😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 786
#یک_دقیقه_تفکر
💯✍🏻گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کندکفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند
یکی از آن دو نفر گفت طلاها را بگذاریم پشت جعبه مهرها
آن یکی گفت نه آن مرد بیدار است
وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد
گفتند امتحانش کنیم کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم
اگر بیدار باشد معلوم میشود...
✍🏻مرد که حرفهای آنها رو شنیده بود خودش را بخواب زد...آنها کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان ندادو گفتند پس خواب است ؛ طلاها را بگذاریم زیر جعبه مهرهای نماز...
✍🏻بعد از رفتن آن دو مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو را بردارد
اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفها برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش رو بدزدند...
🔔 امان از خواب غفلت !
اگر کسی خوابیده باشد میتوان او را بیدار کرد ؛ ولی وای به آن روزی که بر اثر غفلت انسانی خودش را به خواب بزند...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 787
👈 نشان پیروان حضرت علی علیه السلام
گروهی به دنبال امیرالمومنین علی علیه السلام حرکت می کردند. حضرت از آنها پرسید: شما کیستید؟
گفتند: یا امیرالمومنین! ما پیروان تو هستیم. حضرت فرمود: پس چرا نشان پیروی را در شما نمی بینم. گفتند: نشان پیروان شما چیست؟
فرمود: پیروان من کسانی هستند که چهره شان از بسیاری عبادت و شب زنده داری زرد است و اندامشان از روزه داری لاغر. همیشه ذکر حق بر لب دارند و لبانشان از بسیاری ذکر خشکیده است و بر آنها گرد ترس خدا نشسته است.
📗 #صفات_شیعه
✍ شیخ صدوق
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 788
👈 برخویشتن بدی نکن!
شخصی به اباذر نوشت: به من چیزی از علم بیاموز! اباذر در جواب گفت: دامنه علم گسترده است ولی اگر می توانی بدی نکن بر کسی که دوستش می داری.
مرد گفت: این چه سخنی است که می فرمایی آیا تاکنون دیده اید کسی در حق محبوبش بدی کند؟
اباذر پاسخ داد: آری! جانت برای تو از همه چیز محبوب تر است. هنگامی که گناه می کنی بر خویشتن بدی کرده ای.
📗 #بحارالانوار، ج 22، ص 402
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 789
👈 هنگامى كه حسن عليه السلام به دنيا آمد
اسماء بنت عميس مى گويد: وقتى ولادت حسن و حسين من قابله حضرت فاطمه عليهاالسلام بودم، وقتى كه حسن به دنيا آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله تشريف آورد و فرمود: اسماء پسرم را نزد من بياور!
من حسن عليه السلام را در ميان پارچه زرد رنگى پيچيدم و نزد آن حضرت بردم، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن پارچه زرد رنگ را به دور انداخت و فرمود: اسماء! مگر من به شما نگفتم كه نوزاد را به پارچه زرد نپيچيد!من همان لحظه حسن عليه السلام را در ميان پارچه سفيدى پيچيدم و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله بردم. پيامبر صلى الله عليه و آله در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت.
سپس به على عليه السلام فرمود: نام پسرم را چه گذاشته اى؟ على عليه السلام عرض كرد: يا رسول الله! من در نامگذارى او از شما سبقت نمى گيرم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من نيز در نامگذارى او از پروردگارم پيشى نمى گيرم.
هماندم جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: چون على براى تو مانند هارون است براى موسى، ولى بعد از تو پيامبر نخواهد بود. بنابراين پسرت را با پسر هارون همنام كن! رسول خدا عليه السلام فرمود: نام پسر هارون چه بود؟ جبرئيل گفت: نام او شبر بود. پيامبر فرمود: زبان من عربى است. جبرئيل: نام او را حسن بگذار! لذا پيامبر صلى الله عليه و آله او را حسن ناميد.
روز هفتم تولد حسن عليه السلام، پيامبر صلى الله عليه و آله دو قوچ ابلق (سياه و سفيد) عقيقه (قربانى) كرد، يك ران آن را با يك دينار طلا به قابله داد، و موى سر حسن را تراشيد و به وزن آن صدقه داد و سپس سر نوزاد را با حلوق (بوی خوش قرمز يا زرد رنگ كه از زعفران و غيره می گيرند) خوشبو نمود، آنگاه به اسماء فرمود: ماليدن خون از كارهاى مردمان جاهليت است. (در جاهليت بر سر نوزاد اندكى خون مى ماليدند).
📗 #بحارالانوار، ج 43، ص 238
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 790
👈 مهمان داری خدا
گویند: کافری از ابراهیم (ع) طعام خواست. ابراهیم گفت: اگر مسلمان شوی، تو را مهمان کنم و طعام دهم. کافر رفت.
خدای عز و جل وحی فرستاد که ای ابراهیم! ما هفتاد سال است که این کافر را روزی می دهیم و اگر تو یک شب، او را غذا می دادی و از دین او نمی پرسیدی، چه می شد؟
ابراهیم در پی آن کافر رفت و او را باز آورد و طعام داد. کافر گفت: چه شد که از حرف خود، برگشتی و پی من آمدی و برایم سفره گستردی؟
ابراهیم (ع) ماجرا را بازگفت. کافر گفت: اگر خدای تو چنین کریم و مهربان است، پس دین خود را بر من عرضه کن تا ایمان بیاورم و مسلمان شوم.
📗 #بوستان، ص 59
✍ سعدی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم
📌 بنام 📕 # کف خیابان "
📝نوشته حداد پورجهرمی
☑️ تعداد صفحههات 98
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت91
وقتی به هوش اومدم، روی تخت بیمارستان بودم... خیلی ازم خون رفته بود اما الحمدلله تونسته بودن مانع از خونریزی شدیدش بشن. لبام خشک شده بود... یکی از پرستارها میخواست برام آب بیاره که دیدم یکی از بچه های واحد سیار، اومد کنار تختم... گفتم: «کو عفت؟ کو اون سه نفر؟ چی شدن؟!»
گفت: «قربان! عفت الان تحت الحفظ هست و داره مراحل درمانیش سپری میشه... اون دو سه نفر خیلی وضعشون بدتر هست... اما زنده هستند و دستگیر شدن ولی هنوز خبری از به هوش اومدن یا نیومدنشون ندارم!»
با لحن آرومتری گفتم: «مطمئن باشم که الان عفت دستگیر شده؟!»
گفت: «کاملا! حتی میتونید از همین جا توسط مونیتور رو به رو ببینیدش!»
رفت و مونیتور را روشن کرد... دیدم که عفت روی تخت خوابیده ... دستبند بهش زدن و دو سه تا از واحد خواهران اداره اطرافش هستند. این از عفت... کارم تقریبا باهاش تموم بود... بقیش سپردم به ستاد فرماندهی...
اما مشکلاتم که یکی و دو تا نبود... حدود دو ساعت بی جون و بی هوش روی تخت بودم و از بچه هام خبر نداشتم... فورا بیسیمم را گرفتم و تنظیمش کردم... اول ابوالفضل را گرفتم... گفتم: «ابوالفضل جان! اعلام موقعیت!»
ابوالفضل وسط شلوغی و درگیری گفت: «حاجی اوضاع خیلی بده... تعداد زیادی از مردم عادی زخمی و مجروح شدند... این زنها و دخترایی که با رامین تاجزاده بودن، پراکنده شدند... شاید اینجا حدودا دو برابر شد تعدادشون... به طرف پلیس حمله میکنند... بیشتر شکل نوعی تحریک برای واکنش نشون دادن پلیس... ضمنا رامین تاجزاده را گم کردم اما چند متری زهره هستم... دستور چیه؟!»
گفتم: «ابوالفضل جان! خسته نباشی... دستگیرش کن! تکرار میکنم: زهره را دستگیر کن... اون مایه شر هست... شرش از عفت بیشتر نباشه، کمتر هم نیست!»
ابوالفضل که معلوم بود صدامو درست نشنیده، بهم گفت: «شوخیت گرفته حاجی؟! مگه میشه اینجا کسیو دستگیر کرد؟! از بس خر تو خره!»
گفتم: «نمیدونم... یه کاریش بکن... احساس خیلی بدی بهش دارم...»
درگیر عبداللهی بودم... هیچ کس ازش خبر نداشت... حتی دوربین های شهری هم نتونسته بودند پیجش کنند!
تو همون موقعیت، ناگهان ابوالفضل با داد اومد پشت خطم و گفت: «حاجی... دارن میبرنش! دستگیرش کردند... ضد شورش ریخته و داره هر زن و مردی که به دستش برسه، دستگیر میکنه ... سوار ماشینون کردن! حاجی داره از دستم میپره... میرم دنبالش!»
گفتم: «ابوالفضل! حتی اگر لازم شد خودتو معرفی کن... لازم شد نامه و استعلام بزنند... لازم شد حتی باهاشون درگیر شو... اما زهره نباید دست نیرو انتظامی بیفته!»
دیگه هر کاری کردم نتونستم ابوالفضل را بگیرم... حتی نمیدونم جمله آخرمو شنید یا نه؟!
فورا رفتم رو خط عبداللهی... «اعلام وضعیت! اعلام موقعیت!»
اما هیچ خبری ازش نبود... نگرانش بودم... بیشتر نگرانش شدم...
دوباره ابوالفضل اومد پشت خط... گفت: «حاجی تو را به امام حسین یه کاری کن! اینا را خیلی با دسپاچگی دارن میبرن... گمش کنم دیگه معلوم نیست چی بشه ها!»
گفتم: «ابوالفضل برو دنبالشون! برو ببین کجا میبرنشون! مواظب باش کهریزک نبرن! تکرار میکنم: کهریزک نبرن!»
گفت: «رفتم... فعلا... یا حسین!»
دلم طاقت نمیاورد... از یه طرف، سوزش زیادی داشتم... اما معلوم بود که زخمم عمیق نبوده خدا را شکر... توان راه رفتن داشتم اما میدونستم که توان درگیری ندارم... درخواست کردم برم اتاق دوربین های شهری... از اون بیمارستان تا مرکز دوربین شهری اداره، خیلی راهی نبود... به رضایت خودم، با درد وحشتناکی که داشتم، مرخص شدم و سوار ماشین و رفتم اتاق دوربین!
در راه مدام، عبداللهی را میگرفتم اما خبری ازش نبود و هیچ عکس العملی ازش نداشتیم...
رسیدم اتاق دوربین... فورا گفتم برو موقعیت ابوالفضل... تصویر موقعیت ابوالفضل را میخوام... زود باشید لطفا...
بازم رفتم رو خط عبداللهی: «عبداللهی لطفا اعلام موقعیت! عبداللهی گفتم نرو ... گفتم تو نیروی عملیات نیستی... عبداللهی اعلام وضعیت
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت92
عبداللهی بالاخره جواب داد... با حالت دسپاچگی گفت: «دارن میبرنش... دارن میبرنش... ندا خورد زمین... هیچیش نیست... کسی با یه زمین خوردن ساده و معمولی ازش اینقدر خون نمیریزه... دو نفر بالای سرش بودند ... همون دو نفر دارن سوارش میکنن... دو نفر هم فیلم برداری میکردن... الان دارن سوار ماشینش میکنن...»
گفتم: «عبداللهی لطفا آروم باش... با بچه های تقاطع کارگر هماهنگی میکنم... ماشینشون چیه؟ چند نفر سوار شدند؟!»
فورا گفت: «یه پیکان سفید... یه راننده... دو نفری که سوارش کردند... ندا... جمعا چهار نفر...»
گفتم: «باشه... آروم باش لطفا... میتونی یه زحمتی بکشی؟!»
گفت: «بفرمایید... برم دنبالش؟!»
گفتم: «نه... وقتی کسی در سطح ندای جاسوس آموزش دیده، وسط خیابون میخوره زمین و دو نفر هم میگی دوربین دستشون بوده، مشخصه که میخوان یه فتنه تازه برای نظام درست کنند! هر جا هستی یه کم از جمعیت فاصله بگیر تا بهت بگم!»
یک دقیقه طول کشید... صداش معلوم بود که هنوز نتونسته روی هیجان و ترسش غلبه کنه... البته ترس که نه... چون اگر میترسید، تا چند قدمی یه جاسوس وحشی آموزش دیده نمیرفت... گفت: «بفرمایید قربان! شرایطم بد نیست!»
گفتم: «احتمالا ندا کارش تمومه... دیگه مصرفی نداره که جلوی دوربین خودشون زمین میخوره و میگیرن دور و برش! هر چند به بچه های موقعیت کارگر جنوبی گفتم پیگیری کنند... شما فقط یه زحمتی برام بکش! من یکی از اون کسانی که دوربین داشتن و فیلم میگرفتن را میخوام! مفهومه؟!»
گفت: «دوربینو میخواید یا صاحب دوربینو؟!»
گفتم: «اگر هردوش باشه بهتره! فقط لطفا با حفظ احتیاط کامل!»
به شجاعت و جسارتش پی نبرده بودم...کلا نظرم دربارش عوض شد ... گفت: «تلاشمو میکنم... اما اینجا جوش دست اوناست... منو لطفا با یکی از بچه های خودمون لینک کنید تا به محض شکارش، تحویلش بدم!»
گفتم: «اون حله... الان جمعیتو میکشونن به طرف موقعیت خسروی... پلن 6... منتظر باش...»
هماهنگ کردم... همه جمعیتو که نمیشد... اما از یه جایی به بعد را کشوندیم تو موقعیتی که عبداللهی منتظر شکارش بود... دوربین اتاق دوربین داشت موقعیت عبداللهی را نشون میداد... دیدم عبداللهی چادرش نداشت... مثل کسایی که بیست سال تو کار عملیات هستند، روسریشو پیچید دور صورتش!! نمیدیدم تو دستش چیه؟ اما ... یهو دیدیدم رفت زیر یه سمند که همون نزدیکی بود... نمیدونستم نقشش چیه؟ اما ... چاره ای نبود...
صحنه ای دیدیم که خیلی برام تعجب آور بود... زن باشی و اهل ایذه و این همه حرفه ای؟!... الله اکبر... دیدم وسط فرار جمعیت... مثل تمساحی که یهو از آب میپره بیرون تا گاو وحشی که داره از کنار برکه رد میشه را شکار کنه... با دست چپش مچ پای یه نفری که داشت فرار میکرد را محکم گرفت... فکر کردم دارم فیلم جنگی فانتزی میبینم... یه کم غیر طبیعی به نظر میرسید اگر دوربین واقعی شهری نبود...
آره... چسبید به مچ پای یه نفر و محکم زدش زمین... جوری زدش زمین که حتی سه چهار نفر پشت سرش هم نتونستند کنترلشون موقع فرار حفظ کنند و ما دیدیدم که چهار پنج نفر محکم خوردند زمین!!
خب شتاب حرکت اون خیلی بود و از دست عبداللهی در رفت و یه متر اونطرف تر با صورت اومد زمین... اما عبداللهی مثل افعی از زیر ماشین پرید بیرون ... من که از هیجان، با وجود سوزش زیادی که در کمرم داشتم، از روی صندلیم بلند شده بودم و فقط میگفتم: الله اکبر... الله اکبر... و لا حول و لا قوه الا بالله... این چیکار میخواد بکنه؟!
دیدم عبداللهی با سرعت رفت طرف همونی که دوربین گردنش بود... خم شد و دو تا پاهای اون بدبخت را گرفت ... تا قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد... عبداللهی پاهاشو گرفت و کشید و دوید به طرف فرعی 5 ... اون بیچاره همینجوری روی زمین کشیده میشد و فرصت هیچ ابتکاری نداشت... عبداللهی فقط میدوید و اونو میکشوند رو زمین!!
اون سه چهار نفری که با اون خورده بودند زمین... تا دیدن یه زن با صورت پوشیده... داره یکی را مثل گونی برنج روی زمین میکشونه و با خودش با سرعت میبره... وحشت کردن و فرار کردند!!!|
کسانی که باهاشون هماهنگ کرده بودند فورا به عبداللهی پیوستند و دوربینو با صاب دوربین برداشتند و آوردند...
بچه های موقعیت کارگر اومدن رو خطم... خدا شاهده حدس میزدم چی میخوان بگن... چون با هیچ محاسبه ای جور در نمیومد که ندا بدون هیچ دلیلی کله پا بشه!! بچه ها گفتن: «حاجی ندا را زدند... از زاویه نزدیک و پشت سر زدند... ماشین را هم ول کردن و در رفتن... الان جنازه ندا اینجاست... تو ماشین... دستور چیه؟!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت93
همه به خون نیاز دارند... چه حق ... چه باطل... حق برای پیشبرد اهدافش... باطل هم برای پیشبرد اهدافش... اما باطل، به جون بی گناه و با گناه میفته... ولی حق، حاضره خودشو فدا کنه تا با خونش بقیه بیدار بشن!
بولتن محرمانه و موثق داشتیم... میدونستیم که شورشیا با خودشون گفته بودن: « ما نیاز به 72 نفر کشته داریم... به عدد شهدای کربلا... حتی اگر رژیم ایران این کارو نکنه، خودمون دست به کار میشیم...»
به این پروسه میگن «شهید سازی!» ... علاوه بر اینکه باعث لکه دار شدن اسم و قداست شهید و شهادت میشن، خیلی کار روانی میتونستن انجام بدن! همین کارو هم کردن... جوری که زیر نویس تمام شبکه های سلطنت طلب، فقط آمار از کشته و زخمی شدن مردم توسط نظام را مینوشت!! جالبه که دقیقا در همون ساعت، برنامه شبکه سه اسرائیل، خبر از کشته شدن ندا را مطرح میکنه و اونو نمادی از دانشجویان آزادی طلب و دموکراسی خواه معرفی میکنه! دقت کنین لطفا: «شبکه سه اسرائیل!!»
عبداللهی بیسیم زد و گفت: «قربان! نگران ابوالفضل هستم... کجاست؟!»
گفتم: «شما میتونی برگردی قرارگاه... اصلا به نظرم برو یه سر به 233 بزن... الان نمیدونم ابوالفضل کجاست... جواب نمیده... فکر کنم داره میره دنبال ون پلیس که زهره و بقیه زن ها را دستگیر کرده و داره میبره!»
دو سه بار رفتم رو خط ابوالفضل... جواب نمیداد... ولی خاموش هم نبود... معلوم بود که سوار موتوره و داره با سرعت و وسط جمعیت میره... اما باید جواب میداد...
وضعیت اون خیابونا خیلی به هم ریخته بود... همه مونیتورهایی که رو به روم بود، درگیری بود و خون و آتش و زد و خورد... یه جاهایی کار از دست نیروهای انتظامی و امنیتی داشت در میرفت... تعارف که نداریم... حتی کسانی که فریب خورده بودند هم به کمک شورشیا اومده بودن و بچه های بسیجی و مردم عادی و نیروهای نظامی و امنیتی را میزدند...
«ابوالفضل! ابوالفضل جان! اعلام وضعیت... اگه نمیتونی جوابم بدی اشکال نداره... اما فقط یه چیزی... علامتی... نشونه ای از علامت حیاتت بده! ابوالفضل تو را جان عزیزت یه چیزی بگو!»
عبداللهی اومد رو خطم: «قربان! امتداد 34 جنوبی انقلاب دارن ماشین ون نیرو انتظامی را آتیش میزنن! گفتین زهره سوار ون شده... مسیرش کجاست؟ نکنه این باشه؟!»
گفتم: «نه... مسیر اونا انقلاب نیست... دارن از موقعیت شهید پلارک میرن... فکر کنم دو سه دقیقه میرسن به میدون موقعیت فرعی پنج پلارک شمالی... تو به مسیرت ادامه بده و منتظر دستور باش!»
تا گفتم موقعیت فرعی پنج پلارک... تپش قلب گرفتم... فورا دوربین های اون منطقه را چک کردم... قیامت بود... حتی بچه های بسیج و نیرو انتظامی هم نتونسته بودن در اون منطقه دوام بیارن و چند تا مجروح داشتیم...
گفتم نکنه ابوالفضل خریت بکنه و بیاد موقعیت فرعی پنج... یا ابوالفضل العباس! ... فورا بیسیمو برداشتم... رفتم رو خط ابوالفضل: «ابوالفضل! با محاسبه من چند دقیقه دیگه میرسی وسط قتلگاه فرعی پنج... ابوالفضضضضضضضضل نرو... اونجا قتلگاهه! اونجا منتظر تو و امثال تو هستن!»
دوربینو متمرکز کردم وسط میدون... موقعیت فرعی پنجش... میدیدم که حدودا دویس سیصد نفر با سر و صورت پوشیده، با سنگ و چوب و قمه و شمشیر دارن حرکت میکنند و سر راهشون همه چیزو خراب میکنن و مثل قوم مغول پیش میرن!
هر چی چک کردم، نتونستم ون نیرو انتظامی را رصد کنم... به والله قسم گریم گرفته بود... همین حالا هم دارم با گریه تایپ میکنم... نمیخواستم شاهد اربا اربا شدن ابوالفضل بی خبر از همه جا باشم...
شورشیا کل خیابون های اطراف را بند آورده بودند... دو سه تا موتوری که میخواستن رد بشن، نتونستن و با وضعیت خیلی بدی از صحنه فرار کردند... اون طاغیا و یاغیا حتی به شیشه خونه ها و مغازه ها و ماشینای مردم و زن و بچه مردم هم رحم نمیکردن... حالا چه برسه به ابوالفضل....... یا ابالفضل العباس از دهنم نمیفتاد...
تا وقت مردنم هم یادم نمیره... دیدم که ابوالفضل ... بی خبر از همه جا... با سرعت... وارد خیابون اصلی شد... به اون جمعیت ... با اون همه چوب و سنگ و قمه و شمسیر برخورد کرد... نتونست خودشو کنترل کنه... تا میخواست وایسا و دور بزنه و برگرده... به شدن سر خورد و از پهلو به زمین خورد....
همه بچه های اتاق دوربین از سر جاشون بلند شده بودند... من فقط داد و بیداد میکردم و همه نیروهای اون منطقه را میخواستم با داد و فریاد در موقعیت ابوالفضل جمع کنم....
جو وحشتناکی بود... تا ابوالفضل به زمین خورد، مثل کفتار دویدن به طرف ابوالفضل... هنوز ابوالفضل از سر جاش بلند نشده بود که دو سه نفر با لگد افتادن به جون سر و صورت مثل ماهش... همینجوری زیادتر میشدن... من داشتم با دیدن اون صحنه ها میمردم... ابوالفضل وسط یه مشت کفتار ...
یه مشت چوب و چماق به دست... با قمه و شمشیر...
ابوالفضل حتی فرصت نکرد از خودش دفاع کنه... فقط دست و پا میزد ... لا اله الا الله... وسط اون جمعیت... دیدم... دیدم یه زنی پرید وسط ... دو سه نفرشون را از پشت سر زد و نقش بر زمین کرد... حتی چوب از دست یکیشون گرفت و محکم زد به صورتش و پرتش کرد اونطرف... پشتش به دوربین ما بود... من و بقیه با چشم گریه فقط نگاه صحنه میکردیم... نگا کف خیابونی که بچه هامون داشتند پر پر میشدند... اون زنه رفت به طرف ابوالفضل... دید دارن با چوب میان به طرف ابوالفضل... فرصت دفاع نداشت... خودشو انداخت روی سر ابوالفضل غرق خون کف خیابون کنار موتورش افتاده... سر ابوالفضل بی هوش را گرفت تو بغلش تا چوب و چماق بهش نخوره... اونا هم رحم نکردند و با چوب و چماق افتادن به جون اون زن... همینجوری که سر ابوالفضل تو بغلش بود و نمیذاشت ابوالفضل کتک بخوره... چرخید به طرف دوربین...... ای وااااااای من.... ای وااااای من.... ای واااای من.... اون زن 233 بود!!!
233 بود که داشت وسط یه مشت حرامی کفتار صفت، کتک میخورد و نمیذاشت ابوالفضل بی هوش غرق به خون بیشتر آسیب ببینه... سایه یه وحشی پشت سرش بود... پشت سر 233 ... با میلگرد... میلگرد سنگین....... دیگه نمیتونم ادامه بدم...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت94
وقتی 233 داشت از جون و سر ابوالفضل محافظت میکرد تا ضربه مغزیش نکنند، اون طرف تر داشتن بنزین میریختند روی موتور ابوالفضل... موتور هم به 233 و ابوالفضل نزدیک بود... آتیشش زدند... خود موتور هم بنزین داشت... یه انفجار هم به خاطر باک موتور رخ داد... دود و آتش و سوختن و قتلگاه و یه زن و یه ابالفضل و عمود و میلگرد و چشمای نامحرم و ... یاحسین.
میلگرد، حکم عمود آهنین میکنه... معمولا برای شکستن اجسام سفت و سخت هم استفاده نمیشه... چون میلگرد وقتی به چیزی برخورد بکنه... زبونم لال... ببخشید... ببخشید... اگه به چیزی برخورد بکنه، به صورت نامنظم متلاشی میکنه... جوری که بعدا نشه جمعش کرد... بعدا نشه حتی تیکه تیکه هاش را.اصطلاحا میگه میپکونه. میترکونه.
سایه یه وحشی عقده ای پشت سر 233. مادر دو تا بچه زبون بسته.بهترین نیروی زن کف خیابون گردان پیاده که تا حالا دیده بودم
سایه ای که معلوم بود اومده کار را تموم کنه و بره... معلوم نبود چی خورده بود که اینجوری مست توحشش شده بود و میخواست به جون یه زن بیفته... زنی که در اون شرایط، خم شده بود و اجازه نمیداد که کسی به سر ابوالفضل ضربه ای بزنه
سایه ای که وقتی به کفتارهای اطراف 233 و ابوالفضل رسید، ازش ترسیدن و واسش کوچه باز کردن که بیاد وسط قتلگاه و کار را تموم کنه... حتی خودشون هم از ژست و توحش اون سایه نامرد ترسیدند. اما 233 نترسید و سر ابوالفضل را ول نکرد
همه بچه ها داشتن با صدای بلند داد و بیداد میکردن و مادر را صدا میزدند... یا فاطمه زهرا. یا زینب کبری. کفتارهای دور و بر 233 و ابوالفضل یه کم با فاصله ایستاده بودن و تماشا میکردن... میون اون همه تماشاچی یه نفر نبود که بگه آخه نامرد، مگه زنی که سر یکی را توی آغوش گرفته که نکشیدش، گناهش چیه که الان باید با میلگرد آهنین سفت و سنگین تاوونش را پس بده؟!
داشتیم میدیدم. بعضی از بچه ها چشمشون را بستن تا نبینن... اما من دیدم... با چشم گریه دیدم... حتی اشکمو پاک کردم که درست ببینم... دیدم اون نامرد دستشو برد بالا... خیلی بالا برد... طوری که اطرافیان ترسیدن و خودشون را بیشتر عقب کشیدن... برد بالای بالا... وای مادر ... وای مادر... جوری شتابان و با سرعت و سنگینی خاصی روی بازوی 233 زد که دیگه 233 تعادلش بهم خورد و از پلو به زمین خورد... اما دست بردار نبود... بازم خودشو کشوند روی ابوالفضل بیهوش غرق به خون
دیدند 233 دست از سر ابوالفضل برنداشت... اون نامرد میخواست کارو تموم کنه تا لابد جلوی رفیقاش سرزنش نکنند که حریف یه زن نشده! دوباره برد بالا... میدیم که 233 داره توی خون خودش و ابوالفضل دست و پا میزنه اما اجازه نزدیک شدن به ابوالفضل را به کسی نمیده
اون نامرد. همینطور که میلگرد را بالا نگه داشته بود... چرخید و رفت به طرف جلوی اونا... ینی جوری که میخواست ابوالفضل جلوش باشه... اما 233 باهاش میچرخید و نمیذاشت اون نامرد بتونه ابوالفضل را به راحتی ببینه
داشت دیرش میشد. چون دیدیم که از طرف دوربین های ضلع شرقی و غربی، بچه های ضد شورش و بسیجیا دارن معبر باز میکنن که بتونن به ابوالفضل و 233 برسن
اون وحشی صفت. معطلش نکرد. لا اله الا الله. میلگرد را بالاتر برد... جوری که وقتی میخوان با تبر، هیزم سفت و سخت را تیکه تیکه کنند... دید سر و گردن 233 مزاحمشون هست تا ابوالفضل را نبینند.فقط اینو بگم و رد بشم.. سر و با گردن متلاشی کرد
زدش. جلوی چشم همه زدش. زنی را زدن که حتی تروریست های انگلیسی و پاکستانی و قاتلین شهید شاهرودی هم نتونسته بودن یه تار مو ازش کم کنند... اما الان... وسط میدون... توی تهران. کف خیابون..گغرق به خون. متلاشی... به هم ریخته
شورشیا داشتن در میرفتن. چون صدای حیدر حیدر گردان ضد شورش و بسیجیا داشت میومد. میدونستن که حریف حیدری ها نمیشن.در رفتن.
میدیدم که وقتی میدون خلوت شد و بچه های خودمون رسیدن بالای سر 233 و ابوالفضل. تازه روضه از اونجا شروع شد.هاج و واج مونده بودن که چیکار کنند
در حالی که افتاده بودم کف زمین اتاق دوربین. و همه داشتن دورم بال بال میزدن. نزدیک بیهوشی بودم. و خون زیادی ازم رفته بود اما درکشون میکردم. با چشمای نیمه باز میدیدم که بچه ها وقتی رسیدن بالای سر 233 و ابوالفضل، نمیدونستند از کجا شروع کنند. از کجا جمع کنند
کف خیابون. جنازه نامنظم 233 . یا حسین
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت95
نتونستم تحمل کنم... جون دادن که نه... کشتن یه زن مظلوم و شجاع... جلوی اون همه نامحرم... هیچ کاری هم از دستت بر نیاد... با میلگرد سنگین... چشمام دیگه بسته شد... نفهمیدم چی شد...
وقتی به هوش اومدم، علاوه بر خون زیادی که از کمر خودم رفته بود، غم بچه هام تو کف خیابون هم رو دل و سینم سنگینی میکرد... به زور نفس میکشیدم... چندان قادر به تکلم نبودم... به زور تونستم حرف بزنم... به کسی که بالای سرم بود به زور و بدبختی تونستم بگم: «بچه ها را آوردن؟! ابوالفضل... 233 ...»
با چشم گریه گفت: «نه قربان!»
گفتم: «چرا؟! الان که داره یه ساعت میگذره!»
با لکنت و ناراحتی گفت: «ابوالفضل را بردن بیمارستان همون نزدیکی... الحمدلله ضربه مغزی نشده...»
گفتم: «233 چی؟! چرا حرف نمیزنی؟!»
با هقهقه گفت: «حاجی! خدا صبرمون بده! روم سیاه... شرمنده... اما نشده هنوز جمعش کنن! بچه های اورژانس زیر بار نرفتن...»
شروع کردم به سر و صورتم زدم... همینجور خودمو میزدم... نمیتونست منو بگیره.... دست خودم نبود... وسط گریه هام می گفتم: «وااااااااااااااای.... واااااااااااای.... ینی هنوز جنازه اش کف خیابونه؟!»
گفت: «الان دیگه احتمالا جمعش کردن حاجی! حاجی خودتونو کنترل کنین... من از نیم ساعت قبلش خبر دارم... همون موقع همه بچه های بسیج و ضد شورش، دور تا دور 233 سی چهل تا حلقه انسانی زدند تا کسی ..... بهش نزدیک نشه!»
با گریه گفتم: «مگه دیگه میخواستن چی بر سرش بیارن؟! نامردااااااااا»
ابوالفضل، جون سالم به در برد... با فداکاری که 233 کرد... وقتی از بیسیمش شنیده بود که ابوالفضل تو دردسر افتاده و ممکنه نتونه زهره را کنترل کنه، راه افتاده بود و خودشو از روی گراهایی که ما به هم میدادیم به ابوالفضل رسونده بود... پرستار بیمارستانش میگفت حتی وقتی داشتن دنده هاش را معاینه میکردن، بیسیم از دستش نمیفتاده و مدام مراقب اوضاع ما بوده!
درباره این طور بچه هایی که جونشون میذارن کف دست برای اسلام و نظام و انقلاب... چی میشه گفت؟! چی باید گفت؟! ... حیفه بگیم خدا رحمتش کنه... فقط میشه گفت «خدا به برکت خون شهدای مظلوم سال های فتنه (دقت کنید به این کلمه: سالها...!) و شهدای مظلوم و گمنام امنیت، ما را ببخشه و بیامرزه!»
خودم اینجوری رو تخت... ابوالفضل بیهوش و رو تخت... 233 مظلوم هم که متلاشی... فقط مونده بود خانم عبداللهی!
بیسیم زدم و گفتم: «عبداللهی ! لطفا اعلام موقعیت!»
عبداللهی با صدای با صلابت اما پر از غم و غصه گفت: «قربان! تسلیت میگم... عفت و ندا و تا حدودی هم فائزه، با رشادت های شما و بقیه بچه ها جمع و جور شدند... اجازه میخوام... ینی دارم میرم که کار ابوالفضل و 233 را تموم کنم!»
گفتم: «شما هیچ جا نمیری! به والله اگر..»
حرفام را قطع کرد و گفت: «قربان! لطفا قسم نخورید که مجبور میشید کفاره بدید... من تصمیمو گرفتم... حداکثر بعدش ... البته اگر جون سالم به در بردم... توبیخم کنید... به جرم سرپیچی از فرمان، اخراجم کنید... اما الان دارم میرم دنبال کار نیمه تموم ابوالفضل... کار نیمه تموم 233 مادر دو تا بچه ای که الان یتیم شدند!»
زبونم قفل شده بود... گفتم: «برنامت چیه؟!»
گفت: «برای برنامه ریزی یه کم دیره... رد اون زهره و اینا را گرفتم... متاسفانه حدس شما مثل همیشه درست بود... دارن اونا را میبرن کهریزک!! یادمه که فرمودید اگر اشتباهی در کهریزک رخ بده، پای آبروی همه وسطه! قربان! دارم خودمو تحویل نیرو انتظامی میدم... میخوام به عنوان شورشی و فتنه گر برم کهریزک! فقط اینطوریه که میتونیم به نقشه زهره و رامین پی ببریم! قربان! امری ندارین؟! الان وقتشه!»
گفتم: «میکرو باهات باشه! شاید خودمم اومدم!»
گفت: «جی پی و میکرو توی دندونمه! الان لینک شدم روی سیستم شما... حلال بفرمایید... خدانگهدار!»
عبداللهی را فرستادم تو دهن شیر... آرزو داشتم بمیرم... دوس داشتم مثل 233 باشم که حتی سردخونه ها هم در اون شرایط، مسئولیت نگهداریم را به عهده نگیرن!
پاشدم لباسمو پوشیدم... پلاک شاهرودی را برداشتم و انداختم گردنم... رفتم که جنازه 233 را تحویل بگیرم... باید کارهای تحویل و کفن و دفنش را انجام بدم.
خیلی کار داشتم.گوشیمو برداشتم. شماره شوهرش را پیدا کردم. باید اول برای شوهرش تماس میگرفتم... لحظات سختی بود. همش خدا خدا میکردم که بچه هاش گوشیو برندارن. من خبر یتیمی و بی عزیز شدن مردم بلد نیستم بدم.همین حالاش هم بلد نیستم.
آب دهنم نمیتونستم قورت بدم... لکنتم شدیدتر شده بود
(داشت زنگ میخورد. ما با ولایت میمانیم... شور ما از عاشوراست)
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت96
الو... سلام علیکم...
دلام... بفلمایید!
وای چه کوچولویی.... سلام... خوبی عزیزم؟!
آره... شما کی هسدی؟!
من دوست بابا جونتم... با بابایی کار داشتم... خونه است
هنوز جو آروم نشده بود... هر چند بچه های امنیتی و انتظامی تونسته بودند کنترل کنند اما بازم خیلی کار ریخته بود رو سرمون...
اولین کاری که کردم، این بود که با بچه هایی که از حسینیه تا کف خیابون وزارت کشور با اونایی بودند که از قم اومده بودن و برخورد کرده بودن و نذاشته بودن مشکل حادی از ناحیه اونا پیش بیاد، تماس گرفتم... گفتن از اون طرف، همه چیز در کنترله... مهره های اصلی که شعار و توهین علیه نظام و رهبری سر میدادند، با حکم دادگاه ویژه روحانیت برخورد کردند... بقیشون هم یا پراکنده شدند یا متواری هستند.
پرونده دفاتر بعضی بیوت آقایون هم که مشکلاتی از این دست مسائل داشتند، بخش دفتر روحانیت اداره قرار شد بررسی سفت و سختی بکنه تا به طور دقیق تر برای صدور حکم و پیگردهای قانونی آماده بشه!
به اداره سپردم که لحظه به لحظه حضور عبداللهی و مکالمات و شرایطش را رصد کنند تا مشکلی براش پیش نیاد... توسط میکرویی که تو دندونش بود، میشنیدم که داره با بقیه حرف میزنه و چی داره میگه...
بخاطر گستردگی کسانی که دستگیر شده بودند و به نحوی در تنش های کف خیابونی دست داشتند... و همچنین بخاطر تمرکز بازجویی ها... تصمیم گرفته بودند که همشون را در «کهریزک» جمع کنند! عبداللهی و بقیه دستگیر شده ها هم اونجا بودند و ظاهرا اون لحظه، تازه رسیده بودند...
اینا به کنار...
حتی برای کسانی که به چشم قصه و داستان به همه چیز نگاه میکنند، تصور صحنه ها و مسائل پیش آمده در حق بچه هایی که آروم و بی سر و صدا شکستند و خورد شدند و دم نزدند تا جو نظام و کشور بهم نخوره، دشواره... چه برسه به کسی که وسط صحنه است... یا داره از دوربین شهری همه چیزو میبینه... یا قراره گزارشش را برای مقام مافوق بنویسه...
فرصت چندانی ندارم... باید کم کم این گزارشو تمومش کنم... مخصوصا اینکه داره وارد فازهایی میشه که دستم بسته است و نمیتونم چیز خاصی درباره اش بگم... مثل همین مسئله کهریزک! ...
شوهر 233 را اون لحظه نتونستم پیدا کنم... رفتم سراغ ابوالفضل... در طول دو سه ساعتی که طول کشید برسم به بیمارستان، از حال و موقعیت عبداللهی بی خبرم نبودم و مدام چک میکردم...
وقتی رسیدم بالا سر ابوالفضل... بچه ها را از اتاق بیرون کردم... دوس نداشتم بشینم... وایسادم بالا سرش... دیدین وقتی یه بچه شیطون و بازیگوش خوابیده و غرق خواب هست، چقدر ناز و دلبرانه میخوابه؟! ... جوری که آدم دلش میخواد فقط وایسه تماشاش کنه و غرق لذت دیدنش بشه!
همینجوری که بالا سر ابوالفضل بودم... زل زده بودم به قیافه مثل ماهش... محاسن بلند و مشکی و براقش... بدن غرق به خونش... لب های چاک خوردش... پیشونی شکسته اش... فقط اون لحظات میتونستم نگاش کنم و چون بیدار نیست و بیهوش بود، میتونستم راحت اشک بریزم و ابوالفضل هم با چشمای مشکی و پر جذب و مردونش، چپ چپ نگام نکنه...
گوشم بردم کنار گوشش... گفتم:
«ابوالفضل... ابوالفضل جان... ابوالفضائل ادراه... ابو فاضل سازمان... میرزا ابوالفضل... نمیخوای پاشی و ببینی دست تنهام؟! باز خدا را شکر که این دفعه، ابوالفضل ما کنار نهر علقمه نموند... خدا را شکر که بازم میتونم روی رفاقتت و مردونگیت حساب کنم...
پاشو که عبداللهی را فرستادم عملیات... فرستادم پیش آخرین مهره شر پروندمون... عبداللهی را فرستادم وسط یه مشت خلافکار... به غیرتت برنمیخوره که مجبور شدم اونو بفرستم؟!... بالاخره اون زنه... تا من و تو باشیم، نباید بذاریم زن ها وارد عملیات بشن...
راستی... خدا صبرت بده داداش... بذار اینجوری بگم: خدا را شکر که این دفعه... ابوالفضل وسط معرکه... سرش تو بغل «خواهرش» بود... تو بغل خواهرش... خواهرت نذاشت ضربه مغزی بشی... ببخشید که منم زمین گیر بودم و ازت فاصله داشتم... اما خدا میخواست بهمون نشون بده که الحمدلله که زینب، پیش عباس و اباعبدالله نبود... وگرنه امروز، خوندن روضه زینب... در اون شرایط... لا اله الا الله...
ابوالفضل! من نمیتونم تو چشمات نگاه کنم و بهت بگم که خواهرت شهید شده! هر چند میدونم که صبر و تحمل شماها خوانوادتا خیلی زیاده... اما قربونت... لطفا جواب خواهرزاده هات را خودت بده! من دل گفتنشو ندارم...
میدونم همین روزا به هوش میایی... دکترت گفت احتمالا حتی ممکنه همین امروز هم بهوش بیایی... چون یکی داشتی که از سر و صورتت محافظت کنه... تا به هوش اومدی و سر پا شدی، منتظرت هستم...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab