eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
857 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 💠 اکنون او امام زمان توست! از نیمه‌های شب گذشته بود. در صحن مقدس حرم اميرالمؤمنين عليه السّلام بودم. ناگاه شخصي را ديدم که به سمت روضه‌ي مقدسه می‌رود. به سمت او که رفتم، ديدم استادم مقدس اردبيلي است. ایشان مرا ندید. به نزديکي در روضه‌ي مبارکه که رسيد، در روضه‌ بسته بود. اما با تعجب دیدم که در گشوده شد و استادم داخل روضه شد. خوب که گوش کردم متوجه شدم که با کسي سخن مي‌گويد و پس از زمانی کوتاه بيرون آمد و دوباره در روضه بسته شد. پشت سر ایشان روانه شدم. جناب مقدس از نجف اشرف به سمت کوفه رفت، تا آن که داخل مسجد کوفه شد و در محرابي که حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام به شهادت رسیدند وارد شد و با شخصي در مسأله‌اي سخن گفت و زمانی طولانی در آن جا بود. آن گاه از مسجد بيرون آمد و دوباره به سمت نجف اشرف روانه شد، من نيز پشت سر ایشان رفتم. تا آن که به نزديک مسجد حنانه رسيديم. ناگهان مقدس اردبیلی متوجه حضور من شد و با تعجب پرسید: آيا تو ميرعلامي؟ گفتم: بلي. فرمود: در اين جا چه می‌کني؟ گفتم: از زمانی که داخل روضه‌ي مقدّسه شده‌ايد با شما بودم. شما را قسم مي‌دهم که برایم بگویید ماجرا چیست! ایشان گفت: به شرط آن که تا زماني که زنده‌ام آن را به کسي نگویي، ماجرا را خواهم گفت. چون ایشان مطمئن شد، فرمود: سوالاتی در ذهنم بود که پاسخش را نمی‌دانستم و در جوابشان درمانده و متحیر بودم. ناگاه بر دلم افتاد که به خدمت اميرالمؤمنين عليه السّلام روم و آن سوالات را از ايشان بپرسم. وقتي که به روضه‌ي مقدّسه رسيدم، در به روي من گشوده شد. داخل شدم و به درگاه الاهي تضرع نمودم تا حضرت امیر علیه السلام جواب سوالاتم را مرحمت نماید. 🔸در آن حال صدایي از قبر مطهر شنيدم که فرمود: برو مسجد کوفه و سوالاتت را از فرزندم مهدی بپرس، زيرا اکنون او امام زمان توست. اين بود که خدمت مولایم حضرت حجت عليه السّلام رسیدم و سوالاتم را پرسيدم و پاسخم را دریافت کردم. 📚 العبقريّ الحسان، ج 2 ✅ همه معصومین علیهم‌السلام ما را به امام زمانمان سفارش کرده اند ... پس در یاری و خدمت به ایشان کم نگذاریم. ♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🌱حکایت بهلول و جمع دیوانگان هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود. از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند. سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند. هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار. بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست. عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟ بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست. هارون از کوره در رفت و فریاد زد : این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد. بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هستی هارون ! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت. در حمام پدر از پسر خود طلب آب نمود. سر با بی‌حوصلگی رفت و از گوشه‌ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته‌ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود، پیدا کرد... و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد. پدر به مجرد دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت: با دیدن این کاسه یاد خاطره‌ای افتادم. چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم همراه پدر به حمام عمومی رفتم، درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست. من برای اینکه برای او آب بیاورم، گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم" امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم، پسری چون تو نصیبم شده که با بی‌حوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده‌ای برایم آب آورده!!! حال در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود خدا می‌داند و بس!!! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
✍ #سیزدهمین کتاب #صوتی 📣📣 14 قسمت ☑️ روایت زندگی 🌷 #شهید_مدافع_حرم 🌷 مهدی نوروزی
Modafean_07.mp3
18.91M
✅ کتاب صوتی #دیدار_پس_از_غروب ✍ #روایت_زندگی 🌷 #شهید_مدافع_حرم_مهدی_نوروزی🌷 👌👌👌فوق العاده است. #قسمت :هفتم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
Modafean_08.mp3
13.04M
✅ کتاب صوتی #دیدار_پس_از_غروب ✍ #روایت_زندگی 🌷 #شهید_مدافع_حرم_مهدی_نوروزی🌷 👌👌👌فوق العاده است. #قسمت :هشتم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوشته ی: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 📓 تعداد صفحات 171
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ از در اتاق كه رفتم تو، ديدم بچه‌ها لباس هايشان را پوشيده اند. فاطمه در حالي كه چادرش را روي سرش مرتب مي‌كرد، گفت: - مريم جون! پس چرا معطلي! زود باش لباست رو بپوش. دير مي‌شه ها. من- اقور بخير! كجا؟ فاطمه- با بچه‌ها مي‌ريم حرم ديگه! ديشب حرفش رو زديم يادت نيست؟😊 من- اوهوم! چرا تازه يادم اومد. رفتم كنار ساك، و مسواك و خمير دندان را گذاشتم در جيبم. - ولي من مي‌خواستم يه تلفن به مامانم اينا بزنم. فاطمه- خب يه وقت ديگه بزن، الان ديگه وقتش نيست! همه منتظرن. مثل هميشه هيچ كاري بي راهنمايي عاطفه به سر انجام نمي رسيد! انگار به فكر خودم نمي رسيد! اون كه از دل من خبر نداشت. اون كه ديشب مثل من از فكر بابا و مامانش بي خوابي نكشيده.. دلشوره امانش را نبريده.. اون كه مثل من نگران اواضاع خانوادش نيست! بايد هم بلبل زباني كنه. من- نمي شه! همين الان بايد تلفن بزنم تا خيالم راحت بشه وگرنه...😒 فاطمه ديگر نگذاشت ادامه بدهيم. حرفم را قطع كرد. روي حرفش به بقيه بود. - خب بچه‌ها مهم نيست! شما‌ها برين، من مي‌مونم با مريم مي‌ريم زنگ بزنه خونه شون! اگه فرصت شد با هم مي‌آيم حرم وگرنه كه بر مي‌گرديم خونه ديگه. سميه مي‌دونه من توي حرم معمولا كجا مي‌رم. اگه اومديم، همون جا وعده مون باشه. بچه‌ها رفتند و فاطمه صبر كرد تا من آماده شدم. حدود بيست دقيقه اي معطل شد. من- مي‌بخشي فاطمه جون! راضي به زحمتت نبودم. فاطمه- دوباره كه رفتي روي خط تعارف مريم خانم.😊 من- تا مخابرات چه قدر راهه! فاطمه- اين قدري نيست! نگران نباش. تا مخابرات كمي صحبت كرديم. احساس مي‌كرديم از ديروز تا حالا بيشتر با هم صميمي شده ايم. مخابرات كمي شلوغ بود. بچه اي هم آنجا بود مرتب ونگ مي‌زد. مادر بيچاره اش هم عاصي شده بود كه با او چه كار كند. من- آقا نوبت من نشد! - عجله نكنين خانم. دو نفر ديگه هم جلوي شمان. بعد از اون هم نوبت من بود. آن يك ربع به انداره يك ماه برايم طول كشيد. بلاخره نوبت من شد. - خانم عطوفت! كابين دو. خانم عطوفت، تهران، كابين دو! به زحمت از لابه لاي جمعيت راهي باز كردم تا رسيدم به كابين دو، باعجله گوشي را برداشتم. - الو مامان!😢 صداي بوق ممتد تلفن كه هر دو ثانيه يك بار قطع مي‌شد، يك سطل آب يخ خالي مي‌كرد روي سرم فكر كردم شايد دارد كتاب مي‌خواند.😔 ولي بوق قطع نشد! شايد هم دارد روي نقش جديدش فكر مي‌كند. تمرين مي‌كند يا هر كار ديگه اي! ولي خيلي طولاني شد! هيچ فايدهاي نداشت. صداي آن بوق لعنتي قطع نمي شد. نكنه هنوز قهر باشه! گوشي را گذاشتم سر جايش و آمدم بيرون. از مسئول مخابرات خواهش كردم كه اسم و شماره مرا دوباره در نوبت بگذارد. - ممكنه يه ربعي طول بكشه ها. من- مهم نيست صبر مي‌كنم! رفتم طرف نيمكتي كه فاطمه نشسته بود. قرآن جيبي اش را درآورده بود و زير لب زمزمه مي‌كرد. سرش را بلند كرد. فاطمه- چه طور شده؟ من- فعلا كسي نبود. شايد هم مادرم به كاري مشغوله كه تلفن رو بر نمي داره. قرار شد شماره رو دوباره برام بگيره. ولي يه ربعي طول ميكشه. مي‌خواي تو برو به كارهات برس. من خودم بعدا مي‌آم حرم.😒 دوباره قرآن كوچكش را باز كرد و آورد بالا. - نه صبرمي كنم با هم مي‌ريم.😊 خودم را انداختم روي نيمكت و سرم را تكيه دادم به ديوار، خدا را شكر كه آن مادر با آن بچه نق نقويش رفته بودند. سالن كمي ساكت تر شده بود. فقط صداي جيغ جيغ كساني كه توي كابين بودند، به گوش ميرسيد. 💭مادر را بگو! چه قدر از سرو صدا فراري بود. آن روزي هم كه ظرف سوپ از دستم رها شد و شكست، چند لحظه اي در را باز كرد. فكر مي‌كنم اصلا از شكستن ظرف‌ها ناراحت نشد. فقط ازصدا جرينگ آن‌ها عصباني شده بود. شايد هم فكر كرده بود كه اين دسته گل را بابا به آب داده. اما وقتي مرا ديد و لرزيدنم را، فقط نگاه كرد. شايد ديگر رويش نشد كه فرياد بكشد. فقط فريادش را به شكل امواجي در آورد و با نگاهش آن‌ها را بر سر من و پدر كوبيد. بعد هم نوبت در بود كه محكم بسته شد. نتوانستم بيشتر از اين خودم را به بي خيالي بزنم. بالاخره بايد كاري ميكردم. اين زندگي، مال من هم بود. بايد كاري ميكردم. چند لحظه بعد خود را جلوي در اتاق مادر پيدا كردم. در حالي كه دستم را مشت كرده بودم وبالا آورده بودم تا در بزنم. اما دوباره دستم را پايين آوردم. ترديد عجيبي به دلم چنگ انداخته بود: « واقعا تقصير كيه؟ مهم نبود. مهم اين بود كه اين داستان بايد زودتر تمام مي‌شد. » دوباره دستم را بالا آوردم. ديگر معطل نكردم. آن را به در كوبيدم. تق تق! نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ هيچ جوابي نيامد.... دوباره تكرار كردم. باز هم جوابي نيامد. براي سومين بار در زدم و اين بار گفتم: - مادر! مادر! منم. جوابي نبود. در را باز كردم و به داخل رفتم. از ديدن اوضاع اتاق متحير شدم. همه چيز به هم ريخته و آشفته بود. چمدان مادر روي تخت بود. لباس هايش هم گوشه وكنار افتاده بود. كجا مي‌خواست برود؟ باز هم قهر؟ نشستم كنارش روي تخت. تا حالا نديده بودم! اين گونه گريه كند. دلم برايش سوخت وكمي هم به سينما حسوديم شد. يعني مرا هم به اندازه سينما دوست دارد؟ اگر مرا هم يك هفته نبيند، همين قدر برايم دلتنگ مي‌شود؟ دست گذاشتم روي سرش و كمي موهايش را نوازش كردم. - مادر! مادر! بس كن ديگه! - برو دست از سرم بردار! صدايش يك جوري بود. خشن و ملتمسانه! - چرا مي‌خواي بري؟ سرش را بلند كرد. اين قدر تند و ناگهاني كه بي اراده دستم را كنار كشيدم.😒 - براي چي بمونم؟ ديگر از اون رگه ملتمسانه صدايش خبري نبود. شايد هم به همين علت صدايش اين قدر خشن به نظر مي‌آمد. شايد هم به خاطر گريه بود. - به خاطر من، بابا وخودت! خنده تمسخر آميزي كرد كه كمي از خشونت لحنش كم كرد. - خودم؟! نه بابا، كي به من اهميت مي‌ده؟ مگه كسي هم به فكر من هست؟! من- معلومه. هم من، هم بابا! سرش را به نشانه تاسف تكان داد. - تو به فكر من نباش عزيزم! برو به فكر خودت باش كه پس فردا آخر وعاقبتت مثل من مي‌شه مي‌افتي زير دست يه مرد خودخواه، يه ذره هم بهت اهميت نمي ده. يك لحظه خودم را در حالتي مثل مادر تصور كردم. زني كه از دست دخالت‌هاي بيجاي شوهر خود خواهش به تنگ آمده است وقصد دارد خانواده اش را ترك كند. آيا چنين روزي در انتظار من هم هست؟ اگر اين گونه باشد، چگونه خودم را براي چنين روزي آماده كنم؟ ولي بعد به ياد آوردم كه در اين مورد بخصوص خود من هم طرف پدر هستم. دلم نمي خواست مادر به خاطر كارش ما را ترك كند؟ من- چرا در مورد پدر اين طوري فكر مي‌كنين؟ باور كنين اون به فكر شماست. اون نگران سلامتي شماست. نگرانه كه شما با اين قدر كار كردن مريض بشين! آن موقع، اين حرف را با اعتقاد كامل زدم. مادر خنديد، بلند تر از دفعه قبل. لحن خندهاش بيشتر طعنه آميز ومسخره بود. خندهاي عصبي كه مي‌خواست احساساتش راپشت آن پنهان كند! - پس تو هم فريب زبون چرب ونرمش رو خوردي؟! توهم مثل بقيه زن‌ها ساده و زود باوري. اي دختر! تمام زن‌ها همين طورند، ساده و زود باور. فكر مي‌كنن كه مردها هم به سادگي و دلپاكي خودشونن. فكر مي‌كنن واقعا حرف مردها، حرفه! براي همين هم اين قدر زود فريب ميخورن. همينطور كه منم فريب زبون اون رو خوردم. همون روزهاي اول آشنايي مون. روزهاي دانشكده، اون موقع كه در گروه تئاتر بودم نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ خنده تمسخر آميزش به لبخند خشكي مبدل شد. تاسف عميق در پشت آن لبخند پنهان شده بود كه دل را به درد مي‌آورد. نگاهش را جدي ترشده بود دوخت به عكس روي ميز آرايش، عكسي كه مال روز ازدواجشون بود. - بهش گفتم: « من هنرمندم، يه بازيگر! به كارم هم علاقه دارم و مي‌خوام اون رو ادامه بدم. » گفت: « باشه! من مخالفتي ندارم. حتي دوست هم د ارم كه همسرم هنرمند باشه» گفتم: « من خواستگار‌هاي زيادي داشتم. پولدار و بي پول، تحصيلكرده، از همه مدلش. همه را رد كردم، فقط به خاطر اين كه با ادامه کار من مخالف بودن. » گفت: « من حتي تشويقتون هم مي‌كنم. خودم كمكتون مي‌كنم تا پيشرفت كنين. اصلا اگه دوست داشته باشين به يكي از دوست هام معرفيتون مي‌كنم. كارگردان سينماست. » و بعد يكهو سرش را چرخاند به سمت من. صدايش بلندتر وعصبي تر شد. - ولي از همون موقعي كه من، تو سينما پيشرفت كردم. از همون موقعي كه مشهور شدم، لجبازي هاش شروع شد هر دفعه به يه بهانه خواست جلوم رو بگيره. اما من صبر كردم و ايستادم. حالا كه دارم به آرزوهام مي‌رسم، حالا كه فقط يه قدم فاصله دارم، مانعم مي‌شه، چون كه « آقا » پشيمون شدن.😠 و بعد با تاسف سرش را تكان داد و به آرامي برد پايين. گونه چپش را گذاشت روي زانوهايش وخيره شد به من. يكهو دلم هوايش را كرد. دلم مي‌خواست مي‌توانستم ببوسمش. من- چرا اين قدر اين طرح رو دوست داري؟ همان طور كه صورتش روي زانوهايش بود، سرش را تكان داد: -تو نمي توني بفهمي! اين همون كاريه كه مدت هاست آرزوش رو داشتم. يه نقش پيچيده بسيار عالي كه از عهده هر كسي بر نمي آد. همه چيزش عاليه! فيلمنامه، كارگردان، نقش من به عنوان نقش اول فيلمنامه، با اين فيلم، با اين نقش براي هميشه تو سينما و ياد مردم موندگار مي‌شم. از اون فيلم هاييه كه از يادها نمي ره، براي هميشه! من هم براي هميشه تو خاطره‌ها مي‌مونم. دوباره از دو- سه سالي كه نقش هايم در سينما كم رنگ شده بود، مي‌تونم به اوج خودم برگردم. اشتياق غريبي توي چشم هايش موج مي‌زد. وقتي در مورد فيلمش ونقشش حرف مي‌زد، صدايش از هيجان و خوشحالي مي‌لرزيد. دوباره به اين رقيب هميشگيم حسوديم شد. دلم مي‌خواست مي‌توانستم بيشتر بشناسمش. - نقش چي هست؟ - نقش يه مادر، يه مادر با تمام پيچيدگي‌ها و دغدغه ‌هاي خاص خودش. يه مادر كه چون دخترش رو درك نمي كنه، هر دوشون به مشكل بر مي‌خورن و در نهايت دوباره با كمك همديگه، خودشون رو پيدا ميكنن. يه نقش عاطفي تمام عيار. و پدرت داره تموم اين فرصت‌ها رو از من مي‌گيره. چون يه موجود بي عاطفه است. من- چرا اين طوري فكر مي‌كنين؟😢 - براي اين که اين طوري هست. اگه يه ذره عاطفه تو وجودش بود، اين طور منو تحقير و در بند نمي كرد. اين طور وجود منو ناديده نمي گرفت. احساسات و عواطف منو سركوب نمي كرد. اون يه موجود سرد و بي احساسه!😠 خداي من، چه طوري اون اين قدر بدبين شده بود؟! - ولی باور كنين اون هنوز شما رو دوست داره! حتي معتقده كه همه زندگيش، حتي پيشرفت هايش به خاطر وجود شما بوده! مي‌گفت از موقعي كه شما كارهات بيشتر شده و كمي اوضاع خونه عوض شده اون هم موقعيت‌هاي كاريش رو از دست داده! ♦️ادامه 👇
ادامه قسمت هشتاد و پنج👇 چنان به سرعت از جايش پريد كه بي اختيار خودم را كنار كشيدم. دستش را بلند كرد وانگشت سبابه اش را مثل علامت هشدار به طرف من گرفت. با عصبانيت فرياد زد:😠😵 - ديدي؟! ديدي گفتم اون يه موجود خود خواهه! بهت گفتم! گفتم اون يه مرد خود خواهه كه فقط به فكر خودشه، باور نكردي! ديدي حالا خودش اعتراف كرده! از شدت عصبانيت قرار و آرام نداشت. از تخت پايين رفت و شروع كرد به قدم زدن در طول اتاق. گفتم: من- ولي چرا آخه؟ چرا همه اش با بدبيني فكر مي‌كنين؟😒 از كنار تخت مي‌رفت تا كنار ميز آرايش و دوباره اين مسير را برمي گشت. - مگه نمي بيني! اون حتي من رو هم به خاطر خودش مي‌خواد! مي‌خواد من توي خونه بمونم، به اون برسم، تروخشكش كنم، تا آقا راحت به كار‌ها شون برسن. تا آقا بتونن تند، تند پله‌هاي ترقي رو طي كنن. پيشرفت كنن! به چه قيمتي؟ به قيمت از دست رفتن من! به قيمت تباه شدن من! فدا شدن من! اي لعنت به ما زن‌ها كه هميشه بايد فداي خانواده بشيم. ولي اصلا چيزي كه اهميت نداره. ماييم! ما!😠 وبعد با شتاب رفت سر ميز آرايش. با عصبانيت كشوها يش را بيرون كشيد. انگار دنبال چيزي مي‌گشت! من- دنبال چيزي مي‌گردين؟ - آه! اين قوطي سيگارم هم آب شده رفته توي زمين! چند لحظه اي مكث كردم. بلاخره با ترديد گفتم: - اون رو كه توي هال پرت كردين روي زمين! چند لحظه صبر كرد: - آهان! يادم اومد. و بعد انگار چيز جديدي به يادش آمده باشد، به تندي كشو را هل داد جلو و دويد كنار من. با نگاه و لبخند پيروزمندانه اي خيره شد به من! - بيا نگفتم اون يه مرد خود خواهه! از يه طرف من حق ندارم سيگار بكشم، چون آقا دلشون نمي خواد. از طرف ديگه آقا خودشون روزي ده تا نخ سيگار مي‌كشن. اين اسمش چيه؟ خود خواهي نيست؟ اگر سيگار كشيدن بده، براي هر دومون بايد بد باشه. اگر هم براي آقا خوبه، چرا براي من خوب نباشه؟! . نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت