✋سلام دوستان
🔴مژده مژده مژده
اگر دوستدار کتاب هستید در
( ( ( کانال کتاب صلواتی ) ) ) عضو شید و لیست کتابها رو ببینید و هر کتابی درخواست کنید با پست درب منزل تحویل بگیرید با ذکر #صلوات
@ketabsalavati
http://eitaa.com/joinchat/3380477969Cbdcb5fdb57
التماس دعا 🙏
☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦
✍ ✍ #تلنگر
عـمـــــــر طـــــــلاســـت
از لحــضهها استـفاده کن
یــــک راه پُــرکـــردن وقت
مـــــــطالـــــــــعه اســــــت
بـا خـواندن رمان و داستان
فهــــمتان زیـــاد میـــــشود
ســـــرتان هـــم گـرم اسـت
پــــــس اسـتفــاده کـــــنید
حتما دیگران رو به خواندن
تــــشـویـــــق کــــــنـیــــد
💟 #تادروددیگربدرود بایبای👋
.
خیلی زود برمیگردم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 541
روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد سوزن را چند متر دور تر پرت کرد .
مردی حکیم که از ان مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را اورد به کفاش تحویل داد و شعری را زم زمه کرد
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری .
این سوزن منبع درامد توست این همه فایده حاصل کردی یک روز که از ان دردی برایت امد ان را دور می اندازی!
درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا وسیله ای رنجشی امد بیاد اوریم خوبی های که از جانب ان شخص یا فوایدی که از ان حیوان وسیله یا درخت در طول ایام به ما رسیده ,
ان وقت تحمل ان رنجش اسان تر می شود
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 542
#بدخلقى_فشارقبرمیآورد!
به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده .
پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند.
با دستور حضرت - در حالى كه خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند.
پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند.
در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند.
حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند!
سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:
- من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد.
در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت :
- سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- مادر سعد! ساكت باش ! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن !
اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد.
آن گاه از قبرستان برگشتند.
مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند:
يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد.
رسول خدا فرمود:
ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم .
عرض كردند:
گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد!
حضرت فرمود:
چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !
عرض كردند:
- يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت ؟
حضرت فرمود:
- آرى ، سعد در خانه #بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است !
____________
داستانهاى بحارالانوار
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 543
💠✨بیست سال پیش بود از تهران میآمدم. سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده هزار تومان پول همراه داشتم.
💠اتوبوس در یک غذاخوری بینراهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویجی که کنار غذاخوری بود رفتم. یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ 200 تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم.
💠دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود. شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پولهایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال.
💠وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت.
مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمیتوانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم.
💠لقمه را آرام آرام میخوردم چون اگر تمام میشد، باید پول را میدادم. میخواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ میخوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید میدانستم کسی باور کند واقعاً بیپولم.
💠با شرم نزد مرد جوانی رفتم کارت دانشجوییام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پولهایم گم شده است، در راه خدا 200 تومان کمک کن.
💠مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونتات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند.
💠مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعتام را باز کردم که 4 هزار تومان قیمت داشت به او بدهم.
💠مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا میتوانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور میتوانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟؟»
💠با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود. که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.»
💠مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را میدهی.» گفتم: «نه. گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مردهام. یا ساعت را بگیر یا به من 200 تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن. که شهرم رسیدم 200 به نیابت از شما صدقه میدهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم.
💠 آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول اللهتعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند میپندارد.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 544
داستان طنز:
نمي دانم اسمش را چه واژه و لغتي بگذارم، چشم زدن، بدشانسي، قدم نحس و شوم، هنوز هم خودم پي نبرده ام. سال سوم راهنمايي بودم كه متوجه اين موضوع شدم. روزي كه به بغل دستي ام سركلاس رياضي گفتم: چه خودكار قشنگي داري! در همان لحظه از دستش افتاد و گويي كه از دماوند افتاده باشد، تكه تكه شد.
در بازي فوتبال در هر تيمي كه بازي مي كردم، هميشه باخت از آن ما بود و جالبتر اين كه طرفدار هر تيمي بودم يا مي باخت يا بازيكنانش به شدت مصدوم مي شدند.
در خدمت سربازي دسته اي كه من در آن بودم هميشه تنبيه مي شد. بعد از خدمت آثار اين موضوع وخيم تر شد.
در خيابان چند نفر ماشين هل مي دادند. من به كمك آنها رفتم. تا دستم بدنه ماشين را لمس كرد، سمت شاگرد ماشين كاملاً در جوي آب افتاد و در زاويه 45 درجه قرار گرفت. حتي نزديك بود كه واژگون شود!
يك روز وقتي به خانه دايي ام رفتم، متوجه شدم كه يخچال فريزر زيبا و گرا نقيمتي خريده است. گفتم: مبارك باشد. تا دوشاخه آن را به پريز برق زدند، دود آبي رنگي از پشت يخچال بلند شد و بوي سوختگي خانه را فرا گرفت. همه چپ چپ نگاهم مي كردند، چون سوختن يخچال را از چشم من مي دانستند. دايي ام در حالي كه به زور جلوي عصبانيت خود را گرفته بود، به من نگاه غضبناك و خشني كرد و گفت: هنوز اولين قسط رو پرداخت نكرده ام، يخچال ناكار شد. و يا روزي كه به خانه عموي بزرگم رفتم، تا وارد شدم و بعد از سلام گفتم: زن عمو ناهار چي دارين؟ صداي تركيدن زودپز روي اجاق گاز، كه مانند انفجار بمب بود، همه را وحشت زده كرد. آشپزخانه با تمام وسايلش به كلي خسارت ديده بود. متوجه چرخيدن سر همه به طرف خودم شدم. زن عمويم كنترلش را از دست داد و درحالي كه دست مرا گرفته بود و به بيرون از خانه هدايت مي كرد، گفت: ديگه ناهار نداريم، شرّت رو كم كن!!
و يا اين كه يك روز وقتي از خانه خارج شدم، متوجه دوستم شدم كه كاپوت ماشينش را نزديك خانه ما بالا زده و با موتور آن ور مي رفت. وقتي مرا ديد پشت ماشين خودش را مخفي كرد. اهميت ندادم و به طرفش رفتم. بعد ازتماشاي موتور به او گفتم كه موتور ايراد ندارد فقط سر باتري كثيف است. وقتي كه كارش تمام شد با اضطراب و دلهره ماشين را روشن كرد. لحظه اي كه صداي كاركردن روان و يكنواخت موتور را شنيد، با خوشحالي و تعجب فرياد كشيد: پسر، تو بالاخره طلسمو شكستي، ديگه قدمت نحس نيست! و به راه افتاد. هنوز چند متري را طي نكرده بود كه صداي تق و توق موتور بلند و ماشين در جايش ميخكوب شد. پياده شد و در حالي كه با هر دو دست بر سر خود مي كوبيد، به دنبال پيدا كردن سنگ بود كه به طرف من پرتاب كند. به ناچار فرار كردم. موتور ماشين ياتاق زده بود و هزينه اي گزاف به او تحميل شد.
از اين گونه اتفاقات نحس و شوم صدها خاطره دارم كه حتي يك رمان براي نوشتن آنها كم به نظر مي رسد. ديگر به اين نتيجه رسيده ام و يقين دارم كه نه تنها براي جامعه مفيد نيستم، بلكه مضر و خطرناكم. بعضي ها نامم را زلزله گذاشته اند وعده اي نيز ام الشرصدايم مي كنند. شهره خاص و عام شده ام. تا از خانه بيرون مي روم، كوچه و خيابان خلوت مي شود. برايم ثابت شده است كه براي حفظ آرامش و امنيت مردم بهتر است در خانه بمانم. اكنون چند ماه است كه كاملاً در خانه تنها هستم.
گاه گاهي براي انجام كارهاي ضروري، شبانه از خانه خارج مي شوم.بعضي اوقات حتي از پنجره كه بيرون را تماشا مي كنم، باعث زمين خوردن افراد، يا افتادن وسايل از دستشان مي شوم. ديگر به پنجره هم نزديك نمي شوم. تلويزيون كهنه و سياه و سفيدي در اتاق تمام اوقات مرا پر كرده است واغلب مشغول تماشاي آن هستم. وقتي در سريا لها، عروسي يا نامزدي به هم مي خورد، يا تصادفي رخ مي دهد و يا در يك فيلم جنگي كساني كشته مي شوند، اين سؤال به ذهنم مي رسد كه آيا فيلم همين طور درست شده، يا به خاطر تماشاي من اين اتفاقات روي مي دهد. ديگر مي ترسم كسي را تماشا كنم و با فردي حرف بزنم، حتي خانواده ام. ترسم از اين است كه خسارات مالي جايش را با صدمات جاني عوض كند. صبحانه، ناهار و شام را از لاي در نيمه باز تحويل مي گيرم و ليست چيزهايي را كه لازم دارم روي كاغذ مي نويسم و از زيردر به بيرون مي فرستم.
اين زندگي جديد من است و بايد خودم را با آن وفق دهم. شايد روزي اين طلسم شكسته شود و بتوانم با دنياي بيرون از اتاق دوباره ارتباط داشته باشم. الان شما كه اين مطالب را مي خوانيد، اميدوارم كه برايتان حادثه بدي رخ ندهد !
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 545
✅ داستان ابونیذر نجاشی
در صدر اسلام، مسلمانان تحت شکنجه مشرکین و کفار قریش بودند که پیغمبر(ص) فرمودند:به حبشه هجرت کنید که پادشاه حبشه ، مسیحی است اما جوانمرد است.
مسلمانان به سرپرستی جعفر بن ابیطالب(جعفر طیّار)برادر حضرت علی(ع) به حبشه رفتند و زمانی که
نجاشی از دین آنها سؤال کرد جعفر آیاتی از سوره مریم را تلاوت کرد که اشک نجاشی جاری شد و مسلمانان را پناه داد.
سالها گذشت و نجاشی از دنیا رفت و بعد از نجاشی فرزندش ابونِیزَر پادشاه شد و چند سالی هم حکومت کرد ولی بعد از مدتی، شورشی در حبشه اتفاق افتاد که تاج و تخت را از ابونیزر گرفتند و او را به عنوان غلام فروختند و شرط کردند که ابونیزر را به مکه ببرند.
امیر المؤمنین در مدینه بودند که به ایشان خبر دادند که ابونیزر فرزند نجاشی در مکه فروخته می شود.
حضرت مبلغ زیادی پول دادند و فرمودند: ابونیزر را بخرید و به اینجا بیاورید.
ابونیزر را خدمت حضرت آوردند و حضرت به او فرمود:تو در راه خدا آزادی ولی اگر دوست داری چند روزی مهمان ما باش.
ابونیزر علت آزاد کردنش را پرسید حضرت فرمود:پدرت نجاشی در حق
مسلمانان خوبی کرده بود و دین ما می گوید :جواب نیکی را با نیکی بدهید.
ابونیزر فکری کرد و گفت عجب دین قشنگی دارید؛ من هم مسلمان می شوم و مسلمان شد.
روزها با حضرت کار می کردند و شبها مهمان حضرت بود و خلاصه شده بود یک عاشق دلباخته مولا علی(ع).
مدتی گذشت و شورش در حبشه شکست خورد و مردم گفتند ما پادشاه خودمان ابو نیزر را می خواهیم.
آمدند مکه و از مکه به مدینه، آمدند درِ خانه امیر المؤمنین(ع) و گفتند: ابونیزر! مردم منتظر تو هستند ،تاج
و تخت پادشاهی منتظر توست به حبشه بیا و پادشاه باش.
ابونیزر گفت:زمانی که عاشق پادشاهی بودم علی را نمی شناختم ؛ زمانی که شیفته قدرت بودم حسن و حسین را ندیده بودم .
پادشاهی حبشه که هیچ، اگر پادشاهی عالم را به من بدهند؛ دست
از علی(ع) و خاندان علی بر نمی دارم.
سالها بعد فرزندش نصر بن ابونیزر در کربلا در رکاب امام حسین(ع) شهید می شود.
📚ابصار العین، ص 98 _ معجم البلدان،جلد4،صفحه175
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
خطبه136مطالبصلواتی.mp3
102.5K
نهج البلاغه
خطبه ۱۳۶-در مسئله بيعت
بيعت بي همانند
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه137مطالبصلواتی.mp3
411.6K
نهج البلاغه
خطبه ۱۳۷-درباره طلحه و زبير
شناسايي طلحه و زبير
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه138مطالبصلواتی.mp3
368.8K
نهج البلاغه
خطبه ۱۳۸-اشارت به حوادث بزرگ
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه139نهجالبلاغه.mp3
94.3K
نهج البلاغه
خطبه ۱۳۹-به هنگام شوري
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه140مطالبصلواتی.mp3
301.2K
نهج البلاغه
خطبه ۱۴۰-در نهي از غيبت مردم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه141مطالبصلواتی.mp3
149.6K
نهج البلاغه
خطبه ۱۴۱-درباره نهي از غيبت
پرهيز از شنيدن غيبت
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه142مطالبصلواتی.mp3
182.3K
نهج البلاغه
خطبه ۱۴۲-درباره نيكي به نااهل
شناخت جايگاه بخشش و احسان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه143مطالبصلواتی.mp3
571.5K
نهج البلاغه
خطبه ۱۴۳-در طلب باران
نظام آفرينش براي انسان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه144مطالبصلواتی.mp3
475.3K
نهج البلاغه
خطبه ۱۴۴-فضيلت خاندان پيامبر
فلسفه بعثت پيامبران
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه145مطالبصلواتی.mp3
237.6K
نهج البلاغه
خطبه ۱۴۵-در فناي دنيا
دنياشناسي
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #هفتاد_و_یک
چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت...
و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود.
کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم.😒
کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم.
بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد.. خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت.
حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهایِ پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود.
باز کردنِ جلد کتابها، اجباری شد برایِ ادامه شان.. 📚📖👀 خواندن و خواندن، حتی در اوج درد.. در آغوش تهوع و بی قرار..
اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ #نهج_البلاغه..
کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش، حق میدادم به پدر محضه تنفر از علی (ع)..
علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود، شیطان را چه به دوستی با او..
و باز حق میدادم به مادر که کنارِ مذهبِ سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش..😌✋
#قلبت_که_به_عشق_خدابزند_علی_راعاشق_میشوی..
دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش، مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد.
(همه میگویند علی دربِ خیبر را کَند.. اما علی نبود که خیبر شکنی میکرد.. علی وقتی مقابلِ دربِ ایستاد، خدا را دید..👌 در خدا حل شد..👌 با خدا یکی شد..👌 و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستانِ علی کند.)👉
و حالا درک میکردم..
آن روز آن جمله نامفهموم ترین، پیچیده ی عالم بود..عالمی که خدایش را در لابه لایِ موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوجبازانه، سر میتراشیدم.
علی مسلمان بود..
علی خدا را در نبضِ دستانش داشت..
علی بقچه ایی کوچک از نان، در کنارِ غلافِ شمشیرش پنهان کرده بود..
علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان..
علی شیرِ رام شده در پنجه هایِ خدا بود و بس..
هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم، گیجی ام بیشتر میشد.. من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟؟😟
نمیدانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه در بطن خواندنهایِ چندین و چندباره یِ آن وِردهایِ جادویی گذشت
که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم..
حیران بودم، سرگشته شدم.
چند ضربه به در زد . #ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. با اجازه ایی گفت و داخل شد.
در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد.. سر به زیرو محجوب، درست مثل همیشه. اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود.. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام.
خوب براندازش کردم.
موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد..
لبخند بر لبانم نشست.. 😊
خوش پوشیِ مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود..
این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود..🙈
سلام کرد و حالم را جویا شد.
چه میدانست از طوفانی💓 که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد.
گفت که آمده به قولش عمل کند.
انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید.
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا ☕️
قسمت #هفتاد_و_دوم
باگوشی اش شماره ایی 📲را گرفت
و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد؟؟
_پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی.. یه مقدار سنگین باش برادرمن.. یه کم از من یاد بگیر.. آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست.. باشه.. باشه.. گوشی..
چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست.🙈
موبایل را به سمتم گرفت.
_بفرمایید با شما کار دارن..
با تعجب😟 گوشی را رویِ گوشم گذاشتم
و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود. دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا..
یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد.. اما نه در برابرِ دوستانش..
صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد.. این مرد واقعا، پزشکی ۳۴ ساله بود؟؟
_سلام بر دختر ایرانی..😄شنیدم کلی برام گریه کردی.. سیاه پوشیدی.. گل انداختی تو رودخونه.. روزی سه بار خود زنی کردی.. شیش وعده در روز غذا خوردی.. بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم…😂
🌷حسام🌷 راست میگفت،
یان همیشه پر حرف بود. اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد.. اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید..
حسام از اتاق خارج شد.
و من حرف زدم.. از خسته گی هایم.. از دردهایم.. از ترسهایم.. از روزهایی که گذشت و جهنم بود.. از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم.. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است..
از.. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود..
و او فقط و فقط گوش داد.. یانِ پر حرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد..
که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید..
بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم.
تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم.
حسام چند ضربه به در زد و وارد شد. وقتی دید تکان نمیخورد، صدایی صاف کرد محضه اعلامِ حضور. سرم را بلند کردم. چشمانش را دزدید. دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت _خوندینشون؟؟ به دردتون خوردن؟؟
نفسی عمیق کشیدم
_علی.. خیلی دوسش دارم..😍😇
لبخندی عمیق بر صورتش نشست.
نمیدانستم آرزویم چیست. اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش.. و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟؟
_دانیال کی میاد؟؟ دلم واسه دیدنش پر میکشه..
به جمله ی
_خیلی زود برمیگرده
اکتفا کرد.
اجازه گرفت که برود. صدایش کردم.. شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشد.. که اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نداشت.👇👇👇👇👇
چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت
و من مطالعه ی کتابی📙 با مضمون #نقش_زن_دراسلام را شروع کرده بودم.
خواندمو خواندم،
👈از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش.
گذشته ام را بالا و پایین کردم.
در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود.. تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی..
👈راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟؟
اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟😟
بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد.
و بیشتر حیرت زده شدم
وقتی که دانستم علی (ع)، شیرِ میدان جنگ، همسرش فاطمه را با جمله
_جان علی به فدایت😍
صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محضِ کبودیِ تنِ مادرم ندیدم.😒
اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به حجاب محدود میکرد.
👈حجابی که آن را پارچه ایی سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمانِ مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت.
👈اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد، هم وزنی دارد با #پوشیدگیه_تنِ زن.
و حسام #چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود..
حجاب در اسلام یعنی چشمانِ حریصِ نانوا و مردِ راننده، ارزش تماشایت را ندارد.
👈حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی ملکه باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه.👉
شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری ، کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در چادر👌
که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد.
خودش بود.. حجاب یعنی همین..😊👇
💎زیبا باش.. اما محجوب و دست نیافتنی..💎
🌷حسام پنجره ایی تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود.
از اینجا دنیا پر از رنگ، خود نمایی میکرد.و حالا ، من 🌙روسری🌙 را دوست داشتم..
تنفرهایی که به لطف امیر مهدی فاطمه خانم از دلپذیرترینهایِ زندگی ام شد.
آن روز مثله همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتابها بودم
که تقه ایی به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد.
با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم.
وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید. و من سراسر نبض شدم.💓
رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت.😊انگار خوب متوجه ی نیمچه پوشیدگی ام شده بود.
لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفر..سفری از جنس ماموریت..
نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد. با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم..
سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی بر نمیگشت..
نفسی برایِ کشیدن نمانده بود. کاش میشد که نرود..😨
با لبخند بسته ایی کوچک را به طرف گرفت.
_ناقابله.. امیداورم خوشتون بیاد.. البته زیاد خوش سلیقه نیستم.. ببخشید..
ماتِ متانتش بودم.😟
نباید میرفت.. من اینجا تنهایِ تنهایم..
مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد _چیزی شده؟؟ حالتون خوب نیست؟؟
سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم.به طرف در قدم برداشت
_مزاحمتون نمیشم، استراحت کنید. اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید.. یا علی...
ابرویی در هم کشیدم
_چرا دیگه نبینمتون؟؟
لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کرد
_سوریه ست دیگه.. میدون جنگ..
جملاتش اصلا قشنگ نبود. داشت کلافه ام میکرد.😟
_اصلا سوریه به شما چه ربطی داره.. از ایران پاشدین میرین سوریه که چی؟؟ مگه اونجا خودش سرباز نداره؟؟ مرد نداره؟؟🙁
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴