📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #صد_و_ششم
دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد..😊✋
دیواری از #سربازانِ غیرت.. آنهم #غیرتی #حسینی..
کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد..
حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ حسین برد..
کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم.😊💞😊
_حالت خوبه بانو؟؟ اذیت نشدی؟؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد..
مگر میشد، کربلا باشد.. حسین باشد.. اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟؟
_حسام بازم میاریم کربلا؟
لبخند زد
_نه اینکه این دفعه من آوردمت.. آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه..😄 همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی..😉 حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم..شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم..😌
حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد.
هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد.
و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش..
موجِ آوازش پر بغض بود و گریه..😭😭 حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم..
پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم..😭😫 چقدر این مرد هوایش ملیح بود.
زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد.پر از حزن صدایم زدم😣😢
_سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر..😢🙏
با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم _من؟؟ چجوری آخه؟؟😢😥
اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم
_سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو..
پلک روی هم گذاشتم،
و با تمام وجودم🙏 “آمین”🙏 گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد..
مردی که عشق.. آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد.
چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود
_شک ندارم که گرفتیش..😊
اشک پس زدم
_نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای..
سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد
_بانو.. میدونی چقدر دوستت دارم؟؟😍😊
ساکت ماندم..
اولین بار بودکه این جمله را ازدهانش میشنیدم..
ناگاه فراری اش به صورتم انداخت
_اونقدر زیاد که گاهی میترسم..اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم.. اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت..😇
پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید😨
_مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟؟
لبخند زد.. مکث کرد.. چشم به چشمانم دوخت _شهید شم..😊
زبانم خشک شد.😥
نفسم یکی در میان بالا میآمد.. من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟؟؟😨این بچه سید چه به روزم آورده بود؟؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم..😰
آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام..
کاش زمان میایستاد..
دوست داشتم تا توان در دست دارم،
حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم..😠😣که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش..
که او برود، من هم میروم..😭
ادامه دارد....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #صد_و_هفتم
آن نیمه شب🌌ِ پر هیاهو، من فقط اشک 😭ریختم
و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم..😣
وقتی الله اکبرِ اذان صبح،🗣 همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم
و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، 😢☝️
که اگر 🌷امیرمهدیم🌷 به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی🎊 بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.
حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم 😫😭که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد.😭🙏
اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد،
لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را..🙁😢
بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند.
خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید
_سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری..اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..😒
دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد.
_پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم..
یه انگشتره..💍 همه جا تبرکش کردم..
چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟؟😕
انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز💚 و خوش رنگ روی آن میدرخشید..
دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند _وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم..
یادگاری منو شب اربعین..😍😊
دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت
_حلالم کن بانو..😔✋
جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر..
نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند..😖😠
دانیال آمد
و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم..
وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد..😥😢
اما نه.. حقش بود که تنبیه شود..
باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.😠☝️
رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش.
ادامه دارد....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #صد_هشتم
صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود.
با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد..
خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند
و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم..
توجهش به من بود..
تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی..😍😇
اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش..😠
دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد
_دعواتون شده؟؟😟🙁
و من با “نه” ایی کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم..
روز بعد 🏴اربعین🏴 بود
و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد..سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند..
آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد..
نه حضوری.. نه تماسی..
آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی..😥
چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت..
و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد.
نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت..
کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سرتقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم..😢😥
دلشوره موج شد و به جانم افتاد..
خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه..
دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد..
آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم.
همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم.
افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد.
چرا پیدایش نمیشد؟؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟؟
کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود.
یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟؟
ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم.😒
وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز..
زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و 🌷امیرمهدیِ 🌷فاطمه خانم را از من نگیر..
روز اربعین تمام شد..
اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد..
اما…
اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا..😰
چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم..
حس کردم..
💖برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم..💖
حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه..
آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام..
من مگر از زینب بالاتر بودم؟؟چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود..؟؟ نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم.😰😢
من در آن سرزمین غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد..👌
از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه..
درد معده امانم را بریده بود😣 و قرصها هم کارسازی نمیکرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم..
ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود..
ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود..
ما فردا عازم ایران بودیمو من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدیدم..
مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی..
امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند..😕
ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند.
چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد..🚶🚪
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #صد_و_نهم
دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز
شد.🚪
دانیال بود..
با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..
برایِ رفتن عجله داشتم
_سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..😕 از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردم و زنده شدم.. حسام بهت زنگ نزد؟؟
نفسی عمیق کشید
_کجا داری میری؟؟ 😥
حالتش عادی نبود.😟
انگار بازیگری میکرد . اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد
_دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت..
پوزخندی عصبی زدم😠😏
_فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون.. رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی....
ادامه ی جمله ام را قورت دادم. در را بست و آرام روی تخت نشست
_پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه..😐
با حرص چشمانم را بستم
_چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا..جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه..😐حالا چیکار میکنی؟؟ باهام میای یا برم؟؟
دانیال زیادی ناراحت نبود؟؟
_حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم..😒
رو به رویش ایستادم
_دانیال حالت خوبه؟؟😟
دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد😢😔
_آره.. فقط سرم درد میکنه..
دروغ میگفت.
خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید.😧نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم _دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه..😨
تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم.😣
زیر پایم خالی شد. کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت
_حسام چی شده، دانیال ؟؟😰
اشک از کنار چشمش لیز خورد. 😢روبه رویم نشست و دستانم را گرفت
_هیچی.. هیچی به خدا..فقط زخمی شده.. همین.. چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران..🇮🇷
کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت.
چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم..😰😣
حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم.
_شهید شده، نه؟؟😢
قطرات اشک مانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود😭 و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت..
تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد..
دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد..😭 لرزش شانه هایش دلم را میشکست..
شهادت مگر گریه کردن داشت؟؟ نه..✋
اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا. 👉😭
فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت..
دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند.. 😢
باید حسام را میدیدم.
_منو ببر، میخوام ببینمش..
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد..
از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود.😢
رو به حرم ایستادم😢✋
وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم
_ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم..
به مکان مورد نظر رسیدیم.
با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد.😭
قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم..
قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم..😣😭
دانیال بازویم را گرفت
و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ همردیفانِ همسرم را..
شهادت تسلیت نداشت،
چون خودش گفته بود "اگر شهید نشم، میمیرم". پس نمرده بود..😭
ادامه دارد....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #صد_و_دهم
به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند رسیدیم.
کنار رفتند..
در را بازم کردمو داخل شد.خودش بود..
آرامو خوابیده رویِ تخت، 🛌با لباسهایی نظامی که انگار تن اش را به خون غسل داده بودند..
گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود..
قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش..
دستِ آرامیده رویِ سینه اش را بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم. 💍😭
این انگشتر دیگر مالِ من بود..
کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم..😖😭
کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را..😫
کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدنهایم پر میشد از موج صدایت..😭
راستی میدانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟؟🙁😭
کاش دیشب بچه نمیشدم..😖
موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید..
به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم..😭
عاشق که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت.. ومن عاشقانه دل خوش کردم.
این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود...
#من_عاشق_او_بودمو_او_عاشق_او_بود..
بارانِ اشکهایم، سیل شد😭
👈اما طوفان به پا نکرد.. 👉
باید با خوشیِ حسام راه میآمد..
پس بی صدا باریدم..😣😭
چشمانِ بسته اش را بوسیدم😘 و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم.
حسام✨ بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین 🌴کربلا 🌴وداع اش را لبیک میگفتم.
به اصرارِ دانیال عازمه هتل شدیم
که یک از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت
_گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده..
کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم.
بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد.😢👀
تهوع و درد گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد.😣 دانیال با لیوانی آب و قرص کنارم نشست.🍶💊
_اینا رو بخوور.. سارا باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه.. حسام به خواسته ی قلبیش رسید..😒
و باز بارید..😢
من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر ازآنچه فکرش را بکنند..
کم که نبود، 😭👈خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم.. حالا هم باید پایش میماندم..✋
_تو از کجا خبر دار شدی؟
نفس گرفت😞😢
_صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی.. بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده..
تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم. ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی. تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد.. منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه..
دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتنهاتو از حسام دیدم.. دیگه خودمم ترسیدم.. از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا.. وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده..
تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد
_چجوری شهید شده؟😒
چانه اش میلرزید😭
_با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی ، که متوجه میشن یه عده از داعشی ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن.. که باهاشون درگیر میشن..
حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن.. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن..
آه از نهادم بلند شد..
پس باز هم حرف #غیرت و #پاسداری بود. حداقل #خوبیش این بود که من #پیکرِ گرمِ شهیدم را #دیدم
_خب داعشی ها چی شدن؟
لبخندش تلخ بود
_تار و مارشون کردن..
صبح روز بعد به همراه 🌷پیکرِ امیر مهدیم،🌷 راهی 🇮🇷ایران شدیم.
در مسیر مدام اشک ریختم
و ناله کردم که قرار بود با سوغات و تبرت کربلا به ایران برگردم.😭😫
حالا داشتم حسامِ بی جان را چشم روشنی سرزمین عراق میبردم..
بیچاره فاطمه خانم..😭
ادامه دارد....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #صد_و_یازدهم
وقتی به خاک 🇮🇷ایران رسیدیم،
دیگر دم و بازدمی برایِ قطع شدن نداشتم..
🌷هوایِ ایران پر بود از عطرِ نفسهایِ امیرمهدی..🌷
فاطمه خانم با دیدن من و تابوتِ پیچیده شده در پرچمِ فرزندش،
دیگر پایی برایِ ایستادن نداشت.😖😭
پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم..
اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود.😭
و منو دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش میکشید محضِ نداشتنِ 🌷امیرمهدی..🌷
فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسید
_زیارتت قبول باشه مااادر..😢
دست به تابوت پسرش کشید و نالید
_شهادت توام قبول باشه ماااادرم.. یکی یه دونه ی من..😢
راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟؟؟😣
مردهای نظامی پوش با صورتهایی حزن زده تبریک میگفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک میرختند..😫😭😣😭
ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم..
نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم،
اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت..🌃😖😢
رویِ همان تختی که حسام لقمه های 🍪نان و پنیر درست میکرد و چـــ☕️ـــای هایش را به #طعم_خدا شیرین میکرد..
چشم چراخاندم،
انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت..😢
این اتاق پر بود از بودنهایش..
از خنده هایش..
از عاشقانه هایِ مذهبی اش..😭
ته دلم خالی شد.. دیگر نداشتمش..
لبخند روی لبهایم نشست،
خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم..😢
روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد..👀
آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم.
باید عکسهایش را میدیدم. قلبم تپش نداشت..
گوشی را از رویش برداشتم
و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. 💞از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین.. 💞
چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردمو
موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.
خاموش بود.
به شارژ زدمو روشن اش کردم.
دوست داشتم گالریش را چک کنم. حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان..😊
باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا..😕
دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود..😒
فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم..👀
حدسش سخت نبود .
مداحی.. روضه.. تصویر از حرم تا الی آخر..
قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد..
حس خوبی نداشتم..😥
هنذفری را داخل گوشهایم👂 گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم.
فیلم پخش شد 🎥و نفسم قطع..
حسام بود.. 👣لحظاتِ آخر، قبل از شهادت..👣
تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته.
گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد
_سلام سارایِ من..
ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمیگفتم..
الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم..
خشابامون خالی و دیگه هیچ گلوله ایی نمونده..ولی الاناست که بچه ها برسن..
بانو! میدونم گوشیمو به امید دیدن عکسامون زیرو رو میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست..
آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو تو گوشیمون نگه نمیداریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد..👌
اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه، کلید کِشو دست مامانه..
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #صد_و_دوازدهم
قسمت اخر
با سرفه ایی شدید خندید😊 و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند
_یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ایی.. واسه بعد از شهادت..
راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه..😊هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه..
انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون..👌
سارا جان، هوای مامانو خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره..
راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم..
در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود _منتظرت، میمو نم..
گوشی از دستش افتاد.
نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود..
لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ،
صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش میرسید..😣
نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تموم و خاموش شد.
بی صدا گریستم.😭 و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم..
کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده میایستاد..
به سراغ ساک رفتمو انگشترش رابیرون کشیدم.
خوابیده در 👣خونِ مردِ زندگیم 👣بود. به آشپزخانه بردمو شستم اش.
انگشتر را برگرداندم..💍😣
اسم من را پشتش کنده بود.مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود..
آن شب تا خودِ صبح🏙 تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم.
آن شب گذشت..
روز بعد مراسم تشییع پیکرش بود
و با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم..😭
دوستانش اتومبیلی که پیکرش را حمل میکرد مانند ماشینِ عروس گل کاری کردند و کاغذی بزرگ با این جمله که
😭 " دامادیت مبارک سید" 😭 روی آن چسباندند.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
چند ماهی از آن روزها میگذرد و من هنوز زنده ام..
انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمیگیرد..
روزهایم میگذرد بدونِ حسام..
با پروینی که غذا میپزد و اشک میریزد..
دانیالی که میان خنده هایش، بغض میکند..😄😢
مادری که حتی مرگ دامادش، روزه ی سکوتش را افطار نکرد..😣
و فاطمه خانومی که دل خوش به دیدارِ هرروزه ی عروسش، تارهای سفید موهایش را میشمارد..😞
💖حسام، سارایِ کافر را از آلمان به ایران کشاند
و امیرمهدی شد و به کربلا برد..💖
حالا من ماندمو
گوش دادنهایِ شبانه به قرآنش..
تماشایِ عکسهایِ پر شورش..
عطرِ گلاب و مزار پر فروغش..
اینجا من ماندم و دو انگشتر ..
عروسی، پوشیده در چادر عربی..
و دامادی که چـــ☕️ـــای هایش #طعم_خدا میداد..
😒تنها نشسته ام و به یاد گذشته هااا
دارم برایِ بی کسی ام گریه میکنم..
🌷🌷🌷🌷🌷
تقدیم به شهدایِ مدافع..
پاسداران مرزهای اسلام..
شیردلان خاکهای ایران..
زنانِ سرسپرده ی زینبی..
صلواتی هدیه میکنیم به روحِ سبزشان..
(اللهم صلی علی محمد و آل محمد.)
پایان..
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
سلام دوستان کتابخوان
( #رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا )
به پایان رسید
و از فردا یکشنبه👇
قسمت دوم ( #رمان_مردی_در_آیینه )
در کانال قرار میگیرد .
خیلی گشتم قسمت دوم را پیدا کردم
امیدوارم از خواندن ادامهاش لذت ببرید.
درضمن
پیشنهادی ، نظری ، انتقادی ، یا بنظرتون ایرادی در کانال هست ، برای بهتر شدن کانال اعلام کنید ....
چون من فقط زحمت میکشم مطالب را میچینم .
این شما هستید که استفاده میکنید .
ممنون میشم
✍ #آیدی_مدیر
@A_125_Z ای دی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐰 #آخ_جون 🐱
فقط 🐠 #کارتون 🐘
🌺آوردم براتون👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عشق به یاد گیری
بفرست برا دوستات
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باب_اسفنجی
بفرست برا دوستات😍
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسکار
بفرست برا دوستات😍
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚📚📚
🔴🔴 8 رمان صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/21752
💚💚💚💚💚
📚📚📚
🔴🔴 6 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/21749
💚💚💚💚💚
🅾رمان #هشتم درحال پخش👇نخونی از دستت رفته
https://eitaa.com/zekrabab125/21209
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 1 تا 5 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21293
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 6 تا 10 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21404
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 11 تا 16 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21513
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 17 تا 22👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21630
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 23 تا 28👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21723
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 29 تا 34👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21830
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 35 تا 40👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21920
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 41 تا 46👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22020
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 47 تا 52👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22114
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 53 تا 58👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22194
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 59 تا 64👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22258
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 65 تا 70👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22330
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 71 تا 77👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22425
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 78 تا 84👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22528
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 85 تا 91👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22624
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 92 تا 98👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22710
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 99 تا 105👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22799
رمان( #فنجانی_چای_باخدا ) قسمت 106 تا 112👆
پایان
https://eitaa.com/zekrabab125/22661
راهنمای خطبههای نهجالبلاغه تا قسمت 175 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22692
خطبه نهجالبلاغه قسمت 176 تا 185 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22760
خطبه نهجالبلاغه قسمت 186 تا 195 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22754
داستان کوتا فسمت 566 تا 570 👆
.
https://eitaa.com/charkhfalak110/26005
ادامه ختم هفتهای از 4شنبه تا چهارشنبه👆👆
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴
🔴🌦 #نماز_شب_فراموش_نشود 🌦🔴
🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴
قال رسول الله - صلي الله عليه و آله - :
قيام الّليل قُوَّةٌ في الجوارح.
پيامبر اکرم - صلي الله عليه و آله - فرمود: نماز شب اعضاي بدن را نيرومند مي سازد.
«كتاب التَّهجد، ص 184»
☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️
💯 #پست_ویژه 💯 #نماز_شب_بخونید ‼️
لینک نمازشب👇در آرشیو
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
✍70فایده و فضلیت در #نماز شب
☎️ #شماره_تلفنهای_ربالعــالمین
😴 #ادابواعمال_وقت_خـــواب
#طریق_خواندن_نمازشب
لینک نماز شب👇 در مصالب صلواتی
https://eitaa.com/charkhfalak110/16809
🔴خداوند همیشه آیلاین هست
🅾کارهای خیرتون رو در #آیــــدی پروردگار ذخیره کنید،
کتاب را به سبد خرید خود اضافه نماییم
☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦
✍ ✍ #تلنگر
عـمـــــــر طـــــــلاســـت
از لحــضهها استـفاده کن
یــــک راه پُــرکـــردن وقت
مـــــــطالـــــــــعه اســــــت
بـا خـواندن رمان و داستان
فهــــمتان زیـــاد میـــــشود
ســـــرتان هـــم گـرم اسـت
پــــــس اسـتفــاده کـــــنید
حتما دیگران رو به خواندن
تــــشـویـــــق کــــــنـیــــد
💟 #تادروددیگربدرود بایبای👋
.
اگه عمری باقی بود برمیگردم