📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
بسم رب الشهدا
#قسمت 66 #هادی_دلها
روسری مشکی ،مانتو مشکی پوشیدم داشتم چادر سر میکردم که زنگ خونه ب صدا دراومد
بهار ،عطیه ،مهدیه،زهرا اومده بودن بریم مراسم شهید حججی
تا سوار ماشین عطیه گفت : چرا رنگ رخ نداری ؟
-نمیدونم سه چهار روزه کلا سرگیجه دارم
بهار:ان شاالله داری میمری
تا حالا اونقدر جمعیت ی جا ندیده بود
زمین زمان اومده بود تا تو بدرقه این جوان دهه هفتادی شرکت کنن
اونقدر گریه کرده بودم که حالت تهوه ام شدیدتر شده بود
بهار:بشینید این نادان ببریم دکتر
وقتی چشمام باز کردم دیدم پدرشوهر ،مادرشوهرم اونجان
باباحسین: بابا جان خوبی ؟
مامان جون: دخترگلم از این به بعد تا اومدن محسن خیلی مواظب خودت و این امانت الهی باشی
متعجب و شرم زده بود از حرفا
تا مادرشوهرم گفت :عزیزدلم مادر شدی بارداری دخترم
زنگ زدم مادرت هم بیاد
دیگه نباید خونه تنها باشی
تو اولین ارتباطت با محسن باید بگی بارداری تا اونم بیشتر مواظب خودش باشه
اونشب مادرشوهرم نذاشت برم خونه خودمون
تا یه هفته بعد هیچ ارتباطی با محسن نداشتم ولی وقتی بهش گفتم خیلی خوشحال شد
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
بسم رب الشهدا
#قسمت 67 #هادی_دلها
دو روز بود خونمون شبیه غمکده بود
هیچ حرفی بین منو محمد رد بدل نشده حتی در حد سلام
میدونستم تقصیر خودمه
محمد وقتی اومد خواستگاریم بهم گفت پاسدار صابرین بودن سختر از بقیه پاسدارهاست
منم با عشق بله گفتم
اما الان نمیدونم چرا کم آوردم
دوروز محمد اومد خونه گفت باید بره مرز
قاطی کردم داد بیداد گذاشتم بعدشم قهر کردم
محمدم رفت مزار شهدا تا آروم بشم ولی میبنم واقعا باید صبور باشم
تو اتاق خواب نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد بهار بود
-الوسلام خوبی؟
بهار:سلام خانم مرسی عطیه یادت نره بری دنبال زینب بیای خونه ما .
-نه داشتم حاضر میشدم برم دنبالش
(چند روز پیش همه خونه مهدیه اینا بودیم زینب گفت دلش آش دوغ میخاد حالا امروز مامان بهار درست کرده همه مون دعوت کرده )
از اتاق خواب خارج شدم و بلند گفتم :
من دارم میرم دنبال خانم محسن تا باهم بریم خونه بهار
محمد:عطیه بسه عزیزم
دوروزه یک کلمه بامن حرف نزدی
-محمد میفهمی هربار که میری ماموریت با هر زنگ تلفن ،در میمرم میگم نکنه مجروح شد ،نکنه شهید شد😭
محمد: خسته شدی؟
فکر میکردم دختری که ابراهیم هادی عطیه اش کرده صبور تر باشه
-خسته نشدم
من عاشقتم
فقط قول بده بازم سالم بگردی
محمد: روی چشم
خم شد گوشه چادرم بوسید
برو ب سلامت خانم گلم
-زینب جان بیا پایین خواهرجان بریم
زینب:سلام خوبی؟
محمدآقا رفت مرز ؟
-نه شب میره
زینب: به سلامتی
از صبح انقدر دلشوره دارم
حالت تهوه ،سرگیجه
-ان شاالله خیره
دینگ دینگ بهی در باز کن مایم
بهار: زینب بی تربیت بهی چیه 😡
بدو بیا بالا جوجه نازم
همه اومده بودن داشتیم آش میخوردیم که دیدم آلارم اس مس گوشیم روشن خاموش میشه
همسرم
"""عطیه جان برنامه شب کنسل شده افتاد چندروز بعد، به گوشی خانم رضایی زنگ میزنم بگو حتما جواب بدن """"
جواب دادم چیزی شده محمد؟
محمد"""آره ،محسن ،مهدی مجروح شده تو سر صدا نکن چون شرایط خانم محسن سخته بذار خانم رضایی بگه به هردوشون
خواهر و خانم مهدی هم اونجانـ؟"""
-یا امام حسین
جان عطیه مجروح شدن؟
محمد:""""آره ب خدا الان تو اتاق عملن""
به بهار اس دادم بهار سید الان بهت زنگ میزنه باهت کار مهمی داره
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
بسم رب الشهدا
#قسمت 68 #هادی_دلها
وقتی اس مس عطیه دیدم زیر پام خالی شد ولی مجبور شدم وانمود کردم خوبم
گوشیم زنگ خورد
اسم آقای علوی روی گوشیم نمایان شد
-بچه ها من برم دوغ بیارم
رفتم تو آشپزخونه در بستم
-الو سلام آقای علوی خوب هستید؟
عطیه گفت چی شده
ولی توضیح نداد
حال محسن و مهدی چطوره؟
سید: سلام ای حال ما هم تعریفی نداره
محسن دوسه تا تیر خورده ب پشت وکمرش خورده
مهدی هم تیر به پاهاش خورده
عطیه گفت خانم محسن و مهدی اونجان
لطفا شما بهشون بگیداینا تو الان تو اتاق عملن تا ساعت نه ده بهوش میان ان شاالله
فقط تروخدا مواظب حال خانم محسن باشید موقعه انتقال ب ایران خیلی نگران حال خانمش بوده
-باشه نگران نباشید
فعلا یاعلی
محمد:یاعلی
گوشی ک قطع کردم چند دقیقه صبر کردم تا حالم آروم بشه بعد گفتم عطیه جان بیا این پارچهای آب ببر
تا وارد اتاق شدم دیدم
مهدیه میگه:عطیه چیه گرفته ای
زینب: خخخخ محمد میخاد بره مرز برای همونه
مهدیه :اوفی
راستی زینب الان چندماهته؟
زینب:دوماه میزان با رفتن محسن
ده روز دیگه محسن میاد
با گوشیم ب همه بجز مهدیه،عاطفه،زینب اس دادم چی شده گفتم ی چیزی بهونه کند برید
محدثه: بهار جون خیلی چسبید ما بریم میخایم بریم بهشت زهرا
زینب :منم میام خیلی ناآرومم
-تو بمون با عاطفه،عطیه،مهدیه میریم پیش محمدرضا
زینب: باشه☹️
سوار ماشین شدیم
زینب:عطیه این همه گرفتگی واقعا فقط برای یه اعزامه ؟
-زینب گاهی واقعا میترسم
زینب: دیگه یاد گرفتم که یه سری باید فدا بشن ،حرف بشون تا بقیه تو امنیت باشن
قبل از شهادت محسن خیلی ناآرومی میکردم ولی با دیدن صبوری خانم صفری تبار،محرابی پناه،بابایی زاده ...صبور شدم
بالاخره رسیدیم چیذر
-عطیه شما برو آب بیار
عطیه:چشم
-بچه ها امروز خودتون گفتید باید یه سری فدا بشن گاهی بین حرف ،عمل فاصله زیاده الان خدا بهتون ی فرصت عمل به حرفاتون شده
مهدیه: بهار ترو خدا داداشم شهید شده؟😭😭😭
نگاهم افتاد که زینب آروم بود و فقط اشکاش میرخت
-نه عزیزم دیروز تو سوریه یه عملیات میشه مهدی ،محسن مجروح میشن ولی بخدا حالشون خوبه
عاطفه:یا حضرت زینب
مهدیم 😭
-زینب دخترم ی چیزی بگو
زینب:بریم بیمارستان 😭😭
#ادامه_دارد
نام نویسنده:بانوی مینودری
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
بسم رب الشهدا
#قسمت 69 #هادی_دلها
دستم گذاشتم روی شکم یا بی بی زینب بچم بی پدر نشه
وقتی رسیدیم بیمارستان محمدآقا اومد سمتون
محمد: همین الان هردوشون از اتاق عمل درآوردن ، بردشون ریکاوری
۱۲ساعت بعد اول آقا مهدی بهّوش اومد یه ساعت بعد محسن بهّوش اومد
تا چشماش باز کرد رفتم پیشش
-سلام عزیزدلم
محسن :سلام خانمم خوبید؟
-محسن توچرا با این مجروحیت هات منو سکته میدی؟
محسن :آخه تو مجروحیت قبلیم تابلو کردی دوسم داری
با دست زدم پشت دستش گفتم :عه محسن باید به روم بیاری ؟
محسن: فنقل بابا چندوقتشه؟
-تقریبا دوماه
محسن توروخدا خوبی؟
محسن:آره عزیزم
پرستار اومد تو اتاق رو به من گفت : عزیزم اجازه بدید مریض استراحت کنه -چشم
بعداز بیرون رفتن پرستار خم شدم پیشانیش بوسیدم و گفتم
زود خوب شو عزیزدلم
تا اومدم بیرون دیدم عاطفه ،مهدیه از اتاق آقامهدی اومدن بیرون چشمای اونا هم قرمز بود
-آقا مهدی خوب بود؟
مهدیه: زینب 😭😭 داداشم چندتا تیر خورده بود
بغلش کردم گفتم خوب میشه عزیزدلم خداشکر کن سالمه
بهار: محسن خوب بود؟
-اره خداشکر
محسن و مهدی تا یه هفته بعد بیمارستان بودن
الحمدالله دیگه ماههای بعد بارداریم اروم بود
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانوی مینودری
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
بسم رب الشهدا
#قسمت 70 #هادی_دلها
امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم
و آخرین ماه سال ۹۶
گوشیم برداشتم شماره محسن گرفتم
-سلام سرباز
محسن:سلام علیکم سردار
خوبی خانمم؟
جوجه سرباز خوبه؟
-خوبه عزیزدلم
محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم
میای باهم بریم ؟
محسن: اره عزیزم این سید بچم مسخره میکنه میگه بچت کاله
زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام
خانم رضایی،مهدی اینا هم هست
-باشه عزیزم
من برم حاضر بشم
ساعت چند میایی؟
محسن:ساعت ۴خونم خانمم
مواظب خودتون باش
فعلا یاعلی
-یاعلی
دلم امروز بی نهایت هوای برادر شهیدم کرده بود
ماه پیش زمانی که دومین سالگرد حسین بود،دلم میخواست تنها باشم ولی بهار،عاطفه،عطیه،مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین
به ساعت نگاه کردم ۳:۳۰بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم چادر مهمونی ام گذاشتم تو کیفم داشتم فکرمیکردم کدوم چادرم سرکنم ک صدای محسن اومد
اهل خونه کجایید؟
-بیا اینجا همسری
محسن :چرا پس هنوز حاضر نیستی؟
-نمیدونم کدوم چادرم سر کنم
محسن:بذار کمکت کنم
آهان بفرمایید اینم چادر
چادر معمولی که پایینش دوختی
بدو بریم که میخام ثابت کنم
حس پدرانه من قوی تر از حس مادرتوست
قراره یه سرباز سیدعلی دنیا بیاد
دقیقا حرف محسن بود بچمون پسر بود
داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا
محسن :خب خانمی حالا ک باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم
-ایش توام بااین پسرت 😒
خودتم براش انتخاب کن
محسن:اووووه اخمشوووو
دخترجون پسر پشتیبانه مادره
اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته
زینب
-جانمـ
محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمون بذار حسین
تا مثل داییش باشه
بااین حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا پسرش افتادم
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانوی مینودری
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ سلام
🐢 حالا نوبت #بچههاست 🐬
🐱 #کارتون آوردم براتون 🐰
🐘 #شعر آوردم براتون 🐷
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون تام و جری - موش غول پیکر
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باحالترین قسمت #پلنگ_صورتی
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
5_1104292789664993775.mp3
943.8K
زنبور طلایی ی ترانه ی شاد آورده 🐝🐝🐝🐝🐝🐝
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿