eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
844 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak110/35044 🔴 ختم 147 روزچهارشنبه 👆 1 شوال 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵 💚💚 #توجه کنید👇👇 #بهترین_چله_در_بهترین_ماه‌های_سال👇شروع از 21 شعبان تا روزعیدفطر 👇حتما دنبال کنید https://eitaa.com/charkhfalak110/31868 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵 ♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسم‌وروحتان خوب است ، .. ان‌شاءالله ، 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727 👆👆👆 🌺🌺نمازشب فراموش نشود 💚 اعمال کامل خواب.. 💛 70 فایده وفضیلت درنماز شب ... 💙 اعمال نمازشب.. 🌙🌟💫🌛این شبها بیشتر بیدارید ✍ نمازشب 10 الی 15 دقیقه طول میکشه حتما امتحان کنید..👆👆 🙏التماس دعا دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 بخشش امام حسن (ع) امام حسن سلام الله علیه از کوچه عبور می کرد؛ در مقابلِ در باغی، غلام سیاهی را ديد كه تكه‌اى نان به دست، يک لقمه خودش می‌خورد، يک لقمه را به سگ می‌دهد. ‌ ‌رو به غلام کرد و فرمود: چرا اين كار را كردى كه نانت را با سگ كاملاً نصف نمودی و به او كمتر ندادى؟ ‌جواب داد: چشمانم از چشمان او حيا كرد كه كمتر دهم. ‌ حضرت عليه‌السلام پرسيد: غلام چه كسى هستى؟ ‌عرض کرد: غلام ابان بن عثمان، مالک اين باغ. ‌ حضرت عليه‌السلام فرمود: اين‌جا بنشين تا من برگردم؛ رفت و برگشت. فرمود: اى غلام! تو را خريدم. ‌ او بلند شد و ايستاد و گفت: به گوش و فرمانم براى خدا و پيامبرش و براى تو اى مولاى من! ‌ ‌حضرت فرمود: باغ را نيز خريدم و تو را براى خشنودى خدا آزاد كردم و اين باغ هديه‌اى از طرف من به تو باشد. ‌ :‌‌ تاريخ بغداد، ج۶، ص۳۳؛ تاريخ مدينة دمشق، ج۱۳، ص۲۴۶؛ البداية والنهاية، ج۸، ص۴۲. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🌺🍃 خانم پروفسور «آنه ماری شیمل» محقق و نویسنده‌ی توانای آلمانی را سال‌ها است که در سراسر جهان و به خصوص جهان اسلام، به عنوان یک اسلام‌شناس و ایران‌شناس برجسته می‌شناسند. 🌼🍃 ده‌ها کتاب و صدها مقاله، ثمره‌ی تلاش‌های این بانوی شرق‌شناس است. به موازات قلم توانای او، بیان شیوا و جذاب وی نیز موجب دعوت پی‌درپی و سفرهای فراوان خانم «شیمل» به نقاط مختلف جهان برای ایراد سخنرانی در محافل علمی و دانشگاهی بوده است. 🌸🍃 آنچه بر شخصیت علمی و ادبی و فکری پروفسور شیمل افزوده است، شهامت و شجاعت توأم با وارستگی اوست که در جریان دفاع از فتوای امام خمینی(ره) درباره‌ی سلمان رشدی آشکار گشت و وی را آماج حملات بی‌امان صهیونیست‌ها و عوامل آنها نمود. 🌟🍃 پایداری مظلومانه ولی باصلابت وی در برابر این هجوم همه جانبه، موجب محبوبیت بیشتر او گردید تا همان طور که ذکر شد، به انتخاب وی به عنوان نویسنده‌ی برتر آلمان در سال ۱۹۹۵ در جریان نمایشگاه بین المللی کتاب فرانکفورت انجامید. 🌷🍃 او می‌گوید: من خود همواره دعاها، احادیث و اخبار اسلامی را از اصل عربی آن می‌خوانم و به ترجمه‌ای مراجعه نمی‌کنم. من خودم بخشی کوچک از کتاب مبارک صحیفه سجادیه را به آلمانی ترجمه و منتشر کرده‌ام همچنین دعای رؤیت هلال ماه مبارک رمضان و دعای وداع با آن ماه را، قریب هفت سال پیش. 🌺🍃 وقتی مشغول ترجمه‌ی این دعاها بودم، مادرم در بیمارستان بستری بود و من که به او سر می‌زدم، پس از آنکه او به خواب می‌رفت، در گوشه‌ای از آن اتاق به کار پاکنویس کردن ترجمه‌ها مشغول می‌شدم. اتاق مادرم دو تختی بود. در تخت دیگر خانمی بسیار فاضله بستری بود که کاتولیکی مؤمن و راسخ‌العقیده و حتی متعصب بود. 🌼🍃 وقتی فهمید که من دعاهای اسلامی را ترجمه می‌کنم، دلگیر شد که مگر در مسیحیت و در کتب مقدسه خودمان کمبودی داریم که تو به ادعیه‌ی اسلامی روی آوردی؟! وقتی کتابم چاپ شد، یک نسخه برای او فرستادم. یک ماه بعد او به من تلفن زد و گفت: صمیمانه از هدیه‌ی این کتاب متشکرم؛ زیرا هر روز به جای دعا آن را می‌خوانم. 🌟🍃 بله، واقعاً ترجمه‌ی ادعیه امامان معصوم(ع) مخصوصاً صحیفه حضرت زین‌العابدین(ع) برای بسیاری از مردم جهان غرب کارساز است. وی در یکی از مصاحبه‌هایش در مورد مسلمانان ترک می‌گوید: 🌷🍃 وقتی من جلوی یک مسجد، آیه‌های قرآن را می‌خوانم، ترک‌ها شگفت‌زده از من می‌پرسند، شما می‌توانید این را بخوانید، خدای من این چقدر مایه‌ی تأسف است. 🌹🍃 این دانشمند نابغه‌ی آلمانی وصیت کرد روی قبرش روایت امیر المؤمنین(ع) را بنویسند که«مردم خوابند وقتی بمیرند، بیدار می‌شوند.» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 مرد تاجرى در شهر كوفه ورشكست شد و مقدار زيادى بدهكار گرديد، به طورى كه از ترس طلبكاران در خانه‌اش پنهان شد و از خانه بيرون نيامد تا اينكه شبى، از خانه خارج گرديد و براى مناجات به مسجد رفت و مشغول نماز و راز و نياز به درگاه خداوند بى نياز شد و در دعاهايش از خداوند خواست كه فرجى بنمايد و قرض‌هایش را اداء فرمايد. در همان زمان بازرگان ثروتمندى در خانه‌اش خوابيده بود. در خواب به او گفتند: اكنون مردى خداوند را می‌خواند و اداى دين خود را می‌طلبد، برخيز و قرض او را ادا كن. بازرگان ثروتمند بيدار شد، وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و دوباره خوابيد. باز در خواب همان ندا را شنيد، تا اينكه در مرتبه سوم برخاست و هزار دینار با خود برداشت و سوار شتر شد و به طرف آن مسجد رفت. ناگاه داخل مسجد صداى گريه و زارى شنيد، نزد تاجر ورشكسته رفت و گفت: اى بنده خدا، دعايت مستجاب شد. هزار دينار پول را به او داد و گفت: با اين پول قرض‌هایت را بپرداز و مخارج زن و بچه‌هایت را تأمين كن و هرگاه اين پول تمام شد و باز محتاج شدى اسم من فلان، و خانه‌ام در فلان محله است، به من مراجعه كن تادوباره به تو پول بدهم. تاجر ورشكسته گفت: اين پول را از تو می‌پذیریم زيرا می‌دانم بخشش پروردگارم است. ولى اگر دوباره محتاج شدم نزد تو نمی‌آيم بازرگان پرسيد: پس به چه كسى مراجعه می‌كنى؟ تاجر ورشكسته گفت: به همان كسى كه امشب از او خواستم و او تو را فرستاد تا كارم را درست كنى باز هم اگر محتاج شوم از او كمك می‌خواهم كه بخشنده ترين بخشندگان است و هيچگاه بندگان خود را از ياد نمی‌برد. اگر محتاج شوم باز هم از خدايم كه به من نزديك است و دعايم را مستجاب می‌كند، می‌خواهم كه تو و امثال تو را بفرستد و كارم را اصلاح کند. ‌¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🌱قوط لوط بهترين قومى بود كه خداوند آفريد، به طورى كه وقتى براى كار از خانه خارج مى شدند، همه ى مردها خارج مى شدند و تنها زنان در خانه باقى مى ماندند. شيطان به عبادت آن ها حسادت مى كرد و وقتى كه به خانه بازمى گشتند، كارهاى آن ها را برهم مى زد. 🌱مردم شب به كمين نشستند تا بفهمند چه كسى كارهاى آن ها را خراب مى كند؛ پس متوجه شدند پسركى بسيار زيبا اين كار را انجام مى دهد؛ تصميم گرفتند او را به قتل برسانند. شب او را نزد يكى از مردها گذاشتند تا روز بعد او را اعدام كنند. شب هنگام پسرك گريه سرداد، وقتى علت را پرسيد، گفت: پدرم مرا روى شكم خود مى خوابانيد! مرد گفت: بيا روى شكم من بخواب. شيطان مرد را وسوسه كرد و مرتكب لواط شد. روز بعد مرد به قوم خود خبر داد كه شب گذشته مرتكب لواط شده است. مردم از آن عمل تعجب كردند و كم كم به لواط روى آوردند و كار به جايى رسيد كه در كنار راه ها كمين مى كردند و با هر رهگذرى كه مى يافتند، لواط مى كردند. 🌱ابليس كه نقشه ى خود را در بين مردان موفق ديده بود به صورت زن ظاهر شد و به سراغ زنان رفت و آن ها را وسوسه كرد و گفت: مردان شما به يكديگر مشغولند و از شما رويگردان شده اند؛ شما نيز مى توانيد با يك ديگر چنين كنيد و در نتيجه زن ها نيز به مساحقه روى آورند. 🌱حضرت لوط هرچه آن قوم را موعظه كرد، اثرى نداشت؛ لذا پس از اتمام حجّت، خداوند جبرئيل، و ميكائيل و اسرافيل را به صورت پسرانى نزد حضرت لوط فرستاد. -حضرت در حال كشاورزى بود -حضرت لوط از آن ها پرسيد: كجا مى رويد؟ تاكنون كسى به زيبايى شما نديده ام! گفتند: به اين شهر مى رويم. حضرت لوط فرمود: آيا مردم اين شهر را مى شناسيد؟ مردم اين شهر با پسران لواط مى كنند. آن ها گفتند: مولاى ما امر كرده است كه از وسط شهر عبور كنيم. 🌱حضرت لوط فرمود: پس خواهش مى كنم صبر كنيد تا هوا تاريك شود و مردم به خانه هايشان بروند. آن ها صبر كردند و حضرت لوط دخترش را به شهر فرستاد تا آب و غذا و عبايى كه آن ها را از سرما حفظ كند، براى آن ها بياورد. و قتى دختر لوط به خانه رفت، هوا ابرى شد و باران باريد. حضرت لوط فرمود: اينك بچه ها به صحرا مى روند، بياييد همراه من به خانه برويم. 🌱حضرت لوط -براى حفظ جوانان از مردم شهر -از كنار ديوار حركت مى كرد و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل از وسط خيابان حركت مى كردند، لوط فرمود: از كنار خيابان حركت كنيد. گفتند: مولاى ما امر كرده است از وسط خيابان راه برويم! وقتى مردم متوجه پسرانى در منزل لوط شدند، به او گفتند: آيا تو هم به عمل ما روى آورده اى؟ حضرت لوط فرمود: اينان ميهمانان من هستند، مرا در حضور آن ها رسوا نكنيد! مردم گفتند: اين ها سه نفر هستند، يك نفر را براى خود نگه دار و دو نفر را به ما بده! حضرت لوط ميهمانان را داخل اطاق برد؛ اما مردم حمله كردند و در اطاق را شكستند و لوط را كنار زدند. جبرئيل به لوط فرمود: ما فرستادگان خداوند هستيم، آن ها نمى توانند به تو آزارى برسانند؛ آن گاه مشتى از خاك به صورت آن ها پاشيد، مردم كور شدند. حضرت لوط فرمود: خواهش مى كنم همين حالا اين مردم را هلاك كنيد! گفتند: (إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيب)؛ موعد عذاب آن ها صبح است و صبح نزديك است.» تو به همراه خانواده ات، به استثناى همسرت، از شهر خارج شويد. بگذار همسرت در شهر بماند . 🌱پس از اين كه حضرت لوط و دخترانش، به امر جبرئيل، از شهر خارج شدند، صبح روز بعد شهر زير و رو شد و از آسمان سنگ باريدن گرفت و تمام اهل شهر به زمين فرو رفتند و غير از خانه ى لوط، چيزى در شهر باقى نماند. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘  فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده : یکى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمومنین (علیه السلام)عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟!شب امیرالمومنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :به آسمان رود و کار آفتاب کند . پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند . وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید .مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پرزینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است .هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟ راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمومنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم ; به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمومنین (علیه السلام)قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم ، شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم :به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمومنین (علیه السلام) است . راجه سجده شکر کرد و خواند : به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند *** به آسمان رود و کار آفتاب کند وقتى نظر کیمیا اثر حضرت مولا ، فقیر نیازمندى را اینگونه به ثروت و جاه و جلال برساند ، نتیجه نظر حق در حقّ عبد چه خواهد کرد ؟ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
✍ #پانزدهمین کتاب📣 #صوتی 💠 ترجمه 54 دعای صحیفه‌سجادیه 🔶 54 تراک صوتی 🔊 📚 نویسنده: استاد شیخ حسین انصاریان .
صحیفه سجادیه (11).mp3
1.06M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (11) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (12).mp3
3.71M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (12) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان ❤️ بنام #مـــــــرد 📝 نوشته ی: 📓 تعداد صفحات 75
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 41 ✏️رزمندگان تیپ 27 حضرت محمد رسول الله در گردان ها و واحدهای مختلف به نظم و ترتیب در میدان صبحگاه دوکوهه جمع شده بودند. احمد پشت تریبون رفت و گفت: "خب. ان شاءالله مرخصی خوش گذشته باشد. می بینم که تو این چند روز آبی زیر پوستتون رفته و لپتون گل انداخته. عیبی نداره. تا چند روز دیگه درست می شید! از همین ساعت تمرینات آمادگی مطلوب شروع می شه. حالا می خوام یه مژده به شما بدهم." همه در سکوت چشم به احمد دوختند. -دلاورمردان روح الله! خونخواهان سیدالشهدا(ع)! زمان آزادی خرمشهر رسیده. کمربندها و بند پوتین ها را محکم کنید و جمجمه تون رو به خدا بسپارید. نصر من الله و فتح قریب! فریاد "الله اکبر" و "نصر من الله و فتح قریب" دوکوهه را به لرزه درآورد. شوری در میان بسیجیان حاکم شد. تمرینات و آموزش نظامی آغاز شد. رضا و نورانی و ناهیدی و فرماندهان دیگر پابه پای دیگران در این آموزش ها، پیاده روی ها و رزم های شبانه شرکت می کردند. چند روز بعد، احمد کادر تیپ را جمع کرد و همگی به اهواز رفتند و از آنجا راهی "دارخوین" شدند تا محل مناسبی برای استقرار عقبه ی تیپ درنظر بگیرند. بعد از تعیین محل، نقل و انتقال نیروهای تیپ آغاز شد و همگی در محل های موردنظر مستقر شدند و بلافاصله پس از استقرار، شناسایی منطقه ی عملیاتی آغاز شد. احمد و عباس کریمی و رضا روی یکی از دکل ها بودند. احمد چشم به دوربین گذاشته بود، عباس کریمی گفت: "اگر رود کارون رو بگیرید و جلو برید، به خوبی، جاده ی آسفالته "اهواز-خرمشهر" رو می بینید. ماشین عراقی ها بی خیال روی جاده حرکت می کنند. سمت راست بالای جاده، نور چراغ های شهر بصره به خوبی دیده می شد. پایبن تر از بصره هم خونین شهره." احمد سر دوربین را به پایین کج کرد. از شهر ویرانه ای به جا مانده بود. بلندترین عمارت شهر، مسجد جامع زخمی و پایدار بود. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 42 ✏️جلوی آشپزخانه شلوغ بود. پاتیل های بزرگ غذا جلوی آشپزخانه ردیف شده بود. مسئولان تدارکات، ناراضی و غرغرکنان کنار پاتیل ها ایستاده بودند. اصغر کاظمی با پیرمردی جروبحث می کرد. رضا نظاره گر ماجرا بود. پیرمرد گفت: "آخه مسلمون! این چه وضع نون دادنه؟ مگر نون خشکی باز کردی؟" و به چند گونی نون خشک که کنار در آشپزخانه بود اشاره کرد. اصغر گفت: "دستور حاج احمده. به من گفته به همه نون خشک بدم." پیرمرد گفت: "واسه چی؟ فکر کردی همه مثل خودت دندون دارن جوون؟" اصغر شانه بالا انداخت. -من به وظیفه ام عمل می کنم. اعتراض دارید، برید به خود حاج احمد بگید. مسئولان تدارکات سوار ماشین شدند و به همراه اصغر به سوی مقر فرماندهی رفتند. احمد در حال جارو کردن کف زمین بود که صدای همهمه را شنید. جارو را کنار گذاشت و از مقر بیرون آمد. وقتی رضا ماجرای نان خشک را تعریف کرد، احمد رو به مسئولان تدارکات گفت: "برادر کاظمی تقصیر ندارند. من گفتم بین نیروها نون تازه و گرم تقسیم نکنه." پیرمرد گفت: "برای چه؟" -حاج آقا، شما سنی ازتون گذشته. اگه بچه ها سختی نکشند و به نفس و شکمشون مسلط نباشند، هیچ وقت تو عملیات و سختی طاقت نمی آورند. اگه اینجا تو آسایش و راحتی باشند، همیشه توقع دارند که تو رفاه باشند. برید به بچه ها بگید خدا را شکر کنند که همین نون خشک و پنیر هم هست. تو شعب ابی طالب، اصحاب پیامبر با یه دونه خرما سر می کردند. پیرمرد به مسئولان تدارکات نگاه کرد و همگی رفتند. محسن وزوایی و عباس ورامینی و علی موحددانش و علی اصغر رنجبران به اردوگاه دارخوین آمدند. احمد و همت و شهبازی به استقبال رفتند. وزوایی با احمد روبوسی کرد و گفت: "موقع رفتن گفتید نیرو بیارم. من هم برای شما شیرمرد آورده ام. ان شاءالله از من راضی باشید." به داخل مقر رفتند. رضا برایشان چایی آورد. وزوایی گفت: "فکر کنم خبر دارید که از طرف فرماندهان سپاه طرح تشکیل یک تیپ رزمی جدید توی دستور کار قرار گرفته. اونها هم این حقیر رو برای فرماندهی این تیپ درنظر گرفته اند. اول قبول نکردم. اما آقای خامنه ای دلایلی آوردند که عاقبت قبول کردم. رده ی سازمانی تیپ مشخص شده و حالا نیروهای تیپ تو دوکوهه هستند. بیشتر اونها از جبهه های غرب اومدند. اسم تیپ هم سیدالشهدا(ع) انتخاب شده. حالا من یه پیشنهاد خدمت شما دارم. اجازه بدید تیپ ما با تیپ حضرت رسول ادغام بشه تا قدرت و جنگندگی رزمندگان اسلام بالا بره." احمد فکری کرد و گفت: "هر چه خدا بخواد. برای من هم افتخاره با مردانی مثل شما همدوش باشم." همه صلوات فرستادند. وزوایی گفت: "پس باید در فکر انتقال نیروهای تیپ به اینجا باشیم." چند روز بعد، نیروهای تیپ 10سیدالشهدا به دارخوین آمدند. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 43 ✏️آسمان تاریک و ابری بود. نرمه بادی وزید و رمل ها را بلند کرد. سکوت دشت هر چند دقیقه با رگبار گلوله ای که از سوی عراقی ها شلیک می شد، می شکست. یک منور لحظاتی آسمان را روشن کرد. رضا کنار خاکریز دراز کشیده بود و گوش به بی سیم سپرده بود. به یکباره بی سیم ها روشن شد و صدایی در گوش بچه ها پیچید. -بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. و قاتلواهم حتی لا تکون فتنه. یا علی بن ابی طالب(ع). یا علی بن ابی طالب(ع). یا علی بن ابی طالب(ع). دشت منفجر شد. رگبار گلوله باریدن گرفت. موشک های آرپی جی به سوی سنگرهای تیربار و دوشکا پرواز کرد و دشت لرزید. عملیات الی بیت المقدس در ساعت نه و نیم جمعه شب آغاز شد. احمد در سنگر تاکتیکی قرارگاه نصر گوش به بی سیم سپرده بود و گردان های عمل کننده را هدایت می کرد. رضا آن سوتر نشسته بود و چشم از احمد نمی گرفت. احمد در گوشی بی سیم گفت: "شهبازی جان، بگو پل های شناور رو روی کارون بیندازند؛ سریع." گوشی دیگر را از ابوالفضل گرفت و گفت: "قجه ای با توسل به مولای متقیان گردانت رو جلو ببر. یاعلی مدد(ع)." نیم ساعت بعد، رضا از بی سیم شنید که قجه ای می گوید گردانش به دژ رسیده و جنگ سختی با عراقی ها آغاز شده است. رضا از پیام های بعدی فهمید که دوشکاهای روی دژ از کار افتاده و نبرد تن به تن روی آن دژ بلند و طولانی درگرفته است. احمد عصبانی و ساکت گوش به صدای باقری که از آن سوی بی سیم می آمد و در سنگر پخش می شد، سپرده بود. -احمد جان، تیپ های همجوار شما نتونستن موفق بشن. عملیات لو رفته. نیروهات رو بکش عقب! احمد دکمه گوشی را فشرد و گفت: "ببین برادر باقری، ما یک ماه روی این عملیات کار فشرده و دقیق کردیم. رک بگم، ما زحمت بچه هامون رو نادیده نمی گیریم. نباید مایوس شد. با توکل یه خدا کار رو ادامه می دیم. شما هم به وظیفه ی پشتیبانی از ما عمل کنید." جروبحث احمد و باقری به درازا کشید و سرانجام باقری گفت: "باشه. امید همه به خداست. هرچی خودت صلاح می دونی انجام بده." دو ساعت بعد، بی سیم چی گردان سلمان خبر داد که آنها به جاده ی اهواز-خرمشهر رسیده اند، اما با آتش پر حجم و شدید عراقی ها روبه رو شده اند. -ما تو محاصره افتاده ایم. از چهار طرف دارند به طرفمون تیر در می کنند. رضا، اینجا تانک زیاده. دارن از چپ و راست رو سرمون آتیش می ریزند. احمد به ابوالفضل گفت که قرارگاه کربلا را بگیرد. ابوالفضل روی فرکانس قرارگاه کربلا رفت. احمد گوشی را گرفت و گفت: "برادر باقری، بچه ها زیر آتش شدید دشمن افتادن. دوست و دشمن نزدیک هم هستند. نمی شه براشون آتش توپخونه ریخت. دیگه لازم نیست یگان های همجوار ما از جبهه ی روبه رو به دشمن حمله کنند. با سرپلی که از دشمن تو اون طرف کارون گرفتیم دیگه مشکلی نیست. بهتره اونا بیان و از جاده ی اهواز-خرمشهر رد بشند و نیروهای ما رو پوشش بدهند." -بگوش باش احمد. لحظه ای بعد خش خش بی سیم بلند شد. -باشه احمد. الان تیپ های نجف اشرف و عاشورا رو به طرفتون می فرستم. اما تا رسیدن اونا مدتی طول می کشه. با ما تماس داشته باش. همت وارد سنگر شد و به احمد گفت: "چی شده؟" احمد گفت: "دعا کنید بچه های گردان سلمان طاقت بیارند." احمد به نقشه ای که جلویش پهن بود نگاهی دیگر کرد و در گوشی بی سیم گفت: "وزوایی جان، زودی گردان های میثم و مقداد رو برای حمله آماده کن." بعد رو به رضا گفت: "قجه ای رو بگیر." رضا گوشی بی سیم را به احمد داد. -حسین جان، بچه ها دارن میان. زودی عقب بکشید. صدای قجه ای تو سنگر پخش شد. -نه حاجی. ما عقب برنمی گردیم. هر وقت آتش عراقی ها کم شد، خط رو می شکونیم و می ریم طرف خرمشهر. -مثل اینکه دستور مفهوم نشد. بهت می گم برگرد عقب. -عصبانی نشو حاجی. من و بچه هام غیر از خدا هیچ کس رو اینجا نداریم. شما که می گید برگرد عقب، بهتره بدونید که ما نه قادریم عقب بیاییم نه جلو بریم. اما به امید خدا مقاومت می کنیم و نمی گذاریم عراقی ها حلقه ی محاصره رو از این بیشتر تنگ کنند. ما داغ اسارت رو به دلشون می گذاریم. ارتباط قطع شد. رضا دید که دستان احمد به لرزه درآمده است. احمد به همت گفت: "چند نفر رو بردار برو سراغ قجه ای. باید راضیشون کنی که عقب برگردند." همت و رضا از سنگر بیرون رفتند. رضا برگشت بی سیم بردارد که دید احمد برگشته و شانه هایش می لرزد. آهسته بی سیم را برداشت و رفت. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍مدیر ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 44 ✏️آسمان در حال روشن شدن بود که همت و رضا به همراه چند بسیجی دیگر توانستند از حلقه ی محاصره ی عراقی ها بگذرند و به نیروهای قجه ای برسند. رضا دید که نیروهای سالم گردان سلمان تعدادشان به پنجاه نفر هم نمی رسد و باقی یا شهید شده اند و یا مجروح. قجه ای روی خاکریز بود. همت به طرفش دوید و فریاد زد: "من رو حاجی فرستاده. باید سریع برگردید عقب. حتی اگر مجبور بشید که سینه خیز برگردید!" چتد تانک از سمت چپ نزدیک می شد. چند بسیجی با نارنجک به تانک ها حمله کردند. رگبار گلوله آنها را بر زمین انداخت. اما نارنجک ها زیر شنی تانک رفت و تانک ها منفجر شدند. رضا روی خاکریز رفت و به سوی سربازان عراقی که در حال نزدیک شدن بودند، شلیک کرد. بعد برگشت پیش همت و قجه ای. قجه ای از خاکریز پایین آمد و گفت: "چرا جونتون رو به خطر انداختید و اینجا اومدید؟ اگر قرار باشد کسی عقب برگرده شمایید نه من." همت شانه های قجه ای را در پنجه گرفت و گفت: "یعنی تو ولایت امام رو قبول نداری؟ هرچی باشد من فرمانده ی تو هستم، باید به حرفم گوش کنی. همون طور که من به حرف حاج احمد گوش می دم." حسین به همت نگاه کرد. از گوش هایش خون می آمد. صدای حسین لرز برداشت. -بله. درسته. شما فرمانده ی من هستید. اما مگر شما مرا مسئول این گردان نکرده اید؟ گردانی که نیروهایش شهید و مجروح شده اند. من چطوری اینها رو ول کنم و عقب برگردم. اینها برادرهای من هستند. من هم در برابر اینها مسئولم. یا شهید می شم یا به امید خدا اونقدر مقاومت می کنیم که حلقه ی محاصره بشکنه و همه ی جگرگوشه هام رو تا آخرین نفر برگردونم عقب. همت خواست حرفی بزند که حسین گفت: "بذار آخرین حرفم رو بزنم. من و این بچه ها دیشب هم قسم شدیم که خودمون رو به خرمشهر برسونیم. برای ما عقب نشینی هیچ مفهومی نداره." همت و قجه ای در آغوش هم گره خوردند. رضا بغض کرد. قجه ای گفت: "به حاج احمد بگو حلالم کنه." همت از قجه ای کنده شد و گفت: "بریم رضا." رضا گفت: "نه حاجی، من می مونم." همت سر تکان داد و زیر آتش شدید عراقی ها روانه ی عقب شد. رضا به کمک یک تیربارچی رفت و نوار گلوله را گرفت تا تیربارچی راحت تر شلیک کند. رضا از بی سیم شنید که احمد از قرارگاه کربلا برای نیروهای گردان میثم و انصار که تو محاصره ی تانک ها بودند تقاضای هواپیما کرده است. دقایقی بعد چند جنگنده هوانیروز در آسمان ظاهر شده و مانور دادند و بعد صدای انفجارهای شدیدی بلند شد. حالا غیر از قجه ای و رضا فقط بیست نفر روی پا مانده بودند و مقاومت می کردند. رضا گاه آرپی جی شلیک می کرد و گاه پشت تیربار می نشست و به سوی عراقی ها که قصد جلو آمدن داشتند تیراندازی می کرد. حالی دیگر داشت. خستگی را احساس نمی کرد و یک جا بند نمی شد. بدن قجه ای یکپارچه خون شده بود. صبحی از انفجار و خون می دمید و خورشید نبردی نابرابر را نظاره می کرد. رضا گوشی بی سیم را به دهان نزدیک کرد و گفت: "احمد، احمد، رضا. احمد، احمد، رضا." صدای احمد را شنید. -احمد بگوشم. -حاجی اوضاع اشکیه. کبوترهات دارن پرپر می شند. -رضا جان، مقاومت کنید. بچه ها دارند میان. -حاجی، برادر قجه ای حلالیت خواست. من هم حلالیت می خوام. -این حرف رو نزن رضا. ما داریم می آییم. چشمان رضا پر شد. به شهدا نگاه کرد که آرام در گوشه و کنار خفته بودند. قجه ای را دید. از بازوی راست و سینه ی قجه ای خون بیرون می زد. اما راکت انداز را به دوش چپ گرفته بود و می خواست بالای خاکریز برود. رضا به سوی او دوید. قجه ای نشانه رفت. چهره اش زیر لایه ای از خاک و خون رفته بود. شلیک کرد و به رقص درآمد. سینه اش آماج گلوله ها شد. رعشه برداشت و به عقب پرت شد و رضا بالای سرش رسید. خونش به لباس رضا شتک زد. حسین در آغوش رضا جان داد. رضا گریه نکرد. نمی توانست. اشکش خشکید. چفیه اش را از کمر باز کرد و روی صورت قجه ای کشید. حالا چهارده نفر در این سوی خاکریز مانده بودند. از دور صدای هلی کوپتر آمد و رضا خود را از خاکریز بالا کشید. هلی کوپترهای توپدار عراقی را دید. به سویشان شلیک کرد. هلی کوپترها شلیک کردند. موشک ها دل خاکریز را شکافتند. با هر انفجار یک یا دو بسیجی تکه تکه شدند. رضا باز شلیک کرد. به اطراف نگاه کرد. سه نفر مانده بودند. "پس حاج احمد کجاست؟" تانک ها، دود استتار بیرون دادند و جلو آمدند. زمین شیار برداشت. تانک ها می آمدند و پشت سرشان مه سفیدی روی زمین پخش می شد. تانک ها همزمان شلیک کردند. موج انفجار رضا را به عقب پرت کرد. سرش می خواست بترکد. مزه شور خون را روی لب حس کرد. می خواست عق بزند. نتوانست. از دور همهمه ای شنید و از هوش رفت. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 45 ✏️رضا چشم باز کرد. هنوز ضربه های آرام سیلی صورتش را می نواخت. لب باز کرد و نالید: "من کجام؟" مرد سفیدپوشی بالای سرش بود. رضا دست او را گرفت. دست مرد نرم و پر مو بود. مرد گفت: "اسمت چیه؟" رضا چند بار سر تکان داد. هنوز هوش و حواسش به جا نیامده بود. مرد گفت: "پرسیدم اسمت چیه؟ اسمت چیه؟" -رضا. رضا هاشمی. -بخواب پسرم. بخواب. -من کجام؟ شما کی هستید؟ -نگران نباش. الان تو بیمارستان هستی. -بچه ها. بچه ها چی شدن؟ جاده چی شد؟ -کدوم بچه ها؟ گفتم بخواب. تو باید استراحت کنی. -سرم درد می کنه. این صدا از کجا میاد؟ سوزنی به رگ بازویش فرو رفت و لحظه ای بعد دوباره به خواب رفت. این بار که رضا به هوش آمد، صدای گوش خراشی که در سرش می پیچید کم شده بود. رضا به اطراف نگاه کرد. چند تخت توی اتاق بود و روی آنها چند نفر دراز کشیده بودند. رضا به سقف نگاه کرد که سفید بود و یک مهتابی گرد در وسطش نورافشانی می کرد. دوباره به اطراف نگاه کرد. پرستار زنی وارد اتاق شد. رضا صدایش کرد. پرستار به طرفش آمد. نبض رضا را گرفت و گفت: "حالت چطوره؟" رضا گفت: "من چند وقته اینجام؟" زن قرصی در دهان رضا گذاشت و سر او را بلند کرد و لیوان آب را به لبش نزدیک کرد. رضا به کمک آب قرص را پایین داد. زن گفت: "چهار روزه که اینجایی. می تونی بشینی؟" به رضا کمک کرد بنشیند. سر رضا گیج رفت. زن گفت: "عادت می کنی." رضا گفت: "من چه ام شده؟" -هیچی، الحمدالله زخمی نشدی. موج گرفتگیه. خوب می شی. -من باید برم. من باید برم. -عصر دکتر میاد و معاینه ات می کنه. به اون بگو. رضا نمی توانست بنشیند. اما خودش را نگه داشت. کم کم عادت کرد. به بدنش نگاه کرد. فقط سرش درد می کرد. دست و پایش را تکان داد. -چطوری اخوی؟ رضا به طرف صدا برگشت. جوانی روی تخت کناری به پهلو برگشته بود و نگاهش می کرد. رضا گفت: "سلام." -سلام. بهتر شدی؟ خدا را شکر. رضا از تخت پایین آمد. پاهایش می لرزید. میله ی فلزی تخت را گرفت. نمی توانست کمر راست کند. -خودت را نگه دار. رضا به جوان نگاه کرد. جوان مجروح گفت: "از بچه های محمد رسول الله(ص) هستی؟" -آره. -بچه هاتون گل کاشتن. اگه جاده ی اهواز خرمشهر رو نمی گرفتند کار گره می خورد. رضا شاد شد. راحت شد. پس بچه ها به موقع رسیده بردند. میله را رها کرد و به جلو قدم برداشت. زانویش لرزید. طاقت آورد. قدم بعدی را برداشت. -امروز مرخصت می کنند. مطمئنم. دهانش گس بود و تلخ. به طرف روشویی گوشه ی اتاق قدمی برداشت. خودش را در آینه ی بالای روشویی دید. چشمانش گود رفته بود و زیر آنها سیاه شده بود. شیر آب را باز کرد. چند مشت آب به صورت زد. یاد قجه ای و بچه های گردان سلمان افتاد. دوباره به آینه نگاه کرد: "حاج احمد الان چه می کند؟ کجاست. حالش چطوره؟ برگشت و روی تخت پهن شد. باید تا زمان آمدن دکتر طاقت می آورد. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 46 ✏️ماشین جلوی اردوگاه تیپ 27 حضرت محمد رسول الله(ص) متوقف شد و رضا پیاده شد. اردوگاه شلوغ بود. رضا از کنار چادرها گذشت. بسیجیان را دید که به کار خودشان مشغول بودند. کنار منبع آب چند نفر رخت و لباس و یا ظرف می شستند، کسان دیگر را دید که در حال تمیز کردن سلاحشان بودند و چند ستون نیرو را دید که از پباده روی و یا مشق نظامی بازمی گشتند. رضا از سینه تپه ای که سنگر تاکتیکی بالای آن بود، بالا رفت. به سنگر رسید. در همین موقع ابوالفضل از سنگر خارج شد. با دیدن رضا خوشحال و خندان او را در آغوش گرفت. از صدای ابوالفضل، احمد و همت هم بیرون آمدند. همت پیشانی رضا را بوسید و رضا خود را در آغوش احمد انداخت. صورتش را به سینه ی احمد چسباند. بغضش ترکید. احمد گفت: "خوش اومدی دلاور. بوی قجه ای رو می دی." رضا به یاد شهادت حسین قجه ای و نیروهایش بیشتر گریست. احمد گفت: "شما کار بزرگی کردید. اگر جاده لو می رفت، سرنوشت کل عملیات عوض می شد. بیا تو. چقدر لاغر شدی!" رضا قدم به سنگر که گذاشت، گویی به خانه اش پا گذاشته است. چشمش به عکس وزوایی و قجه ای افتاد که روی دیوار سنگر جا گرفته بود. خشکش زد. احمد گفت: "محسن هم پیش حسین رفت." رضا گوشه ی سنگر نشست و مثل ابر بهاری اشک ریخت. آن روز عصر فرماندهان گردان های تیپ در یکی از سنگرهای کنار جاده اهواز-خرمشهر جمع شدند. رضا کنار ورودی سنگر نشسته بود و گوش به حرف های احمد داشت. احمد گفت: "یک هفته از مرحله ی اول عملیات گذشته. باید به امید خدا مرحله ی دوم رو شروع کنیم. حدود و محور عملیاتی تیپ ما مشخص شده. ان شاءالله باید از قلب مواضع دشمن بگذریم و به طرف نوار مرزی بریم و دژهای امتداد خط مرزی رو پس بگیریم. فاصله ی ما از جبهه ی غربی کارون تا دژ ایران حدود دوازده کیلومتر و با حساب سه کیلومتر، نقطه صفر مابین دو دژ ایران و عراق می شه پانزده کیلومتر." احمد به فرماندهان گردان انصار اشاره کرد و گفت: "گردان انصار با مقداد و سلمان کل دژ ایران رو پوشش می دهند. این سه گردان مثل دفعات پیش در کمال سکوت و آرامش به طرف هدف می روند و باقی گردان ها در حال آماده باش خواهند بود تا پشتیبان این سه گردان باشند. تا رسیدن به دژ ایران نباید هیچ گونه درگیری اتفاق بیفته. امیدتون به خدا باشه و دل به حضرت حق بسپارید. نصرت خدا با ماست. برادرها مرخصند." فرماندهان رفتند. تنها علیرضا ناهیدی ماند و رضا. احمد فهمید که ناهیدی کارش دارد. -چی شده علیرضا؟ -با این حساب و به گفته شما، ما باید برای پوشش دادن به بچه ها آماده باشیم. -همین طوره. -اما حاجی ما با هزار بدبختی تونستیم از منطقه عملیاتی فتح المبین یه ایفا، اون هم مهمات آتشبار 122 جور کنیم. ما مهمات نداریم. باور کنید این مهمات کفاف شب اول حمله رو هم نمی ده. احمد خونسرد بلند شد و گفت: "مهمات نداریم یعنی چه؟ اصلا تو چرا پیش من اومدی؟!" -پس کجا بروم؟ -برو مهماتی رو که لازم داری از عراقی ها بگیر. احمد رفت و ناهیدی هاج و واج ماند. رضا به طرف ناهیدی رفت و گفت: "دلخور نشو. حتما یه چیزی هست که حاجی اینقدر با اطمینان می گه برید از عراقی ها بگیرید." ناهیدی بلند شد و از مقر بیرون رفت. رضا از ابوالفضل شنید که برای مرحله ی دوم عملیات بیت المقدس، بچه های واحد اطلاعات و عملیات به رهبری عباس کریمی، یک هفته شبانه روز زحمت کشیده اند و با همفکری احمد توانسته اند نقشه ی عملیات را آماده کنند. ابوالفضل تعریف کرد که در هفته گذشته احمد آرام و قرار نداشته است. یا مشغول طرح و گفتگو با بچه های اطلاعات و عملیات بوده، و یا به امور تیپ می رسیده است. گرچه همت و دیگران به این امور رسیدگی می کردند، اما احمد قناعت نکرده و خودش سرپرستی همه ی امور را به عهده گرفته است. انرژی و کشش عصبی و روحی احمد همه را متعجب کرده بود. ساعت نه شب، پشت خاکریز بلند جاده اهواز-خرمشهر، گردان های انصارالرسول(ص) و مقداد و سلمان فارسی آماده بودند تا به قلب مواضع دشمن بزنند. اما هر سه فرمانده دلواپس بودند. گردان ها در سکوت به راه افتادند. احمد سر بر آسمان بلند کرد. لحظه ای بعد باد قوت گرفت. آسمان از ابر پوشیده شد. رضا پشت سر احمد ایستاده بود. حواسش به احمد بود. آذرخشی درخشید و بعد باران آرام آرام بارید. صورت رضا خیس باران و اشک شد. زمین خیس شد و رمل های تشنه باران را مکید. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 47 ✏️-مصطفی، مصطفی، رضا. مصطفی، مصطفی، رضا. -رضا، بگوشم. -رضا، به حاجی بگو ما از کنار قورباغه های دشمن گذشتیم. موش هاشون مارو نمی بینند. رضا، به حاجی بگو زمین چسبناک شده. راه رفتن سخته. زمین داره باتلاق می شه. -به گوش باش مصطفی. رضا رو به احمد کرد و پیام بیسیمچی گردان انصار را گفت. احمد گفت: "بگو پا برهنه بشن!" -مصطفی، پا برهنه بشید. تمام. ساعتی بعد بی سیم رضا به صدا درآمد. -رضا، بگوشم. -رضا جان، به حاجی بگو ما به هدف رسیدیم. خبری از موش ها نیست. اینجا سوت و کوره. چی کار کنیم؟ -حاجی می گه همون جایی که قرار بوده، بچسبونید و منتظر بمونید. تمام. -رضا، ما به دژ رسیدیم. به حاجی بگو اینجا قورباغه زیاده. بیشتر از سیصد تا قورباغه روبه رومون ردیف شده. گروهان یک رفت به طرف نقل و نباتچی های عراقی. رضا به احمد گفت: "بچه های گردان مقداد به دژ رسیدند. می گن حدود سیصد تا تانک اونجاست. گروهان یک هم طبق برنامه به طرف توپخونه ی عراقی ها رفت." احمد گوشی را گرفت. -گروهان یک رو وارد عمل کنید! خودتون هم منتظر دستور حمله باشید. ساعت حدود پنج صبح بود، اما هنوز گردان سلمان به منطقه ی مورد نظر نرسیده بود. سرانجام دستور حمله صادر شد. -رضا، اینجا صحرای محشره. قورباغه ها دارند می ترکند. شکارچی ها لابه لای قورباغه ها می چرخند و شکار می کنند. -رضا، به حاجی بگو ما توپخونه رو گرفتیم. شهید زیادی ندادیم. -رضا، عراقی ها دارند پاتک می کنند. بچه ها دارند آماده می شوند. رضا فرکانس بی سیم را عوض کرد. رضا، رضا، علیرضا. رضا، رضا، علیرضا. -علیرضا، بگوشم. -علیرضا جان، حاجی می گه چند تا آیفا بردار و برو به موقعیت گروهان یک، گردان مقداد، هرچی دلت بخواد توپ و مهمات منتظرته. آدرسش رو یادداشت کن. احمد رو به همت گفت: "حاجی، من دارم می رم." و به طرف در سنگر رفت. رضا هم بلند شد و پشت سرش به راه افتاد. احمد گفت: "تو بمون رضا جون. حالت خوش نیست." -نه حاجی. حالم خوبه. همت غر زد: "باز من بمونم و هماهنگی کنم!" احمد لبخند زد و همراه رضا بیرون رفت. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت