😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 571
مردی ساده، چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز "صاحب گوسفندان" به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به "مسافرت" بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم،
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که "مزد واقعی" کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل "حیرت زدگی" صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد، ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به "امید" اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که "وعده سفرش" فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز "سودمندی" خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای "گرانقیمت" میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول "بررسی" حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند، هنگامی که داخل روستا شد، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد.
تاجر از اصرار "مردم روستا" برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند،
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان "موافقت" کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند "قسم" داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد، اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که "گریه" می کرد و می گفت:
"خداوند" در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی...
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد،
این معنی روزی "حلال" است...
"الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده..."
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 572
🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد!
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.
بیایم برای عزیزان پر کشیده از دنیا با دعا و اعمال صالح برای آنها صدقه باشیم
و قدر عزیزان در حال حیات زندگیمون رو بیشتر بدونیم...❤️
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 573
لبخند پيامبر صلى الله عليه و آله
روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، به طرف آسمان نگاه مى كرد، تبسمى نمود. شخصى به حضرت گفت :
يا رسول الله ما ديديم به سوى آسمان نگاه كردى و لبخندى بر لبانت نقش بست ، علت آن چه بود؟
رسول خدا فرمود:
- آرى ! به آسمان نگاه مى كردم ، ديدم دو فرشته به زمين آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزى بنده با ايمانى را كه هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول مى شد، بنويسند؛ ولى او را در محل نماز خود نيافتند. او در بستر بيمارى افتاده بود.
فرشتگان به سوى آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض كردند:
ما طبق معمول براى نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ايمان به محل نماز او رفتيم . ولى او را در محل نمازش نيافتيم ، زيرا در بستر بيمارى آرميده بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود:
تا او در بستر بيمارى است ، پاداشى را كه هر روز براى او هنگامى كه در محل نماز و عبادتش بود، مى نوشتيد، بنويسيد. بر من است كه پاداش اعمال نيك او را تا آن هنگام كه در بستر بيمارى است ، برايش در نظر بگيرم .(1)
____________________________
«داستانهاى بحارالانوار»
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 574
گريه پيامبر صلى الله عليه و آله !
رسول خدا صلى الله عليه و آله شبى در خانه همسرشان امّ سلمه بود. نيمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاريكى مشغول دعا و گريه زارى شد.
امّ سلمه كه جاى رسول خدا صلى الله عليه و آله را در رختخوابش خالى ديد، حركت كرد تا ايشان را بيابد. متوجه شد رسول اكرم صلى الله عليه و آله در گوشه خانه ، جاى تاريكى ايستاده و دست به سوى آسمان بلند كرده اند. در حال گريه مى فرمود:
خدايا! آن نعمت هايى كه به من مرحمت نموده اى از من نگير!
مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان !
خدايا! مرا به سوى آن بديها و مكروههايى كه از آنها نجاتم داده اى برنگردان !
خدايا! مرا هيچ وقت و هيچ آنى به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چيز و از هر گونه آفتى نگهدار!
در اين هنگام ، امّ سلمه در حالى كه به شدت مى گريست به جاى خود برگشت . پيامبر صلى الله عليه و آله كه صداى گريه ايشان را شنيدند به طرف وى رفتند و علت گريه را جويا شدند.
امّ سلمه گفت :
- يا رسول الله ! گريه شما مرا گريان نموده است ، چرا مى گرييد؟ وقتى شما با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داريد، اين گونه از خدا مى ترسيد و از خدا مى خواهيد لحظه اى حتى به اندازه يك چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس واى بر احوال ما!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند:
- چگونه نترسم و چطور گريه نكنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم ، در حالى كه حضرت يونس عليه السلام را(3) خداوند لحظه اى به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمى بايست !
____________________________
«داستانهاى بحارالانوار»
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 575
سوالات كعب الاحبار
كعب الاحبار از حضرت امير عليه السلام پرسيد؛ كيست كه پدر نداشته ؟
كيست كه اهل و عشيره نداشته ؟
كيست كه قبله اى نداشته ؟
آن حضرت عليه السلام فرمود: كسى كه پدر نداشته عيسى عليه السلام است ؛ كسى كه عشيره نداشته آدم است ؛ كسى كه قبله اى ندارد، خانه كعبه است كه خودش قبله است .
اميرالمومنين عليه السلام به او فرمود: هنوز هم بپرس !
كعب الاحبار: آن سه موجود زنده كدامند كه در رحمى نبوده و از بدنى بيرون نيامده اند؟
امام على عليه السلام فرمود: عصاى موسى ، ماده شتر ثمود، و قوچ ابراهيم .
على عليه السلام هنوز هم بپرس !
كعب الاحبار: تنها يك سوال مانده كه اگر به آن پاسخ دهى تو خودت هستى .
اميرالمومنين عليه السلام : بپرس !
كعب الاحبار: كدام قبر بوده كه صاحبش را گردش داده است ؟
على عليه السلام آن ماهى بود كه به فرمان خداوند يونس را در شكم خود فرو برد و در درياها گردش مى داد
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
خطبه196مطالبصلواتی.mp3
270.5K
نهج البلاغه
خطبه ۱۹۶-بعثت پيامبر و تحقير دنيا
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه197مطالبصلواتی.mp3
282.8K
نهج البلاغه
خطبه ۱۹۷-در ذكر فضائل خويش
فضائل اميرالمومنين
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه198مطالبصلواتی.mp3
1.32M
نهج البلاغه
خطبه ۱۹۸-سفارش به تقوا
علم الهي
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه199مطالبصلواتی.mp3
546.9K
نهج البلاغه
خطبه ۱۹۹-در سفارش به ياران خود
ره آورد نماز
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه200مطالبصلواتی.mp3
108.7K
نهج البلاغه
خطبه ۲۰۰-درباره معاويه
سياست دروغين معاويه
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه201مطالبصلواتی.mp3
180.4K
نهج البلاغه
خطبه ۲۰۱-پيمودن راه راست
راه روشن حق
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه202مطالبصلواتی.mp3
313.5K
نهج البلاغه
خطبه ۲۰۲-هنگام به خاكسپاري فاطمه
شكوه ها از ستمكاري امت
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه203مطالبصلواتی.mp3
166K
نهج البلاغه
خطبه ۲۰۳-پرداختن به آخرت
آخرت گرايي
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه204مطالبصلواتی.mp3
137.3K
نهج البلاغه
خطبه ۲۰۴-اندرز به ياران
آمادگي براي سفر آخرت
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه205مطالبصلواتی.mp3
348.3K
نهج البلاغه
خطبه ۲۰۵-خطاب به طلحه و زبير
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_هشتاد_ویک
مسیرهای_ایدئولوژیک
سوال هام رو يکي پس از ديگري مي پرسيدم ...
آشفته و دسته بندي نشده ...
ذهن من، ذهن يک مسلمان نبود ... و نمي تونستم اون سوالات رو دسته بندي کنم ...
نمي دونستم هر سوال در کدوم بخش و موضوع قرار مي گيره ...
گاهي به ايدئولوژي هاي خداشناسي ... گاهي به نظريات نظام اجتماعي و جهان بيني ...
و گاهي ...
اون روي نيمکت کنار فضای سبز جلوی کلیسا نشسته بود ...
و من مقابلش ايستاده...
درونم طوفان بود و ذهنم هر لحظه آشفته تر مي شد ...
هر جوابي که مي گرفتم هزاران سوال در کنارش جوانه مي زد ...
چنان تلاطمي که نمي گذاشت حتي سي ثانيه روي نيمکت بشينم ... و هي بالا و پايين مي رفتم ...
تضاد انديشه ها و نگرش هاي اسلامي برام عجيب بود ...
با وجود اينکه کلمات و جملات ساندرز سنجيده و معقول به نظر مي رسيد ... اما حرف هاي مخالفين و ساير گروه هاي اسلامي هم ذهنم
رو درگير مي کرد ... نمي تونستم درست و غلط رو پيدا کنم ...
انگار حقيقت خط_باريکي از نور بود که در ميان اون همه شبهه و تاريکي گم مي شد ... يا شايد ذهن ناآرام من گمش مي کرد ...
ساندرز داشت به آخرين سوالي که پرسيده بودم جواب مي داد ...
اما به جاي اینکه اون از سوال پیچ شدن خسته شده باشه ... من خسته و کلافه شده بودم ...
بي توجه به کلماتش نشستم روي نيمکت و سرم رو بردم عقب ... سرم ار پشت، حال نيمه آويزان پيدا کرده بود ... با ديدن من توي اون شرايط، جملاتش رو خورد و سکوت کرد ...
فهميد ديگه مغزم اجازه ورود هيچ کلمه اي رو نميده ...
ساکت، زل زده بود به من ...
چند لحظه توي همون حالت باقي موندم ...
- اين کلمات به همون اندازه که جالبه ... به همون اندازه گيج کننده و احمقانه است ...
- گیج کنندگیش درسته ... چون تازه است و بهم پیچیده ... اما احمقانه ...
سرم رو آوردم بالا ...
- همين کلمات، حرف ها و مباني رو توي حرف تروريست ها هم خوندم ... مباني تون يکيه ... اما عمل تون با هم فرق داره ...
چطور ممکنه از يک مبنا و يک نقطه ... دو مسير کاملا متفاوت به اسم خدا منشا بگيره؟ ...
هر لحظه، چالش و سوال جديد مقابلش قرار مي دادم ...
سوال ها و پیچش ها یکی پس از دیگری ...
التهاب درونم دوباره شعله کشيد ... از جا پريدم و مقابلش ايستادم ...
و اون همچنان ساکت بود ...
- علي رغم اينکه به شدت احمقانه است ... ولی بیا بپذیریم که خدایی وجود داره ... و ممکنه از یه ایدئولوژی، چند مسیر منشأ بشه ... و بپذیریم که فقط يه مسير، مسير صحيح و اسلامه ...
از کجا مي دوني اون چيزي رو که باور داري از طرف خداست و بايد بهش عمل کرد ... مسير اونها نيست ... و تو بر حقي؟ ...
ادامه دارد
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
👤 #مردی_در_آینه
#قسمت_هشتاد_ودو
صراط_مستقیم
کمي به جلو خم شد ...
آرنجش روي زانوهاش قرار گرفت و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ...
سکوت عميقي بين ما شکل گرفت ... سکوتي که چندان طول نکشيد ...
سرش رو بالا آورد و با لبخند به من نگاه کرد ...
- بيا مسيرهاي آشفته و متفاوت ما مسلمان ها رو کنار بذاريم ...
بحث اینکه چی میشه که آدم ها همه از یه نقطه شروع می کنن اما از هم فاصله می گیرن ... و گروهی شون کلا از مسیر اصلی دَوَران می کنن ... رو فعلا بهش کاری نداشته باشیم ...
خدا خودش، بيش از هزار سال پيش ... در قرآن ... به سوال امروز تو جواب داده ...
اول از همه ... بيان کرده که راه هاي بسياري هست ... سوره حمد ... آيه 6 ... "ما را به مسير صحيح هدايت کن" ...
قرآن، کتابي نه براي مردم زمان پيامبر ... که براي همه انسان هاي تا پايان دنياست ... اين يعني تا پايان جهان، هر راه و هر مسيري ... با هر اسم و عنواني که مطرح بشه ...
چه نام خدا بر اون باشه ... چه غير از خدا ... فقط يکي از اونها مسيرها صحيحه و مستقيم به خدا ميرسه ...
خدا مي دونسته روزي ميرسه که مسيرها به حدي بهم نزديک ميشه که ما اين قدرت رو از دست ميديم ...
تا بتونيم خودمون اون رو پيدا کنيم ... باطل، لباس حق رو بر تن می کنه ... و چشم ها قدرت پیدا کردن و دیدن حق رو از دست میدن ...
براي همين در قسمت بعد ميگه ... "مسير اونهايي که در پيش تو مقرب و برگزيده هستند" ...
و ما براي تشخيص اينکه چه کسي در برابر خدا مقرب و انتخاب شده است ... بايد به پيامبر نگاه کنيم ...
چون پيامبر کسي هست که توسط خدا انتخاب و تاييد شده ... پس اون اولین مقرب و برگزیده است ...
هر کسي به لحاظ علم و ايمان به پيامبر نزديک تر باشه ... مصداق آيه ديگري از قرآن قرار مي گيره ...
"اي کساني که ايمان آورده ايد، از خدا، رسولش و اولي الامرهاي (in authority* among you) خود اطاعت کنيد" ...
اگر شيعه باشي ... یعنی شخصي مثل من ... اين جواب کاملا واضحه ... براي ما بحث امامت و خاندان پيامبر مطرح هست ...
افرادي که براي تشخيص صحيح بودن عمل مون ... بايد اين عمل رو با اونها بسنجيم ... اگه مسیر عمل مون به اونها نزديک باشه يا در مسير نزديک شدن به اونها قرار بگیره ... پس اين مسير درسته ...
و اگر نه ... یعنی ادعای من نسبت به حرکت در مسیر اسلام ... فقط یک دروغه ... و من يک دروغگو هستم ...
و اگر سني باشم ... بايد عملم رو با پيامبر بسنجم ...
و از شخصي تبعيت کنم که نزديک ترين کردار رو به پيامبر داره ... و البته کمي سخت تر ميشه ... چون حجم داده هايي که منابع شيعه قدرت مقايسه و سنجش رو بیشتر می کنه ...
و فاصله علمای اهل سنت تا پيامبر بيشتر از فاصله علمای شیعه تا آخرين امام هست ... و مطالب رسيده هم به مرور زمان بيشتر شده ...
من به عنوان شيعه ... در کنار پيامبر ... دوازده امام دارم از يک نور واحد و يک وجود واحد ... که در شرايط مختلف زندگي کردند ...
و من مي تونم با شرايط مختلفي که با اونها رو به رو ميشم ... شرايط و جواب مناسب خودم رو پيدا کنم ...
نفسم توي سينه حبس شده بود ...
حس مي کردم مغزم در حال انفجاره ... بدون اينکه بتونم حتي درست پلک بزنم ...
محو صحبت و کلماتش شده بودم ... تا اينکه بحث به اينجا رسيد ...
- و چه مدت بين شما و آخرين امام تون فاصله است؟ ...
لبخند آرامي چهره اش رو پر کرد ...
- فراموش کردي اون شب ... درباره زنده بودن آخرين امام صحبت کرديم؟ ...
با شنيدن اين جمله بي اختيار با صداي بلند خنده ام گرفت ...
انگار از عمق وجودم منفجر شده بود ...
چرخيدم و چند قدم رفتم عقب ... دستم رو آوردم بالا و قطرات اشکم رو که از شدت خنده گوشه چشمم جمع شده بود، پاک کردم ...
برگشتم سمتش ... متعجب بهم خيره شده بود ...
به زحمت خودم رو کنترل کردم ... در حالي که هنوز صورتم مي خنديد و عضلاتش درد گرفته بود ...
- يه چيزي رو مي دوني دنيل؟ ... شما شيعه ها خيلي موجودات خنده داري هستيد ...
*توضیحات *
* شخصی که دانش فراوانی دارد. قدرت و یک مقام رسمی که شخص را در جایگاه رهبری قرار داده و به وی اجازه تصمیم گیری و حاکمیت می دهد.
* مي خواستم بدونم چقدر اين مسير براي سنجش عمل، قدرت تطبيق با شرايط حال رو داره ...
ادامه دارد
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
قسمت : #هشتاد_وسه
اسخریوطی
به شدت جا خورده بود ...
- تو ادعا مي کني اون مرد زنده است ... منم اين حرف رو قبول مي کنم چون وقتي گفتي توي عراق دنبالش مي گشتن ...
هر چند دلیلش رو نمی دونستم ... اما براش مدرک داشتم ... شايد قابل استتناد و ثبت شده نبود ولي براي من قابل پذيرش بود ...
اين حرف رو قبول_کردم که مردي وجود داره از نسل پيامبر شما ... با بيش از هزار سال سن ...
به سني ها کاري ندارم که ارتباط شون با پيامبري که هرگز نديدن ... قرن هاست قطع شده ... پس هر کسي که در راس قرار بگيره مي تونه در مسير درست يا غلط باشه ...
اما شماها براي من خنده دار هستيد ...
تو ادعا مي کني شيعه به جهت داشتن امام و افرادي که به لحاظ معرفتي منتخب خدا هستند ... در مسير صحيح قرار داره و عمل شما درسته ...
اگر اينطوره ... پس چرا گفتي ما، اون مرد رو نمي بينيم ... و نمي دونيم کجاست؟ ...
يعني شما عمل تون هيچ شباهتي به اون فرد نداره ... و الا چه دليلي داره که اون بين شما نباشه ...
شما چنين ادعايي داريد ... و آدم هايي مثل تو ... نصف دنيا رو سفر مي کنن و ميرن ايران ... که مثلا در روز تولد اون فرد کنار برادران شون باشن ... و اين روز رو جشن بگيرن ...
در حالي که اون به حدي تنهاست ... که کسي رو نداره حتي تولدش رو با اون جشن بگيره ... نه يک سال ... نه ده سال ... هزار سال ...
رفتم جلو و سرم رو بردم نزديکش ...
- هزار سال ... بيشتر از هزار جشن تولد ... بيشتر از هزار عيد ... بيشتر از هزار تحويل سال ... و بين تمام ملت هايي که از شما به وجود اومدن ... و از بين رفتن ... همه تون عين يهوداي* عيسي مسيح بوديد ...
شما فقط يک مشت دروغگو هستيد ... اگر دروغ نمي گيد و مسيرتون صحيحه ... اگر مسیری که میرید درسته ... امام تون کجاست؟ ...
اشک توي چشم هاش جمع شده بود ...
سرش رو پايين انداخت و با دست، اونها رو مخفي کرد ... اما لغزيدن و فرو افتادن قطرات اشک از پشت دست هاش ديده مي شد ...
دو قدم ازش فاصله گرفتم ...
نمي دونم چي شد و چرا اون کلمات رو به زبون آوردم ...
هنوز #قادر به تشخيص حقيقت نبودم ... قادر به پذير تفکر و ايدئولوژي اسلام نبودم ...
جواب سوال هام بيشتر از اينکه ذهنم رو آرام کنه آشفته تر مي کرد ...
اما يه چيز رو مي دونستم ... در نظر من، شيعيان انسان هاي احمقي بودند که حرف و عمل شون يکي نبود ...
ادعاي پيروي و تبعيت از خدا رو داشتند ... در حالي که طوري زندگي مي کردن ... انگار وجود امام شون دروغ و افسانه است ... آدم هايي بودن که با جامه هاي مقدس ... فقط براي رسيدن به بهشت خيالي، خودشون رو گول مي زدن و فريب مي دادن ...
در حالی که اگر لایق اون بهشت خیالی بودن ... پس چرا لایق بودن در کنار امام شون نبودن؟ ...
اونها خودشون رو پیرو خدایی می دونستن ... که همون خدا هم بهشون اعتماد نداشت ... و جانشین پیامبرش رو مخفی کرده بود ...
چند لحظه به ساندرز نگاه کردم ... نمي تونستم حالتش رو درک کنم ...
اما نمي تونستم توي اون شرايط رهاش هم کنم ...
اون آدم خاص و محترمي بود که نظیرش رو نديده بودم ...
و هر چه بيشتر باهاش برخورد مي کردم بيشتر از قبل، قلبم نسبت بهش نرم مي شد ...
براي همين نمي تونستم وسط اون بدبختي و انحطاط تصورش کنم ...
رفتم جلو و آروم دستم رو گذاشتم روي شونه اش ...
- اگه توي تمام اين سال هاي کاريم ... توي دايره جنايي ... يه چيز رو درست فهميده باشم ... اونه که فريب و گمراهي با کلمات زيبا به سراغ آدم مياد ...
تو آدم محترمي هستي ... و من تمام کلماتت رو به دقت گوش کردم ... اما حتي پيامبر و کتاب تون با حقانيت داشتن فاصله زيادي داره ...
هر چقدرم که زندگي سخت باشه ... براي رسيدن به آرامش ذهن ... نيازي به تبعيت از تخيل و توهم نيست ...
دين مال انسان هاي ضعيفه که تقصیر اشتباهات و کمبود خودشون رو گردن يکي ديگه بندازن ... و کي از يه موجود خيالي بهتر که تقصير همه چيز رو بندازيم گردنش ...
سرم رو که آوردم بالا ...
کشيش داشت صندلي مادر ساندرز رو هل مي داد و از کليسا خارج مي کرد ...
وقت رفتن بود ...
هر کسي بايد مسير خودش رو مي رفت ...
*توضیحات *
* یهودای اسخریوطی، شخصی از حواریون که در ازای پول، جای اختفای حضرت عیسی را به سربازان رومی لو داد تا ایشان را بکشند.
ادامه دارد
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
قسمت: #هشتادوچهار
جایی از وسط ماجرا
ساندرز آشفته بود و اصلا توی حال خودش نبود ...
توي همون حال و هوا رهاش کردم و بدون خداحافظي ازش جدا شدم ... اميدوار بودم کلماتم رو جدي بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پاي هيچ تلف نکنه ...
برگشتم توي ماشين ...
برعکس قبل، حالا دیگه آشفتگي و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... اما هنوز يه سوال، مثل چراغ چشمک زن ... گوشه مغزم روشن و خاموش مي شد ...
- چرا پيدا کردن اون مرد اينقدر مهمه که ديگران رو به خاطرش بازجويي و شکنجه کنن؟ ...
حتي اگه وجودش حقيقت داشته باشه ... چرا با اين جديت دنبال پيدا کردنش هستن؟ ...
اون بيشتر از هزار ساله که نيومده ... ممکنه هزار سال ديگه هم نياد ...
چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت مي اندازه ... که مي خوان پيداش کنن و کاري کنن ...
که هزار سال ديگه ... تبدیل به هرگز نيامدن بشه؟ ...
استارت زدم و برگشتم خونه ...
کتم رو انداختم روي مبل ... و رفتم جلوي ديوار ايستادم ...
چند روز، تمام وقتم رو روي تحقيقات صرف کرده بودم ...
و کل ديوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ هايي که براي پيدا کردن جواب سوال هام ... به اون چسبونده بودم ...
شبيه تخته اطلاعات جنايي اداره شده بود ...
با اين تفاوت که تمام اون ديوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود ... چه تلاش بيهوده اي ...
مي خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو از ديوار بکنم ...
اما خسته تر از اين بودم که در لحظه، اون کار رو انجام بدم ...
بيخيال شون شدم و روي مبل ولو شدم ... و همون جا خوابيدم ...
چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ...
اون سوال هاي آخر ... و زنده شدن خاطره اي که ... اولين بار به قرآن رو گوش کرده بودم ...
جواب من هر چي بود ...
اونجا ديگه جايي نبود که بتونم دنبالش بگردم ...
بايد مي رفتم وسط ماجرا ...
بايد مي رفتم و از جلو همه چيز رو بررسي مي کردم، نه از پشت کامپيوتر و با خوندن مقاله يه مشت محقق اسلام شناس دانشگاهي ... که معلوم نبود واقعا چقدر با مسلمان ها برخورد نزديک داشتن ...
ديدن ماجرا از چشم اونها مثل اين بود که براي حل يه پرونده ...
فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول اکتفا کني ... و حتي پات رو به صحنه جنايي نگذاري ...
بايد خودم جلو مي رفتم و تحقيق مي کردم ...
همه چيز رو ... ازنزديک ...
جواب سوال هاي من ... اينجا نبود ...
بلند شدم و با وجود اينکه داشتم از شدت گرسنگي مي مردم ...
از خونه زدم بيرون ... بعد از ظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقیقات بودم که هيچي نخورده بودم ...
يه راست رفتم سراغ ساندرز...
در روز که باز کرد شوک شديدي بهش وارد شد ...
شايد به خاطر حرف هاي اون روز ... شايد هم ديگه بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت ...
مهلت سلام کردن بهش ندادم ...
- دينت رو عوض کردي؟ ... يا هنوز هم مي خواي واسه تولد بري ايران؟ ...
هنوز توي شوک بود که با اين سوال، کلا وارد کما شد ...
چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه کرد ...
- برنامه مون براي رفتن تغيير نکرده ... اما ... واسه چي مي خوای بدوني؟ ...
خنده شيطنت آميزي صورتم رو پر کرد ...
- مي خوام باهاتون بيام ايران ... مي تونم؟ ...
ادامه دارد
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
قسمت : #هشتاد_وپنج
من هم بیایم؟ ...
کمي توي در جا به جا شد ...
انتظار داشتم از فکر اينکه مجبور به تحمل من توي اين سفر بشه ...
بهم بريزه و باهام برخورد کنه ... اما هنوز آرام بود ... آرام و مبهوت ...
- ما با گروه هاي توريستي نميريم ...
- منم نمي خوام با گروه هاي توريستي برم ... اونها حتي اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن ... واسه شرکت توي جشن نميرن ...
چند لحظه سکوت کردم ...
- مي تونم باهاتون بيام؟ ...
هيچ کس حاضر نميشه يه غريبه رو با خودش همراه کنه ... اون هم توي يک سفر خانوادگي ...
اون هم آدمي مثل من رو ... که جز دردسر و مزاحمت براي ساندرز، چيز ديگه اي نداشتم ...
همين که به جرم ايجاد مزاحمت ازم شکايت نمي کرد خيلي بود ... چه برسه به اينکه بخواد حتي يه لحظه روي درخواستم فکر کنه ...
انتظار شنيدن هر چيزي رو داشتم ... جز اينکه ...
- ما مهمان دوست ايراني من هستيم ... البته براي چند تا از شهرها هتل رزرو کرديم ... اما قم و مشهد رو نه ...
بايد با دوستم تماس بگيرم ... و مجدد برنامه ها رو بررسي کنيم ... اگه مقدور بود حتما ...
چهره اش خيلي مصمم بود ...
و باورم نمي شد که چي مي شنيدم ... اگه من جاي اون بودم، حتما تا الان خودم رو له کرده بودم ... سري تکان دادم و ...
- متشکرم ...
اومدم ازش جدا بشم که يهو حواسم جمع شد ...
به حدي از برخوردش متحير شده بودم که فراموش کردم از هزينه هاي سفر سوال کنم ...
سريع برگشتم ... تا هنوز در رو نبسته ...
- دنيل ...
در نيمه باز در حال بسته شدن بود ... از حرکت ايستاد و دوباره باز شد ...
تا اون موقع، هيچ وقت با اسم کوچيک صداش نکرده بودم ...
صدا کردنم بيشتر شبيه دو تا دوست شده بود ...
- مخارج سفر حدودا چقدر ميشه؟ ...
شما قطعا هتل هاي چند ستاره ميريد ... اگه دوستت قبول کرد، اون شهرهايي رو هم که مهمان اون هستيد ... من جاي ديگه اي مي مونم ... فقط اگه رزور هتل رو اون انجام ميده ... من جایی مثل متل یا مسافرخونه رو ترجيح ميدم ...
از شنيدن اين جملات من خنده اش گرفت ...
- باشه ... حتما بهش ميگم ... هر چند فکر نمي کنم نيازي به نگراني باشه ...
با خوشحالي و انرژي تمام از اونجا خارج شدم ...
نمي دونستم سرنوشت رفتنم چي مي شد اما حداقل مطمئن شده بودم ساندرز با اومدن من مشکلي نداره ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
قسمت : #هشتاد_وشش
حمله اگرها ...
همه چيز به طرز عجيبي مهيا شد ...
تمام موانعي که توي سرم چيده بودم يکي پس از دیگري بدون هيچ مشکلي رفع شد ...
به حدي کارها بدون مشکل پيش رفت که گاهي ترس وجودم رو پر مي کرد ...
انگار از قبل، يک نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ...
مثل يه سناريوي نوشته شده ... و کارگرداني که همه چيز رو براي نقش هاي اول مهيا کرده ...
چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمي دارم ...
هيچ چيز حقيقي نيست ... چطور مي تونست حقيقي باشه؟ ...
از مقدمات سفر ...
تا تمديد مرخصي ...
و احدي از من نپرسيد کجا ميري ... و چرا مي خواي مرخصيت رو تمديد کني؟ ...
گاهي شک و ترس عميقي درونم شکل می گرفت و موج مي زد ...
و چيزي توي مغزم مي گفت ...
- برگرد توماس ... پيدا کردن اون مرد ارزش اين ريسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توي ايران واسشون اتفاقي نيوفته ... اما تو چي؟ ...اگه از اين سفر زنده برنگردي چي؟ ... اگه ... اگه ... اگه ...
هنوز دير نشده ... بري توي هواپيما ديگه برگشتي نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ...
روي صندلي ... توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو ...
دوباره اين افکار با تمام اين اگرها ... به قوي ترين شکل ممکن به سمتم حمله کرد ...
نفس عميقي کشيدم و براي لحظاتي چشم هام رو بستم ...
#اراده_من براي رفتن قوي تر از اين بود که اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه کنه ...
دست کوچيکش رو گذاشت روي دستم ...
- خوابي؟ ...
چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه بهش نگاه کردم ...
- پدر و مادرت کجان؟ ...
خودش رو کشيد بالاي صندلي و نشست کنارم ...
- مامان رو نمي دونم ... ولي بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ...
روی صندلی ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ...
نه مي تونستم بهش نگاه کنم ...
نه مي تونستم ازش چشم بردارم ... ولي نمي فهميدم دنيل چطور بهم اعتماد کرده بود و به هواي حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ...
دوباره نشست کنارم ...
- اسم عروسکم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم که اگه کثيف کرد عوض شون کنم ...
نفس عميقي کشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پاي تلفن حرف مي زد ...
بايد عادت مي کردم ... به تحمل کردن نورا ...
به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتي بودن و مراقبت ازشون چيزي بود که حتي فکرش، من رو به وحشت مي انداخت ...
اما نه اينقدر ...
ولی ماجراي نورا فرق داشت ...
هر بار که سمتم مي اومد ... هر بار که چشمم بهش مي افتاد ... و هر بار که حرف مي زد ... تمام لحظات اون شب زنده مي شد ...
دوباره حس سرماي اسلحه بين انگشت هام زنده می شد ... و وحشتي که تا پايان عمر در کنار من باقي خواهد موند ..
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
👤 #مردی_در_آینه
💥قسمت : #هشتاد_وهفت
کمتر از ثانیه
ديگه داشتم ديوونه مي شدم ...
انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزي نمي گذاشت آروم بگيرم ...
هي از اين پهلو به اون پهلو ... و گاهي تکيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار مي اومد سراغم ...
- قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...
چند بار بي دليل پاشدم رفتم سمت دستشويي ...
فقط براي اينکه يه فضاي کوچيک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پيدا کنم ... تنها قسمت خوبش اين بود که صندلي کناريم خالي بود ...
اگه يکي ديگه عين خودم مي نشست کنارم و هر چند دقيقه يه بار يه کش و قوس به خودش مي داد ...
اون وقت مجبور مي شدم يا خودم رو از هواپيما پرت کنم بيرون يا اون رو ...
ساندرز، رديف جلوي من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ...
صندلي نورا بين اونها بود ... گاهي مي رفت روي پاي مادرش و با اون حرف مي زد و بازي مي کرد ... گاهي روي صندلي خودش مي ايستاد و مي پريد توي بغل دنيل ...
اون هم مثل من نمي تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصي باهاش بازي مي کردن و سعي در مديريت رفتارش داشتن ... تا صداي خنده هاي اون بقيه رو اذيت نکنه ...
ناخودآگاه محو بچه اي شده بودم که بيشتر از هر چيزي در دنيا دلم مي خواست ازش فاصله بگيرم ...
خوابش که برد ...
چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل اومد عقب، پيش من ...
- خسته که نشدي؟ ...
با لبخند اومده بود و احوالم رو مي پرسيد ... فقط بهش نگاه کردم و سري تکان دادم ...
- طول پرواز رو داشتم کتاب مي خوندم ...
- صدامون که اذيتت نکرد؟ ...
- نه ...
لبخند بزرگي صورتش رو پر کرد ...
- تو که هنوز صفحه بيست و چهاري ...
نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بي اختيار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ...
- فکر کنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتري داشت ...
و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگي به لب داشت ...
- چي؟ ...
- تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلي دوست شون داري ...
نگاهش چرخيد سمت صندلي هاي جلويي ... هر چند نمي تونست دخترش رو درست ببينه ...
- آره ... خدا به زندگي من برکت هاي فوق العاده اي رو عطا کرده ...
نگاهش دوباره برگشت سمت من ...
- شما چطور؟ ... هنوز بچه نداريد؟
- نه ...
نيم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالي که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلي تکيه داد ...
- کاش همسرت رو هم با خودت مي آوردي ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلي خوش مي گذشت ... اينطوري مي تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودي ...
سرم برگشت پايين روي حلقه ام ... انگشت هام کمي با حلقه بازي بازي کرد و تکانش داد ...
- بيشتر از يه سال ميشه ولم کرده ... توي يه پيام فقط نوشت که ديگه نمي تونه با من زندگي کنه ... گاهي به خاطر اينکه هنوز خودم رو متاهل مي دونم و درش نميارم احساس حماقت مي کنم ...
و خنده تلخي چهره ام رو پوشاند ... حالت جدي و در هم چهره من، حواس دنيل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز مي تونستم گرماي نگاهش رو روي چهره ام حس کنم ...
- متاسفم ... حرف و پيشنهاد بي جايي بود ...
- مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبي نبودم ...
کمي خودم رو روي صندلي جا به جا کردم ...
- اما يه چيزي رو نمي فهمم ... بعد از اينکه توي اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علي الخصوص نورا ديدم يه چيزي برام عجيبه ...
با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ...
- چطور مي توني اينقدر راحت با کسي برخورد کني ... که چند ماه پيش نزديک بود بچه ات رو با تير بزنه؟ ...
خشکش زد ...
نفس توي سينه اش موند ... بدون اينکه حتي پلک بزنه نگاه پر از بهت و يخ کرده اش رو از من گرفت ... و خيلي آروم به پشتي صندلي تکيه داد ...
تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي کردم ...نمي دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانيه اي فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گير کردن اسلحه ...
اون همه ماجرا رو نمي دونست ...
و من به بدترين شکل ممکن با چند جمله کوتاه ...
همه چيز رو بهش گفته بودم ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴