eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااام در اولین ساعات سال 98 هستیم الهی امروزتون پر از آرامش و شادی باشه لحظه لحظه زندگی را از دست ندهید و آنقدر شاد باشید که آسمان دلتون از "عشق" بارور شـود ان‌شاءالله از امروز زیباتر ، عاشقانه تر و مهربانتر زندگی کنیم روز اول عید همه را ببخشیم و با دلی پاک و زلال به استقبال بهار می‌رویم 🌞🌺 روزتون مملو از شادی و نشاط 🌸 🎊🎊🎊 #صبح_عید_مبارک 🎊🎊🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 716 بخونید قشنگه ♥️👇 💎 نزدیک عید پدرم ما را به کفش ملی می برد .خودش از پشت ویترین انتخاب می کرد و به فروشنده می گفت اندازه سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی کرد که این کفش را دوست دارید یا نه , فقط همیشه می گفت این کفش ها مرگ ندارد .بعدها که بزرگتر شدیم و کمی حریف پدر ,از کفش فروشی کنار شیرینی فروشی فتحی در دم پل کفش می خریدیم . یک سال نزدیک عید یک کفش زرد رنگ با پاپیون سفید از آنجا خریدم .چقدر احساس غرور می کردم .یادم هست از صبح من و پسرعمویم همه لباسها و کفش مان را که برای عید خریده بودیم روی تخت خانه شان مرتب چیدیم و نزدیک تحویل سال ,تند تند آنها را پوشیدیم و به سمت خانه ما دویدیم و به خانه ما نرسیده , پاپیون کفش کنده شد ... عاشق عید بودم . بوی عید را دوست داشتم . بوی شیرینی ها ,بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادرم و سفره ای که اولین روز عید پهن می شد و همه فامیل دور آن می نشستند ... چرا فکر نمی کردیم شاید این روزها تمام شوند ؟ چرا انقدر خاطرمان جمع بود ؟ چرا مواظب لحظه ها نبودیم ؟چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم ؟ که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها ,خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن ... از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست اما همراهانت همیشگی نیستند .در فراز و فرود راه ,خیلی ها را از دست می دهی ... در یک پاییز سرد , پدر را به دست خاک سپردیم و خودمان را به دست روزگار ...رفت بدون اینکه بگوید با شکسته های قلبمان ,بعد از او , چه کنیم .ما در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم , پخته شدیم ,ساخته شدیم . پدر رفت و من امروز بعد ازگذشت این همه سال , می خواهم بنویسم فقط کفش ملی نیست که مرگ ندارد ,عشق هم مرگ ندارد ,بعضی خاطرات هم مرگ ندارد بعضی قلبها و بعضی آدمها ...بعضی آدمها همیشه در ما زنده اند . قلب آدمها در کودکی مانند دریاست .وقتی بزرگ شدند قد یک تنگ ماهی می شود . پر از ترک اما نمی پاشد ,نمی گذاریم که بپاشد چون آدم بزرگ ها امیدشان , به همان چند تا ماهی تنگ قلبشان است ... خدایا هوای ماهی های تنگ قلبمان را داشته باش. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 717 ✳️💢ملاقات با امام زمان💢✳️ ملاقات با امام زمان (علیه السلام) در حال نماز ودیدن امام زمان (علیه السلام) در میان زمین وهوا مرحوم حجة الاسلام آقای شیخ علی کاشانی فریدةالاسلام» می گوید: «یک شب در اطاق پذیرائی مرحوم آیت الله کوهستانی در کوهستان مشغول نماز مغرب شدم، دیدم حضرت بقیّة الله (ارواحنا فداه) تشریف آوردند ودر گوشه اطاق پشت به قبله به نحوی که من در نماز صورت مبارکشان را می دیدم نشسته اند. من با خودم فکر کردم که اگر نماز را بشکنم وعرض ادب به محضر مقدّسشان بکنم شاید از این عمل من، خوششان نیاید وقبل از آنکه متوجّه ایشان بشوم تشریف ببرند، پس چه بهتر نمازم را نشکنم که اگر اراده فرموده باشند من با ایشان حرف بزنم، تا بعد از نماز صبر می فرمایند». نماز را خواندم. در بین نماز بعضی از جملات را حضرت با من می گفتند، مخصوصاً جمله «یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالْآخِرَة اِرْحَمْ مَنْ لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالْآخِرَة» را که در سجده آخر چون با حال بهتری می خواندم امام هم آن را مکرّر با توجّه وحال بیشتری اداء می فرمودند ولی به مجرّدی که می خواستم سلام نماز را بدهم حضرت ولیّ عصر (صلوات الله علیه) رفتند». شهید هاشمی نژاد می گوید: «شبی مرحوم استادم «شیخ علی کاشانی فریدةالاسلام» در ایوان اطاق فوقانی که در قم برای زندگی اجاره کرده بودیم، رو به حیاط منزل ایستاده بود وحضرت بقیّةالله (ارواحنا فداه) را با زیارت «آل یس» زیارت می کرد وبا آن حضرت مناجات می نمود. من هم در کنار او منقل آتش را برای کُرسی درست می کردم، یعنی آتش را باد می زدم تا برای زیر کرسی آماده شود. ناگهان دیدم مرحوم استاد تکانی خورد وحال توجّه اش، بیشتر شد وگریه اش شدّت کرد. من سرم را بالا کردم تا ببینم چه خبر است، با کمال تعجّب دیدم: «حضرت بقیّةالله (ع) در میان زمین وآسمان مقابل استادم ایستاده وبه او تبسّم می کند ومن در آن تاریکی شب، تمام خصوصیّات قیافه وحتّی رنگ لباس آن حضرت را می دیدم». سپس سرم را پائین انداختم باز دو مرتبه وقتی سرم را بالا کردم آن حضرت را با همان قیافه وهمان خصوصیّات دیدم. بالأخره چند بار این عمل تکرار شد ودر هر مرتبه جمال مقدّس آن حضرت را مشاهده می کردم، تا آنکه در مرتبه آخر که سرم را پائین انداختم متوجّه شدم که استادم آرام گرفت. وقتی سرم را بالا کردم وبه طرف آن حضرت نگاه نمودم دیگر آن آقا را ندیدم معلوم شد که مناجات استادم با رفتن آن حضرت تمام شده است. وقتی من واستادم پس از این جریان در میان اطاق، زیر کرسی نشسته بودیم، استادم به گمان آنکه من چیزی ندیده ام می خواست موضوع را از من کتمان کنند. من ابتداء به او گفتم: «استاد! شما آقا را به چه لباسی می دیدید؟» او با تعجّب از من سؤال کرد وگفت: «مگر تو آن حضرت را دیدی؟!» گفتم: «بلی! با لباس راه راه وعمّامه ای سبز وقیافه ای جذّاب که خالی در کنار صورت داشت» وخلاصه آنچه از خصوصیّات در آن حضرت دیده بودم به او گفتم واو مرا تصدیق کرد وتشویق نمود وخوشحال شد که من لیاقت ملاقات با آن امام معصوم (ع) را پیدا کرده ام 📚ملاقات علمای بزرگ اسلام با امام زمان (علیه السلام) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 718 💮پادشاهی چهار همسر داشت. او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترینها هدیه می کرد. 💮همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. 💮 همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می کرد. 💮 همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد. 💮روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود می گفت: «من چهار همسر دارم، اما الان که در حال مرگ هستم، تنها مانده ام.» 💮بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت: «من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه می شوی؟» او جواب داد: «به هیچ وجه!» و در حالی که چیز دیگری می گفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت. 💮پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت: «در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟» او جواب داد: «نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد.» قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد. 💮بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت: «من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می آیی؟» او گفت: «متأسفم، در این مورد نمی توانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم» جواب او همچون گلوله ای از آتش پادشاه را ویران کرد. 💮ناگهان صدایی او را خواند: «من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمی کند به کجا روی، با تو می آیم.» پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود. او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: «ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می کردم.» 👌پند: همه ما در زندگی چهار همسر داریم: 🔴همسر چهارم، مانند جسم ما است اصلا اهمیت برای او ندارد که چه قدر تلاش می کنیم تا جسم ما خوب به نظر آید و هنگامی که بمیریم ما را ترک می کند. 🔴همسر سوم مانند شأن و موقعیت و دار و ندار ما است و موقع مرگ ما را ترک می گویند. 🔴همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند و موقع مرگ بر سر مزار ما می آیند. 🔴همسر اول روح ما است چیزی که در هنگام لذت های خود او را از یاد می بریم و به دنبال مادیات و ثروت هستیم! پس اجازه ندهید ثروت، قدرت و خوشی مرا از توجه به همسر اول باز دارد چرا که او همه جا همراهمان است. از همین امروز شروع کنیم و به غذای روح فکر کنیم تا در هنگام سفر ابدی، همراهی زیبا و آشنا داشته باشیم. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 719 👈 بنده و مولا فردی می گفت: در فصل زمستان غلامی را دیدم که لباس کمی برتن داشت، از او پرسیدم: چرا لباس کافی نپوشیده ای؟ گفت: لباسی در اختیار ندارم. گفتم: چرا از کسی طلب نمی کنی؟ غلام گفت: «بنده حق ندارد به غیر از مولایش از کسی چیزی بخواهد.» گفتم: راست گفتی، چرا از مولایت تقاضا نمی کنی؟ گفت: مولایم مرا در این حال می بیند، اگر می خواست به من می داد. این صحبت با او بسیار در من اثر گذاشت. «فهمیدم که راه و روش بندگی در پیشگاه مولای حقیقی (یعنی خداوند متعال) راه و روش این غلام است». 📗 ✍ شهید آیت الله دستغیب .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 720 💭 دختری یک تبلت خریده بود. پدرش وقتی تبلت را دید پرسید: وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟ دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم. 💭 پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟ دختر: نه! پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟ دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم. 💭 پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟ دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم. پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟ دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه. 💭 پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت: "حجاب" که میگن یعنی همین" .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📘 #نهمین کتاب #صوتی 🚩بنام📝"نهج البلاغه" امام علی (ع) 🔎 گردآورنده #سید_رضی 📌 بصورت #کامل 🔮شامل 241 خطبه ، 79 نامه ، 480 حکمت .
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی همسر شهید منوچهر مدق ☑️ تعداد صفحه‌هات 51
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 5⃣2⃣ 💞 {فرشته ﮐﻮﻟﻪ اش را اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد روي دوﺷﺶ و ﺧﺴﺘﻪ و ﺗﻨﻬﺎ از ﮐﻨﺎر ﭘﯿﺎده رو ﻣﯽ رﻓﺖ. اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮد ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﺰدﯾﮏ اﺳﺖ. ﺷﺎﯾﺪ آﻣﺪه ﺑﺎﺷﺪ. ﺣﺘﯽ ﺻﺪاﯾﺶ را ﺷﻨﯿﺪ. راﻫﺶ را ﮐﺞ ﮐﺮد ﺑﻪ ﻃﺮف ﺧﺎﻧﻪي ﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ. در را ﺑﺎز ﮐﺮد. ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ دم در ﻧﺒﻮد. از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ.ﺗﻮي اﺗﺎق ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮد، اﻣﺎ ﺑﻮي ﺗﻨﺶ را ﺧﻮب ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮش ﮐﻨﺪ.ﺗﺎ ﭘﺮده ي ﭘﺸﺖ در را ﮐﻨﺎر زد،ﯾﮏ دﺳﺘﻪ ﮔﻞ آﻣﺪ ﺑﯿﺮون، از ﻫﻤﺎن دﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ. از ﻫﺮ ﮔﻞ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ. ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ دﻟﺶ اﻋﺘﻤﺎد ﮐﺮده و آﻣﺪه آﻧﺠﺎ. } 💞 ﺳﻪ ﻣﺎه ﻧﯿﺎﻣﺪﻧﺶ را ﺑﺨﺸﯿﺪم ﭼﻮن ﺑﻪ ﻗﻮﻟﺶ ﻋﻤﻞ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﺑﺎ آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري ﺷﻮش ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن ﺗﻮي ﺷﻮش دو ﺗﺎ اﺗﺎق داﺷﺖ. اﺗﺎق ﺟﻠﻮﯾﯽ ﺑﺰرﮔﺘﺮ و روﺷﻦ ﺗﺮ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ وﺳﺎﯾﻠﻤﺎن را ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﻮي اﺗﺎق ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮ. ﮔﻔﺖ"اﯾﻦ ﻫﺎ ﺗﺎزه ازدواج ﮐﺮده اﻧﺪ. ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻧﯿﺎﻣﺪه ﺟﻨﻮب.ﮔﻔﺘﻢ دﻟﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﺮد.ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ، ﻫﻤﺎن ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ." ﻣﻦ ﻣﻮاﻓﻖ ﺑﻮدم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﻬﺎرﺗﺎ ﺟﻌﺒﻪ ي ﻣﻬﻤﺎت آورده ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎي ﮐﻤﺪ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﯿﻢ. دو ﺗﺎ ﺑﺮاي ﺧﻮدﻣﺎن، دو ﺗﺎ ﺑﺮاي آﻧﻬﺎ. ﺗﻮي ﺟﻌﺒﻪ ﻫﺎ ﮐﺎﻏﺬ آﻟﻤﯿﻨﯿﻮﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮاده ﻫﺎي ﭼﻮب ﻧﺮﯾﺰد. 💞 روز ﺑﻌﺪ آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎر ي ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻤﺶ آﻣﺪ و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ. ﺗﺎ ﺧﯿﺎﻟﺶ راﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ، ﻣﯽ رﻓﺖ.آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ رﻓﺖ و ﻣﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ. ﺳﺮ ﺧﻮدﻣﺎن را ﮔﺮم ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﯾﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮدﯾﻢ با بسیج یا حرم داﻧﯿﺎل ﻧﺒﯽ. ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن آﻧﺠﺎ ﺑﻐﺪاد را راﺣﺖ ﺗﺮ از ﺗﻬﺮان ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم، آﻧﺘﻦ را ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم راه ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. ﯾﮏ ﻧﺮدﺑﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺖ. از ﻫﻤﺎن ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ. ﯾﮑﯽ از ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ اﺳﺮا را ﻧﺸﺎن ﻣﯽ داد، ﺑﺮاي ﺗﺒﻠﯿﻐﺎت. اﺳﻢ ﺑﻌﻀﯽ اﺳﺮا و آدرﺳﺸﺎن را ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ و ﺷﻤﺎره ي ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ دادﻧﺪ. اﺳﻢ و ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ را ﻣﯽ نوﺷﺘﯿﻢ و زﻧﮓ ﻣﯽ زدﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﺷﺎن. دو ﺗﺎﯾﯽ ﺳﺘﺎد اﺳﺮا راه اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ. ﺗﻠﻔﻦ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ، ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﻣﺨﺎﺑﺮات زﻧﮓ ﻣﯽ زدﯾﻢ. ﺑﻌﻀ ﯽ وﻗﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﮑﻨﺪ. اﺳﻢ و ﺷﻤﺎره ﻫﺎ را ﻣﯽ دادﯾﻢ و او ﺧﺒﺮ ﻣﯽ داد ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﺷﺎن. 💞وﻗﺘﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﻫﺎﻣﺎن ﻧﺒﻮدﻧﺪ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. وقتی ﻣﯽ آﻣﺪﻧﺪ، ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﺣﺮم، ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻠﺪ ﺑﻮدﯾﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮدا ﺑﺮوﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻔﺘﻪ ي ﺑﻌﺪ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻤﺸﺎن.ﭼﻨﺪ روز ﻫﻢ ﻣﺎدرم ﺑﺎ ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎ و ﺑﺮادرﻫﺎﯾﻢ آﻣﺪﻧﺪ ﺷﻮش. ﺧﺒﺮ آﻣﺪﻧﺸﺎن را آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎر ي ﺑﻬﻢ داد..... ...✒️ 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 6⃣2⃣ 💞ﯾﮏ آن ﺑﻪ دﻟﻢ اﻓﺘﺎد ﻧﮑﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﻣﻦ را ﺑﺮﮔﺮداﻧﻨﺪ. ﻫﻮل ﺷﺪم. ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮرد. آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري زود دﮐﺘﺮ آورد ﺑﺎﻻي ﺳﺮم. دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎردارم. ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﺒﺮ داده ﺑﻮد و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﻮدش را رﺳﺎﻧﺪ. ﺳﺮ راﻫﺶ از دوﮐﻮﻫﻪ ﯾﮏ دﺳﺘﻪ ﺷﻘﺎﯾﻖ وﺣﺸﯽ ﭼﯿﺪه ﺑﻮد آورده ﺑﻮد. 💞آن ﺷﺐ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮﻣﺎﻧﺪ. ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮم. ﻟﯿﻮان آب راﻫﻢ ﻣﯽ داد دﺳﺘﻢ. ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯽ رﻓﺖ ﯾﮏ ﭼﯿﺰي ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﯾﮏ ﻟﺒﺎس ﻟﯿﻤﻮﯾﯽ دﺧﺘﺮاﻧﻪ ﻫﻢ ﺧﺮﯾﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺮ ﻫﺮ دوﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻣﯽ داﻧﺴﺖ ﺧﺪا ﺑﻬﻤﺎن ﭼﻪ ﻣﯽ دﻫﺪ. ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ اﻃﻤﯿﻨﺎن ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. ﻇﻬﺮ ﻓﺮدا دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ . ﮔﻔﺖ"ﻣﯽ روم ﺣﺮم"ﺧﻠﻮﺗﯽ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮدش را ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﺪ. 💞 ﻣﺎدرم ﺑﺎ ﻓﻬﯿﻤﻪ و ﻣﺤﺴﻦ وﻓﺮﯾﺒﺮزآﻣﺪﻧﺪ. وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺮﮔﺮدﻧﺪ، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺮا ﻫﻤﺮاﻫﺸﺎن ﻓﺮﺳﺘﺎد ﺗﻬﺮان. ﻗﺮار ﺑﻮد ﻟﺸﮕﺮ ﺑﺮود ﻏﺮب. ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ دو ﻣﺎه ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ زﻧﺪ، اﻣﺎ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻤﺎﻧﻢ. ﺑﻌﺪ از آن دو ﻣﺎه، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺟﻨﻮب. رﻓﺘﯿﻢ دزﻓﻮل. اﻣﺎ زﯾﺎد ﻧﻤﺎﻧﺪﯾﻢ. ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺑﻮد. دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﮔﺮدم ﺗﻬﺮان. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮدﯾﻢ و آﻣﺪﯾﻢ. 💞{ ﻫﻮس ﻫﻨﺪواﻧﻪ ﮐﺮد. واﻧﺖ ﺟﻠﻮﯾﯽ ﺑﺎر ﻫﻨﺪواﻧﻪ داﺷﺖ. ﺳﺮش را ﺑﺮد دم ﮔﻮش ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ راﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد و ﻫﻮﺳﺶ را ﮔﻔﺖ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺮﻋﺘﺶ را زﯾﺎد ﮐﺮد وﮐﻨﺎر واﻧﺖ رﺳﯿﺪ و از راﻧﻨﺪه ﺧﻮاﺳﺖ ﻧﮕﻪ دارد. راﻧﻨﺪه ﻧﮕﻪ داﺷﺖ، اﻣﺎ ﻫﻨﺪواﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﺮوﺧﺖ. ﺑﺎر را ﺑﺮاي ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺑﺮد.آن ﻗﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﺻﺮار ﮐﺮد ﺗﺎ ﯾﮏ ﻫﻨﺪواﻧﻪ اش را ﺧﺮﯾﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ" اوه، ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻢ؟ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﺑﺨﻮرﯾﻢ." وﻟﯽ ﭼﺎﻗﻮ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دوﺗﺎ ﭘﯿﭻ ﮔﻮﺷﺘﯽ را از ﺻﻨﺪوق ﻋﻘﺐ ﺑﺮداﺷﺖ، ﺑﺎ آب ﺷﺴﺖ و ﻫﻨﺪواﻧﻪ را ﻗﺎچ ﮐﺮد.ﺳﺮش را ﺗﮑﺎن داد وﮔﻔﺖ« ﭼﻪ دﺧﺘﺮ ﻧﺎز ﭘﺮورده اي ﺑﺸﻮد. ﻫﻨﻮز ﻧﯿﺎﻣﺪه ﭼﻪ ﺧﻮاﻫﺶ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﺪارد.» } 💞اﻣﺎ ﻫُﺪي دﺧﺘﺮي ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ زﯾﺎد ﺧﻮاﻫﺶ و ﺗﻤﻨﺎ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﺑﻪ ﺻﺒﻮري و ﺗﻮداري ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﺳﺖ. ﻫﺮﭼﻪ ﻗﺪر از ﻧﻈﺮ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺒﯿﻪ اوﺳﺖ اﺧﻼﻗﺶ ﻫﻢ ﺑﻪ او رﻓﺘﻪ اﺳﺖ. ﻫﺪي ﻓﺮوردﯾﻦ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روي ﭘﺎ ﺑﻨﺪ ﻧﺒﻮد .ﺗﻮ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﻣﺎ ده ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎل اﺳﺖ ازدواج ﮐﺮده اﯾﻢ و ﺑﭽﻪ دار ﻧﺸﺪه اﯾﻢ.دوﺗﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﺰرگ ﻗﻨﺎدي ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ﻫﻤﻪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن را ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ داد. ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ﮔﻞ ﻣﯿﺨﮏ ﻗﺮﻣﺰ آورد. آﻧﻘﺪر ﺑﺰرگ ﺑﻮد ﮐﻪ از در اﺗﺎق ﺗﻮ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ... ...🖊 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 7⃣2⃣ 💞ﻫُﺪي ﺗﭙﻞ ﺑﻮد و ﺳﺒﺰه. ﺳﻔﺖ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﯿﺪش. وﻗﺘﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد، ﺑﺎﻋﻠﯽ ﮐﺸﺘﯽ ﻣ ﯽ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﺎ ﻫُﺪي آب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﺮاﯾﺸﺎن اﺳﺒﺎب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ. ﻫﺪي ﯾﮏ ﮐﻤﺪ ﻋﺮوﺳﮏ داﺷﺖ. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "دﻟﻢ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻤﯽ آورد. ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻌﺪ، ﺧﻮدم ﺳﺨﺘﯽ ﺑﮑﺸﻢ، وﻟﯽ دﻟﻢ ﺧﻨﮏ ﻣﯽ ﺷﻮد ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺑﻮﺳﯿﺪه م، ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ م، ﺑﺎﻫﺎﺷﺎ ن ﺑﺎز ي ﮐﺮده م." دﺳﺖ روي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد.ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: " اﮔﺮ ﯾﮏ ﺗﻠﻨﮕﺮ ﺑﺰﻧﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮدت ﯾﺎدت ﺑﺮود وﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮي ذﻫﻨﺸﺎن ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﺮا ي ﻫﻤﯿﺸﻪ." ﺑﺎﻫﺎﺷﺎن ﻣﺜﻞ آدم ﺑﺰرگ ﺣﺮف ﻣﯽ زد. وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻏﺬاﺷﺎن ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﺨﻮرﻧﺪ. ﺳﺮ ﺻﺒﺮ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﺷﺎن راه ﻣﯽ رﻓﺖ و ﻏﺬا را ﻗﺎﺷﻖ ﻗﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ دﻫﺎﻧﺸﺎن. 💞از وﻗﺘﯽ ﻫﺪي ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ دﯾﮕﺮ ﻧﺮﻓﺘﯿﻢ ﻣﻨﻄﻘﻪ. ﻋﻠﯽ ﻫﻤﺎن ﺳﺎل رﻓﺖ ﻣﺪرﺳﻪ. ﻋﻤﻠﯿﺎت ﮐﺮﺑﻼي ﭘﻨﺞ، ﺣﺎج ﻋﺒﺎدﯾﺎن ﻫﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﺣﺎﺟﯽ ﺧﯿﻠ ﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺜﻞ ﻣﺮﯾﺪ و ﻣﺮاد. ﺣﺎﺟﯽ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻗﺮﺑﺎن ﺻﺪﻗﻪي علی ﺑﺮود ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "ﻗﺮﺑﺎن ﺑﺎﺑﺎت ﺑﺮوم." ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻌﺪ از او ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪ. ﺗﺎ آﺧﺮﯾﻦ روز ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳ ﯿﺪي « ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ روز دوران ﺟﻨﮓ ﺑﺮاﯾﺖ ﭼﻪ روز ي ﺑﻮد؟» ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "روز ﺷﻬﺎدت ﺣﺎج ﻋﺒﺎدﯾﺎن." راه ﻣﯽ رﻓﺖ و اﺷﮏ ﻣﯽ رﯾﺨﺖ و آه ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ. دﻟﺶ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺮود ﻣﻨﻄﻘﻪ و ﺟﺎي ﺧﺎﻟﯽ ﺣﺎﺟﯽ را ﺑﺒﯿﻨﺪ. 💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺗﻮي ﻋﻤﻠﯿﺎت ﮐﺮﺑﻼي ﭘﻨﺞ ﺑﺪﺟﻮري ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽ ﺷﺪ. ﺗﻨﺶ ﺗﺎول ﻣﯽ زد و از ﭼﺸﻢ ﻫﺎش آب ﻣﯽ آﻣﺪ، اﻣﺎ ﭼﻮن ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد ﻫﻤﺮاه ﺷﺪه ﺑﻮد ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم. ﺷﻬﺎدت ﻫﺎي ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ و ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻈﺎري اﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﺎ ﻣﯽ رﺳﺪ و ﻣﻮﺷﮏ ﺑﺎران ﺗﻬﺮان اﻓﺴﺮده ام ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ .ﻧﻪ اﺷﺘﻬﺎ داﺷﺘﻢ، ﻧﻪ دﺳﺖ و دﻟﻢ ﺑﻪ ﮐﺎري ﻣﯽ رﻓﺖ. 💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﺒﻮد. ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﻫﻢ ﯾﮏ ﻣﺒﺎرزه اﺳﺖ. ﻓﮑﺮ ﮐﺮده اي ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ؟ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﺗﺮس؟ ﺗﻮي ذﻫﻨﻢ ﯾﮏ ﻗﻬﺮﻣﺎن ﺑﻮد. ﮔﻔﺖ:آدم ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪر ﻃﺎﻟﺐ ﺷﻬﺎدت ﺑﺎﺷﺪ،زﻧﺪﮔﯽ را ﻫﻢ دوﺳﺖ دارد. ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺮس ﻣﯽ ﺷﻮد.ﻓﻘﻂ ﭼﯿﺰ ي ﮐﻪ ﻫﺴﺖ: ﻣﺎ دﻟﻤﺎن را ﻣﯽ ﺳﭙﺎرﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺪا. ﺣﺮف ﻫﺎش آﻧﻘﺪر آراﻣﺸﻢ داد ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﻣﺪت ﻫﺎ ﺟﺮات ﮐﺮدم از ﭘﯿﺶ ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﺑﺮوم ﺧﺎﻧﻪي ﺧﻮدﻣﺎن. دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره زﻧﮓ زد. ﮔﻔﺖ: "ﻓﺮﺷﺘﻪ، ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮوﯾﺪ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺷﮏ زده اﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﭼﺮا ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﺮدم؟ ﮔﻔﺖ: "ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﻪ ﻗﺪر آدم ﺧﻮدﺧﻮاه اﺳﺖ." دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺎﻫﺎش ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ. ﻧﻪ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻢ. ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪم از ﺧﻮدم. ...🖊 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 8⃣2⃣ 💞ﺑﺎ ﻋﻠﯽ و ﻫُﺪي رﻓﺘﯿﻢ ﺟﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﺗﺎزه ﻣﻮﺷﮏ زده ﺑﻮدﻧﺪ. ﯾﮏ ﻋﺪه ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ روي ﺧﺎك ﻫﺎ. ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﻣﺎدرش را ﺻﺪا ﻣﯽ زد ﮐﻪ زﯾﺮ آوار ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد، اﻣﺎ ﮐﻤﯽ آﻧﻄﺮف تر ، ﻣﺮدم ﺳﺒﺰه ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ و ﺗُﻨﮓ ﻣﺎﻫﯽ دﺳﺘﺸﺎن ﺑﻮد. اﻧﮕﺎر ﻫﯿﭻ ﻏﻤﯽ ﻧﺒﻮد ﻣﻦ دﯾﺪم ﮐﻪ دوﺳﺖ ﻧﺪارم ﺟﺰو ﻫﯿﭻ ﮐﺪوم از اﯾﻦ آدم ﻫﺎ ﺑﺎﺷﻢ. ﻧﻪ ﻏﺮق در ﺷﺎدي ﺧﻮدم و ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﻏﻢ ﺧﻮدم. ﻫﺮ دو ﺧﻮد ﺧﻮاﻫﯽ اﺳﺖ. 💞 ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ اﯾﻦ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﮕﺎه ﺗﻠﻨﮕﺮﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ زد ﮐﻪ ﻣﻦ را ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻣﯽ آورد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺎل ﺷﺼﺖ و ﻫﻔﺖ ﻣﺴﺌﻮل ﭘﺎدﮔﺎن ﺑﻼل ﮐﺮج ﺷﺪ. زﯾﺎد ﻣﯽ آﻣﺪ ﺗﻬﺮان و ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ. وﻗﺘﯽ ﺗﻬﺮان ﺑﻮد صبحﻫﺎ ﻣﯽ رﻓﺖ ﭘﺎدﮔﺎن و ﺷﺐ ﻣﯽ آﻣﺪ. 💞{ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮد. آﺳﺘﯿﻦ ﻫﺎش را زده ﺑﻮد ﺑﺎﻻ و ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ وﺿﻮ ﺑﮕﯿﺮد.اﯾﻦ روزﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺎدت ﮐﺮده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺑﻮدﻧﺶ. وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺮود ﻣﻨﻄﻘﻪ، دﻟﺶ ﭘﺮ از ﻏﻢ ﻣﯽ ﺷﺪ. اﻧﮕﺎر ﺗﺤﻤﻠﺶ ﮐﻢ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺠﺎده اش را ﭘﻬﻦ ﮐﺮد. دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ در ﻧﻤﺎز ﻫﺎ ﺑﻪ او اﻗﺘﺪا ﮐﻨﺪ، وﻟﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ راﺿﯽ ﻧﺒﻮد. ﯾﮏ ﺑﺎر ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﻓﺮﺷﺘﻪ ﯾﻮاﺷﮑﯽ ﭘﺸﺘﺶ اﯾﺴﺘﺎده و ﺑﻪ او اﻗﺘﺪا ﮐﺮده، ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪ. از آن ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﮔﻮﺷﻪ ي اﺗﺎق ﻣﯽ اﯾﺴﺘﺎد، ﻃﻮري ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺘﻮاﻧﺪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ. ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد و اذان ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. ﺑﻪ « ﺣﯽ ﻋﻠﯽ ﺧﯿﺮاﻟﻌﻤﻞ»ﮐﻪ رﺳﯿﺪ، ﻓﺮﺷﺘﻪ از ﮔﺮدﻧﺶ آوﯾﺰان ﺷﺪ و ﺑﻮﺳﯿﺪش. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ « ﻻ اﻟﻪ اﻻ اﷲ» ﮔﻔﺖ و ﻣﮑﺚ ﮐﺮد. ﮔﺮدﻧﺶ را ﮐﺞ ﮐﺮد و ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد« ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ اﯾﻦ ﭼﻪ ﮐﺎري اﺳﺖ ؟ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺑﺸﺘﺎﺑﯿﺪ ﺑﻪ ﺳﻮي ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻋﻤﻞ، آن وﻗﺖ ﺗﻮ ﻣﯽ آﯾﯽ و ﺷﯿﻄﺎن ﻣﯽ ﺷﻮي؟» ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭼﻨﺪ ﺗﺎر ﻣﻮي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﮐﻪ روي ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺧﯿﺴﺶ ﭼﺴﺒﯿﺪه ﺑﻮد، ﮐﻨﺎر زد و ﮔﻔﺖ: "ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺧﻮدم ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣ ﯽ ﮐﻨﻢ." } 💞 ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺶ ﻣﺎه اول ازدواﺟﻤﺎن ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮاﯾﻢ راﺣﺖ ﺗﺮ ﮔﺬﺷﺖ، وﻟﯽ از ﺳﺎل ﺷﺼﺖ و ﺷﺶ دﯾﮕﻪ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﻫﺮ روز ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ واﺑﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪم. دﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ ﻫﺮ روز ﺟﻤﻌﻪ ﺑﺎﺷﺪ و ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ. ﺟﻨﮓ ﮐﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ،ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮا ي ﭘﺎﮐﺴﺎزي و ﻣﺮزداري ﻣﯽ رﻓﺖ ﻣﻨﻄﻘﻪ. ﻫﺮﺑﺎر ﮐﻪ ﻣﯽ آﻣﺪ ﻻﻏﺮﺗﺮ و ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻏﺬا ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮرد. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "دل و روده ام را ﻣﯽ ﺳﻮزاﻧﺪ. ﻫﻤﻪي ﻏﺬاﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮش ﺗﻨﺪ ﺑﻮد. ﻫﻨﻮز ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﯿﻢ ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽ ﭼﯿﺴﺖ و ﭼﻪ ﻋﻮارﺿﯽ دارد. دﮐﺘﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻧﻤﯽ دادن. ﻫﺮ دﻓﻌﻪ ﻣﯽ ﺑﺮدﯾﻤﺶ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن،ﯾﮏ ﺳﺮم ﻣﯽ زدﻧﺪ و دو روز اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻣﯽ دادﻧﺪ و ﻣﯽ آﻣﺪﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪ.... ...🖊 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 9⃣2⃣ 💞آن ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻓﺸﺎر اﻗﺘﺼﺎدي زﯾﺎد ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﯾﮏ ﭘﯿﮑﺎن ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎ آن ﮐﺎر ﮐﻨﺪ، اﻣﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ. ﺗﺮاﻓﯿﮏ و ﺳﺮ و ﺻﺪا اذﯾﺘﺶ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮش،ﻧﺎدر،ﺗﻮي ﻧﺎﺻﺮ ﺧﺴﺮو ﯾﮏ رﺳﺘﻮران ﺳﻨﺘﯽ دارد. ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮﻫﺎ از ﭘﺎدﮔﺎن ﻣﯽ رﻓﺖ آن ﺟﺎ، ﺷﯿﺮ ﻣﯽ ﻓﺮوﺧﺖ. ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ. وﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم، ﺑﻬﺶ ﺗﻮﭘﯿﺪم ﮐﻪ ﭼﺮا اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺷﻤﺎﻫﺎ را ﮐﺸﯿﺪم ﺑﺲ اﺳﺖ. ﭘﺮﺳﯿﺪم: ﻣﻌﺬب ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ، ﺑﺮاي ﺧﺎﻧﻮاده ام ﮐﺎر ﻣﯿﮑﻨﻢ. 💞درس ﺧﻮاﻧﺪن را ﻫﻢ ﺷﺮوع ﮐﺮد. ﺛﺒﺖ ﻧﺎم ﮐﺮده ﺑﻮد ﻫﺮ ﺳﻪ ﻣﺎه، درس ﯾﮏ ﺳﺎل را ﺑﺨﻮاﻧﺪ و اﻣﺘﺤﺎن ﺑﺪﻫﺪ.از اول راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺷﺮوع ﮐﺮد. ﺑﺎ ﻫﯿﭻ درﺳﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺪاﺷﺖ اﻻ دﯾﮑﺘﻪ. 💞 {ﮐﺘﺎب ﻓﺎرﺳﯽ را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﭼﻬﺎر ﭘﻨﺞ ﺻﻔﺤﻪ ورق اﻣﺘﺤﺎﻧﯽ ﭘﺮ دﯾﮑﺘﻪ ﮔﻔﺖ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ در ﺑﺪ ﺧﻄﯽ ﻗﻬﺎر ﺑﻮد. ﮔﻔﺖ:ﺣﺎﻻ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ درس ﺧﻮاﻧﺪه اي. ﺑﺎ اﯾﻦ ﺧﻂ ﺑﺪي ﮐﻪ دار ي ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ورﻗﻪ ات را ﺻﺤﯿﺢ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﻔﺖ:ﯾﺎد ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ. اﯾﻦ را ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد. ﭼﻮن ﺧﻮدش ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎي او را ﺑﺨﻮاﻧﺪ . «وقت» را «فقط» بخواند و «موش» را «مشت» و ﻫﺰار ﮐﻠﻤﻪ ي دﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﺧﻮدش ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮاﻧﺪ و ﻓﺮﺷﺘﻪ . ﻏﻠﻂ ﻫﺎ را ﺷﻤﺮد، ﺷﺼﺖ و ﻫﺸﺖ ﻏﻠﻂ. ﮔﻔﺖ:رﻓﻮزه اي. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﮐﻪ ورق ﻫﺎ را زﯾﺮ و رو ﻣﯽ ﮐﺮد و ﻏﻠﻂﻫﺎ را ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮد، ﮔﻔﺖ:آن ﻗﺪر ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﻢ ﺗﺎ ﻗﺒﻮل ﺷﻮم. اﯾﻦ را ﻫﻢ ﻣﯽ داﻧﺴﺖ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آن ﻗﺪر کله ﺷﻖ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﺮ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﭘﺎش ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ. } 💞ﺻﺒﺢﻫﺎ از ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻬﺎر و ﻧﯿﻢ ﻣﯽ رﻓﺖ ﭘﺎرك ﺗﺎ ﻫﻔﺖ درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. از آن ور ﻣﯽ رﻓﺖ ﭘﺎدﮔﺎن و ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺶ ﻧﺎدر. ﮐﺘﺎب و دﻓﺘﺮش را ﻫﻢ ﻣﯽ ﺑﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﯽ ﮐﺎري ﺑﺨﻮاﻧﺪ. اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻪ داد دﯾﮑﺘﻪ ﺷﺪ ﻧﻮزده و ﻧﯿﻢ.کیف ﻣﯽ ﮐﺮد از درس ﺧﻮاﻧﺪن. اﻣﺎ دﮐﺘﺮﻫﺎ اﺟﺎزه ﻧﺪادﻧﺪ اداﻣﻪ ﺑﺪﻫﺪ. اﻣﺘﺤﺎن ﺳﺎل دوم را ﻣﯽ داد و ﭼﻨﺪ درس ﺳﺎل ﺳﻮم را ﺧﻮاﻧﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺳﺮر دردﻫﺎي ﺷﺪﯾﺪ ﮔﺮﻓﺖ. از درد ﺧﻮن دﻣﺎغ ﻣﯽ ﺷﺪ و از ﮔﻮﺷﺶ ﺧﻮن ﻣﯽ زد. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﮐﺶ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮي ﺳﺮش داﺷﺖ و ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮرده ﺑﻮد، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ اﻋﺼﺎﺑﺶ ﻓﺸﺎر ﻣﯽ آورد. ﺑﻌﻀﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ: "ﭼﺮا درس ﺑﺨﻮاﻧﯽ؟ﻣﺎ ﺑﺮاﯾﺖ ﻣﺪرك ﺟﻮر ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﯽ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﯿﻤﺖ داﻧﺸﮕﺎه." اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ ﺑﺮاﯾﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﻣﯿﮕﻔﺖ: "دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮم. ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰي ﺗﻮي ﻣﺨﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮوم داﻧﺸﮕﺎه. ﻣﺪرك اﻟﮑﯽ ﺑﻪ ﭼﻪ درد ﻣﯽ ﺧﻮرد؟ ...🖊 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 0⃣3⃣ 💞ﺑﻌﺪ از ﺟﻨﮓ و ﻓﻮت اﻣﺎم زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ آدم ﻫﺎي ﺟﻨﮓ وارد ﻣﺮﺣﻠﻪ ي ﺟﺪﯾﺪي ﺷﺪ. ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺎ را ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ و ﻧﻪ ﻣﺎ ﮐﺴﯽ را ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﻢ.اﻧﮕﺎر ﺑﺮاي اﯾﻦ ﺟﻮر زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮدن ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﺸﺪه ﺑﻮدﯾﻢ. ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻋﻮض ﺷﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ دﯾﺮوز ﺑﺎﻫﺎش ﺗﻮي ﯾﮏ ﮐﺎﺳﻪ آﺑﮕﻮﺷﺖ ﻣﯽ ﺧﻮردﯾﻢ، ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﺗﻮي اﺗﺎﻗﺶ، ﺑﺎﯾﺪ از ﻣﻨﺸﯽ و ﻧﻤﺎﯾﻨﺪه و دﻓﺘﺮ دارش وﻗﺖ ﻗﺒﻠﯽ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ. ﺑﺤﺚ درﺟﻪ ﻫﻢ ﻣﻄﺮح ﺷﺪ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺮ اﺳﺎس ﺗﺤﺼﯿﻼت و درﺻﺪ ﺟﺎﻧﺒﺎزي و ﻣﺪت ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻮدن درﺟﻪ ﻣ ﯽ دادﻧﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﺪرﮐﯽ را رو ﻧﮑﺮد. ﺳﺮش را اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد ﭘﺎﯾﯿﻦ و ﮐﺎر ﺧﻮدش را ﻣﯽ ﮐﺮد، اﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﮐﺎﺳﻪي ﺻﺒﺮش ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽ ﺷﺪ .ﺣﺘﯽ اﺳﺘﻌﻔﺎ داد ﻗﺒﻮل ﻧﮑﺮدﻧﺪ. 💞ﺳﺎل ﺷﺼﺖ و ﻧﻪ، ﭼﻬﺎر ﻣﺎه رﻓﺖ ﻣﻨﻄﻘﻪ. آن ﻗﺪر ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮاب ﺷﺪ ﮐﻪ ﺧﻮن ﺑﺎﻻ ﻣﯽ آورد. ﺑﺎ آﻣﺒﻮﻻﻧﺲ آوردﻧﺪش ﺗﻬﺮان و ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺴﺘﺮي ﺷﺪ. از ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎش ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ . ﭼﻨﺪ ﺑﺎر آﻧﺪوﺳﮑﻮﭘﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و از ﻣﻌﺪه اش ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺑﺮداري ﮐﺮدﻧﺪ، اﻣﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﭼﻪش اﺳﺖ. ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪه ﺑﻮد. 💞ﮔﻔﺖ: "ﻓﺮﺷﺘﻪ، دﻟﻢ ﯾﮏ ﺟﻮري اﺳﺖ .اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﻢ روده ﻫﺎم دارد ﺑﺎد ﻣﯽ ﮐﻨﺪ." دو ﺳﻪ ﺗﺎ ﺗﻮت ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻮﺑﺮاﻧﻪ ﮐﻪ ﺟﻤﺸﯿﺪ آورده ﺑﻮد، ﺧﻮرده ﺑﻮد. ﻧﻔﺲ ﮐﻪ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ، ﺷﮑﻤﺶ ﻣﯽ آﻣﺪ ﺟﻠﻮ و ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺸﺖ. ﺷﺪه ﺑﻮد ﻋﯿﻦ ﻗﻠﻮه ﺳﻨﮓ. زود رﺳﺎﻧﺪﯾﻤﺶ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن. اﻧﺴﺪاد روده ﺷﺪه ﺑﻮد. دوﺑﺎره از روده اش ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺑﺮداري ﮐﺮدﻧﺪ. ﻧﻤﻮﻧﻪ را ﺑﺮدم آزﻣﺎﯾﺸﮕﺎه. ﺗﺎ ﺑﺮﮔﺮدم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺑﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﺨﺶ ﺟﺮاﺣﯽ. دوﯾﺪم ﺑﺮوم ﺑﺎﻻ، ﯾﮏ دﺧﺘﺮ داﻧﺸﺠﻮ ﺳﺮ راﻫﻢ را ﮔﺮﻓﺖ. ﮔﻔﺖ: "ﺧﺎﻧﻮم ﻣُﺪق اﯾﻨﻬﺎ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺳﺮﻃﺎن داده اﻧﺪ وﻟﯽ ﻏﺪه را ﭘﯿﺪا ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺷﮑﻤﺶ را ﺑﺎز ﮐﻨﻨﺪ و ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﻏﺪه ﮐﺠﺎﺳﺖ. ﮔﻔﺘﻢ: "ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﺬارم." ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را آﻣﺎده ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﺒﺮﻧﺪ اﺗﺎق ﻋﻤﻞ. ﮔﻔﺘﻢ: "دﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺰﻧﯿﺪ روزﮔﺎرﺗﺎن را ﺳﯿﺎه ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﭘﻨﺒﻪ ي اﻟﮑﻞ را ﺑﺮداﺷﺘﻢ، ﺳﺮم را از دﺳﺘﺶ ﮐﺸﯿﺪم و ﻟﺒﺎس ﻫﺎش را ﺗﻨﺶ ﮐﺮدم. زﻧﮓ زدم ﭘﺪرم و ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯿﺎﯾﺪ دﻧﺒﺎﻟﻤﺎن. ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را از آﻧﺠﺎ ﺑﺒﺮم. دﮐﺘﺮ ﮐﻪ ﺳﻤﺎﺟﺘﻢ را دﯾﺪ،ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺖ، ﮔﺬاﺷﺖ روي آزﻣﺎﯾﺶ ﻫﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﻣﺎ را ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮد ﺑﻪ دﮐﺘﺮ.......، ﺟﺮاح ﻏﺪد ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺟﻢ. 💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را روز ﻋﺎﺷﻮرا ﺑﺴﺘﺮي ﮐﺮدﯾﻢ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺟﻢ. اذان ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺑﺎ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺳِﺮُم داﺷﺖ، ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ اﯾﺴﺘﺎد و ﻧﻤﺎز ﺧﻮاﻧﺪ. ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮد. ﺳﻼم ﻧﻤﺎزش را ﮐﻪ داد، رﻓﺖ ﺳﺠﺪه و ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﺎ ﺧﺪا ﺣﺮف زدن:"ﺧﺪاﯾﺎ ﮔﻠﻪ دارم. ﻣﻦ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎل ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻮدم.ﭼﺮا ﻣﻦ را ﮐﺸﺎﻧﺪه اي اﯾﻨﺠﺎ، روي ﺗﺨﺖ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن؟ ﻣﻦ از اﯾﻦ ﺟﻮر ﻣﺮدن ﻣﺘﻨﻔﺮم.... ...🖊 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا