#چهلوششمین کتاب #pdf
🏳گرامیداشت اولین شهید فتنه۸۸
🏳شهیدبسیجی، حسینغلامکبیری
💠رهبرانقلاب:
‼️شهدای فتنه ۸۸، افضل شهدای انقلاب اسلامی هستند! سایت تسنیم ۹۴/۱۰/۹
‼️سلام خدا بر این فداکاران که در روز غربت فضیلتها و ارزشهای اسلامی برای دفاع از انقلاب اسلامی قد علم کردند و غریبانه جان دادند! ۷۱/۱۲/۲۱
‼️درس بزرگ شهیدان به ما اینستکه هر گاه لازم شود باید جان و همه آنچه برای ما عزیز است را سپر بلای ارزشهای اسلامی کنیم و با همه وجود از حاکمیت اسلام دفاع کنیم! ۷۰/۱۱/۱۷
🏳مزارشهید؛
🏴بهشتزهرا ق۵۵ ر۲۴ ش۳
⬇️زندگینامهشهید،نسخهpdf
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
اولینشهیدفتنه.pdf
1.34M
#چهلوششمین کتاب #pdf
🏳 اولین شهید فتنه۸۸ کیست
🏳شهیدبسیجی، حسینغلامکبیری
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
4_5832465205992358832.mp3
2.01M
#کتاب #معراج
فصل هشتم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
base.apk
8.39M
🔴 #نرمافزار_شماره🔴 18 👆👆
❤️خاطراتی از سبک زندگی شهدا
🌹شامل ده هزار (10,000) خاطره موضوعی
💐در قالب 350 موضوع کاربردی
🌺بعلاوه 500 وصیتنامه کوتاه در قالب 8 موضوع
🌷بعلاوه زندگینامه 25 سردار شهید.
📝گوشه ای از منابع استفاده شده در نرم افزار:
🌸مجموعه کتاب یادگاران از انتشارات روایت فتح،
🌼مجموعه کتابهای سیره شهدا از انتشارات روایت فتح،
☘و...
👌این نرم افزار با حمایت سازمان فضای مجازی سراج تولید شده است
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸
🌹 ثواب صلوات روز جمعه 🌹
💐 رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) :
☘️ در روز جمعه فراوان بر من #صلوات فرستيد ، كه هر كس درودش بر من بيشتر باشد ، مقام و منزلتش به من نزديك تر است .
☘️ و هر كس روز جمعه #صد بار بر من #صلوات بفرستد ، در روز قيامت با چهره نورانى محشور مى شود.
☘️ و هر كس در روز جمعه #هزار بار بر من #صلوات فرستد ، چشم از دنيا نبندد تا جايگاهش را در بهشت ببيند.
📚آثارالصادقین ، ج 11 ، ص 216
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#رمان #هوسی_در_گذشته
#قسمت_اول
با سر و صدایی که از بیرون میومد به زور چشمامو باز کردم. آفتاب از پنجره های بلند و سلطنتی اتاقم روی فرشای ابریشمی پهن شده بود. از تخت خواب بزرگ یه نفر و نیمه ام، پایین اومدم و حریری رو که مثل پرده از بالای تخت آویزون شده بود و دور تا دور تختم رو می گرفت مرتب کردم. با دیدن تابلوی قشنگم که به دیوار بالای تخت بود لبخندی زدم و سلام نظامی دادم. کار هر روزم بود. قبل از خواب به تابلوم شب بخیر می گفتم و صبح به صبح بهش سلام می کردم. دمپایی های راحتیمو که شکل خرس بودن پا کردم و شنل نازکی روی لباس خوابم پوشیدم. چون اصلاً حال لباس عوض کردن نداشتم. جلوی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم. طبق روال بقیه روزا غر زدم:
- بازم یه روز دیگه. دوباره باید ول شم توی خونه. حالم از تابستون به هم می خوره. کی می شه تموم بشه؟ یه مسافرت هم نمی ریم دلمون باز بشه. خدایا یه کاری کن امروز حوصله ام سر نره. یا بزن پس کله سپیده پاشه بیاد اینجا که من از تنهایی در بیام. یه کار بهترم می تونی بکنی. عشق واهی منو واقعیش کن که ...
خنده ام گرفت و وسط خنده خودمو دعوا کردم:
- حیا کن ... همون بهتر که حوصله ات سر بره دختره چشم سفید!
از اینکه خودمم مثل مامانم خودمو دعوا می کردم خنده ام شدت گرفت و پشت پنجره رفتم. حیاط بزرگمون مثل همیشه باعث نشاطم شد و خماری خوابو از بین برد. چند تا حوض بزرگ به غیر از برکه پشت ساختمون وجود داشت، که به حیاط روح می داد. حیاط، تیکه تیکه چمن کاری شده بود و با قسمتای سنگی از هم جدا می شد. از جلوی پنجره که کنار رفتم یهو فکری تو ذهنم بالا پایین پرید که باعث شد خودمم شاد شم و بالا پایین بپرم. با شادی گفتم:
- آخ جون ... امروز مهمونی داریم! ای رضا دورت بگردم که اول صبحی دل منو شادولی کردی.
اون شب مهمونی بزرگی به مناسبت قبولی رضا، داداش بزرگترم تو کنکور، برگزار می شد. رضا بیست و یه سالش بود و من هجده سال. البته دلیل اینکه رضا سه سال پشت کنکور موند خنگ بودنش نبودا! کلاس کاریش بود! رضا دوست داشت که اول خدمت سربازیشو تموم کنه و بعد بره دانشگاه. همیشه می گفت:
- دوست ندارم وقتی که سنم رفت بالا، با یه مدرک بالای تحصیلی، تازه برم آش خوری. اون وقت برام خیلی افت داره.
همین کارو هم کرد. اول رفت سربازی و بعد از تموم شدن خدمت یک سالی رو به درس خوندن یا به قول من خرخونی گذروند و بعدش هم کنکور داد و قبول شد. اون هم مدیریت دانشگاه تهران! دست راستش زیر سر من بدبخت تنبل! بابا و مامانمم به همین مناسبت امشب همه رو دعوت کرده بود خونه مون. سرو صدایی که از بیرون می یومد، واسه همین جشن بود. با شنیدن صدای در به خودم اومدم و به طرف در بزرگ و بلند اتاقم رفتم، که روش با طرحای مینیاتور کنده کاری شده بود. درو که باز کردم، مژگان، خدمتکار کم سن و سالی که تازه استخدام شده بود و بیشتر دور و بر من بود و کارای منو انجام می داد رو روبروم دیدم. با لبخند گفت:
- سلام صبح به خیر.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- سلام ساعت چنده؟
من اگه جای اون بودم می گفتم:
- کوری؟ ساعت به اون گنده ای بستی به دستت یکی گنده ترشو که زدی به دیوار اتاقت سوادم که داری یه نگاه بکن ببین چنده!
ولی اون در به در فلک زده نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- ساعت تازه ده شده ... پدر و مادرتون و آقا رضا منتظر شما هستن.
- کجان؟
- توی کتابخونه. در ضمن هر وقت خواستین صبحانه بخورین منو خبر کنید.
زیر لب غرغر کردم:
- تو رو می خوام چه کنم؟
ولی گفتم:
- باشه تو برو به کارات برس.
بعد از رفتن مژگان به طرف کتابخونه به راه افتادم. از چندین راهرو گذشتم. جلوی در عریض کتابخونه وایسادم و چند ضربه به در زدم و بعدم مث دور از جونم گاو سرمو زیر انداختم و رفتم تو. بابا و مامان و رضا روی کاناپه های کتابخونه نشسته بودند و مشغول گپ و گفتگو بودن. به محض دیدنم مامانم گفت:
- به سلام رزا خانم! صبح عالی به خیر. چه عجب مادر دل از اون رخت خواب کندی!
رضا در حالی که می خندید دنبال حرف مامانو گرفت و گفت:
- دوباره تو شکل شعبون بی مخ اومدی؟ نمی تونی قبل از اینکه از اتاقت خارج بشی لباستو عوض کنی؟
قیافه مو در هم کشیدم، دست به سینه شدم و گفتم:
- باز تو حرف زدی اسمال جارو کش؟ ای بابا! بذارین از در بیام تو، چشمتون به جمال من روشن بشه، اون وقت شروع کنین به تیکه انداختن.
بابا پا در میونی کرد و در حالی که طبق معمول طرف منو می گرفت، گفت:
- رضا چرا صبح اول صبحی به دختر گلم پیله می کنی؟ دختر من تکه. حتی شلختگی هاش هم قشنگه.
رضا مغرورانه قری به سر و گردنش داد و گفت:
- اگه از نظر قیافه و شکل و شمایلش می گید که باید بگم به خودم رفته. اما از نظر اخلاقی و لباس پوشیدن و ظاهر بیشتر به همون شعبون بی مخ شباهت داره، تا به دختر خانواده سلطانی!
💚ص1 💚قسمت 1
حق با رضا بود. مامان و بابا و رضا همیشه قبل از خارج شدن از اتاقاشون لباس مرتب می پوشیدن و کاملاً مرتب بودن. انگار همیشه می خواستن برن مهمونی. این یه رسم بود تو خونواده مون که طبق معمول همیشه من سنت شکنی می کردم. کلا هیچ وقت روی اسلوب نمی تونستم زندگی کنم. خوش داشتم راحت باشم! با غیظ یکی از کوسنای روی مبلو برداشتم و به طرفش نشونه رفتم، که سرشو دزدید و کوسن به یکی از قفسه های کتابخونه برخورد کرد. با عصبانیت گفتم:
- خوبه حالا یه رشته با ارزش قبول نشدی، وگرنه از فردا باید لباسای آقا رو هم می شستیم! همچین می گه خانواده سلطانی کسی ندونه فکر می کنه داری در مورد ... بابا چرا این خونه اینقدر گنده اس؟ هر بار که می خوام از یه جایی برم یه جای دیگه هوس می کنم زنگ بزنم به آژانس دو ساعت طول می کشه از اتاقم بیام اینجا!
بابا در حالی که از حرفای نامربوط من خنده اش گرفته بود پاشو که روی پای دیگه اش انداخته بود برداشت و میون حرص خوردن من، گفت:
- بیا دخترم، بشین توی بغل بابا، نیازی نیست اینقدر حرص بخوری. تا وقتی من بالای سرت هستم از دست هیچ کس حرص نخور عزیز دلم. این اولاً ... دوماً با خونه چی کار کنم؟ بابا چرا غر می زنی؟ یه کم تحرک برات بد نیست.
- یعنی می خواین بگین من خیگم؟
قبل از بابا رضا غش غش خندید و گفت:
- آره خیگی ولی از اون وری! مثل اتود می مونی ... دراز و لاغر.
- اِ بابا ببینش.
بابا فقط گفت:
- مانکن منو اذیت نکن رضا.
رضا با دلخوری مصنوعی گفت:
- وقتی مدافعی مثل آقای سلطانی بزرگ داره نباید هم از من حساب ببره!
با عشق بغل بابا پریدم و برای رضا شکلک در آوردم. رابطه من و رضا معمولاً خیلی خوب و جور بود، ولی بعضی وقتا هم مثل کارد و پنیر می شدیم. به قول مامان، هیچ چیزمون به آدمیزاد نرفته بود. مامان گفت:
- صبحونه خوردی لوس بابا؟
می دونستم الانه که مورد توبیخ قرار بگیرم برای همین هم سرمو توی گردن بابا قایم کردم و گفتم:
- نوچ.
مامان با عصبانیت گفت:
- رزا! یعنی چی؟ اولاً این چه طرز جواب دادنه؟ خجالت نمی کشی از اون قدت؟ دوماً می دونی که چقدر روی مسئله صبحونه حساسم. بدو برو صبحونه تو بخور و بیا تا یه خبر خوش بهت بدم.
شنیدن خبر خوش قند توی دلم آب کرد. از بغل بابا که مردونه به لوس بازی های یکی یه دونه اش لبخند می زد بیرون پریدم و شیرجه زدم توی بغل مامان. مامان با عصبانیت گفت:
- اه این چه وضعیه؟ اصلاً حالا که اینطور شد اجازه نمی دم امشب لباس ماکسی بپوشی. تو هنوز باید پستونک بذاری گوشه لپت.
جیغ کشیدم و گفتم:
- وای! لباسم حاضر شده؟ مامان؟ جون من ... جون من لباسم حاضر شده؟
تند تند مامانو می بوسیدم و حرف می زدم. مامان با ترش رویی منو از خودش جدا کرد و گفت:
- اول صبحونه!
- مامان جون من...
- همین که گفتم.
با التماس به بابا نگاه کردم تا اون پادرمیونی کنه. ولی اونم شونه و ابروشو با هم بالا انداخت. پای راستمو روی زمین کوبیدم و گفتم:
- اه ... باشه.
خواستم از کتابخونه خارج بشم که رضا از پشت سرم گفت:
- تو سالن مأمور مخفی هست، مواظب باش تقلب نکنی فنچ کوچولو.
و زد زیر خنده. با غیظ دندونامو روی هم فشار دادم و به سمت سالن غذاخوری رفتم. چند تا میز بزرگ اونجا بود که روی یکی از اونا بساط صبحونه چیده شده بود. اصلاً میلی به خوردن نداشتم، ولی به زور مژگان، همون خدمتکار سیریش که به دستور مامان حاضر شده بود، صبحونه ام رو کامل خوردم. بعد از خوردن سریع با مژگان رفتیم سمت اتاقم. لباسم توی کمد آویزون شده بود و داشت بهم چشمک می زد. انگار التماس می کرد بیا منو بپوش! با دیدنش داشتم ذوق مرگ می شدم. لباسی بود که از روی فیلم رومئو ژولیت سفارش داده بودم. ساتن نقره ای که پشت لباس دوتا بال بزرگ نقره ای، از پر قرار گرفته بود. به کمک مژگان لباسو پوشیدم. مژگان مرتب تعریف می کرد و من غرق غرور و لذت می شدم. تو آینه خودمو نگاه کردم و گفتم:
- پرنسس مانکن خوشگل خوش قد و بالا!
.💚ص2 💚قسمت 1
اوه اوه! چقدرم برای خودم در نوشابه باز می کردم. بعد از مرخص کردن مژگان خودمم از اتاق رفتم بیرون. می خواستم برم لباسو به مامان نشون بدم، مونده بودم کجا برم پیداش کنم. با دیدن یکی از خدمتکارا هجوم بردم سمتش و سراغ مامانو گرفتم که گفت توی اتاق رضاست. رو هم رفته چهار تا خدمتکار داشتیم که همیشه دو تاشون موجود بودن، هفته دو روز مرخصی داشتن و برای همین هم هیچ وقت همه شون با هم نمی موندن. مگه اینکه مهمونی چیزی داشته باشیم. مثل امروز که همه شون بودن. با عجله به سمت اتاق رضا رفتم. همیشه همینطور بود. باید براشون ردیاب نصب میکردم که گمشون نکنم. به اتاق رضا که رسیدم بدون اینکه در بزنم بازم مثل بلانسبت گاو پریدم تو. مامان لب تخت رضا نشسته بود و رضا با کت و شلوار نقره ای و پیرهن سفید و کروات نقره ای روبروش وایساده بود. چه ژستیم گرفته بود پدسگ! ا نه! کقافت مناسبت تره، نباید به بابای خودم فحش میدادم. مامان با دیدن من به آرومی از جا بلند شد. رضا هم به طرفم چرخید و با دیدنم خشکش زد. با لبخند بهشون نزدیک شدم. چرخی زدم و گفتم:
- چطوره؟
مامان با چشمایی پر افتخار گفت:
- فوق العاده است!
رضا هم سوتی زد و گفت:
- ببین چی شده ورپریده! دیگه بال هم در آورد درست و حسابی شد فنچ!
خندیدم و با شیطنت گفتم:
- من از روز اول هم فوق العاده بودم، ولی خداییش لباسم خیلی قشنگ شده.
مامان جلو اومد و در حالی که دورم چرخ میزد، گفت:
- دخترم واقعاً بزرگ و خانم شده. باورم نمیشه که با یه تغییر لباس اینقدر عوض شده باشی. باید برم بگم برات اسفند دود کنن میترسم خودم چشمت بزنم.
لبخند روی صورتم نشست. همیشه از اینکه کسی منو بزرگ خطاب کنه لذت می بردم. نمی دونم چه عجله ای داشتم برای زودتر بزرگ شدن. بار اول بود که لباس مجلسی میپوشیدم. تا قبل از این همیشه بلوز شلوار و لباسای اسپرت میپوشیدم. رضا با لبخند موذیانه گفت:
- فکر کنم از فردا خواستگارها پاشنه در خونه رو از جا بکنن و منو از شر این مزاحم خلاص کنن.
فکر خواستگار یه ذوق خاصی تو دلم به وجود میآورد. ذوق بزرگ شدن، یا حالا هر چیز دیگه! خندیدم و برعکس ذوق مرگ شدنم گفتم:
- اون که بله! ولی زیاد خوشحال نشو. چون کسی از من بله نمی گیره. فعلاً شما مقدمین. در ضمن، زود باش بگو ببینم، تو چرا لباست رنگ لباس منه آقا خوشگله؟
- این آخری رو خوب گفتی، ولی طرح لباس نقشه مامانه.
بعد با لحن افسوس واری به شوخی گفت:
- مامان میخواد منو تو رو امشب رسماً نامزد اعلام کنه و ما باید مثل دو تا نامزد، امشب قدم به قدم با هم باشیم.
با خنده دو کف دستمو به هم کوبیدم و گفتم:
- عالیه! من از خدا می خوام نامزدی به خوشگلی تو داشته باشم.
یه تای ابروی خرمایی و کمونی رضا بالا پرید و گفت:
- آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی؟ تو که صبح داشتی منو با لباس درسته قورت میدادی.
خودمو لوس کردم و با ناز گفتم:
- آخه می خوام بغلم کنی. خیلی وقته که بغلم نکردی.
مامانم اخم کرد. همیشه از لوس بازی های من عذاب می کشید و سعی داشت هر طور شده منو عوض کنه. ولی موفق نمیشد. رضا خندید و مامان با اخم گفت:
- رزا تو عوض نمی شی! خوبه همین دیشب بود که به زور از هم جداتون کردم، وگرنه همونطور تو بغل هم خوابتون میبرد.
رضا خندون دستاشو از هم باز کرد و گفت:
- بفرما، این آغوش ما از آن شما ای دختر زیبا!
شیرجه زدم توی بغلش. پاهامو دور بدنش حلقه کردم و محکم گونه اشو بوسیدم. رضا زمزمه وار گفت
- لوس لوس لوس. خیلی لوسی رزا! ولی نمیدونم چرا تازگیا اینقدر از دخترای لوس خوشم میاد
بعد آروم درگوشم گفت
- مخصوصاً وقتی اینقدر خوشگل و تو دلبرو باشن!
سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم
- رضا امشب یه قدم هم از من دور نمی شی ها!
رضا بی حرف گونه امو بوسید. صورتشو از من جدا نکرده بود که نور فلاش دوربین باعث شد به طرف مامان که دوربین به دست ایستاده بود نگاه کنیم. گفتم
- اِ مامان چرا بی خبر عکس می گیری؟ خوب یه ندا بده جِست بگیریم. دو روز دیگه این عکسا رو بچه ام می بینه میگه چه مامان چلاق شفته شولی دارم
مامان که از حرف زدن من خنده اش گرفته بود سعی کرد خنده اشو قایم کنه و گفت
- صحنه خیلی قشنگی بود. دلم نیومد با صدا زدنتون خرابش کنم
همونجا بغل رضا دست به کمرم زدم و گفتم
- اِ من که لوس و ننر بودم! چی شد حالا
مامان با اخم گفت
- درسته که اعصابم از دست بچه بازیات داغون شده، ولی از صمیمیتی که با رضا داری خیلی هم خوشحالم. اینو همیشه یادت باشه که تو و برادرت باید پشت هم باشین. در ضمن بعد از نهار آرایشگر می یاد. حالا هم بهتره بری لباستو عوض کنی تا خراب نشده. یادت نره حموم هم بری
- اِ آرایشگر می یاد؟ مگه خودمون نمی ریم آرایشگاه؟ تا حالا از این برنامه ها نداشتیم که آرایشگر بیاد اینجا
💚ص3 💚قسمت1
ادامه دارد.
📚کپی باذکر صلوات📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی