📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
🌸📖نام رمان: #پناه
#قسمت_بیست_وهفتم
بعد از دورهمی پارک ملت انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شده ام .
چند روزی هست که از فرشته بی خبرم و طوری بی سر و صدا می روم و می آیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم !
هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمی خواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم ...
امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم ...
هنوز نمی دانم جو مهمانی چطور است و چه لباس یا تیپی مناسب تر است اما باید مثل همیشه خوش پوش بنظر بیایم
رنگ لاکم را با صورتی مانتوی کوتاهی که بیشتر شبیه به کت هست و شالم ست می کنم .
کیف و کفش سفیدم را هم که اصلا بخاطر مراسم خریده بودم انتخاب می کنم موهایم را باز می گذارم و شال را پهن می کنم روی سرم ، از خوب بودن آرایش و همه چیز که مطمئن می شوم به کیان زنگ می زنم و خبر می دهم که آماده شدم .
به قول خودش مسیر خانه هنگامه بدقلق است و خدا تومان پول کرایه ی آژانس می شود نیم ساعت نشده پیام می دهد که سر کوچه منتظر است . خودم خواستم که دم در نیاید ، از ترس خانواده حاج رضا و همسایه ها !
سوار می شوم و نفسم را فوت می کنم بیرون، شکر خدا که کسی نبود !
با دیدنم سوتی می زند و می گوید :
_شما ؟!
+لوس نشو دیر شده هنگامه ده بار گفت هفت اینجا باش الان بیست دقیقه به هفت شده ما هنوز نرفتیم
_ببخشیدا می خواستی دو ساعت طول ندی حاضر شدنت رو
+استرس دارم کیان
_چرا ؟
+خب نمی دونم مراسمشون چجوریه
_باز تو داهاتی بازی درآوردی ؟
ناراحت می شوم اما می گذارم به پای شوخ بودنش ! سریع موضعم را عوض می کنم
+اولا داهاتی خودتی ، دوما منظورم اینه که زشت نیست دست خالی برم ؟ کاش حداقل یه دسته گلی چیزی می خریدم آهان ! ازین نظر نگران نباش بچه ها خاکی تر از این حرفان ، ولی اگه دوست داری یه سبد گل بخر
+آره اینجوری بهتره
کلافه از توی ترافیک ماندن و طول کشیدن خرید یک سبد گل ناقابل بالاخره می رسیم . نگاهی به برج مقابلم می کنم و از کیان که قفل فرمان می زند می پرسم :
_چند طبقست ؟
+برجه دیگه
_طبقه چندمن ؟
+نهم
_خونه ی باباشه ؟
+نه ... ارث باباشه
_عجب ! چرا داری خودتو می کشی ؟ اینجا که دزد نداره با اینهمه دک و پز
+هیچ وقت گول ظاهر هیچ چیزی رو نخور ! کار از محکم کاری عب نمی کنه
_اوه بله ! از تو بعیده این توصیه های عمیق من که میگم گول ظاهر رو نخور
_باشه حالا ول کن دیگه
+عجله داری ؟
_آره دوست ندارم دیر برسم
+اتفاق خاصی نمیفته نترس
_حالا عجله به درک ، آخه کی پژوی قراضه ی تو رو می بره کیان ؟
+اتفاقا نیست بین اینهمه ماشین مدل بالا تکه ، بیشتر تو چشمه تموم شد بریم که سپردمش به خدا
خنده ام می گیرد ، دست هایم یخ کرده و مطمئن نیستم که انقدر ها هم که کیان می گوید خاکی باشند با این وضع زندگی !توی آینه ی آسانسور دوباره خودم را چک می کنم و برای پرت شدن حواسم سلفی دوتایی می گیرم ...
صدای موزیک نسبتا تندی در سالن پیچیده ، کیان زنگ می زند و بعد هم چشمکی به من ...
هنگامه در را باز می کند و من هری قلبم می ریزد !
👤نویسنده:الهام تیموری
ادامه دارد..
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
7⃣2⃣ #قسمت_بیست_وهفتم
💞ﻫُﺪي ﺗﭙﻞ ﺑﻮد و ﺳﺒﺰه. ﺳﻔﺖ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﯿﺪش. وﻗﺘﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد، ﺑﺎﻋﻠﯽ ﮐﺸﺘﯽ ﻣ ﯽ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﺎ ﻫُﺪي آب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﺮاﯾﺸﺎن اﺳﺒﺎب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ. ﻫﺪي ﯾﮏ ﮐﻤﺪ ﻋﺮوﺳﮏ داﺷﺖ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "دﻟﻢ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻤﯽ آورد. ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻌﺪ، ﺧﻮدم ﺳﺨﺘﯽ ﺑﮑﺸﻢ، وﻟﯽ دﻟﻢ ﺧﻨﮏ ﻣﯽ ﺷﻮد ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺑﻮﺳﯿﺪه م، ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ م، ﺑﺎﻫﺎﺷﺎ ن ﺑﺎز ي ﮐﺮده م." دﺳﺖ روي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪ
ﻧﻤﯽ ﮐﺮد.ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: " اﮔﺮ ﯾﮏ ﺗﻠﻨﮕﺮ ﺑﺰﻧﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮدت ﯾﺎدت ﺑﺮود وﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮي ذﻫﻨﺸﺎن ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﺮا ي ﻫﻤﯿﺸﻪ." ﺑﺎﻫﺎﺷﺎن ﻣﺜﻞ آدم ﺑﺰرگ ﺣﺮف ﻣﯽ زد. وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻏﺬاﺷﺎن ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﺨﻮرﻧﺪ. ﺳﺮ ﺻﺒﺮ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﺷﺎن راه ﻣﯽ رﻓﺖ و ﻏﺬا را ﻗﺎﺷﻖ ﻗﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ دﻫﺎﻧﺸﺎن.
💞از وﻗﺘﯽ ﻫﺪي ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ دﯾﮕﺮ ﻧﺮﻓﺘﯿﻢ ﻣﻨﻄﻘﻪ. ﻋﻠﯽ ﻫﻤﺎن ﺳﺎل رﻓﺖ ﻣﺪرﺳﻪ. ﻋﻤﻠﯿﺎت ﮐﺮﺑﻼي ﭘﻨﺞ، ﺣﺎج ﻋﺒﺎدﯾﺎن ﻫﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﺣﺎﺟﯽ ﺧﯿﻠ ﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺜﻞ ﻣﺮﯾﺪ و ﻣﺮاد. ﺣﺎﺟﯽ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻗﺮﺑﺎن ﺻﺪﻗﻪي علی ﺑﺮود ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "ﻗﺮﺑﺎن ﺑﺎﺑﺎت ﺑﺮوم."
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻌﺪ از او ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪ. ﺗﺎ آﺧﺮﯾﻦ روز ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳ ﯿﺪي « ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ روز دوران ﺟﻨﮓ ﺑﺮاﯾﺖ ﭼﻪ روز ي ﺑﻮد؟» ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "روز ﺷﻬﺎدت ﺣﺎج ﻋﺒﺎدﯾﺎن."
راه ﻣﯽ رﻓﺖ و اﺷﮏ ﻣﯽ رﯾﺨﺖ و آه ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ. دﻟﺶ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺮود ﻣﻨﻄﻘﻪ و ﺟﺎي ﺧﺎﻟﯽ ﺣﺎﺟﯽ را ﺑﺒﯿﻨﺪ.
💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺗﻮي ﻋﻤﻠﯿﺎت ﮐﺮﺑﻼي ﭘﻨﺞ ﺑﺪﺟﻮري ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽ ﺷﺪ. ﺗﻨﺶ ﺗﺎول ﻣﯽ زد و از ﭼﺸﻢ ﻫﺎش آب ﻣﯽ آﻣﺪ، اﻣﺎ ﭼﻮن ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد ﻫﻤﺮاه ﺷﺪه ﺑﻮد ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم.
ﺷﻬﺎدت ﻫﺎي ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ و ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻈﺎري اﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﺎ ﻣﯽ رﺳﺪ و ﻣﻮﺷﮏ ﺑﺎران ﺗﻬﺮان اﻓﺴﺮده ام ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ .ﻧﻪ اﺷﺘﻬﺎ داﺷﺘﻢ، ﻧﻪ دﺳﺖ و دﻟﻢ ﺑﻪ ﮐﺎري ﻣﯽ رﻓﺖ.
💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﺒﻮد. ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ.
ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﻫﻢ ﯾﮏ ﻣﺒﺎرزه اﺳﺖ. ﻓﮑﺮ ﮐﺮده اي ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ؟
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﺗﺮس؟ ﺗﻮي ذﻫﻨﻢ ﯾﮏ ﻗﻬﺮﻣﺎن ﺑﻮد.
ﮔﻔﺖ:آدم ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪر ﻃﺎﻟﺐ ﺷﻬﺎدت ﺑﺎﺷﺪ،زﻧﺪﮔﯽ را ﻫﻢ دوﺳﺖ دارد. ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺮس ﻣﯽ ﺷﻮد.ﻓﻘﻂ ﭼﯿﺰ ي ﮐﻪ ﻫﺴﺖ: ﻣﺎ دﻟﻤﺎن را ﻣﯽ ﺳﭙﺎرﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺪا.
ﺣﺮف ﻫﺎش آﻧﻘﺪر آراﻣﺸﻢ داد ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﻣﺪت ﻫﺎ ﺟﺮات ﮐﺮدم از ﭘﯿﺶ ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﺑﺮوم ﺧﺎﻧﻪي ﺧﻮدﻣﺎن. دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره زﻧﮓ زد.
ﮔﻔﺖ: "ﻓﺮﺷﺘﻪ، ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮوﯾﺪ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺷﮏ زده اﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﭼﺮا ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﺮدم؟ ﮔﻔﺖ: "ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﻪ ﻗﺪر آدم ﺧﻮدﺧﻮاه اﺳﺖ."
دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺎﻫﺎش ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ. ﻧﻪ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻢ. ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪم از ﺧﻮدم.
#ادامه_دارد...🖊
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_بیست_وهفتم
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
💟ادامه دارد...✒️
🌀نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دوازدهم 📌 بنام 📕 #راز_کانال_کمیل " شهید ابراهیم هادی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
✫⇠#راز_کانال_کمیل
✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭
7⃣2⃣ #قسمت_بیست_وهفتم
🔻سروسامان دادن به کانال
✨نور خورشید صورت من را نوازش می داد. خورشید روز چهارشنبه بیستم بهمن ماه 61 طلوع کرده بود. بلند شدم و کمی در کانال چرخیدم. در گوشه گوشه کانال پیکرهای شهدا در کنار مجروحان و سالم ها مانده بود. هر ساعت که می گذشت بر تعداد شهدا افزوده می شد. خون ریزی زیاد و شدت جراحت و نبود امکانات پانسمان، بسیاری از مجروحان را مهمان خدا کرده بود. صورت های رنگ پریده و خونین شهدا، روحیه ی بچه ها را حسابی بهم ریخته بود. همه بهت زده به دوستان شهیدشان خیره شده بودند. جوان ترها و مجروحان از تشنگی می گفتند: یا حسین علیه السلام تو چه کشیده ای؟ یکی از بسیجی ها به نام برادر احمدی گفت: این طوری نمی شه، من می روم آب بیاورم. او خودش را به عقب رساند. ولی بدلیل شرایط بد منطقه، فرماندهان نگذاشتند به کانال برگردد.
✨ابراهیم هادی به عنوان فرمانده باید کاری می کرد. او بعضی از نیروها را برای نگهبانی از کانال مامور کرد. به آنها گفت بدلیل کمبود مهمات، تنها در صورتی به دشمن شلیک کنند که درست در تیررس قرار گرفته باشند. عده ای هم مشغول جمع کردن سیم خاردارهای کف کانال شدند، این کار بدون هیچ امکاناتی خیلی مشکل بود.
🔴 #ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_بیست_وهفتم
راحله سرش را تكيه داده بود به صندلي و به جايي از سقف اتوبوس خيره شده بود. و چنان خيره شده بود و كنار چشم هايش چين خورده بود كه انگار با نگاهش سقف را سوراخ ميكرد. شايد او هم به فكر عميقي فرو رفته بود.
فهيمه داشت كتاب ميخواند. هر چند وقت يك بار هم سرش را بلند ميكرد و از شيشهها بيرون را نگاه ميكرد. انگار او هم دنبال چيزي ميگشت
و بعد نگاهم ثريا را پيدا كرد. پاهايش را پايين گذاشته بود ولي هنوز چشم هايش بسته بود. پس هنوز وانمود ميكرد كه خواب است!
عاطفه با صدايي بغض آلود فرياد كشيد:
- حَرم بچهها حَرم! اوناهاش!
چشمهاي ثريا به سرعت بازشد و توي همان چند لحظه بود كه ديدم چشم هايش سرخ است.😭 همان موقع بود كه نگاه او هم مرا غافلگير كرد و مجبور شدم سرم را برگردانم. سعي كردم درست و حسابي دل بدهم به نوار كه ميخواند:
🕊🕊🕊
دوست دارم تو اين خونه،صابخونه درو وا كني..
من به تو نگاه كنم، تو هم منو دعا كني
ولي بعد كه گفت:
دلم و گره زدم به پنجره ات دارم ميرم،
دوست دارم تا من ميآم، اون گرهها رو وا كني..
🕊🕊🕊
صداي گريه راننده را شنيدم.😭 اولش فقط يك هق هق مردانه بود. وقتي كمي نيم خيز شدم شانههاي راننده را ديدم كه با هق هق تكان مي خورد.
فكر كنم همين صداي گريه بود كه اون جور به دل بچهها آتش زد و تا آن حد گريه كردند. ميان همين گريهها بود كه شنيدم فاطمه داره با نوار زمزمه ميكنه: 🕊🕊🕊
دوست دارم از الان تا صبح محشر هميشه
من به تو رضا بگم، تو هم منو رضا كني.
🕊🕊🕊
شعر قشنگي بود با اينكه نوار را صبح از فاطمه گرفته بودم و شعرش را نوشته بودم، ولي باز هم دلم هوايش كرده بود. اولش فكر ميكردم راننده هم به خاطر همين نوار به گريه افتاده. از بس خودم اين نوار را دوست دارم. ولي حالا كه فكر ميكنم، به نظرم ميآد كه به خاطر دخترش بود. يعني آن طور كه او التماس ميكرد، معلوم بود كه خيلي نگران است!
وقتي به حسينيه رسيديم و خواستيم پياده شويم، از جاي خود بلند شد و رو به همه ايستاد. سرش پايين بود و نگاهش به كفش هايش. بچهها همه ايستاده بودند. كيف هايشان دستشان بود و منتظر بودند. شايد منتظر آخرين غرغرهاي راننده بودند كه گفت:
- من...! من ميخواستم بگم كه...!
دست هايش رفت داخل موهاي فرفري اش چنگ شد. دوباره باز شد. كمي سرش را خاراند و صدايش را صاف كرد:
- من ميخواستم كه... از همه شوما معذرت ميخوام به خاطر... به خاطر بداخلاقي ام! راستش دَسِ خودم نبود! يه كم اعصابم خراب بود. همه اش به خاطر اون دختره بود!
فكر كردم عاطفه را ميگويد. عاطفه سرش را پايين انداخت. راننده پشتي صندلي خودش را گرفت:
- دختر خودم رو ميگم. مريضه، تو بيمارستان بستريه!
سرش را بالا آورد. نگاهش توي اتوبوس گشت زد:
- خواستم بگم ميرين حرم، دختر ما رو هم دعا كنين. به امام هشتم، شما مث دختر خود ما ميمونين. پس خواهرتونو فراموش نكنين!😞😣
اين جمله را گفت و سرش را پايين انداخت. بچهها بعد از چند لحظه سكوت در حالي كه از درد دل آقاي راننده متاثر شده بودند، به آرامي از همان جلوي اتوبوس پياده شدند. موقعي كه من و فاطمه داشتيم از جلويش رد ميشديم، فاطمه زير لب گفت كه
_انشاءالله خدا دخترتوت رو شفا بده. راننده نشنيد. آقاي پارسا رو بغل كرده بود و دوباره سفارش ميكرد كه آقاي پارسا از طرف بچهها عذرخواهي كند و براي دخترش دعا كنند.
- چيه دختر؟! چرا هنوز تو فكري؟ نكنه تو فكر ننه و بابايي؟
ثريا بود! حوله سبزش را انداخته بود روي سرش. از حمام آمده بود، جلوي دهانه پنجره و تو ايوان ايستاده بود. گفتم:
- من؟! نه! تو فكر تو بودم.
خنديد، بلند و كشدار. حوله از روي سرش افتاد روي شانه هايش!
- به فكر من؟! شوخي ميكني.
- نه! جدي ميگم.داشتم فكر ميكردم كه اگه موهات طلايي بود، چه قدر اين حوله سبز كه انداختي رو سرت، بهت مياومد.
خنده اش خشكيد. اين قدر زود و تند كه هاج و واج ماندم. از جلوي پنجره كنار رفت. بلند شدم و رفتم كنار پنجره، داشت حوله اش را پهن ميكرد روي طناب گفتم
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد