📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #صد_و_یازدهم
وقتی به خاک 🇮🇷ایران رسیدیم،
دیگر دم و بازدمی برایِ قطع شدن نداشتم..
🌷هوایِ ایران پر بود از عطرِ نفسهایِ امیرمهدی..🌷
فاطمه خانم با دیدن من و تابوتِ پیچیده شده در پرچمِ فرزندش،
دیگر پایی برایِ ایستادن نداشت.😖😭
پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم..
اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود.😭
و منو دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش میکشید محضِ نداشتنِ 🌷امیرمهدی..🌷
فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسید
_زیارتت قبول باشه مااادر..😢
دست به تابوت پسرش کشید و نالید
_شهادت توام قبول باشه ماااادرم.. یکی یه دونه ی من..😢
راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟؟؟😣
مردهای نظامی پوش با صورتهایی حزن زده تبریک میگفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک میرختند..😫😭😣😭
ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم..
نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم،
اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت..🌃😖😢
رویِ همان تختی که حسام لقمه های 🍪نان و پنیر درست میکرد و چـــ☕️ـــای هایش را به #طعم_خدا شیرین میکرد..
چشم چراخاندم،
انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت..😢
این اتاق پر بود از بودنهایش..
از خنده هایش..
از عاشقانه هایِ مذهبی اش..😭
ته دلم خالی شد.. دیگر نداشتمش..
لبخند روی لبهایم نشست،
خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم..😢
روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد..👀
آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم.
باید عکسهایش را میدیدم. قلبم تپش نداشت..
گوشی را از رویش برداشتم
و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. 💞از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین.. 💞
چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردمو
موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.
خاموش بود.
به شارژ زدمو روشن اش کردم.
دوست داشتم گالریش را چک کنم. حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان..😊
باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا..😕
دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود..😒
فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم..👀
حدسش سخت نبود .
مداحی.. روضه.. تصویر از حرم تا الی آخر..
قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد..
حس خوبی نداشتم..😥
هنذفری را داخل گوشهایم👂 گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم.
فیلم پخش شد 🎥و نفسم قطع..
حسام بود.. 👣لحظاتِ آخر، قبل از شهادت..👣
تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته.
گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد
_سلام سارایِ من..
ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمیگفتم..
الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم..
خشابامون خالی و دیگه هیچ گلوله ایی نمونده..ولی الاناست که بچه ها برسن..
بانو! میدونم گوشیمو به امید دیدن عکسامون زیرو رو میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست..
آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو تو گوشیمون نگه نمیداریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد..👌
اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه، کلید کِشو دست مامانه..
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴