فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی روزم رابانامت آغازمیکنم
درانتظار رحمتت نشستہام
✨☀️بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ☀️✨
💜الهی به امیدتو💜
🌸براشروع یک روزعالی🌸
💜با داستانهای جذاب💜
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1101
«تشرف یک زن انگلیسی تازه مسلمان »
یکی از هموطنان ایران یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شد , با تعجب دید که آنجا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (ع) برپاست ، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین (ع) هستند . در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (ع) فعالیت می کردند ، شد و وقتی از حال آنها جویا شد ، متوجه شد که آن دو مسیحی بوده اند و مسلمان شده اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان.
برایش جالب بود که در انگلستان ، مردم این طور عاشق اهل بیت (ع) باشند و مخصوصا دو پزشک مسیحی ، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (ع) نوکری کنند.
کمی نزدیکتر رفت , با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست ؟
او گفت : درست است ، شاید عادی نباشد ، اما من دلم ربوده شده ، عاشق شدم و این شور و حال هم که می بینی به خاطر محبت قلبی من است.
از او پرسید : دلربای تو کیست ؟ چه عشقی و چه محبتی ؟!
پاسخ داد : من وقتی مسلمان شدم ، همه چیز این دین را پذیرفتم ، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می دانستم بی جهت به دین دیگری رو نمی آورد . نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم . فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می کردم دلم آرام نمی گرفت و آن مساله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که هرچه فکر می کردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت و جئانی ظهور کند واصلا پیر نشود.
در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم . شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که باشکوه ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند.
وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم ، به طوری متحول شدم که تا به آن موقع این طور منقلب نشده بودم . تمام وجودم می لرزید و بی اختیار اشک می ریختم و گریه می کردم . روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم ، تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام ، هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم ، سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می برد ، حیران و سرگردان ، کسی هم زبانم را نمی فهمید ، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن می دیدم ، با سرعت به طرف آنها می رفتم ، ولی وقتی نزدیک می شدم متوجه می شدم که اشتباه کرده ام . خیلی خسته شدم ، واقعا نمی دانستم چه کنم . دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن ، گفتم : خدایا خودت به فریادم برس ! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید . جمعیت را کنار زد و به من رسید . چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم . وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت : « راه را گم کرده ای ؟ بیا تا من قافله ات را به تو نشان دهم . » او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن » را دیدم ! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است . از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت : « به شوهرت سلام مرا برسان » . من بی اختیار پرسیدم : بگویم چه کسی سلام رسانده ؟ او گفت : « بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی ! من همانم که تو سرگشته او شده ای !» تا به خودم آمدم دیگر آن آقا را ندیدم وهر چه جستجو کردم ، پیدایش نکردم . آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد.
از آن سال به بعد ایام محرم ، روز عرفه ، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می رسید من . شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست .
نشر دهید
کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر -ابوالفضل سبزی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1102
💥 #دعای_شب_قدر
🍀✨متعلقه مردم #شیخ_رجبعلي_خياط نقل کرده است که در یکی از سحرهای شب قدر ، همسرم به من گفت :
« تو بارداری میل به چه داری؟» نه چندان جدی گفتم توت ،
شیخ آقا به آرامی گفت :
« خوب برو و از درخت داخل حیاط توت بچین»
با تعجب پرسیدم در این برف و سرمای زمستان ، چیدن توت از درخت !
🍀✨شیخ آرام گفت :
« اگر توت میل دارید از درخت داخل حیاط توت تازه بچینید.»
با ناباوری اطاعت امر کردم .
حیاط پوشیده از برف بود و تنها سبزی درخت توت و توت های آویزان به آن در میان سپیدی برف جلوه می کرد.
🍀✨توت های شیرین و آبداری چیدم و به داخل اتاق برگشتم ، وقتی شیخ آقا تعجب مرا دید ، گفت:
« دوباره به داخل حیاط نگاه کن.»
در را باز کردم صدای زوزه باد به گوش می رسید. این بار درخت توت داخل حیاط مان پوشیده از برف بود.
به شیخ آقا نگاه کردم ، و تمام وجودم سوال بود همسرم گفت:
« در شب قدر دعا کردم و خدا هم مستجاب کرد.»
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1103
معجزه امام هادی علیه السلام و پیشگویی مرگ جوان غافل
ابوحسین سعید پسر سهل بصری ملّاح میگوید:
روزی امام هادی علیه السلام به مجلس ولیمه یکی از فرزندان خلیفه عباسی دعوت شد. همراه امام وارد مجلس شدیم. حاضران با دیدن امام به احترامش سکوت کردند. ولی جوانی در این مجلس حضور داشت که احترام امام هادی را نگه نداشت و در مجلس به خنده و حرفهای یاوه مشغول بود. در این هنگام حضرت هادی علیه السلام رو به او کرد و فرمود:«در خنده زیادهروی میکنی و از یاد خدا غافل هستی، در حالی که سه روز بعد در قبرستان خواهی بود.»
جوان ساکت شد و چیزی نگفت. ما روزها را شمارش کردیم، دقیقا پس از سه روز از دنیا رفت و همان روز به خاک سپرده شد.
منبع: بحارالانوار، ج 50، ص 181، ج 57.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1104
جوانی نزد حضرت علی علیهالسلام به گناه کبیره بسیار شنیعی، اعتراف و خواستار اجرای حد شد.
حضرت فرمودند:
بر این گناه تو سه نوع حد است.
↫◄اول یک ضربت شمشیر بر بدن
↫◄دوم پرتاب کردن از بلندی با دست و پای بسته
↫◄سوم سوختن زنده در آتش
جوان سؤال کرد، یا علی علیهالسلام کدام یک از این حدود جان دادنش سخت تر است؟
امام فرمودند: سوختن زنده زنده در آتش
جوان از امام خواست این حد را بر او جاری کند. امام فرمودند: ای جوان میتوانی از دو حد دیگر یکی را انتخاب کنی که احتمال زنده ماندش هست و جان دادنش سخت نیست
تسلیم روح به خالق در آتش بسیار سخت است و طاقت فرسا!
جوان گفت مولای من بر من
حد سوختن در آتش را اجرا کن
علی علیهالسلام فرمودند: برو و دو روز صبحگاهان قبل از طلوع، در کنار مدینه در فلان مکان باش
در روز میعاد علی علیهالسلام بر بالای یک حفرهای ایستاده بودند که درون آن پر از هیزم بود.
جوان با پاهای لرزان و چشمانی اشکبار خود را به محل رساند
مولا هیزم ها را آتش زدند و جوان خود را به آتش نزدیکتر کرد شعلههای آتش که به صورت جوان میزد ترس عجیبی بر وجودش حاکم میساخت و گام بر عقب مینهاد
جوان در حالیکه در چند قدمی پرتگاه ایستاده بود رو به علی علیهالسلام کرده و گفت:
مولای من این دو روز را
شب و روز در سجده استغفار میکردم
اگر رخصت دهی اندکی در سجده باشم و قبل از سوختنم آخرین استغفارم را با خالقم بنمایم
از تو میخواهم از ترس من نترسی و بر من ترحم نکنی و اگر برایت مقدور است در حالت سجده مرا با ضربتی به گودال بیندازی چون توان ایستادن و دیدن آتش را ندارم
علی علیهالسلام رخصت دادند تا جوان به سجده افتاد، در سجده جوان رو به خالق کرده و گفت:
خدایا تو شاهدی کسی در این دنیا معصیت مرا ندید و دستم را نگرفت بر پای این گودال آتش بیاورد
پروردگارا خودم اعتراف کردم
چون از آتش دوزخ تو میترسم
خدایا سخت ترین مجازات را انتخاب کردم تا پیش تو پاکیزه بیایم
و اشرف مخلوقات تو کنون با دستان مبارکش مرا با ضربتی به تو خواهد رساند
خدایا من در آتش این دنیا میسوزم
اما طاقت سوختن در آتش جهنم را ندارم
پروردگارا لحظاتی بعد در محضرت خواهم بود مرا با تبسم و آغوش باز بپذیر و از گناهم در گذر و رنج سوختن در آتش را بر من سبک فرما
جوان منتظر بود تا در آتش بیفتد اما ناگاه دید دست گرمی بر شانهاش قرار گرفته اما تکانش نمیدهد.
صدای علی علیهالسلام را شنید که با صدایی گرفته میگفت برخیز ای جوان
جوان برخواست دید سیمای مبارک اسدالله غرق اشک است، سؤال کرد یا علی من گناه کردهام تو چرا بر حال من اشک میریزی؟
از تو خواستم بر اشک من ترحم نکنی
مولا دستان جوان را گرفته و بلند کرد و فرمودند: برخیز به خدا سوگند تو که چنین ناله و استغفار میکردی تو نمیدیدی اما من میدیدم ملائک خدا، تمام حیوانات و پرندگان که شاهد این نالههای جانسوز تو و توبه تمام وجود تو بودند
با تو اشک میریختند و ضجه و ناله میکردند و میگفتند خدایا بگذر از این جوان و توبهاش را بپذیر
برخیز و برو و بدان نه تنها این گناهت بلکه تمام گناهانت را که تاکنون کردهای خداوند بخشید
و بدان خداوند برترین مشتری اشک چشم بنده توبه کار خود است.
↩️ لطفا دور بزنید!
خداوند توبه کنندگان
را دوســـت دارد ↪️
🚫صرفاً جهت اطلاع🚫
یادت باشد هیچ وقت
برای برگشت دیر نیست
هر کجا فهمیدی اشتباه رفتی
بلافاصله دور بزن و برگرد ↪️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1105
اين داستان كوتاه رو حتما بخونيد
روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد.
مار ميگفت: ادما از ترسِ ظاهر ترسناك من ميميرند؛ نه بخاطر نيش زدنم!
اما زنبور قبول نمى كرد.
مار هم براي اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و رو به زنبور گفت:
من چوپان رو نيش مى زنم ومخفى ميشم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمايى کن!
مار چوپان را نيش زد و زنبور شروع كرد به پرواز بالاى سر چوپان.
چوپان از خواب پريد و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد.
مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد.
سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند:
اينبار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد
و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت!
او بخاطر وحشت از مار، ديگر زهر را تخليه نكرد وضمادى هم استفاده نکرد...
چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!
خيلى ازبيمارى ها و مشكلات هم همين جورين؛ و ادما فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند. پس همه چى بر مى گرده به برداشت ما از زندگى و شرايطى كه توشيم. واسه همين بهتره ديدگاه مون و به همه چى خوب كنيم.
"مواظب تلقين هاي زندگي خود باشيد...!"
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
صحیفه سجادیه (3).mp3
3.08M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (3)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (4).mp3
2.92M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (4)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 14
✏️رضا گفت: "آقای شفیعی، ماجرای ازدواج احمد یاسینی رو بگو."
احمد گفت: "چی؟ یاسینی هم؟!"
-بله. همین سه روز پیش مجلس عقدکنانش رو تو بخش گرفتیم.
احمد با تعجب گفت: "تو بخش؟ بخش کجا؟"
شفیعی خندید و گفت: "تو همین بیمارستان. بخش سه."
احمد روی صندلی نشست و حیران پرسید: "حالا چرا اینجا؟ عروس کی بود؟"
-ماجرایش مفصله. خلاصه ی کلام اینکه برادر یاسینی دو ماه پیش مجروح شد و تو این بیمارستان بستری شد. خوب که شد و رفت، چند باری به بهانه ی سر زدن به مجروحین اینجا اومد. نگو بنده ی خدا دلش پیش یکی از خواهرها بند شده. هفته ی پیش دوباره مجروح شد و سر از اینجا درآورد. گرچه بچه ها به شوخی می گن قصدی مجروح شده، کار ندارم. مراسم خواستگاری رو تخت بیمارستان انجام شد و من هم شدم واسطه. خواهر سلیمانی هم یکی از شهود شد. نبودی ببینی چه جشنی بود.
احمد خندید و گفت: "بارک الله به یاسینی چه دل و جرئتی داره."
شفیعی گفت: "یاسینی اولین نفر نیست. قبل از اون برای هفت-هشت نفر از بچه ها تو همین بیمارستان مراسم بله برون و عقدکنان راه انداخته اند. ببین برادر احمد! می گم می خوای..."
احمد به تندی حرف شفیعی را برید و گفت: "لازم نکرده برای من کاری کنی. راست می گی برای خودت آستین بالا بزن."
-چی می گی حاجی؟ من بدبخت زن دارم. اگه بفهمه که می خوام دست از پا خطا کنم، دو تا توپخانه آتش حرومم می کنه.
رضا و احمد خندیدند.
در اتاق به صدا درآمد و اعظم وارد اتاق شد. احمد و رضا به احترام بلند شدند. اعظم سلام کرد و رو به احمد گفت: "سلام حاج آقا. زیارت قبول. ببخشید، سرم آنقدر شلوغ بود که وقت نکردم..."
احمد محجوبانه لبخند زد و گفت: "ان شاءالله قسمت شما هم بشود."
اعظم که معلوم بود از بودن در آنجا معذب است گفت: "با اجازه تان. خداحافظ." و رفت.
احمد نفس راحتی کشید و شفیعی به سختی جلوی خنده اش را گرفت. احمد به او چشم غره رفت و گفت: "زهرمار. تو اگه جهنم هم بری دست از این هرهر و کرکرت برنمی داری."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 15
✏️رضا و ناهیدی مشغول شستن ظرف های غذا بودند. ناهیدی ظرف ها را می شست و رضا آب می کشید و در تشت می گذاشت. احمد آمد. رضا و ناهیدی با دیدن احمد نیم خیز شدند. احمد گفت: "رضا جان، دستت درد نکند. این نامه را به حاج همت برسان و زود برگرد!"
هوا سرد بود و از دستان خیس رضا و ناهیدی بخار بلند می شد. رضا به ظرف ها اشاره کرد و گفت: "حاجی، من امروز خادم الحسینم."
احمد نامه را در جیب بلوز فرم رضا گذاشت. آستین هایش را بالا زد و کنار شیر آب نشست و گفت: "تو برو، من کارهایت را انجام می دهم. راستی! عباس جیپ را برده، با مینی بوس برو."
رضا سر تکان داد و به طرف ساختمان رفت.
رضا کرایه مینی بوس را داد و در میدان اصلی شهر پاوه پیاده شد. پیاده، از کنار ساختمان های خراب شهر به سمت ساختمان سپاه پاوه روانه شد. کلت و نارنجک هایش را تحویل داد و داخل شد.
به اتاق همت نزدیک می شد که یک جوان جلویش سبز شد و بی مقدمه گفت: "بفرمایید!"
رضا با تعجب نگاهش کرد و گفت: "سلام. با حاج همت کار داشتم."
-علیک سلام. امرتان را بفرمایید.
-من پیک حاج احمد متوسلیان هستم. نامه ای هست که باید به خودشون بدم.
-نامه رو بدید به من.
-نمی شه. اصلا شما کی هستید؟ من تا حالا شما را ندیده ام.
-صدات رو بیار پایین. گفتم نامه رو بده به من.
-نمی دم اصلا تو چه کاره ای که به من دستور می دی؟
در اتاق همت باز شد و بروجردی بیرون آمد و گفت: "چی شده؟"
جوان سپاهی گفت: "ایشون اصرار دارند که نامه ای رو به حاج همت برسونند!"
بروجردی رضا را صدا کرد و گفت: "بیا رضا!"
رضا از گوشه ی چشم نگاهی به جوان سپاهی انداخت و به طرف بروجروی رفت و همراه او وارد اتاق شد. آنجا مثل اتاق حاج احمد بود؛ با کفپوشی از موکت و تصاویری از امام و شهید چمران و شهید بهشتی. رضا در کمال ناباوری فرمانده سپاه پاسداران، حاج محسن رضایی را دید که کنار دست همت نشسته بود. همت با دیدن رضا به طرف او آمد. رضا گفت: "سلام حاجی." و نامه را به او داد و با حاج محسن از دور سلام و علیک کرد. همت گفت: "فعلا یک گوشه بنشین تا جلسه مان تمام شود."
رضا در گوشه ای نشست. اما ناخواسته گفتگوی آن سه را می شنید. حاج محسن رو به همت گفت: "من قبلا به برادر بروجردی هم گفته ام، نیت ما از تشکیل این تیپ ها اینه که از تمام توان سپاه، خصوصا کسانی که سابقه ی رزمی خوبی در کردستان دارند، برای کار توی جبهه های جنوب استفاده کنیم. قبل از عملیات "طریق القدس" استعداد یگان های رزمی سپاه در حد گردان بود. اما با شروع عملیات طریق القدس، چهار تیپ تشکیل دادیم. حالا هم درصدد تشکیل تیپ های دیگه هستیم. حالا از شما می خوام مسئولیت تشکیل تیپ جدید رو به عهده بگیرید."
همت جواب داد: "حاج آقا، از من بهتر و کارآمدتر هم توی بچه های سپاه هست. اصلا شما حاج احمد متوسلیان رو دیدید؟"
حاج محسن به بروجردی نگاه کرد. بروجردی در توضیح حرف همت گفت: "ایشون فرمانده ی سپاه مریوانند."
همت گفت: "شما ایشان را ببینید. مطمئن می شید که حاج احمد از بنده لایق تره."
حاج محسن رو کرد به بروجردی و گفت: "باشه، پس بریم حاج احمد را ببینم."
بعدازظهر بود که فرمانده سپاه وارد مقر شد. بین راه چند بار جوان سپاهی که رانندگی ماشین را به عهده داشت از آینه ی داخل ماشین چشمش به چشم رضا افتاده بود و بار آخر هر دو خندیده بودند. این خنده، یک آشتی پنهان بود.
عده ای آن سوی حیاط مشغول بازی فوتبال بودند و احمد و ناهیدی محوطه را جارو می زدند. با پیاده شدن حاج محسن و بقیه، احمد شاد و خندان به استقبالشان رفت و با آنها دیده بوسی کرد و گفت: "آفتاب از کدوم طرف دراومده که یاد فقیر فقرا کرده اید؟"
بروجردی با احمد روبوسی کرد و گفت: "آفتاب تو چشم و دل توست، دلاور، ما هم اومدیم تا از گرمای وجودت دلمون رو قوت بدیم."
ناهیدی هم آمد و سلام کرد. بروجردی ناهیدی را به حاج محسن نشان داد و گفت: "برادر ناهیدی یکی از خوش مغزترین نیروهای سپاهه."
احمد تعارف کرد که به اتاقش بروند.
توی اتاق احمد، رضا با چای و کاسه های پر از گندم و عدس برشته از مهمان ها پذیرایی می کرد. احمد رو به رضا کرد و گفت: "رضا جان، فکر کنم ناهیدی دست تنها باشه. برو کمکش کن."
رضا با ناراحتی به طرف در رفت و زیر لب غر زد: "باز هم نخود سیاه! به."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 16
✏️تمامی نیروهای سپاه مریوان در حیاط مقر نشسته بودند. ظهر بود و آفتاب در وسط آسمان تلالویی دیگر داشت و گرمابخش آن صبح سرد زمستانی شده بود. رضا بی حوصله بود. احمد رو به نیروهایش گفت: "می دونم که دل کندن از اینجا که حالا بهش عادت کرده ایم سخته اما باید بریم و در جنوب برای حفظ اسلام و کشورمون بجنگیم. تنها عده ی معدودی از شما همسفر ما در این هجرت خواهید بود. حالا اسامی رو می خونم. این برادرها تا صبح روز بعد خودشون رو برای سفر آماده کنند.
رضا چراغی، محمد اوسطی، اکبر حاجی پور، ابوالفضل محمدی، محمد اشرفی، تقی رستگار مقدم، علیرضا ناهیدی، محسن نورانی، بهمن نجفی، محمد ممقانی، عباس کریمی، حسین قجه ای..."
هرچه اسم ها خوانده می شد، چهره ی کسانی که نامشان خوانده نشده بود بیشتر در هم می رفت. رضا آرام و قرار نداشت. نمی توانست یک جا بنشیند، بلند شد و رفت آخر جمع و به دیوار تکیه داد.
-اصغر کاظمی، ابراهیم فرزادی و سیدرضا دستواره.
صدای هق هق گریه از میان جمع بلند شد. رضا ناباورانه خیره مانده بود. یکی از کسانی که به شدت می گریست شفیعی بود. احمد گفت: "برادرها با یک صلوات ما رو حلال کنند."
هق هق گریه ها بالا گرفت. به یکباره حاج احمد در محاصره کسانی که نامشان خوانده نشده بود قرار گرفت. در میان آنها چند پیشمرگ کرد هم بودند. بسیجی ها با التماس می گریستند و التماس می کردند که احمد آنها را هم با خودش ببرد.
شفیعی که به پهنای صورت اشک می ریخت جلو آمد. دست احمد را گرفت و گفت: "حاج احمد، تو رو به روح شهدا قسم می دم من رو تنها نگذار."
چشمان احمد پر از اشک شد.
رضا از میان جمع جلو آمد کنار احمد ایستاد. احمد دست شفیعی را کشید و گفت: "با من بیا، کارت دارم." شفیعی شاد و خرم سریع اشک از چهره پاک کرد و همراه احمد از بین جمعیت راه باز کرد و با هم به کناری رفتند. رضا هم با آن دو رفت. احمد دست بر شانه ی شفیعی گذاشت. به چشمان مرطوبش خیره شد و گفت: "دو تا خواهش ازت دارم. ان شاءالله که قبول می کنی."
-شما جون بخواه.
-اول اینکه مسئولیت سپاه مریوان را قبول کنی.
چهره شاد شفیعی با شنیدن کلام احمد در هم رفت. دوباره بغضش ترکید.
-حاجی، من نوکرتم. این کار رو از من نخواه. من...
-نه. تو می تونی، باید بتونی.
-حاجی، من مسئولیت می خوام چه کار؟ من می خوام همراهت باشم.
-ما اگر تابع ولایت فقیه هستیم باید اطاعت پذیر باشیم. اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم. اما خواهش دوم.
شانه ی شفیعی را فشرد. به سختی جلوی اشکش را گرفت و با صدایی که به لرزه درآمده بود ادامه داد:
-به خاطر آن کاری که اون روز تو بیمارستان کردم، حلالم کن!
شفیعی احمد را بغل کرد. کم کم بسیجیان جامانده از سفر گرد آن دو حلقه زدند و همه با هم اشک ریختند. رضا خیلی به خودش فشار آورد تا طاقت بیاورد و فریاد نکشد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 17
✏️احمد زیپ ساکش را کشید. رضا آن سوتر نشسته بود. چشمانش پف کرده و دو کاسه ی خون شده بود. صدایش گرفته بود. دوباره نالید: "حاجی، تو را به خدا مرا ببر. نگذار تنها بمانم."
احمد بدون اینکه به رضا نگاه کند، ساکش را دم در گذاشت. رفت جلوی آینه ی کوچک و موهایش را مرتب کرد و گفت: "شفیعی دست تنهاست. تو به چم و خم کارها واردی. باید کمکش باشی."
-آخه چرا من؟ چرا عباس آقا نمی مونه؟ چرا ناهیدی و نورانی نمی مونند؟
-همین که گفتم. وظیفه ات ایجاب می کنه که بمونی!
-پس من هم تسویه می کنم و برمی گردم تهران.
احمد برای لحظه ای مکث کرد. بعد رضا را نگاه کرد و گفت: "نمی تونی!"
-می تونم.
-نمی تونی!
احمد نشست مقابل رضا و مستقیم به چشمان او خیره شد و گفت: "چون من بهت تکلیف می کنم که بمونی. تکلیف که می دونی چیه؟"
گریه ی رضا بیشتر شد. احمد ساکش را برداشت.
-خداحافظ!
پوتین هایش را پوشید و راه افتاد. رضا پوتین هایش را پا کرد و بندها را بسته و نبسته پشت سرش دوید.
دو اتوبوس مسافربری در محوطه مقر ایستاده بود. بچه هایی که عازم جنوب بودند با کسانی که می ماندند خداحافظی می کردند و سوار اتوبوس ها می شدند. عباس کریمی احمد را که دید به طرفش رفت و گفت: "حاجی، پس همت و نیروهایش چی می شند؟"
-اونها یکسره از پاوه حرکت می کنن.
احمد به طرف رضا رفت که مثل ابر بهاری اشک می ریخت. احمد دست بر شانه اش گذاشت و گفت: "محکم باش. خداحافظ."
رضا سر بلند کرد. لب هایش می لرزید و گفت: "باشه. پس آخرین حرفم رو بشنوید. من هم اون دنیا پیش جدم رسول الله از شما شکایت می کنم. حالا ببین!"
احمد جا خورد. ناباورانه برای لحظه ای به رضا نگاه کرد. بعد رفت و سوار اتوبوس شد. اتوبوس ها با صلوات رزمندگان و از میان مهی از دود و اسپند و کندر از مقر خارج شدند. رضا به همراه بچه های دیگر بیرون رفت. اشک پرده ای لرزان در مقابل دیدگانش کشیده بود. اتوبوس ها سرعت گرفتند. اما یکی از آنها کنار کشید و توقف کرد. رضا از ورای پرده لرزان اشک کسی را دید که پیاده شد. او را در میان توده ای از دود می دید. بغل دستی اش گفت: "حاج احمد به کی می گه بیا!"
رضا دیوانه وار به سوی اتوبوس دوید. به زمین خورد. بلند شد. سرعت گرفت. داشت بال درمی آورد. خودش را در آغوش احمد پرت کرد. احمد گفت: "پس وسایلت کو؟" رضا بریده بریده گفت: "نمی خواد، می ترسم برم سراغشون و شما برید!"
اتوبوس ها به سوی جنوب راهی شدند.
ادامه دارد.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 18
✏️رضا از شیشه ی اتوبوس به بیرون خیره مانده بود. چشمانش می دید اما فکرش جای دیگر بود. به روزهایی می اندیشید که در کنار احمد گذرانده بود. یاد شب های سرد کردستان در عملیات دزلی، محمد رسول الله و پاکسازی روستاها افتاد. یاد شبی در عملیات محمد رسول الله افتاد که بچه ها از سوز سرما نمی توانستند حرکت کنند و پیکر شهدا مانند چوب خشک شده بود و قندیل های کوچک بلوری از موهای سر و صورتشان آویزان بود. در همان عملیات بود که با نیروهای همت دست به دست دادند و سنگ بنای تیپ محمد رسول الله(ص) را گذاشتند.
رضا به خود آمد. وارد شهر اندیمشک شدند. هنوز پرچم ها و پارچه نوشته های سالگرد پیروزی انقلاب روی درخت ها و دیوارها دیده می شد. چند روز از دهه ی فجر می گذشت. رضا هنوز نمی دانست مقصدشان کجاست.
از اندیمشک گذشتند و پنج کیلومتر بعد به یک پادگان رسیدند. حالا آفتاب در سینه ی صاف و شفاف آسمان جا خوش کرده بود. زمین سبز بود و بوی بهار می آمد. از سرمای کردستان به گرمای مطبوع خوزستان رسیده بودند.
پادگان سوت و کور بود. اتوبوس ها متوقف و نیروها پیاده شدند. رضا جلو رفت و پادگان را از نظر گذراند. هیچ جنبنده ای در پادگان دیده نمی شد. ساختمان های نیمه تمام و زمین خاکی آنجا انتظارشان را می کشید. رضا سر برگرداند و به احمد نگاه کرد که جلوی نیروها، رو به آنها ایستاده بود. احمد گفت: "برادرها! اینجا دوکوهه است. پادگان دوکوهه. شما اولین بسیجیانی هستید که قدم به اینجا می گذارید. باید برای یک زندگی بسیجی آماده اش کنیم. بسم الله."
بچه ها صلوات فرستادند و وارد دوکوهه شدند.
رضا در محوطه ی پادگان قدم زد. سکوت عجیبی حاکم بود؛ سکوتی که برای رضا شیرین بود. از دیوار ساختمان ها لوله های خرطومی شکل آویزان بود. رضا در همان دقایق اول متوجه شد که آنجا هنوز برق ندارد.
بعدازظهر همان روز احمد نیروها را تقسیم کرد و هر کس سراغ کاری رفت.
عباس کریمی و ناهیدی و چند نفر دیگر مشغول آسفالت کردن زمین خاکی دور میدان صبحگاه شدند. همت و دستواره و ده ها بسیجی دیگر سراغ نقاشی و گچ کاری اتاق ها رفتند و احمد و رضا و محسن نورانی سرگرم سیم کشی ساختمان ها و تعمیر کنتور برق پادگان شدند. هیچ کس بیکار نماند.
چند روز بعد، هزاران بسیجی دیگر مهمان دوکوهه می شدند.
احمد و رضا با چند بسیجی دیگر در حال سیم کشی یک ساختمان بودند که "اصغر کاظمی" با قابلمه ی غذا آمد. اصغر جوانی سبزه رو و خندان بود و موهایی سیاه و کم پشت داشت. هیچ کس او را عبوس و اخمو ندیده بود. بودنش در هر مجلس و مکانی باعث شادی و خنده می شد. با آمدن اصغر، احمد و دیگران دست از کار کشیدند. احمد گفت: "اصغر آقا، امروز غذا چی آوردی؟"
اصغر قابلمه را زمین گذاشت. از دورن آن یک کوکو سیب زمینی درآورد و گفت: "کباب سیب زمینی!"
بچه ها خندیدند و جلو آمدند تا سهمیه شان را که لای نان بود بگیرند. اصغر با دست و دلبازی گفت: "برادرا، باز هم غذا هست. هر کس گشنه بمونه، به شکم خودش مدیون مونده. کباب سیب زمینی بخورید و کیفور بشید و باز هم بگید اصغر بد آشپزیه."
احمد لقمه ای نان و سیب زمینی در دهان گذاشت و با خنده گفت: "آشپز که شما باشید، غذایی بهتر از همین کباب سیب زمینی قسمتمون نمی شه."
اصغر گفت: "بشکنه این دست که نمک نداره، بلنگه این پا قدم برنداره، کور بشه این چشم که نور نداره."
بچه ها ریسه رفتند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 19
✏️شب بود و دوکوهه در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
رضا گفت: "بزنم؟"
احمد گفت: "بسم الله."
رضا دسته ی کنتور اصلی را کشید پایین و دوکوهه غرق نور شد. غریو صلوات از گوشه و کنار پادگان بلند شد. چند دستگاه آیفا و یک دستگاه تویوتا استیشن وارد دوکوهه شد. احمد و رضا جلو رفتند. همت و نورانی از تویوتا پایین آمدند. نورانی شادمانه به لامپ های روشن نگاه کرد و رو به همت گفت: "ببین حاج احمد چی کرده!"
همت گفت: "گل کاشتی حاجی. خودت هم گلی."
احمد و رضا با آن دو روبوسی کردند. احمد گفت: "شیری یا روباه؟"
همت به آیفاها اشاره کرد و گفت: "شیر حاجی. کلی پتو و لباس و مهمات و مواد غذایی از پادگان گلف اهواز آورده ام."
-دستت درد نکنه. خسته نباشید!
گوشه ی آسمان روشن شد و بعد صدای رعد آمد. باران خردخرد باریدن گرفت. دوکوهه غرق در نور و باران شد.
بسیجیان پادگان دوکوهه هر روز بعد از مراسم صبحگاه پشت سر احمد و همت می دویدند و نرمش می کردند. رضا بارها از احمد شنیده بود که بسیجی ها باید به ورزش و آمادگی جسمانی بیشتر اهمیت بدهند. اما رضا می دید که خیلی ها در مراسم صبحگاه و ورزش شرکت نمی کنند و به قول خودشان "جیم" می زنند. تا اینکه یک روز کاسه ی صبر احمد لبریز شد و با رضا به ساختمان ها سرکشی کرد. به هر ساختمان که می رسید فراری ها را جمع می کرد و به دست یکی از نیروها می سپرد تا حسابی عرقشان را دربیاورد.
ساختمان آخر، آشپزخانه ی دوکوهه بود. رضا زودتر از احمد وارد آنجا شد. دید که اصغر کاظمی و یاسر و فرشاد و چند بسیجی دیگر خوابیده اند. چند دیگ پر از آب روی اجاق ها می جوشید و گرمای مطبوعی در فضا پخش بود. از سرمای بیرون خبری نبود. رضا لحظه ای ایستاد تا گرم شود، اما زود به خود آمد و به سراغ اصغر و دیگران رفت. اصغر را تکان داد و گفت: "بلند شو اصغر. حاج احمد داره می یاد. بلند شو."
اصغر غرغرکنان غلتی زد و چشمان خواب زده اش را باز کرد و گفت: "بابا بذار بخوابیم. اول صبح چی می گی؟ داشتم خواب می دیدم. آه!"
-بلند شو. الان حاج احمد می رسه.
اصغر پتو را به سر کشید. احمد وارد آشپزخانه شد. با دیدن آنها خون به صورتش دوید و فریادش در آنجا پیچید:
-برپا!
اصغر مثل برق گرفته ها از جا پرید و به سوی کتری دوید. یک کتری برداشت و کنار سینی لیوان های خالی نشست. یاسر هم به سوی یکی از دیگ ها دوید و با کفگیر مشغول به هم زدن آنها شد. دیگران هم هر یک خود را به کاری مشغول کردند. احمد به طرف اصغر رفت و گفت: "چه کار می کنی؟"
اصغر نگران سلام کرد.
-گفتم چی کار می کنی؟
-چیزه...دارم چایی می ریزم.
احمد به کتری خالی در دست اصغر نگاه کرد. اصغر کتری خالی را تکان داد و با استیصال به رضا نگاه کرد. احمد به سراغ یاسر رفت. یاسر تندتند آب دیگ را به هم می زد.
-تو چی کار می کنی؟
چشمان یاسر پف کرده بود. گفت: "دارم آش به هم می زنم!"
احمد با تعجب نگاهش کرد. آن طرف تر فرشاد نشسته بود و یک لنگه ی شلواری را به لنگه ی دیگر می دوخت. فرشاد سر بلند کرد تا به احمد سلام کند؛ اما سوزن به انگشتش رفت. احمد لبش را گزید. رنگ به رنگ شد و بعد سریع از آشپزخانه بیرون رفت. رضا پشت سرش دوید صدای خنده ی رضا و احمد از بیرون بلند شد. اصغر و یاسر و فرشاد کم مانده بود سکته کنند.
اصغر و دیگران آن روز نفس زنان و عرق ریزان بیست و پنج بار دور میدان صبحگاه دویدند و بعد همگی کنار هم بر روی زمین پهن شدند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
کمال الملک.pdf
3.96M
کمال الملک
اثر : محمد علی فروغی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
وقت_خود_را_تنظیم_کنیم،_مدیریت_و.pdf
2.21M
📕 کتاب : مدیریت و تنظیم وقت
✍ اثر : #سالی_کرت
اگر شما این کتاب را مطالعه میکنید احتمالا به این معنی است که متوجه شده اید مشکلی وجود دارد اما نمیدانید چگونه سراغ حل کردن آن بروید
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
parvazta.PDF
886K
📕 کتاب : پرواز تا بینهایت
✍ : #زندگی_نامه_شهید_عباس_بابایی
خداوند چقدر زیبا و دیدنی دانه های انگور را در کنار هم قرار داده است ،بوته انگوری که در زمستان خشک به نظر میرسد در فصل بهار چهره ای سبز و شاداب به خود میگیرد
#پرواز_تا_بی_نهایت
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
معرفی کتاب مجازی 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐑 سلاااام بچههای نازنینم 🐓
🐰من امدم بادست پر🐰
🐸 #نـــقـاشـــی 🐼
🐱 #کــارتــون 🐰
🐘 #شـعــر 🐷
🐼 #قصه🐥