😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘#بچهداستان 467
نبش قبر مادرم❤️
💧چند روز پیش مادرم فوت کرد وقتی او را بە قبرستان بردیم شب بود و باران عجیبی میبارد جنازەی مادرم را داخل قبر گزاشتم اما وقتی میخواستم صورتش را روی خاک بگذارم احساس کردم کە چیزی از جیبم داخل قبر افتاد چون خیلی تاریک بود معلوم نبود چی بود ، بعد از دفن مادرم بە خانە کە رفتم دیدم کیف پولم کە همەی کارتای بانکی و چند چک توش بود نیست فکر کردم یادم اومد داخل قبر مادرم افتادە .درنگ نکردم چراغ قوە رو برداشتم و رفتم قبرستان و شروع بە نبش قبر کردم اما وقتی بە جنازەی مادرم رسیدم ناگهان مار سیاهی را دیدم کە دور گردن مادر حلقە زدە بود و مرتب دهانش را نیش میزد چنان منظرەی وحشتناکی بود کە من ترسیدم و دوبارە قبر را پوشاندم.
فردای آن روز نزد یکی از بزرگان روستایمان رفتم و آنچە را دیدە بودم نزد ایشان بازگو کردم ایشان پرسیدند:
آیا از مادرت کار زشتی سرمیزد؟
گفتم کە من چیزی بە یاد ندارم ولی همیشە پدرم او را نفرین میکرد زیرا او در مقابل نامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مردان نامحرم سخن میگفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمیکرد. با نامحرم شوخی میکرد و میخندید از این رو مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
حضرت رسول اکرم (ﷺ) میفرمایند:
یکی از گروهی کە وارد جهنم میشوند زنان بی حجابی هستند کە برای فتنە و فریب مردان خود را آرایش و زیننت میکنند.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘#بچهداستان 468
#اهل_بیت_علیهم_السلام
❀°✍️شیعه واقعی!
💠امام سجّاد، حضرت علىّ بن الحسين عليهماالسّلام روزى در منزل خود نشسته بود، كه ناگهان متوجّه شد كه كسى درب منزل را مى كوبد.
پس حضرت به كنيز خود فرمود: برو ببين كيست ؟
و چون كنيز پشت درب آمد، سؤال نمود: كيست كه درب منزل رامى زند؟
جواب داده شد: ما جمعى از شيعيان شما هستيم .
كنيز برگشت و چون خبر را براى حضرت آورد،امام زين العابدين عليه السّلام سريع از جاى خود حركت نمود و باشتاب آمد ودرب منزل را گشود؛ ولى همين كه چشمش به آن افراد افتاد، با افسردگى بازگشت و فرمود: اين ها دروغ گفتند كه ما از شيعيان شما هستيم ؛ زيرا وقار و هيبت ايمان در چهره ايشان ديده نمى شود! و نيز آثار عبادت و پرستش در جسم آنان آشكار نيست !
همچنين اثرات سجده در پيشگاه خداوند، بر پيشانى آن ها مشخّص نبود!
و سپس امام سجّاد عليه السّلام افزود: شيعيان ما با يك چنين علامت هائى شناخته مى شوند، كه بدن آنان رنجور بوده ، پيشانى و چهره شان بر اثر كثرت سجده و عبادت در پيشگاه بارى تعالى از نورانيّت خاصّى برخوردار مى باشد.
.محدث نوری، مستدرك الوسائل : ج 4، ص 468، ح 6 شیخ صدوق، صفات الشّيعه صدوق : ص 28، ح 40.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘#بچهداستان 469
#اهل_بیت_علیهم_السلام
❀°✍️ملاک انتخاب همسر
💠امام محمد باقر(ع ) نقل کرده اند:
در يكى از مسافرت هائى كه پدرش ، حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام به مكّه معظّمه داشت ، زنى را از خانواده اى كه سر وصدا و بضاعتى نداشت خواستگارى كرد؛ و بعد از آن ، او را براى خود تزويج نمود.
يكى از همراهان حضرت به محض اطّلاع از اين امر، بسيار ناراحت شد كه چرا حضرت چنين زن بى بضاعتى را انتخاب نموده است ؛ و شروع به تفحّص و تحقيق كرد تا بداند كه اين زن كيست و از چه خانواده اى بوده است .
و چون به اين نتيجه رسيد كه زن از خانواده اى گمنام و بى بضاعت است ، فورا به محضر مبارك امام سجّاد عليه السّلام آمد و پس از اظهار ارادت ، عرضه داشت :
يابن رسول اللّه ! من فداى شما گردم ، اين چه كارى بود كه كردى ؟
و چرا با چنين زن بى بضاعتى ، از چنين خانواده اى ازدواج نموده اى كه هيچ شهرتى و ثروتى ندارند و حتّى براى مردم نيزاین امر بسیارمساله انگيز شده است .
امام سجّاد صلوات اللّه عليه فرمود: من گمان مى كردم كه تو شخصى خوش فكر و نيك سيرت هستى ، خداوند متعال به وسيله دين مبين اسلام تمام اين افكار - خرافى و بى محتوا - را محكوم وباطل گردانده ، و اين نوع سرزنش ها و خيالات را ناپسند و زشت شمرده است .
آنچه در انتخاب همسر براى ازدواج و زندگى مهمّ است ، ايمان و تقوا - و پاكدامنى و قناعت - مى باشد، و آنچه كه امروز مردم به آن مى انديشند، افكار جاهليّت است و ارزشى نخواهد شد.
حسين بن سعيد كوفى اهوازى،كتاب زهد ، ص 59، ح 158.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 470
نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
💖💖💖💖💖
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود،
اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من
آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست...
کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و
مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد..
💖💖💖💖
👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}»
(ابراهیم/۴٢)
و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
شماره ۶.mp3
1.24M
✍ #هشتومین کتاب #صوتی 📘
📌بنام📝 جمال آفتاب
🔆 حوادث در آخرالزمان
📚 قسمت 6
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125
داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500
آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110
مطالب صلواتی
🔴🔴 #توجه
🔴 انقدر زیبا از زبان ائمه(ع)توضیح داده.
💚که من خودم چندبار گوش کردم ..
☀️حوادثی که رخ داده و حوادثی که میخواهد رخ دهد ...
☑️ هرکس گوش نکند ضرر کرده ...
شماره ۷.mp3
1.83M
✍ #هشتومین کتاب #صوتی 📘
📌بنام📝 جمال آفتاب
🔆 حوادث در آخرالزمان
📚 قسمت 7
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125
داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500
آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110
مطالب صلواتی
🔴🔴 #توجه
🔴 انقدر زیبا از زبان ائمه(ع)توضیح داده.
💚که من خودم چندبار گوش کردم ..
☀️حوادثی که رخ داده و حوادثی که میخواهد رخ دهد ...
☑️ هرکس گوش نکند ضرر کرده ...
شماره ۸.mp3
3.16M
✍ #هشتومین کتاب #صوتی 📘
📌بنام📝 جمال آفتاب
🔆 حوادث در آخرالزمان
📚 قسمت 8
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125
داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500
آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110
مطالب صلواتی
🔴🔴 #توجه
🔴 انقدر زیبا از زبان ائمه(ع)توضیح داده.
💚که من خودم چندبار گوش کردم ..
☀️حوادثی که رخ داده و حوادثی که میخواهد رخ دهد ...
☑️ هرکس گوش نکند ضرر کرده ...
شماره ۹.mp3
2.16M
✍ #هشتومین کتاب #صوتی 📘
📌بنام📝 جمال آفتاب
🔆 حوادث در آخرالزمان
📚 قسمت 9 و پایان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125
داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500
آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110
مطالب صلواتی
🔴🔴 #توجه
🔴 انقدر زیبا از زبان ائمه(ع)توضیح داده.
💚که من خودم چندبار گوش کردم ..
☀️حوادثی که رخ داده و حوادثی که میخواهد رخ دهد ...
☑️ هرکس گوش نکند ضرر کرده ...
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
بسم رب الشهدا
#قسمت 56 #هادی_دلها
با شرم متوسطی رو ب پدر زینب میگم:حاج آقا اگه اجازه میدید من زینب خانم ببرم جایی چند ساعته برمیگردیم
حاج آقا: پسرم زینب الان زن توه
رو به زینب ادامه میدن :زینب جان حاضر شو با آقامحسن برو
رو به زینب میگم :اگه ایرادی نداره با همین چادر سفید بیاید بریم ☺️
-باشه چشم 😊
سوار ماشین میشیم مقصدم چیذر مزار شهید دهقان هست
یاد چهارده ماه پیش میفتم زمانی که جرات کردم و موضوع خواستگاری از زینب به حسین گفتم وسط معقر نظامی
برای رسیدن به زینب چهارده ماه صبر کردم تا بهش رسیدم
چند وقت پیش تو معراج با مهدی بودیم دوست همکار من و دوست صمیمی حسین خدا بیامرز
مهدی: دیشب با خواهر و خانمم رفته بودیم خونه حسین اینا
خواهر حسین خواب محمدرضا دیده بود
خواهرم میگفت خواهر حسین چندبار خواب محمدرضا دیده
امروز صبح به مهدی زنگ زدم
-سلام داداش خوبی ؟
مهدی:سلام ممنون تو خوبی ؟
-مهدی جان قرض از مزاحمت زنگ زدم بپرسم خواهرت با خواهر حسین رفتن چیذر مزار محمدرضا ؟
مهدی:نه داداش نشد
خواهرم کربلا بود بعدشم که خواهر حسین با درسهاش درگیر بود،
قرار بود بیاد بامنو خانمم بریم بازم نشد
-اهان ممنون
راستی امروز شماهم میاید خونه حسین اینا
مهدی:نه داداش مبارکتون باشه
من بیام مادر و خواهر حسین اذیت میشن
-باشه
به خانواده سلام برسون
مهدی بی نهایت از لحاظ قد ،قیافه شبیه حسین بود
برای همین برای خانواده حسین خیلی عزیز بود
بعداز یک ساعت میرسیم چیذر
پیاده میشم و در ماشین برای زینب باز میکنم
با دیدن تابلوه امامزاده خشکش میزنه
دستاش که حالا لرزش آشکارا مشخصه تو دستم میگرم و به سمت مزار شهید دهقان میریم
بخاطر چادر سفیدش مطمئنم خیلی ها متوجه شدن تازه عروسه
نزدیک مزار محمدرضا خانمی میبنم که مطمئنم حاج خانم دهقانه
آروم دست زینب رها میکنم و زیر گوشش میگم :مادر محمدرضا سر مزارشه برای همین دستت رها کردم
صورت مهتابیش سرخ میشه
به مزار که میرسیم با مادر محمدرضا سلام علیک میکنیم
#ادامه_دارد
نامـ نویسنده: بانوے مینودرے
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
بسم رب الشهدا
#قسمت 57 #هادی_دلها
با محسن سوار ماشین شدیم سخت و خجالت آور بود تنها بودن با مردی ک تا ۵دقیقه پیش نامحرمم بود حالا از تمام دنیا محرمتره بهم ،بعداز حدود یه ساعت شایدم بیشتر جلوی مکانی نگه داشت که همه آرزوم بود برای دیدار وقتی کنار مزار محمدرضا رسیدیم خم شدم فارغ از تمام دنیا نشستم کنار مزارش شروع کردم به گریه کردن
اینجا مزار پسری ۲۲ساله است که بعداز شهادت برادرم همیشه تو بدترین شرایط روحی اومده به دادم رسیده
ساعتها میگذشت من فقط تمام فشار روحی این چهارده ماه انتظار با گریه میگفتم
از دست دادن جوان خیلی سخته تو کربلا سیدالشهدا خیلی داغ دید اما دوجا نفس کم آورد #شهادت_علی_اکبرش و شهادت برادرش #حضرت_عباس شاید خیلی ها بگن برادرت با خدا معامله کردی
همین معامله یه کم دلت آروم میکنه
اینکه تو اوج ناراحتی میگی عزیزمن فدا شد تا یه آجر از حرم بی بی زینب کم نشه
با بلند شدن الله اکبر اذان دست محسن زیر بغلم میگره :بهتره اول یه آب میوه بخوری فشارت تنظیم بشه بعد بریم برای نماز
چون تو کم خونی داری با این همه گریه الان دوباره در مرز غش کردنی
با تعجب میپرسم :تو از کجا میدونی من کم خونی دارم
سرش زیر میندازه میگه :حسین بهم گفته بود
-😳😳😳حسین
محسن:به وقتش همه چیز میفهمی
نماز مون دوتایی تو حیاط چیذر خوندیم
بعدشم محسن منو برد شام بیرون
آخرشب وقتی رسیدیم دم خونه ماشین خاموش کرد چرخید سمت من و گفت :
زینب جان ازت خواهش میکنم رفتی بالا دوباره گریه نکن
اگه حسین برادرت بود دوست،همرزم،همکارم بود داغ من بیشتر از تو نباشه کمترم نیست
-چشم گریه نمیکنم
محسن:آفرین خانم گلم
برو شب بخیر
وارد خونه که شدم یکم کنار مامان بابا نشستم بعدش رفتم بخونم
هنوز خوابم سنگین نشده بود که دیدم
تو حسینه معراجم تو بغل بهار دارم التماس میکنم
بهار تروخدا فقط ی دقیقه صورتش ببینم فقط یه دقیقه 😭😭
شهید مدافع وطن محسن چگینی
با جیغ بلند از خواب بیدار شدم
مامان بابا کنارم بود بابا پاشد با اضطراب وصف ناپذیریی گفت بهتره زنگ بزنم محسن بیاد
تا اومدن محسن فقط گریه میکردم با صدای زنگ مامان پاشد
تو آستانه در گفت :فکر کنم خواب شهادت تورو دیده پسرم
بهتره خودت آرومش کنی
محسن:خانمم چی شده ؟
چرا گریه میکنی عزیزدلم ؟
-محسن تو منو تنها نمیذاری مگه نه؟😭😭😭
تروخدا بگو بگو که تو دیگه شهید نمیشی 😭😭😭
من بودم محسنی که میخاست آرومم کنه
بالاخره آروم شدم و روی پای محسن خوابم برد
از فردای اونروز همش میترسیدم اگه واقعا یه روزی محسنم به آرزوش برسه واکنشم چیه
#ادامه_دارد
نام نویسنده:بانوی مینودری
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏