کلا من رسوام! نشستم و اخمامو تو هم کشیدم. خوشم نمی یومد کسی باهام بد حرف بزنه. سرمو زیر انداختم و گذاشتم موهای بلندمو شونه کنه. از ده سالگی تا حالا موهامو کوتاه نکرده بودم و حالا تا پایین تر از کمرم می رسید! بابا اجازه نمی داد موهامو کوتاه کنم. کاش می فهمیدم چرا مردا موی بلند دوست دارن؟ همه زحمتش برای ماست کیفش رو اونا می کنن. موهام فوق العاده نرم و سبک بودن و همین داد سوفیا رو در آورده بود. منم با مارموذی فکر می کردم حقشه! موهام دارن انتقام منو ازش می گیرن. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره اونا رو بالای سرم جمع کرد و تاج رو روی اون قرار داد. بعد از اون سراغ آرایش صورتم رفت. چون پشتم به آینه بود، نمی دیدم که چه بلایی به سرم می یاره. برای بار اول بود که صورتم آرایش می شد. همین طور که برای اولین بار قرار بود لباس شب بپوشم و همینا هیجان زده ام کرده بود. واقعاً بزرگ شده بودم و به قول مامان باید توی رفتارم تجدید نظر می کردم. از صداهایی که از بیرون می اومد، فهمیدم که مهمونا کم کم دارن می یان. بعد از سه ساعت یه جا نشستن سوفیا کنار رفت و گفت: - تموم شد! نکبت! یه تعریف خشک و خالیم ازم نکرد. منم بدون تشکر از جا بلند شدم و رفتم سمت لباسم. اینقدر حالمو گرفته بود که نمی خواستم به خودم تو آینه نگاه کنم ببینم چه عنتری شدم! ناچاراً به کمک سوفیا لباسمو پوشیدم و کفشای پاشنه بلندمو که به رنگ نقره ای بود پا کردم. جلوی آینه که رفتم نزدیک بود از خوشی دل ضعفه بگیرم پس بیفتم. موهای بلندمو بالای سر جمع کرده بود و تاج کوچیکی که پر از نگینای ریز نقره ای بود روی سرم گذاشته بود. آرایش نقره ای کمرنگی هم روی صورتم جا خوش کرده بود. توی همین حالت بهت گیر کرده بودم که رضا درو باز کرد و وارد شد. این بار از دیدن اون بهت زده شدم. اونم با دیدن من سر جاش وایساد. فوق العاده خوشگل شده بود! کت و شلوار نقره ای رنگش رو پوشیده و 💚ص1 💚قسمت 3 .
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 - راستی ببینم چرا تو اون اول که من از پله ها با رضا پایین اومدم، نیومدی جلو سلام کنی؟ شعور بهت یاد ندادن؟ سام چشمکی به سپیده زد و گفت: - چون من اونقدرها کوچیک نشدم که بخوام بیام دست بوس تو. تو از من کوچک تری، پس تو باید بیای. انگشتم رو به نشونه تهدید بالا آوردم و گفتم: - وای به حالت اگه بعد از مهمونی چشمم بهت بیفته، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. حالا دیگه واسه من زبون درازی میکنی؟ مثل اینکه گردنت داره رو بدنت سنگینی می کنه. - اگه کاری از عهده ات بر میاد همین الآن رو کن، وگرنه که تهدید الکی موقوف. - اِهه من که مثل تو بی شخصیت نیستم بخوام وسط مهمونی جنجال راه بندازم. حساب تو یکی رو بعداً می رسم. تا اومد دهن باز کنه و جوابم رو بده، کیومرث پسر ارشد یکی از دوستای بابا آقای اصلانی، به طرفمون اومد و سام به اجبار حرفش رو خورد. کیومرث رو به من گفت: - رزا خانم می شه لطفاً مهران خان رو به من نشون بدین؟ صدای آهسته رضا رو شنیدم که گفت: - من و سام بوقیم دیگه! میاد از رزا می پرسه. خنده ام گرفت و به ناچار از جمع خارج شدم و اونو به سمت مهران پسر ارشد عمو فرزاد بردم. تشکر کرد و از من جدا شد. بیچاره منظوری هم نداشت ولی حرف رضا منو به فکر فرو برد. چرا همه چیز دور و بر من در حال تغییر بود؟ چرا توجه پسرا به من حالت دیگه ای پیدا کرده بود؟ دوباره پیش سپیده برگشتم و با هم قاطی مهمونا حل شدیم. آخر شب بعد از صرف شام همه به خونه هاشون رفتن، ولی به درخواست خودم سپیده پیش من موند. رضا هم سامو نگه داشت. مامان اصرار داشت که سپیده و سامو به اتاق مهمونا بفرستیم، ولی نه من و نه رضا رضایت ندادیم و آخر سر هم مامانو مجاب کردیم و سپیده و سامو به اتاقای خودمون بردیم. بعد از اون همه رقص و ورجه وورجه حسابی خسته شده بودیم و اونقدر خوابمون میومد که سرمون نرسیده به بالش خوابمون برد. صبح با صدای سپیده چشم باز کردم. سپیده در حالی که می خندید لیوان آبی رو بالای سرم به صورت مورب نگه داشته بود و می گفت: - رزا تا سه می شمارم یا بلند می شی یا این لیوان آبو روی سرت خالی می کنم. به التماس گفتم: - جـــــــــون من سپیده اذیت نکن. خوابم می یاد. - بیخود. بلند شو ببینم حوصله ام سر رفت. - درد بی درمون بگیری! می گم خوابم میاد. به من چه که حوصله ات سر رفته؟ - خودت درد بی درمون بگیری. لال مرگ بمیری. از جلوی چشام خفه شو، بلند می شی یا نه؟ با لجبازی گفتم: - نه بلند نمی شم. خواستم پتو رو روی سرم بکشم، که بی انصاف لیوان آب یخ رو روی سرم خالی کرد. نفسم برای چند لحظه بند اومد، درسته که تابستون بود اما با خنکی که کولر به وجود آورده بود کم مونده بود یخ بزنم! با عصبانیت از جا پریدم و گفتم: - بمیری الهی! اگه جرأت داری وایسا تا نشونت بدم! در حالی که می دوید، از اتاق خارج شد. سپیده به باغ رفت و من هم دنبالش با لباس خواب، می دویدم. بالای لباسم کاملاً خیس شده بود. با فریاد گفتم: - سپیده می کشمت. مگه اینکه دستم بهت نرسه. همینطور که می دوید برگشت و زبونشو برام در آورد. همین حرکت باعث شد که شلنگ آبو نبینه. پاش به شلنگ گیر کرد و محکم روی زمین افتاد. در حالی که می خندیدم به طرفش رفتم و گفتم: - آخیش دلم خنک شد! تا تو باشی دیگه از این کارا نکنی! اون قسمت که افتاده بود آب جمع شده بود و همین باعث شد لباسش خیس و گلی شود! کلا سپیده توی افتادن ید طولایی داره. از بچگی هم تلپ تلپ می خورد زمین دست و پاش زخم می شد. با ناله و آه و فغان بلند شد و بی توجه به من لنگ لنگون به طرف ساختمون راه افتاد. من فقط می خندیدم و اون با غیظ نگام می کرد، به نوبت رفتیم حموم و دوش گرفتیم. اینم آغاز روزمون ... به نظر که بد نمیومد! بعد از دوش، با هم به سالن غذا خوری رفتیم و همراه بابا و مامان که تازه بیدار شده بودن یک صبحانه دلچسب خوردیم. رضا و سام هنوز بیدار نشده بودن. آی که چقدر دلم می خواست برم روی سر جفتشون آب یخ بریزم! چه فازی می ده لامصب! اما جرأت نداشتم، سام منو می خورد. بعد از اینکه بابا میون سر به سر گذاشتنای من و سپیده به کارخونه رفت، همراه سپیده به اتاق رضا رفتیم. بدون اینکه حرفی به هم بزنیم، از خیر سر به سر اون دو تا گذاشتن، گذشتیم. جرأتشو نداشتیم، پس از راه دوم یعنی لوس بازی استفاده کردیم. نقشه مو واسه سپیده گفتم و با توافق اون یک دو سه گفتم و همزمان با هم شیرجه زدیم روی سر سام و رضا و بوس بارونشون کردیم. هر دو اول با وحشت از خواب پریدن ولی وقتی ما رو با حالتای مضحکمون دیدن خنده شون گرفت و به خیر گذشت واقعاً داشتن دو تا خواهر دیوونه هم غنیمت بود! بعد از بیدار شدن اونا کرممون ریخت و رفتیم توی کارگاه نقاشی من. هوس نقاشی کشیدن کرده بودم. سپیده هم عاشق نقاشیای من بود و اگه ساعت ها 💚ص1💚قسمت 4
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 عاشق بازی بیلیارد بودم. رضا میز بیلیارد کوچیکی داشت که بعضی وقتا تو خونه با هم بازی می کردیم و یه کم بلد بودم. حسابی خوش گذروندیم. . عصر هم تو محوطه هتل اسکیت بازی کردیم. اینقدر تو خود هتل به ما خوش می گذشت که نیازی به بیرون رفتن نداشتیم. شب که شد به اصرار سپیده با مامانا به اسکله رفتیم. اسکله رفتن و دوچرخه سواری برنامه هر شبمون شده بود. مامان گفت: بچه ها اول بیاین بریم یه جا برای نشستن پیدا کنیم، بعد برین برای بازی . قبول کردیم و همه با هم به سمت ساحل رفتیم. گوشه ای خلوت پیدا کردیم و چهار نفری نشستیم. چند دقیقه ای رو تو سکوت به آبی زیبای دریا خیره شدم. سپیده هم مثل من به آب نگاه می کرد. به هر چیز آبی که نگاه می کردم یاد چشمای عشق واهی ام می افتادم. به خصوص آسمون قبل از غروب. دلم براش تنگ شده بود. اون شب حس عجیبی داشتم. انگار دنیا برام شکل دیگه ای پیدا کرده بود. همه چیز رنگ دیگه ای بود سبز ها زیادی سبز و آبی ها زیادی آبی بودن. هر چهار نفر سکوت کرده بودیم و من داشتم از اون همه زیبایی لذت می بردم. دلم می خواست از جا بلند بشم و رو به آسمون فریاد بکشم: خدایا! عاشقتم ، خیلی دوستت دارم. تو خیلی خوبی که اینهمه چیزای قشنگ به من دادی. خدایا عاشق مامانمم عاشق خاله امم عاشق دختر خاله امم. من عاشق همه ام همه رو دوست دارم. تو رو بیشتر از همه دوست دارم خدا جون ، تو حال و هوای خاص خودم بودم که متوجه شدم بین خاله و مامان اشاره هایی رد و بدل می شه و هر دو سمتی رو به هم نشون می دن. دنباله نگاهشون رو گرفتم و دیدم به یه خانمی که تنها نشسته و چشم به آب زلال دوخته ، نگاه می کنن. رو به مامان گفتم: چی شده مامان؟ چی رو دارین به همدیگه نشون میدین؟ مامان به طرفم برگشت و من اشک رو توی چشمای سبز و درشتش دیدم. قلبم فرو ریخت و با تعجب گفتم: مامانی داری گریه می کنی؟! مامان و خاله هر دو در حالی که بغض داشتن، از جا بلند شدن و به طرف اون خانم رفتن. چند لحظه بعد هر سه تو بغل هم گریه می کردن! به سپیده گفتم: تو فهمیدی این خانمه کی بود؟ سپیده هم با تعجب گفت: نه ولی حتماً طرف خیلی عزیزه که اینا اینطوری اشک میریختن. عجب فیلم هندی شده‌ها! دوباره بهشون نگاه کردم که دیدم این بار در حالی که می خندیدن به سمت ما می یومدن جل الخالق! اینا چشون بود؟یهو میخندن یهو گریه میکنن نکنه خل شدن؟ مگه نشونه دیوونگی همین نیست؟ خوبه بلند شم فرار کنم از فکرای خودم خندم گرفت وقتی به ما رسیدن من و سپیده وایسادیم و ناچاراً سلام کردیم و به گرمی جواب گرفتیم. اون غریبه، خانم قد بلندی بود با پوست سفید و چشمای درشت مشکی که توی صورتش برق می زدن انگار. روی هم رفته خوشگل بود بود و به دل می‌نشست، حتی با وجودی که سنش بالا بود مامان گفت، بچهها معرفی میکنم، کیمیا جون دوست عزیز دوران دبیرستان من و شیلا. البته میشه گفت که کیمیا خاله شماست، چون با خواهر برای ما فرقی نداره. این شد که بعد از اون ما اونو خاله کیمیا صدا زدیم. مامان رو به خاله کیمیا گفت:این دو تا هم رزا و سپیده، دخترای من و شیلا هستن. خاله کیمیا به سپیده نگاه کرد و گفت:ماشاالله چقدر هم نازن! شیلا دختر تو کپی جوونیای خودته. درست میگفت. سپیده دقیقاً شبیه خاله بود، همینطور که من و رضا شبیه مامان بودیم. باباهامون این وسط ول معطل بودن! جالبی کار اینجا بود که مامان و خاله شیلا دو قلو بودن اما به هم شباهتی نداشتن. خاله کیمیا به من نگاه کرد و گفت:ماشالله شکیلا، دختر توام خیلی شبیه خودته! انگار دارم جوونی هاتون رو می‌بینم! مامان لبخندی زد و گفت:آره، رزا خیلی شبیه منه، پسرم رضا هم تقریباً همینطوره! البته اون فقط چشماش سبزه بقیه چهره اش کپی فرهاده! خاله کیمیا با کنجکاوی پرسید:وای دو تا بچه داری؟! پسرت نیومده؟ - نه ، اونم واسه خودش با دوستاش برنامه داشت. رفته شمال خاله شیلا بحثو عوض کرد و گفت:تو چی بی معرفت؟ تو چیکار کردی؟ بچه داری یا نه؟ برای لحظه ای ناراحتی رو تو نگاه خاله کیمیا دیدم. ولی خیلی زود به حالت طبیعیش برگشت و گفت:معلومه که دارم! یه پسر بیست و چهار ساله خیلی خوش تیپ! مامان از تعریف خاله کیمیا لبخند نشست روی لبش و گفت:خدا بهت ببخشتش! دیگه تعریف کن، از زندگیت بگو. راضی هستی؟ می دونی چند ساله همو ندیدیم؟ دقیقاً از نامزدی من با به اینجا که رسید نگاهی به ما کرد و حرفشو خورد. انگار ما مزاحم بودیم. میدونستم درد دلای زیادی برای گفتن دارن که البته من هم زیاد مایل به شنیدن نبودم. تا همین جاش هم داشت خوابم میگرفت. دست سپیده رو گرفتم و گفتم:بریم بازی؟ اونم که معذب بودن مامان و خاله‌ها رو درک کرده بود سری به نشونه موافقت تکون داد وبلندشد. قبل از رفتن به طرف مامان برگشتم و گفتم:مامان 💚ص1 💚قسمت5
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 سرمو زیر انداختم. این دقیقاً چیزی بود که خودمم فهمیده بودم. نگاه عشق واهی من پاک و معصوم بود. عین نگاه یه بچه بی پناه. ولی نگاه داریوش انگار ناپاک بود. حس خوبی به آدم منتقل نمی کرد. به خصوص که مدام هم از توی آینه منو زیر نظر داشت. آهی کشیدم و گفتم: - آره منم فهمیدم. جلوی در اتاق رسیده بودیم. سپیده گفت: - خدا خودش به خیر کنه عاقبت تو رو با این عشق! در اتاق که باز شد حرفای ما هم نیمه تموم موند. وارد اتاق که شدیم فهمیدیم خاله کیمیا هم اونجاست. همه شون هنوز بیدار بودن و غرق حرف زدن از این در و اون در! مامان که نگاه متعجب ما رو روی خاله کیمیا دید گفت که اتاق خاله کیمیا هم توی همون هتله و خاله قراره شبو پیش ما بخوابه. شخصیت خاله کیمیا برام عجیب بود. زنی که تو نگاش انگار غم بود ولی روی زبونش نبود. شاد بود ولی انگار نبود. دلم می خواست یه کم در مورد شخصیتش فوضولی کنم ولی می دونستم که مامان دعوام می کنه. پس بیخیال شدم و به این نتیجه رسیدم که اگه چیزی باشد مامان خودش برام می گه. داشتیم لباس عوض می کردیم که خاله شیلا رو به خاله کیمیا پرسید: - کیمیا حالا از خاطرات گذشته بگذریم، تو چرا تنها اومدی؟ پس خسرو و پسرت چرا نیومدن؟ - خسرو که همیشه درگیر کارای شرکتشه. هیچ وقت تو هیچ مسافرتی با من همراه نمی شه. ولی پسرم باهامه. مامان گفت: - جدی می گی؟ پس کجاست؟ خیلی دلم می خواد پسر بهترین دوستم رو ببینم. خاله کیمیا لبخند تلخی زد و گفت: - فکر نکنم زیاد از دیدنش خوشحال بشی. از این حرف خاله اخمای مامان درهم رفت. انگار رمزی حرف می زدن. سر از حرفاشون در نمیاوردم. سپیده مثل من کنجکاوی نمی کرد. اصلاً براش مهم نبود. ولی من خیلی دلم می خواست سر از کار اون دوستای قدیمی در بیارم. اگه اینطور که مامان ادعا می کرد اونا دوستای صمیمی بودن پس برای چی این همه وقت از هم هیچ خبری نداشتن؟ چرا حال خاله کیمیا مثل هوای بهار بود؟ یه لحظه آفتابی و یه لحظه ابری؟ این سوالا مثل موریانه داشت مغزمو می جوید. خاله شیلا گفت: - چطوره که خسرو حاضر نیست تو هیچ مسافرتی باهات باشه؟ یعنی کارش اینقدر مهمه؟ حتی مهم تر از تو؟ اینجوری دوستت داره؟ یه لحظه حس کردم حال خاله کیمیا منقلب شد. لرزش چونه شو حس کردم. ولی خاله سعی کرد بخنده و گفت: - خب دیگه! اینم یه نوع دوست داشتنه یعنی می خواد من آزاد باشم. نه تنها من که خاله و مامان هم به حالت های خاله کیمیا شک کرده بودند. خاله شیلا مثل بازرسا شده بود: - خیلی دلم می خواد خسروی عاشقو ببینم. مامان غرید: - شیلا خجالت بکش! خاله کیمیا سرشو زیر انداخته بود و با انگشتای دستش بازی می کرد. خاله شیلا بازم کوتاه نیومد و گفت: - من جای خسرو بودم چشمای پسرمو در می آوردم که مامانشو اون وقت شب تنها فرستاده بود اسکله. خودش رفته پی خوش گذرونی؟! خاله کیمیا یه دفعه گفت: - نه ... پسر من اصلاً اهل خوش گذرونی ... به اینجا که رسید در کمال حیرت همه ما بغضش ترکید. چنان گریه می کرد که چند لحظه همه ما فلج شده بودیم و نمی دونستیم باید چی کار کنیم! خاله کیمیا از جا بلند شد که از اتاق خارج بشه. ولی مامان از جا پرید و خاله رو محکم بغل کرد. خاله هم همینو می خواست، نیاز به یه همدرد و همدل داشت. چند لحظه ای تو بغل مامان زار زد. اشک همه ما در اومده بود از بس که با سوز هق هق میکرد. از جا بلند شدم و لیوانی آب برای خاله آوردم. خاله از بغل مامان بیرون اومد و با لبخندی پر از قدرشناسی لیوانو از من گرفت و گفت: - ممنونم دخترم. مامان همینطور که شونه های خاله رو ماساژ می داد با نگرانی به خاله شیلا نگاه کرد که پشت پنجره ایستاده بود و معلوم بود خیلی ناراحته. آخر دووم نیاورد و گفت: - ای بابا ببینین چطور شبمون رو خراب کردینا. شیلا آخه این چه حرفایی بود که زدی. خوب مگه فرهاد و پیمان با ما اومدن که تو گیر دادی به خسرو؟ کیمیا جون بسه دیگه عزیزم اینقدر گریه نکن حالت بد می شه. خاله شیلا لب تخت نشست و گفت: - منو ببخش کیمیا نمی خواستم ناراحتت کنم. ولی از همون لحظه اول که دیدمت حس کردم از دیدنمون خوشحال نشدی. انگار نگرانی. با ما دیگه مثل قبل صمیمی نیستی. حس کردم ما رو غریبه می دونی. این بود که کنترلم رو از دست دادم. دلم می خواد اگه مشکلی داری مارو مثل خواهرت بدونی و باهامون درد دل کنی. شاید دوستای خوبی برات نبودیم که حالا لایق ... خاله کیمیا سریع گفت: - نه نه اصلاً اینطور نیست. من با خودم مشکل دارم. یک عمره دارم اینجوری زندگی می کنم. همه اش تظاهر ... همه اش حفظ ظاهر. دیگه خسته شدم. دیگه به اینجام رسیده 💚ص1💚قسمت6