eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 💥 🍀✨متعلقه مردم نقل کرده است که در یکی از سحرهای شب قدر ، همسرم به من گفت : « تو بارداری میل به چه داری؟» نه چندان جدی گفتم توت ، شیخ آقا به آرامی گفت : « خوب برو و از درخت داخل حیاط توت بچین» با تعجب پرسیدم در این برف و سرمای زمستان ، چیدن توت از درخت ! 🍀✨شیخ آرام گفت : « اگر توت میل دارید از درخت داخل حیاط توت تازه بچینید.» با ناباوری اطاعت امر کردم . حیاط پوشیده از برف بود و تنها سبزی درخت توت و توت های آویزان به آن در میان سپیدی برف جلوه می کرد. 🍀✨توت های شیرین و آبداری چیدم و به داخل اتاق برگشتم ، وقتی شیخ آقا تعجب مرا دید ، گفت: « دوباره به داخل حیاط نگاه کن.» در را باز کردم صدای زوزه باد به گوش می رسید. این بار درخت توت داخل حیاط مان پوشیده از برف بود. به شیخ آقا نگاه کردم ، و تمام وجودم سوال بود همسرم گفت: « در شب قدر دعا کردم و خدا هم مستجاب کرد.» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 معجزه امام هادی علیه السلام و پیشگویی مرگ جوان غافل ابوحسین سعید پسر سهل بصری ملّاح می‌گوید: روزی امام هادی علیه السلام به مجلس ولیمه یکی از فرزندان خلیفه عباسی دعوت شد. همراه امام وارد مجلس شدیم. حاضران با دیدن امام به احترامش سکوت کردند. ولی جوانی در این مجلس حضور داشت که احترام امام هادی را نگه نداشت و در مجلس به خنده و حرف‌های یاوه مشغول بود. در این هنگام حضرت هادی علیه السلام رو به او کرد و فرمود:«در خنده زیاده‌روی می‌کنی و از یاد خدا غافل هستی، در حالی که سه روز بعد در قبرستان خواهی بود.» جوان ساکت شد و چیزی نگفت. ما روزها را شمارش کردیم، دقیقا پس از سه روز از دنیا رفت و همان روز به خاک سپرده شد. منبع: بحارالانوار، ج 50، ص 181، ج 57. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 جوانی نزد حضرت علی علیه‌السلام به گناه کبیره بسیار شنیعی، اعتراف و خواستار اجرای حد شد. حضرت فرمودند: بر این گناه تو سه نوع حد است. ↫◄اول یک ضربت شمشیر بر بدن ↫◄دوم پرتاب کردن از بلندی با دست و پای بسته ↫◄سوم سوختن زنده در آتش جوان سؤال کرد، یا علی علیه‌السلام کدام یک از این حدود جان دادنش سخت تر است؟ امام فرمودند: سوختن زنده زنده در آتش جوان از امام خواست این حد را بر او جاری کند. امام فرمودند: ای جوان می‌توانی از دو حد دیگر یکی را انتخاب کنی که احتمال زنده ماندش هست و جان دادنش سخت نیست تسلیم روح به خالق در آتش بسیار سخت است و طاقت فرسا! جوان گفت مولای من بر من حد سوختن در آتش را اجرا کن علی علیه‌السلام فرمودند: برو و دو روز صبحگاهان قبل از طلوع، در کنار مدینه در فلان مکان باش در روز میعاد علی علیه‌السلام بر بالای یک حفره‌ای ایستاده بودند که درون آن پر از هیزم بود. جوان با پاهای لرزان و چشمانی اشکبار خود را به محل رساند مولا هیزم ها را آتش زدند و جوان خود را به آتش نزدیکتر کرد شعله‌های آتش که به صورت جوان می‌زد ترس عجیبی بر وجودش حاکم می‌ساخت و گام بر عقب می‌نهاد جوان در حالیکه در چند قدمی پرتگاه ایستاده بود رو به علی علیه‌السلام کرده و گفت: مولای من این دو روز را شب و روز در سجده استغفار می‌کردم اگر رخصت دهی اندکی در سجده باشم و قبل از سوختنم آخرین استغفارم را با خالقم بنمایم از تو می‌خواهم از ترس من نترسی و بر من ترحم نکنی و اگر برایت مقدور است در حالت سجده مرا با ضربتی به گودال بیندازی چون توان ایستادن و دیدن آتش را ندارم علی علیه‌السلام رخصت دادند تا جوان به سجده افتاد، در سجده جوان رو به خالق کرده و گفت: خدایا تو شاهدی کسی در این دنیا معصیت مرا ندید و دستم را نگرفت بر پای این گودال آتش بیاورد پروردگارا خودم اعتراف کردم چون از آتش دوزخ تو می‌ترسم خدایا سخت ترین مجازات را انتخاب کردم تا پیش تو پاکیزه بیایم و اشرف مخلوقات تو کنون با دستان مبارکش مرا با ضربتی به تو خواهد رساند خدایا من در آتش این دنیا می‌سوزم اما طاقت سوختن در آتش جهنم را ندارم پروردگارا لحظاتی بعد در محضرت خواهم بود مرا با تبسم و آغوش باز بپذیر و از گناهم در گذر و رنج سوختن در آتش را بر من سبک فرما جوان منتظر بود تا در آتش بیفتد اما ناگاه دید دست گرمی بر شانه‌اش قرار گرفته اما تکانش نمی‌دهد. صدای علی علیه‌السلام را شنید که با صدایی گرفته می‌گفت برخیز ای جوان جوان برخواست دید سیمای مبارک اسدالله غرق اشک است، سؤال کرد یا علی من گناه کرده‌ام تو چرا بر حال من اشک می‌ریزی؟ از تو خواستم بر اشک من ترحم نکنی مولا دستان جوان را گرفته و بلند کرد و فرمودند: برخیز به خدا سوگند تو که چنین ناله و استغفار می‌کردی تو نمی‌دیدی اما من می‌دیدم ملائک خدا، تمام حیوانات و پرندگان که شاهد این ناله‌های جانسوز تو و توبه تمام وجود تو بودند با تو اشک می‌ریختند و ضجه و ناله می‌کردند و می‌گفتند خدایا بگذر از این جوان و توبه‌اش را بپذیر برخیز و برو و بدان نه تنها این گناهت بلکه تمام گناهانت را که تاکنون کرده‌ای خداوند بخشید و بدان خداوند برترین مشتری اشک چشم بنده توبه کار خود است. ↩️ لطفا دور بزنید! خداوند توبه کنندگان را دوســـت دارد ↪️ 🚫صرفاً جهت اطلاع🚫 یادت باشد هیچ وقت برای برگشت دیر نیست هر کجا فهمیدی اشتباه رفتی بلافاصله دور بزن و برگرد ↪️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 اين داستان كوتاه رو حتما بخونيد روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد. مار ميگفت: ادما از ترسِ ظاهر ترسناك من ميميرند؛ نه بخاطر نيش زدنم! اما زنبور قبول نمى كرد. مار هم براي اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان رو نيش مى زنم ومخفى ميشم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمايى کن! مار چوپان را نيش زد و زنبور شروع كرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پريد و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند: اينبار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد! چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! او بخاطر وحشت از مار، ديگر زهر را تخليه نكرد وضمادى هم استفاده نکرد... چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد! خيلى ازبيمارى ها و مشكلات هم همين جورين؛ و ادما فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند. پس همه چى بر مى گرده به برداشت ما از زندگى و شرايطى كه توشيم. واسه همين بهتره ديدگاه مون و به همه چى خوب كنيم. "مواظب تلقين هاي زندگي خود باشيد...!" ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
✍ #پانزدهمین کتاب📣 #صوتی 💠 ترجمه 54 دعای صحیفه‌سجادیه 🔶 54 تراک صوتی 🔊 📚 نویسنده: استاد شیخ حسین انصاریان .
صحیفه سجادیه (3).mp3
3.08M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (3) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (4).mp3
2.92M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (4) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان ❤️ بنام #مـــــــرد 📝 نوشته ی: 📓 تعداد صفحات 75
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 14 ✏️رضا گفت: "آقای شفیعی، ماجرای ازدواج احمد یاسینی رو بگو." احمد گفت: "چی؟ یاسینی هم؟!" -بله. همین سه روز پیش مجلس عقدکنانش رو تو بخش گرفتیم. احمد با تعجب گفت: "تو بخش؟ بخش کجا؟" شفیعی خندید و گفت: "تو همین بیمارستان. بخش سه." احمد روی صندلی نشست و حیران پرسید: "حالا چرا اینجا؟ عروس کی بود؟" -ماجرایش مفصله. خلاصه ی کلام اینکه برادر یاسینی دو ماه پیش مجروح شد و تو این بیمارستان بستری شد. خوب که شد و رفت، چند باری به بهانه ی سر زدن به مجروحین اینجا اومد. نگو بنده ی خدا دلش پیش یکی از خواهرها بند شده. هفته ی پیش دوباره مجروح شد و سر از اینجا درآورد. گرچه بچه ها به شوخی می گن قصدی مجروح شده، کار ندارم. مراسم خواستگاری رو تخت بیمارستان انجام شد و من هم شدم واسطه. خواهر سلیمانی هم یکی از شهود شد. نبودی ببینی چه جشنی بود. احمد خندید و گفت: "بارک الله به یاسینی چه دل و جرئتی داره." شفیعی گفت: "یاسینی اولین نفر نیست. قبل از اون برای هفت-هشت نفر از بچه ها تو همین بیمارستان مراسم بله برون و عقدکنان راه انداخته اند. ببین برادر احمد! می گم می خوای..." احمد به تندی حرف شفیعی را برید و گفت: "لازم نکرده برای من کاری کنی. راست می گی برای خودت آستین بالا بزن." -چی می گی حاجی؟ من بدبخت زن دارم. اگه بفهمه که می خوام دست از پا خطا کنم، دو تا توپخانه آتش حرومم می کنه. رضا و احمد خندیدند. در اتاق به صدا درآمد و اعظم وارد اتاق شد. احمد و رضا به احترام بلند شدند. اعظم سلام کرد و رو به احمد گفت: "سلام حاج آقا. زیارت قبول. ببخشید، سرم آنقدر شلوغ بود که وقت نکردم..." احمد محجوبانه لبخند زد و گفت: "ان شاءالله قسمت شما هم بشود." اعظم که معلوم بود از بودن در آنجا معذب است گفت: "با اجازه تان. خداحافظ." و رفت. احمد نفس راحتی کشید و شفیعی به سختی جلوی خنده اش را گرفت. احمد به او چشم غره رفت و گفت: "زهرمار. تو اگه جهنم هم بری دست از این هرهر و کرکرت برنمی داری." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 15 ✏️رضا و ناهیدی مشغول شستن ظرف های غذا بودند. ناهیدی ظرف ها را می شست و رضا آب می کشید و در تشت می گذاشت. احمد آمد. رضا و ناهیدی با دیدن احمد نیم خیز شدند. احمد گفت: "رضا جان، دستت درد نکند. این نامه را به حاج همت برسان و زود برگرد!" هوا سرد بود و از دستان خیس رضا و ناهیدی بخار بلند می شد. رضا به ظرف ها اشاره کرد و گفت: "حاجی، من امروز خادم الحسینم." احمد نامه را در جیب بلوز فرم رضا گذاشت. آستین هایش را بالا زد و کنار شیر آب نشست و گفت: "تو برو، من کارهایت را انجام می دهم. راستی! عباس جیپ را برده، با مینی بوس برو." رضا سر تکان داد و به طرف ساختمان رفت. رضا کرایه مینی بوس را داد و در میدان اصلی شهر پاوه پیاده شد. پیاده، از کنار ساختمان های خراب شهر به سمت ساختمان سپاه پاوه روانه شد. کلت و نارنجک هایش را تحویل داد و داخل شد. به اتاق همت نزدیک می شد که یک جوان جلویش سبز شد و بی مقدمه گفت: "بفرمایید!" رضا با تعجب نگاهش کرد و گفت: "سلام. با حاج همت کار داشتم." -علیک سلام. امرتان را بفرمایید. -من پیک حاج احمد متوسلیان هستم. نامه ای هست که باید به خودشون بدم. -نامه رو بدید به من. -نمی شه. اصلا شما کی هستید؟ من تا حالا شما را ندیده ام. -صدات رو بیار پایین. گفتم نامه رو بده به من. -نمی دم اصلا تو چه کاره ای که به من دستور می دی؟ در اتاق همت باز شد و بروجردی بیرون آمد و گفت: "چی شده؟" جوان سپاهی گفت: "ایشون اصرار دارند که نامه ای رو به حاج همت برسونند!" بروجردی رضا را صدا کرد و گفت: "بیا رضا!" رضا از گوشه ی چشم نگاهی به جوان سپاهی انداخت و به طرف بروجروی رفت و همراه او وارد اتاق شد. آنجا مثل اتاق حاج احمد بود؛ با کفپوشی از موکت و تصاویری از امام و شهید چمران و شهید بهشتی. رضا در کمال ناباوری فرمانده سپاه پاسداران، حاج محسن رضایی را دید که کنار دست همت نشسته بود. همت با دیدن رضا به طرف او آمد. رضا گفت: "سلام حاجی." و نامه را به او داد و با حاج محسن از دور سلام و علیک کرد. همت گفت: "فعلا یک گوشه بنشین تا جلسه مان تمام شود." رضا در گوشه ای نشست. اما ناخواسته گفتگوی آن سه را می شنید. حاج محسن رو به همت گفت: "من قبلا به برادر بروجردی هم گفته ام، نیت ما از تشکیل این تیپ ها اینه که از تمام توان سپاه، خصوصا کسانی که سابقه ی رزمی خوبی در کردستان دارند، برای کار توی جبهه های جنوب استفاده کنیم. قبل از عملیات "طریق القدس" استعداد یگان های رزمی سپاه در حد گردان بود. اما با شروع عملیات طریق القدس، چهار تیپ تشکیل دادیم. حالا هم درصدد تشکیل تیپ های دیگه هستیم. حالا از شما می خوام مسئولیت تشکیل تیپ جدید رو به عهده بگیرید." همت جواب داد: "حاج آقا، از من بهتر و کارآمدتر هم توی بچه های سپاه هست. اصلا شما حاج احمد متوسلیان رو دیدید؟" حاج محسن به بروجردی نگاه کرد. بروجردی در توضیح حرف همت گفت: "ایشون فرمانده ی سپاه مریوانند." همت گفت: "شما ایشان را ببینید. مطمئن می شید که حاج احمد از بنده لایق تره." حاج محسن رو کرد به بروجردی و گفت: "باشه، پس بریم حاج احمد را ببینم." بعدازظهر بود که فرمانده سپاه وارد مقر شد. بین راه چند بار جوان سپاهی که رانندگی ماشین را به عهده داشت از آینه ی داخل ماشین چشمش به چشم رضا افتاده بود و بار آخر هر دو خندیده بودند. این خنده، یک آشتی پنهان بود. عده ای آن سوی حیاط مشغول بازی فوتبال بودند و احمد و ناهیدی محوطه را جارو می زدند. با پیاده شدن حاج محسن و بقیه، احمد شاد و خندان به استقبالشان رفت و با آنها دیده بوسی کرد و گفت: "آفتاب از کدوم طرف دراومده که یاد فقیر فقرا کرده اید؟" بروجردی با احمد روبوسی کرد و گفت: "آفتاب تو چشم و دل توست، دلاور، ما هم اومدیم تا از گرمای وجودت دلمون رو قوت بدیم." ناهیدی هم آمد و سلام کرد. بروجردی ناهیدی را به حاج محسن نشان داد و گفت: "برادر ناهیدی یکی از خوش مغزترین نیروهای سپاهه." احمد تعارف کرد که به اتاقش بروند. توی اتاق احمد، رضا با چای و کاسه های پر از گندم و عدس برشته از مهمان ها پذیرایی می کرد. احمد رو به رضا کرد و گفت: "رضا جان، فکر کنم ناهیدی دست تنها باشه. برو کمکش کن." رضا با ناراحتی به طرف در رفت و زیر لب غر زد: "باز هم نخود سیاه! به." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 16 ✏️تمامی نیروهای سپاه مریوان در حیاط مقر نشسته بودند. ظهر بود و آفتاب در وسط آسمان تلالویی دیگر داشت و گرمابخش آن صبح سرد زمستانی شده بود. رضا بی حوصله بود. احمد رو به نیروهایش گفت: "می دونم که دل کندن از اینجا که حالا بهش عادت کرده ایم سخته اما باید بریم و در جنوب برای حفظ اسلام و کشورمون بجنگیم. تنها عده ی معدودی از شما همسفر ما در این هجرت خواهید بود. حالا اسامی رو می خونم. این برادرها تا صبح روز بعد خودشون رو برای سفر آماده کنند. رضا چراغی، محمد اوسطی، اکبر حاجی پور، ابوالفضل محمدی، محمد اشرفی، تقی رستگار مقدم، علیرضا ناهیدی، محسن نورانی، بهمن نجفی، محمد ممقانی، عباس کریمی، حسین قجه ای..." هرچه اسم ها خوانده می شد، چهره ی کسانی که نامشان خوانده نشده بود بیشتر در هم می رفت. رضا آرام و قرار نداشت. نمی توانست یک جا بنشیند، بلند شد و رفت آخر جمع و به دیوار تکیه داد. -اصغر کاظمی، ابراهیم فرزادی و سیدرضا دستواره. صدای هق هق گریه از میان جمع بلند شد. رضا ناباورانه خیره مانده بود. یکی از کسانی که به شدت می گریست شفیعی بود. احمد گفت: "برادرها با یک صلوات ما رو حلال کنند." هق هق گریه ها بالا گرفت. به یکباره حاج احمد در محاصره کسانی که نامشان خوانده نشده بود قرار گرفت. در میان آنها چند پیشمرگ کرد هم بودند. بسیجی ها با التماس می گریستند و التماس می کردند که احمد آنها را هم با خودش ببرد. شفیعی که به پهنای صورت اشک می ریخت جلو آمد. دست احمد را گرفت و گفت: "حاج احمد، تو رو به روح شهدا قسم می دم من رو تنها نگذار." چشمان احمد پر از اشک شد. رضا از میان جمع جلو آمد کنار احمد ایستاد. احمد دست شفیعی را کشید و گفت: "با من بیا، کارت دارم." شفیعی شاد و خرم سریع اشک از چهره پاک کرد و همراه احمد از بین جمعیت راه باز کرد و با هم به کناری رفتند. رضا هم با آن دو رفت. احمد دست بر شانه ی شفیعی گذاشت. به چشمان مرطوبش خیره شد و گفت: "دو تا خواهش ازت دارم. ان شاءالله که قبول می کنی." -شما جون بخواه. -اول اینکه مسئولیت سپاه مریوان را قبول کنی. چهره شاد شفیعی با شنیدن کلام احمد در هم رفت. دوباره بغضش ترکید. -حاجی، من نوکرتم. این کار رو از من نخواه. من... -نه. تو می تونی، باید بتونی. -حاجی، من مسئولیت می خوام چه کار؟ من می خوام همراهت باشم. -ما اگر تابع ولایت فقیه هستیم باید اطاعت پذیر باشیم. اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم. اما خواهش دوم. شانه ی شفیعی را فشرد. به سختی جلوی اشکش را گرفت و با صدایی که به لرزه درآمده بود ادامه داد: -به خاطر آن کاری که اون روز تو بیمارستان کردم، حلالم کن! شفیعی احمد را بغل کرد. کم کم بسیجیان جامانده از سفر گرد آن دو حلقه زدند و همه با هم اشک ریختند. رضا خیلی به خودش فشار آورد تا طاقت بیاورد و فریاد نکشد. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 17 ✏️احمد زیپ ساکش را کشید. رضا آن سوتر نشسته بود. چشمانش پف کرده و دو کاسه ی خون شده بود. صدایش گرفته بود. دوباره نالید: "حاجی، تو را به خدا مرا ببر. نگذار تنها بمانم." احمد بدون اینکه به رضا نگاه کند، ساکش را دم در گذاشت. رفت جلوی آینه ی کوچک و موهایش را مرتب کرد و گفت: "شفیعی دست تنهاست. تو به چم و خم کارها واردی. باید کمکش باشی." -آخه چرا من؟ چرا عباس آقا نمی مونه؟ چرا ناهیدی و نورانی نمی مونند؟ -همین که گفتم. وظیفه ات ایجاب می کنه که بمونی! -پس من هم تسویه می کنم و برمی گردم تهران. احمد برای لحظه ای مکث کرد. بعد رضا را نگاه کرد و گفت: "نمی تونی!" -می تونم. -نمی تونی! احمد نشست مقابل رضا و مستقیم به چشمان او خیره شد و گفت: "چون من بهت تکلیف می کنم که بمونی. تکلیف که می دونی چیه؟" گریه ی رضا بیشتر شد. احمد ساکش را برداشت. -خداحافظ! پوتین هایش را پوشید و راه افتاد. رضا پوتین هایش را پا کرد و بندها را بسته و نبسته پشت سرش دوید. دو اتوبوس مسافربری در محوطه مقر ایستاده بود. بچه هایی که عازم جنوب بودند با کسانی که می ماندند خداحافظی می کردند و سوار اتوبوس ها می شدند. عباس کریمی احمد را که دید به طرفش رفت و گفت: "حاجی، پس همت و نیروهایش چی می شند؟" -اونها یکسره از پاوه حرکت می کنن. احمد به طرف رضا رفت که مثل ابر بهاری اشک می ریخت. احمد دست بر شانه اش گذاشت و گفت: "محکم باش. خداحافظ." رضا سر بلند کرد. لب هایش می لرزید و گفت: "باشه. پس آخرین حرفم رو بشنوید. من هم اون دنیا پیش جدم رسول الله از شما شکایت می کنم. حالا ببین!" احمد جا خورد. ناباورانه برای لحظه ای به رضا نگاه کرد. بعد رفت و سوار اتوبوس شد. اتوبوس ها با صلوات رزمندگان و از میان مهی از دود و اسپند و کندر از مقر خارج شدند. رضا به همراه بچه های دیگر بیرون رفت. اشک پرده ای لرزان در مقابل دیدگانش کشیده بود. اتوبوس ها سرعت گرفتند. اما یکی از آنها کنار کشید و توقف کرد. رضا از ورای پرده لرزان اشک کسی را دید که پیاده شد. او را در میان توده ای از دود می دید. بغل دستی اش گفت: "حاج احمد به کی می گه بیا!" رضا دیوانه وار به سوی اتوبوس دوید. به زمین خورد. بلند شد. سرعت گرفت. داشت بال درمی آورد. خودش را در آغوش احمد پرت کرد. احمد گفت: "پس وسایلت کو؟" رضا بریده بریده گفت: "نمی خواد، می ترسم برم سراغشون و شما برید!" اتوبوس ها به سوی جنوب راهی شدند. ادامه دارد. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت