😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 501
لبخند پيامبر صلى الله عليه و آله
روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، به طرف آسمان نگاه مى كرد، تبسمى نمود. شخصى به حضرت گفت :
يا رسول الله ما ديديم به سوى آسمان نگاه كردى و لبخندى بر لبانت نقش بست ، علت آن چه بود؟
رسول خدا فرمود:
- آرى ! به آسمان نگاه مى كردم ، ديدم دو فرشته به زمين آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزى بنده با ايمانى را كه هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول مى شد، بنويسند؛ ولى او را در محل نماز خود نيافتند. او در بستر بيمارى افتاده بود.
فرشتگان به سوى آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض كردند:
ما طبق معمول براى نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ايمان به محل نماز او رفتيم . ولى او را در محل نمازش نيافتيم ، زيرا در بستر بيمارى آرميده بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود:
تا او در بستر بيمارى است ، پاداشى را كه هر روز براى او هنگامى كه در محل نماز و عبادتش بود، مى نوشتيد، بنويسيد. بر من است كه پاداش اعمال نيك او را تا آن هنگام كه در بستر بيمارى است ، برايش در نظر بگيرم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 502
شرح اين واقعه از اين قرار است كه: در يكي از شب هايي كه قرص ماه كامل بود، مشركين جمع شدند و به رسول خدا گفتند: اگر در آنچه مي گويي، صادق هستي ماه را دو نيم كن. رسول اكرم به آنها فرمودند: اگر اين كار را انجام دادم، ايمان مي آوريد؟ گفتند: آري.
پس رسول خدا با انگشت مباركشان به سوي ماه اشاره نمودند كه ناگاه ماه منشق و دو نيم شد به صورتي كه كوه حرا از بين دو نيمه آن آشكار بود. قريش گفتند: اين سحر « ابي كبشه » بود.
آنگاه به يكديگر گفتند: منتظر باشيم تا ساحران از خارج بيايند. ببينيم آيا آنها هم اين جريان را ديده اند يا نه؟ چون محمد صلي الله عليه و آله و سلم نمي تواند تمام مردم عالم را سحر كند. ساحران يكي پس از ديگري از راه رسيدند و قريش جريان را از ايشان پرسيدند. گفتند: آري ما هم ديديم كه ماه دو نيم شد.
راجع به همين واقعه است كه خداوند متعال آيات اول سورة مباركه « قمر » را نازل فرمودند. بعد از اين جريان نيز معجزات ديگري به وسيله رسول گرامي اسلام و به اذن خداي متعال صادر شد.
تصویر زیر توسط فضاپیمای آپولو ۱۰ از فاصله ۱۴ کیلومتری ماه ونشانه شق القمرروی کره ماه ثبت شده است
سازمان فضانوردی " ناسا " به دو نیم شدن کره ی ماه و سپس پیوند خوردن این دو نیمه به یکدیگر پی برد.
پایگاه اینترنتی روزنامه ی عربی " الوطن " چاپ آمریکا به نقل از یک محقق اردنی علوم فلکی در این زمینه نوشت: سفینه ی فضایی آمریکایی " کلمنتاین " که سالها در مدار کره ی ماه کار تحقیقاتی انجام می دهد به این نتیجه رسیده است که کره ی ماه صدها سال پیش به دو نیمه ی متساوی تقسیم شده و دوباره به یکدیگر متصل شدند.
این محقق اردنی با ارسال گزارشی به ناسا آنان را نسبت به این موضوع مطلع ساخت که مسلمانان، این پدیده را متعلق به 1400 سال پیش می دانند و مرتبط به معجزه ای از پیامبر اکرم (ص) به نام " شق القمر" است.
ناسا هیچ تفسیری برای کشف خود نیافته است. زیرا این اتفاق نادر تا کنون برای هیچ جرم آسمانی به وقوع نپیوسته است.
مسافران مکه وشام در مسیر جاده وحتی مردم هندوستان شکافته شدن ماه را دیدندودر بعضی آثار باستانی هند نوشته شده که تاریخ اتمام این بنا زمانی بود که ماه دو نیم شد.
تحقیقات سازمان ناسا در خصوص معجزه شق القمر در سال 1968 یک متخصص علوم فضائی به نام joosf morgan به وجود اثرات باقیمانده از شکافی در مدار مرکزی ماه اشاره کرد ،پس از تحقیقات بسیارهیچ دلیلی برای این نوار سیاه که در بعضی سطوح ماه دیده می شد،پیدا ننمود.
دو سال بعد 1970 پس از بررسی های بسیارمتوجه شد« سطوحی که در مسیراتصال این نوارقرارداشته ولی پیدا نبوده در اثر بعضی تغییرات در زیر لایه ی سطحی پنهان شده است.»
در همان سال برای تحقیق بیشتر به ایالت کالیفرنیا رفت ودر کتابخانه ی یکی از اساتیدش،کتابی در خصوص پیامبر اسلام حضرت محمد(صلوات الله علیه واله)به دست آوردکه به زبان لاتین از روی آن نسخه ای دیگر به صورت خطی استنساخ شده بود.
قضیه ی معجزه شق القمر را متوجه شد .مورگان پس از تحقیقات در سال 1975رسما در کمیسیون کار شناسی سازمان فضائی ایالات متحده اعلام نمود« این نوار سیاه چیزی نیست جز تغییری که در قرن ها پیش درکره ماه به وسیله معجزه پیامبراسلام (صلوات الله علیه واله)اتفاق افتاده است»طرح موضوع برای سازمان ناسا به سختی قابل درک بود،اما مورگان تحقیقات را ادامه داد ،متاسفانه حدود دو هفته بعد به همراه خانواده اش به صورتی مشکوک در اثر یک آتش سوزی عمدی در منزلشان کشته شدند!!!
نشریه الکترونیک is.u.s مقاله علمی دکتر جک فولن . /کتاب نبوئت هیلد-کتاب مخفی یهود-سید علی موسوی مطلق «این کتاب قرن ها در کتابخانه علمی یهود به نام کتاب مرموز مخفی بوده است .»
در آیه نهم کتاب مخفی یهود آمده : «صیهراء شاها وسباه(محضر الشهود:وسیباه) وعرق بها وها شاطا وشامعا(محضر الشهود) » ترجمه« درنگ نمود ماه واز میان دو پاره شد واطاعت نمود آن حضرت را وبه هم پیوست».
والسلام علیکم و.... منابع :قرآن - تفسیر المیزان /ج۱۹ مربوط به تفسیر سوره القمر نشریه الکترونیک is.u.s مقاله علمی دکتر جک فولن . /کتاب نبوئت هیلد-کتاب مخفی یهود-سید علی موسوی مطلق
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 503
ماجرايى شگفت آور
ابن عباس مى گويد: روزى عمر در زمان خلافتش براى اداى فريضه صبح به مسجد آمد ديد كسى در محراب خوابيده است ، عمر به غلام خود گفت : او را براى نماز خواندن بيدار كن ، غلام پيش رفت ، ديد لباس زنانه به تن دارد، تصور كرد زنى از انصار است او را حركت داد، ولى حركت نكرد، معلوم شد مردى است در لباس زنان كه سرش بريده شده است .
عمر دستور داد كشته را در گوشه اى از مسجد قرار دهند و نماز صبح به جاى آورد، پس از نماز به حضرت امير عليه السلام عرضه داشت : نظرتان در اين قضيه چيست ؟
آن حضرت فرمود: بگو كشته را دفن كنند و منتظر باش تا كودكى را در همين محراب ببينى .
عمر گفت : از كجا مى گويى ؟
على عليه السلام : برادر و حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا از اين ماجرا خبر داده است . و چون نه ماه گذشت روزى عمر براى نماز صبح وارد مسجد شد، ناگهان صداى گريه طفلى به گوشش رسيد. گفت : راست گفته خدا و رسول خدا و پسر عم رسول خدا، و آنگاه به غلام خود گفت : نوزاد را از ميان محراب بردارد و پس از اداى نماز، طفل را آورد و در پيش روى حضرت على عليه السلام گذاشت . اميرالمومنين فرمود: دايه اى از انصار پيدا كنند تا از طفل نگهدارى نمايند. تولد كودك در ماه محرم بود و به غلام عمر فرمود: دايه طفل را پس از نه ماه در روز عيد فطر بياوريد.
دايه طفل را در موقع مقرر، دايه طفل را در موقع مقرر، نزد حضرت امير عليه السلام آورد، حضرت به او فرمود: كودك را در محل نماز عيد ببر و بنگر هر زنى را كه كودك را از تو گرفت و صورتش را بوسيد و به وى گفت : اى ستمديده ، فرزند زن ستمديده ! و اى فرزند مرد ستمگر! او را بگير و به نزد من بياور!
دايه ، طفل را در آن جا برد، ديد زنى از پشت سر او را صدا مى زند و مى گويد: تو را به حق محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله اندكى توقف كن ! دايه ايستاد آن زن رسيد و طفل را از او گرفت و صورتش را بوسيد و به او گفت : اى مظلوم ، فرزند مظلومه ! و اى فرزند مرد ظالم ! چقدر به كودك مرده من شباهت دارى ، و آن زن بسيار زيبا بود، و هنگامى كه طفل را به دايه رد كرد و خواست برود، دايه دامنش را چسبيد.
زن گفت : مرا رها كن !
دايه گفت : تو را رها نمى كنم تا به نزد على بن ابيطالب ببرم ، زن مضطرب شد و گفت : على مرا در ميان مردم رسوا مى كند و اگر چنين كنى در روز قيامت با تو مخاصمه خواهم كرد، دايه حرفش را گوش نكرد و خواست او را ببرد در اين موقع زن به دايه گفت : مرا رها كن تو را به خانه مى برم و دو برد يمنى و يك حله صنعايى و سيصد درهم هجرى به تو مى دهم ، دايه قبول كرد و با زن به خانه رفت ، و اموال را گرفت ، آنگاه به دايه گفت : اگر طفل را در روز عيد قربان بازآورى همين هدايا را به تو خواهم داد. و چون مردم از نماز عيد برگشتند اميرالمومنين عليه السلام دايه را طلبيده به وى فرمود: اى دشمن خدا! سفارش مرا چه كردى ؟
دايه گفت : كسى را نديدم .
آن حضرت به وى فرمود: به حق صاحب اين قبر (اشاره به قبر پيغمبر) دروغ مى گويى . آن زن آمد و طفل را از تو گرفت و بر صورتش بوسه زد و به تو رشوه اى داد و گفت : اگر در روز عيد قربان او را بياورى همين هدايا را نيز به تو خواهم داد. دايه بر خود لرزيد و گفت : اى پسر عم رسول خدا! مگر غيب مى دانى ؟!
على عليه السلام فرمود: جز خدا كسى غيب نمى داند وليكن رسول خدا صلى الله عليه و آله اين قضيه را به من خبر داده است .
زن گفت : بهترين گفتار، گفتار راست است . و ماجرا همان بود كه فرموديد، اكنون اگر دستور دهيد زن را حاضر كنم .
على عليه السلام فرمود: هنگامى كه آن زن تو را به خانه برد از آن منزل به منزل ديگرى منتقل شد، حال بايد صبر كنى تا روز عيد قربان او را بياورى تا خداوند از سر تقصير تو درگذرد. زن گفت : اطاعت مى كنم . و چون روز عيد قربان شد دايه به آن محل رفت و زن نيز آمد و طفل را گرفت و صورتش را بوسيد و آنگاه به دايه گفت : با من بيا تا آنچه به تو وعده داده ام به تو بدهم .
دايه گفت : هرگز تو را رها نمى كنم ، در اين موقع زن سر به سوى آسمان بلند كرده به درگاه الهى عرضه داشت : اى فريادرس درماندگان ! و اى پناه دردمندان !.
و آنگاه با دايه به مسجد رفت . و چون بر حضرت على عليه السلام وارد گرديد، آن حضرت به وى فرمود: تو مى گويى يا من بگويم ؟!
زن : خودم مى گويم .
على عليه السلام پس بگو!
زن : من دختر مردى از انصارم ، پدرم عامر بن سعد خزرجى در يكى از غزوات رسول خدا صلى الله عليه و آله در ركاب آن حضرت كشته شد.
مادرم نيز در عهد خلافت ابوبكر از دنيا درگذشت و من خود تنها مانده با زنان همسايه انس مى گرفتم ، و يك روز كه با چند تن از زنان مهاجر و انصار نشسته بودم ، پيرزنى فرتوت كه تسبيحى در دست داشت ، عصا زنان به نزد ما آمد و از نام همه زنان پرسش نمود. تا اين كه به من رسيد گفت : اسم تو چيست ؟
گفتم : جميله .
دختر كيستى ؟
دختر عامر انصارى .
پدر دارى ؟
خير.
ازدواج كرده اى ؟
نه .
پس به حال من ترحم نموده گريه كرد و گفت : مايل نيستى زنى نزد تو آمده به تو كمك كند و انيس و مونس تو باشد.
دختر: بله مايلم .
پيرزن : من حاضرم براى تو مادرى مهربان باشم ، من خوشحال شده گفتم : بفرما خانه خانه توست و امر امر تو، آنگاه آبى از من خواست وضو گرفت و من در موقع غذا نان و شير و خرما برايش مهيا كردم و چون آنها را ديد گريه كرد، گفتم : چرا گريه مى كنى ؟
پيرزن : دخترم ! خوراك من عبارت است از يك نان جو يا اندكى نمك و باز هم گريه كرد و گفت : حالا هم وقت غذا خوردنم نيست ، و من پس از خواندن نماز عشاء غذا مى خورم پس برخاست و به نماز مشغول شد تا اين كه از نماز عشاء فارغ گرديد، من يك قرص نان جو و مقدارى نمك برايش آوردم آنگاه به من گفت مقدارى خاكستر برايم بياور، چون آوردم خاكسترها را با نمك مخلوط نموده با سه لقمه نان افطار كرد و باز به نماز ايستاد و تا سپيده دم نماز خواند و من چون اين رفتار را از او ديدم به وى نزديك شده بر سرش بوسه زدم و گفتم : برايم دعا كن ، خداوند مرا بيامرزد؛ زيرا دعاى تو مستجاب است . در اين موقع به من گفت : تو دخترى زيبا هستى و من هنگامى كه از خانه خارج مى شوم بر تو مى ترسم تنها بمانى ، بايد زنى در كنار تو باشد، و من دخترى عابده و خردمند دارم كه از تو بزرگتر است ، اگر بخواهى او را نزد تو بياورم تا يار و همراز تو باشد.
گفتم : چرا نخواهم ؟
پس برخاست و از خانه بيرون رفت ولى پس از زمانى خود تنها برگشت .
گفتم : چرا خواهرم را به همراه نياوردى ؟
گفت : دختر من با كسى انس نمى گيرد و زنان مهاجر و انصار به خانه تو زياد رفت و آمد مى كنند و مزاحم انجام عباداتش مى شوند.
گفتم : تا موقعى كه دختر تو در خانه من است نمى گذارم كسى به خانه بيايد، پيرزن رفت و پس از ساعتى برگشت و زنى با او بود كه تمام بدن را در لباسش پيچانده بود و فقط چشمانش پيدا بود، و بر در اتاق ايستاد، گفتم : چرا داخل نمى شوى ؟
عجوزه گفت : از ديدار تو چنان خوشحال شده كه از خود بيخود گشته است .
گفتم : الان مى روم در خانه را مى بندم تا كسى وارد نشود، رفتم در را بستم و به دختر چسبيده و گفتم صورتت را باز كن ، ولى قبول نكرد، پس رويش را از سرش برداشتم ناگهان ديدم جوانى است با ريش سياه و دست و پا خضاب بسته با لباس زنان ، پس من زارى و فزع نموده به او گفتم : چرا مرتكب چنين جنايتى شدى ؟! برخيز و از خانه بيرون شو! مگر از سطوت عمر نمى ترسى ؟ و خواستم از او دور شوم كه بناگاه به من چسبيد و من در دستش مانند گنجشكى بودم در چنگال عقابى پس با من مباشرت نمود و از شدت مستى كه داشت بر زمين افتاد و بيهوش گرديد، و من با كاردى كه بر كمرش بسته بود سر از بدنش جدا كردم و به درگاه خدا عرضه داشتم :
خدايا! تو مى دانى كه اين مرد به من ستم نموده و مرا رسوا كرده است و من بر تو توكل مى كنم ، اى خدايى كه هرگاه بنده اى بر او توكل كند او را كفايت نمايد! اى خدايى كه نيكو پرده پوشى . و چون شب شد جسدش را برداشته و در محراب مسجد انداختم ، و از او آبستن شدم . و چون فرزند را زاييدم ، خواستم او را بكشم ولى گفتم خطاست او را قنداق نموده در محراب مسجد افكندم . اين ماجراى من بود اى پسر عم رسول خدا!
عمر گفت : گواهى مى دهم كه از رسول خدا شنيدم كه فرمود: من شهر علمم و على در آن است .
و نيز فرمود: برادرم على بحق سخن مى گويد.
و آنگاه گفت : يا اباالحسن ! حكم آنان چيست ؟
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: مقتول ديه اى ندارد؛ زيرا مرتكب گناهى بزرگ شده است و بر زن حدى نيست ؛ زيرا بدين عمل مجبور شده ، و سپس به زن فرمود: عجوزه را بياور تا حق خدا را از او بگيرم .
💚ص2
زن گفت : سه روز به من مهلت بدهيد، اميرالمومنين به دايه فرمود: فرزند را به مادرش رد كن ! زن فرزند را به خانه برد و فردا در جستجوى پيرزن از خانه بيرون رفت و ناگهان او را در كوچه اى ديد، پس او را بگرفت و كشان كشان به نزد على عليه السلام آورد، چون به نزد حضرت رسيدند، حضرت على عليه السلام به پيرزن فرمود: اى دشمن خدا! مى دانى كه من على بن ابيطالب هستم و علم من علم پيامبر صلى الله عليه و آله است اكنون حقيقت حال را بگو!
پيرزن گفت : من اين زن را نمى شناسم و از قضيه اطلاعى ندارم !
اميرالمومنين به وى فرمود: قسم مى خورى ؟
پيرزن : آرى .
حضرت به او فرمود: دستت را روى قبر رسول خدا بگذار و سوگند ياد كن ، و چون پيرزن سوگند ياد كرد ناگهان صورتش سياه شد. اميرالمومنين عليه السلام دستور داد آيينه اى آوردند، و چون پيرزن در آيينه نگاه كرد و صورت خود را سياه ديد از روى ندامت صيحه زد، على عليه السلام به درگاه خدا عرض كرد: بار خدايا! اگر اين زن راستگوست صورتش را سفيد گردان ، ولى آن سياهى برطرف نشد، حضرت به وى فرمود: چگونه توبه كرده اى با آن كه خداوند از سر تقصير تو نگذشته است ؟!
آنگاه عمر دستور داد پيرزن را از مدينه خارج كرده سنگسارش نمايند (526).
ابن ابى الحديد اين قضيه را بطور
اختصار نقل كرده و مى گويد: اين ماجرا در زمان عمر اتفاق افتاده است .
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 504
نوبت را رعايت كنيد!
روزى پيامبر صلى الله عليه و آله در حال استراحت بود، فرزندشان امام حسن عليه السلام آب خواست ، حضرت نيز قدرى شير دوشيد و كاسه شير را به دست وى داد، در اين حال ، حسين عليه السلام از جاى خود بلند شد تا شير را بگيرد، اما رسول خدا صلى الله عليه و آله شير را به حسن عليه السلام داد.
حضرت فاطمه عليهاالسلام كه اين منظره را تماشا مى كرد عرض كرد:
- يا رسول الله ! گويا حسن را بيشتر دوست دارى ؟
پاسخ دادند:
- چنين نيست ، علت دفاع من از حسن عليه السلام حق تقدم اوست ، زيرا زودتر آب خواسته بود. بايد نوبت را مراعات نمود.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 505
به افتخار مادرها دست👏و سوت😤و هورااااااا
💭 کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود. کودک همچنان مردد بود و ادامه داد: اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری ندارم. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
💭 کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها را نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟
و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .
💭 کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی می کنند؛ چه کسی از من محافظت خواهد کرد.
خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود. کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد، اگر چه من همیشه در کنار تو هستم.
💭 در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک می دانست که بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیئت ندارد ولی می توانی او را «مـــادر» صدا کنی ...
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
خطبه56 نهجالبلاغه.mp3
237.6K
نهج البلاغه
خطبه۵۶-در وصف اصحاب رسول
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
خطبه57 نهجالبلاغه.mp3
143.4K
نهج البلاغه
خطبه۵۷-به ياران خود
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
خطبه58_مطالبصلواتی.mp3
157.7K
نهج البلاغه
خطبه۵۸-با خوارج
خبر از آينده شوم خوارج
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
خطبه59 نهجالبلاغه.mp3
79.9K
نهج البلاغه
خطبه۵۹-درباره خوارج
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
خطبه60 نهجالبلاغه.mp3
96.3K
نهج البلاغه
خطبه۶۰-خبر دادن از پايان كار خوارج
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
خطبه61 نهجالبلاغه.mp3
57.3K
نهج البلاغه
خطبه۶۱-در باب خوارج
نهي از كشتار خوارج
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
خطبه62 نهجالبلاغه.mp3
92.2K
نهج البلاغه
خطبه۶۲-هشدار به كشته شدن
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
خطبه63 نهجالبلاغه.mp3
172K
نهج البلاغه
خطبه۶۳-نكوهش دنيا
روش برخورد با دنيا
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
خطبه64 نهجالبلاغه.mp3
446.5K
نهج البلاغه
خطبه۶۴-تشويق به عمل صالح
شتافتن به سوي اعمال پسنديده
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
خطبه65 نهجالبلاغه.mp3
364.5K
نهج البلاغه
خطبه۶۵-در علم الهي
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺
💚
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیسـت_و_سـوم
✍قدرت دستان مادر، هر دو ما را به
سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم پدرنقش زمین بود و من نقشِ سینه اش این اولین تجربه بود شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام باباآنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست گیج بودم از حرفای پدر از زمین خوردن از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان از برخورد مادر بالای سرش ایستادم دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت وسوسه شدم به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد گوشهایم یخ زد
تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم انگار جانهایش داشت ته میکشید نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم نگرانی شادی یا غمگینی اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم گوشیم زنگ خورد یک بار دوبار سه بار جواب دادم صدای عثمان بود
صدای عثمان بلند شد:چرا جواب نمیدی دختر با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم: عثمان بیا خونمون همین الان گوشی را روی زمین انداختم مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت.عقب عقب رفتم تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم یعنی این مرد در حال مرگ بود چرا ناراحت نبودم چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد هیچ وقت زندگی نکرد همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد حالا باید برایش دل میسوزاندم دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم صدای زنگ در بلند شد در را باز کردم عثمان بود با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش..
نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد:چی شده؟ طوریت شده کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران:سارا با توام تموم راهو دوییدم حالت خوبه به سمت پدرم رفتم:بیا تو درم ببند پشت سرم آمد در رابست وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد سارا اینجا چه خبره چه بلایی سرش اومده سر جای قبلم نشستم مست بود داشت اذیتم میکرد مادرم هلش داد
💕🌹💕🌹
✍فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت نبضش را گرفت گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت:سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی مثه الان ساکت میشینی سرجات زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت:نه اما وضعش خوب به نظر نمیاد جلوی پایم زانو زد بخور رنگت پریده لیوان را میان دو مشتم گرفتم سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست:مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم: بیرون نمیاد فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه سرش را به سمتم چرخاند دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد به سرعت به طرف در رفت:پس یادت نره چی گفتم
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر،ماجرا را جویا شدند عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم بی حرف و بی احساس امدادگران کارشان را شروع کردند ماساژ قلبی تنفس مصنوعی احیا هیچ کدام فایده ایی نداشت نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل..
مُرد تمام شد لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسیداما چرا خوشحالی در کار نبود یکی از امدادگران به سمتم آمد:خانوم شما حالتون خوبه صدای عثمان بلند شد دخترشه ترسیده چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد:اجازه میدی، معاینه ات کنم عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست زانوهایم قدرت ایستادن نداشت دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد:سارا جان کجا میری صبر کن باید معاینه شی چقدر فضا سنگین بود انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد!
⏪ #ادامہ_دارد
#نویسنده زهرا اسعد بلند دوست
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺
💚
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیسـت_و_چهـارم
✍ وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم.
روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد:خوبی ساراجان؟ فقط دانیال؛ جان صدایم میزد:از حال رفتی پدرتو بردن تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم سرش را پایین انداخت.
صدایش حزن داشت:پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم اما پدر تو مکث کرد بلند و کشدار فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه
مهم نبودهیچ وقت مهم نبود مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد اما چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟
سرم گیج رفت چشمانم را بستم: اهمیتی نداشت نه خودش نه مرگش
عثمان نفسی پر صدا کشید:با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا با ابروهایی گره خورده
نگاهش کردم :اینجوری نگام نکن نمیتونستم تنهاتون بذارم باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی
کاش محبتهایش حد داشت کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند
تن صدایش را پایین آورد:میدونم الان وقتش نیست اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد:هر چند که حال خودتم تعریفی نداره
او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان
سارا لجبازی نکن من کاری به تو ندارم اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه پیرزن بیچاره از دست میره ها اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی دوستم، پسر خوبیه بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره
از کدام رنگ حرف میزند؟در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید
صدای زنگ در بلند شد: غذا رسید نترس، نمیذارم بیان داخل با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد: اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه
💕🌹💕🌹💕
✍مدتی از آن روز گذشت عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد خانه را کمی مرتب میکرد به زور مقداری غذا به خوردم میداد هوای مادر را داشت محبت میکرد نصحیت میکرد پرستاری میکرد و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد
اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم
و مدام در بین حرفهای هر روزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت
اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند چون من اهل ولخرجی نبودم
مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد سکوت خیره شدن چسبیدن به اتاق و سجاده نخوردنِ غذا همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد و من را بی تفاوتتر از سابق
عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر و من فقط نگاهش میکردم نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم.
تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم
حوالی عصر به خانه برگشتم برقهای خانه روشن بود و این نشان از حضور عثمان میداد آرام وارد خانه شدم...
⏪ #ادامہ_دارد
#نویسنده زهرا اسعد بلند دوست
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)