📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 16
✏️تمامی نیروهای سپاه مریوان در حیاط مقر نشسته بودند. ظهر بود و آفتاب در وسط آسمان تلالویی دیگر داشت و گرمابخش آن صبح سرد زمستانی شده بود. رضا بی حوصله بود. احمد رو به نیروهایش گفت: "می دونم که دل کندن از اینجا که حالا بهش عادت کرده ایم سخته اما باید بریم و در جنوب برای حفظ اسلام و کشورمون بجنگیم. تنها عده ی معدودی از شما همسفر ما در این هجرت خواهید بود. حالا اسامی رو می خونم. این برادرها تا صبح روز بعد خودشون رو برای سفر آماده کنند.
رضا چراغی، محمد اوسطی، اکبر حاجی پور، ابوالفضل محمدی، محمد اشرفی، تقی رستگار مقدم، علیرضا ناهیدی، محسن نورانی، بهمن نجفی، محمد ممقانی، عباس کریمی، حسین قجه ای..."
هرچه اسم ها خوانده می شد، چهره ی کسانی که نامشان خوانده نشده بود بیشتر در هم می رفت. رضا آرام و قرار نداشت. نمی توانست یک جا بنشیند، بلند شد و رفت آخر جمع و به دیوار تکیه داد.
-اصغر کاظمی، ابراهیم فرزادی و سیدرضا دستواره.
صدای هق هق گریه از میان جمع بلند شد. رضا ناباورانه خیره مانده بود. یکی از کسانی که به شدت می گریست شفیعی بود. احمد گفت: "برادرها با یک صلوات ما رو حلال کنند."
هق هق گریه ها بالا گرفت. به یکباره حاج احمد در محاصره کسانی که نامشان خوانده نشده بود قرار گرفت. در میان آنها چند پیشمرگ کرد هم بودند. بسیجی ها با التماس می گریستند و التماس می کردند که احمد آنها را هم با خودش ببرد.
شفیعی که به پهنای صورت اشک می ریخت جلو آمد. دست احمد را گرفت و گفت: "حاج احمد، تو رو به روح شهدا قسم می دم من رو تنها نگذار."
چشمان احمد پر از اشک شد.
رضا از میان جمع جلو آمد کنار احمد ایستاد. احمد دست شفیعی را کشید و گفت: "با من بیا، کارت دارم." شفیعی شاد و خرم سریع اشک از چهره پاک کرد و همراه احمد از بین جمعیت راه باز کرد و با هم به کناری رفتند. رضا هم با آن دو رفت. احمد دست بر شانه ی شفیعی گذاشت. به چشمان مرطوبش خیره شد و گفت: "دو تا خواهش ازت دارم. ان شاءالله که قبول می کنی."
-شما جون بخواه.
-اول اینکه مسئولیت سپاه مریوان را قبول کنی.
چهره شاد شفیعی با شنیدن کلام احمد در هم رفت. دوباره بغضش ترکید.
-حاجی، من نوکرتم. این کار رو از من نخواه. من...
-نه. تو می تونی، باید بتونی.
-حاجی، من مسئولیت می خوام چه کار؟ من می خوام همراهت باشم.
-ما اگر تابع ولایت فقیه هستیم باید اطاعت پذیر باشیم. اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم. اما خواهش دوم.
شانه ی شفیعی را فشرد. به سختی جلوی اشکش را گرفت و با صدایی که به لرزه درآمده بود ادامه داد:
-به خاطر آن کاری که اون روز تو بیمارستان کردم، حلالم کن!
شفیعی احمد را بغل کرد. کم کم بسیجیان جامانده از سفر گرد آن دو حلقه زدند و همه با هم اشک ریختند. رضا خیلی به خودش فشار آورد تا طاقت بیاورد و فریاد نکشد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 17
✏️احمد زیپ ساکش را کشید. رضا آن سوتر نشسته بود. چشمانش پف کرده و دو کاسه ی خون شده بود. صدایش گرفته بود. دوباره نالید: "حاجی، تو را به خدا مرا ببر. نگذار تنها بمانم."
احمد بدون اینکه به رضا نگاه کند، ساکش را دم در گذاشت. رفت جلوی آینه ی کوچک و موهایش را مرتب کرد و گفت: "شفیعی دست تنهاست. تو به چم و خم کارها واردی. باید کمکش باشی."
-آخه چرا من؟ چرا عباس آقا نمی مونه؟ چرا ناهیدی و نورانی نمی مونند؟
-همین که گفتم. وظیفه ات ایجاب می کنه که بمونی!
-پس من هم تسویه می کنم و برمی گردم تهران.
احمد برای لحظه ای مکث کرد. بعد رضا را نگاه کرد و گفت: "نمی تونی!"
-می تونم.
-نمی تونی!
احمد نشست مقابل رضا و مستقیم به چشمان او خیره شد و گفت: "چون من بهت تکلیف می کنم که بمونی. تکلیف که می دونی چیه؟"
گریه ی رضا بیشتر شد. احمد ساکش را برداشت.
-خداحافظ!
پوتین هایش را پوشید و راه افتاد. رضا پوتین هایش را پا کرد و بندها را بسته و نبسته پشت سرش دوید.
دو اتوبوس مسافربری در محوطه مقر ایستاده بود. بچه هایی که عازم جنوب بودند با کسانی که می ماندند خداحافظی می کردند و سوار اتوبوس ها می شدند. عباس کریمی احمد را که دید به طرفش رفت و گفت: "حاجی، پس همت و نیروهایش چی می شند؟"
-اونها یکسره از پاوه حرکت می کنن.
احمد به طرف رضا رفت که مثل ابر بهاری اشک می ریخت. احمد دست بر شانه اش گذاشت و گفت: "محکم باش. خداحافظ."
رضا سر بلند کرد. لب هایش می لرزید و گفت: "باشه. پس آخرین حرفم رو بشنوید. من هم اون دنیا پیش جدم رسول الله از شما شکایت می کنم. حالا ببین!"
احمد جا خورد. ناباورانه برای لحظه ای به رضا نگاه کرد. بعد رفت و سوار اتوبوس شد. اتوبوس ها با صلوات رزمندگان و از میان مهی از دود و اسپند و کندر از مقر خارج شدند. رضا به همراه بچه های دیگر بیرون رفت. اشک پرده ای لرزان در مقابل دیدگانش کشیده بود. اتوبوس ها سرعت گرفتند. اما یکی از آنها کنار کشید و توقف کرد. رضا از ورای پرده لرزان اشک کسی را دید که پیاده شد. او را در میان توده ای از دود می دید. بغل دستی اش گفت: "حاج احمد به کی می گه بیا!"
رضا دیوانه وار به سوی اتوبوس دوید. به زمین خورد. بلند شد. سرعت گرفت. داشت بال درمی آورد. خودش را در آغوش احمد پرت کرد. احمد گفت: "پس وسایلت کو؟" رضا بریده بریده گفت: "نمی خواد، می ترسم برم سراغشون و شما برید!"
اتوبوس ها به سوی جنوب راهی شدند.
ادامه دارد.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 18
✏️رضا از شیشه ی اتوبوس به بیرون خیره مانده بود. چشمانش می دید اما فکرش جای دیگر بود. به روزهایی می اندیشید که در کنار احمد گذرانده بود. یاد شب های سرد کردستان در عملیات دزلی، محمد رسول الله و پاکسازی روستاها افتاد. یاد شبی در عملیات محمد رسول الله افتاد که بچه ها از سوز سرما نمی توانستند حرکت کنند و پیکر شهدا مانند چوب خشک شده بود و قندیل های کوچک بلوری از موهای سر و صورتشان آویزان بود. در همان عملیات بود که با نیروهای همت دست به دست دادند و سنگ بنای تیپ محمد رسول الله(ص) را گذاشتند.
رضا به خود آمد. وارد شهر اندیمشک شدند. هنوز پرچم ها و پارچه نوشته های سالگرد پیروزی انقلاب روی درخت ها و دیوارها دیده می شد. چند روز از دهه ی فجر می گذشت. رضا هنوز نمی دانست مقصدشان کجاست.
از اندیمشک گذشتند و پنج کیلومتر بعد به یک پادگان رسیدند. حالا آفتاب در سینه ی صاف و شفاف آسمان جا خوش کرده بود. زمین سبز بود و بوی بهار می آمد. از سرمای کردستان به گرمای مطبوع خوزستان رسیده بودند.
پادگان سوت و کور بود. اتوبوس ها متوقف و نیروها پیاده شدند. رضا جلو رفت و پادگان را از نظر گذراند. هیچ جنبنده ای در پادگان دیده نمی شد. ساختمان های نیمه تمام و زمین خاکی آنجا انتظارشان را می کشید. رضا سر برگرداند و به احمد نگاه کرد که جلوی نیروها، رو به آنها ایستاده بود. احمد گفت: "برادرها! اینجا دوکوهه است. پادگان دوکوهه. شما اولین بسیجیانی هستید که قدم به اینجا می گذارید. باید برای یک زندگی بسیجی آماده اش کنیم. بسم الله."
بچه ها صلوات فرستادند و وارد دوکوهه شدند.
رضا در محوطه ی پادگان قدم زد. سکوت عجیبی حاکم بود؛ سکوتی که برای رضا شیرین بود. از دیوار ساختمان ها لوله های خرطومی شکل آویزان بود. رضا در همان دقایق اول متوجه شد که آنجا هنوز برق ندارد.
بعدازظهر همان روز احمد نیروها را تقسیم کرد و هر کس سراغ کاری رفت.
عباس کریمی و ناهیدی و چند نفر دیگر مشغول آسفالت کردن زمین خاکی دور میدان صبحگاه شدند. همت و دستواره و ده ها بسیجی دیگر سراغ نقاشی و گچ کاری اتاق ها رفتند و احمد و رضا و محسن نورانی سرگرم سیم کشی ساختمان ها و تعمیر کنتور برق پادگان شدند. هیچ کس بیکار نماند.
چند روز بعد، هزاران بسیجی دیگر مهمان دوکوهه می شدند.
احمد و رضا با چند بسیجی دیگر در حال سیم کشی یک ساختمان بودند که "اصغر کاظمی" با قابلمه ی غذا آمد. اصغر جوانی سبزه رو و خندان بود و موهایی سیاه و کم پشت داشت. هیچ کس او را عبوس و اخمو ندیده بود. بودنش در هر مجلس و مکانی باعث شادی و خنده می شد. با آمدن اصغر، احمد و دیگران دست از کار کشیدند. احمد گفت: "اصغر آقا، امروز غذا چی آوردی؟"
اصغر قابلمه را زمین گذاشت. از دورن آن یک کوکو سیب زمینی درآورد و گفت: "کباب سیب زمینی!"
بچه ها خندیدند و جلو آمدند تا سهمیه شان را که لای نان بود بگیرند. اصغر با دست و دلبازی گفت: "برادرا، باز هم غذا هست. هر کس گشنه بمونه، به شکم خودش مدیون مونده. کباب سیب زمینی بخورید و کیفور بشید و باز هم بگید اصغر بد آشپزیه."
احمد لقمه ای نان و سیب زمینی در دهان گذاشت و با خنده گفت: "آشپز که شما باشید، غذایی بهتر از همین کباب سیب زمینی قسمتمون نمی شه."
اصغر گفت: "بشکنه این دست که نمک نداره، بلنگه این پا قدم برنداره، کور بشه این چشم که نور نداره."
بچه ها ریسه رفتند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 19
✏️شب بود و دوکوهه در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
رضا گفت: "بزنم؟"
احمد گفت: "بسم الله."
رضا دسته ی کنتور اصلی را کشید پایین و دوکوهه غرق نور شد. غریو صلوات از گوشه و کنار پادگان بلند شد. چند دستگاه آیفا و یک دستگاه تویوتا استیشن وارد دوکوهه شد. احمد و رضا جلو رفتند. همت و نورانی از تویوتا پایین آمدند. نورانی شادمانه به لامپ های روشن نگاه کرد و رو به همت گفت: "ببین حاج احمد چی کرده!"
همت گفت: "گل کاشتی حاجی. خودت هم گلی."
احمد و رضا با آن دو روبوسی کردند. احمد گفت: "شیری یا روباه؟"
همت به آیفاها اشاره کرد و گفت: "شیر حاجی. کلی پتو و لباس و مهمات و مواد غذایی از پادگان گلف اهواز آورده ام."
-دستت درد نکنه. خسته نباشید!
گوشه ی آسمان روشن شد و بعد صدای رعد آمد. باران خردخرد باریدن گرفت. دوکوهه غرق در نور و باران شد.
بسیجیان پادگان دوکوهه هر روز بعد از مراسم صبحگاه پشت سر احمد و همت می دویدند و نرمش می کردند. رضا بارها از احمد شنیده بود که بسیجی ها باید به ورزش و آمادگی جسمانی بیشتر اهمیت بدهند. اما رضا می دید که خیلی ها در مراسم صبحگاه و ورزش شرکت نمی کنند و به قول خودشان "جیم" می زنند. تا اینکه یک روز کاسه ی صبر احمد لبریز شد و با رضا به ساختمان ها سرکشی کرد. به هر ساختمان که می رسید فراری ها را جمع می کرد و به دست یکی از نیروها می سپرد تا حسابی عرقشان را دربیاورد.
ساختمان آخر، آشپزخانه ی دوکوهه بود. رضا زودتر از احمد وارد آنجا شد. دید که اصغر کاظمی و یاسر و فرشاد و چند بسیجی دیگر خوابیده اند. چند دیگ پر از آب روی اجاق ها می جوشید و گرمای مطبوعی در فضا پخش بود. از سرمای بیرون خبری نبود. رضا لحظه ای ایستاد تا گرم شود، اما زود به خود آمد و به سراغ اصغر و دیگران رفت. اصغر را تکان داد و گفت: "بلند شو اصغر. حاج احمد داره می یاد. بلند شو."
اصغر غرغرکنان غلتی زد و چشمان خواب زده اش را باز کرد و گفت: "بابا بذار بخوابیم. اول صبح چی می گی؟ داشتم خواب می دیدم. آه!"
-بلند شو. الان حاج احمد می رسه.
اصغر پتو را به سر کشید. احمد وارد آشپزخانه شد. با دیدن آنها خون به صورتش دوید و فریادش در آنجا پیچید:
-برپا!
اصغر مثل برق گرفته ها از جا پرید و به سوی کتری دوید. یک کتری برداشت و کنار سینی لیوان های خالی نشست. یاسر هم به سوی یکی از دیگ ها دوید و با کفگیر مشغول به هم زدن آنها شد. دیگران هم هر یک خود را به کاری مشغول کردند. احمد به طرف اصغر رفت و گفت: "چه کار می کنی؟"
اصغر نگران سلام کرد.
-گفتم چی کار می کنی؟
-چیزه...دارم چایی می ریزم.
احمد به کتری خالی در دست اصغر نگاه کرد. اصغر کتری خالی را تکان داد و با استیصال به رضا نگاه کرد. احمد به سراغ یاسر رفت. یاسر تندتند آب دیگ را به هم می زد.
-تو چی کار می کنی؟
چشمان یاسر پف کرده بود. گفت: "دارم آش به هم می زنم!"
احمد با تعجب نگاهش کرد. آن طرف تر فرشاد نشسته بود و یک لنگه ی شلواری را به لنگه ی دیگر می دوخت. فرشاد سر بلند کرد تا به احمد سلام کند؛ اما سوزن به انگشتش رفت. احمد لبش را گزید. رنگ به رنگ شد و بعد سریع از آشپزخانه بیرون رفت. رضا پشت سرش دوید صدای خنده ی رضا و احمد از بیرون بلند شد. اصغر و یاسر و فرشاد کم مانده بود سکته کنند.
اصغر و دیگران آن روز نفس زنان و عرق ریزان بیست و پنج بار دور میدان صبحگاه دویدند و بعد همگی کنار هم بر روی زمین پهن شدند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
کمال الملک.pdf
3.96M
کمال الملک
اثر : محمد علی فروغی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
وقت_خود_را_تنظیم_کنیم،_مدیریت_و.pdf
2.21M
📕 کتاب : مدیریت و تنظیم وقت
✍ اثر : #سالی_کرت
اگر شما این کتاب را مطالعه میکنید احتمالا به این معنی است که متوجه شده اید مشکلی وجود دارد اما نمیدانید چگونه سراغ حل کردن آن بروید
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
parvazta.PDF
886K
📕 کتاب : پرواز تا بینهایت
✍ : #زندگی_نامه_شهید_عباس_بابایی
خداوند چقدر زیبا و دیدنی دانه های انگور را در کنار هم قرار داده است ،بوته انگوری که در زمستان خشک به نظر میرسد در فصل بهار چهره ای سبز و شاداب به خود میگیرد
#پرواز_تا_بی_نهایت
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
معرفی کتاب مجازی 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐑 سلاااام بچههای نازنینم 🐓
🐰من امدم بادست پر🐰
🐸 #نـــقـاشـــی 🐼
🐱 #کــارتــون 🐰
🐘 #شـعــر 🐷
🐼 #قصه🐥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیو آموزشی میمون بازیگوش🐒🐒🐵🐵
🎨
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
#شعر_روز
به جای اتل متل توتوله
یه دل دارم حیدریه
عاشقه مولا علیه
من این دل ونداشتم
از تو بهشت برداشتم
خدا بهم عیدی داد.
عشق مولا علی داد.
علی وجود و هستیه
دشمن ظلم و پستیه.
علی ندای بینواس
علی تجلی خداس
علی قرآن ناطقه
جد امام صادقه
علی که شمشیر خداس
دست علی همراه ماس.
رو دلامون نوشته
مولا علی و عشقه
به جای یه توپ دارم قلقلیه این شعر و به بچه ها یاد بدید🖕🖕🖕🖕🖕
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿