animation.gif
499.9K
#گیف
صبحتان شادسادشاد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1131
📖 اصلاح کار
مردی از نوادگان عمر بن خطاب در مدینه، امام كاظم (علیه السلام) را آزار می داد و هرگاه ایشان را می دید، به امام دشنام می داد.
برخی از اطرافیان به حضرت گفتند اجازه بفرمایید این مرد را به قتل برسانیم.
امام كاظم (علیه السلام) آنان را از این كار به شدت منع كرد و سراغ نشانی مرد دشنام گو را گرفت.
گفتند در فلان منطقه از مدینه كشاورزی می كند.
امام، سوار بر مركب به سویش رفت و او را در مزرعه اش دید.
با الاغش داخل مزرعه شد.
آن مرد فریاد زد زراعت ما را لگدمال نکن!
امام با مرکب از داخل زراعت به سوی مرد رفت تا نزدیک او رسید.
پیاده شد، در كنارش نشست، با او شوخی و مزاح كرد و به او فرمود چه مقدار خسارت بر زراعت تو وارد كردم؟
گفت صد دینار.
فرمود امید داری چقدر محصول به دست بیاوری؟
گفت علم غیب ندارم.
فرمود گفتم چقدر امید داری؟
گفت امید دارم دویست دینار محصول به دست آورم.
امام كاظم (علیه السلام) كیسه ای به او داد كه در آن سیصد دینار بود و فرمود زراعت تو بر جایش باقی است و خداوند آنچه امید داری را به تو روزی می كند.
مرد بلند شد و سر مبارک حضرت را بوسید و خواست تا از تقصیرش درگذرد.
امام تبسمی كرد و بازگشت.
امام كاظم (علیه السلام) به مسجد رفت و مرد دشنام گو را دید كه در مسجد نشسته است.
وقتی نگاهش به امام افتاد، گفت خداوند می داند رسالت خود را كجا قرار دهد.
یاران امام به سوی آن مرد رفتند و گفتند داستان چیست، تو تا به حال به گونه ای دیگر سخن می گفتی؟
مرد گفت شنیدید الآن چه گفتم و شروع به دعا كردن برای امام كاظم (علیه السلام) كرد.
گفتگوها میان مرد و یاران امام ادامه یافت.
وقتی امام كاظم (علیه السلام) به خانه اش بازمی گشت، به اطرافیانش كه پیش از آن می خواستند مرد را بكشند فرمود كاری كه شما می خواستید انجام دهید بهتر بود یا آنچه من انجام دادم؟
من با این مقدار پول، كارش را اصلاح كردم و از شرش در امان گشتم.
📚 منابع:
۱. بحارالانوار، جلد ۴۸، صفحه ۱۰۲
۲. مناقب ابن شهر آشوب، جلد ۴، صفحه ۳۱۹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1132
🌹 امیرالمومنین علي عليه السلام و يتيمان
✳️روزي حضرت علي عليه السلام مشاهده نمود زني مشك آبي به دوش گرفته و مي رود. مشك آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود.
🔸زن گفت: علي بن ابي طالب همسرم را به ماموريت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت اداره زندگي آنان را ندارم. احتياج وادارم كرده كه براي مردم خدمتكاري كنم.
✨علي عليه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتي گذراند.
👈صبح زنبيل طعامي با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بين راه، كساني از علي عليه السلام درخواست مي كردند زنبيل را بدهيد ما حمل كنيم.
✨حضرت مي فرمود: روز قيامت اعمال مرا چه كسي به دوش مي گيرد؟
به خانه آن زن رسيد و در زد.
🔸 زن پرسيد: كيست؟
✨حضرت جواب دادند: كسي كه ديروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براي كودكانت طعامي آورده، در را باز كن!
🔸زن در را باز كرد و گفت: خداوند از تو راضي شود و بين من و علي بن ابي طالب خودش حكم كند.
✨حضرت وارد شد، به زن فرمود: نان مي پزي يا از كودكانت نگهداري مي كني؟
🔸زن گفت: من در پختن نان تواناترم، شما كودكان مرا نگهدار!
👈زن آرد را خمير نمود.
✨علي عليه السلام گوشتي را كه همراه آورده بود كباب مي كرد و با خرما به دهان بچه ها مي گذاشت.
✨با مهر و محبت پدرانه اي لقمه بر دهان كودكان مي گذاشت و هر بار مي فرمود: فرزندم! علي را حلال كن! اگر در كار شما كوتاهي كرده است.
👈خمير كه حاضر شد، علي عليه السلام تنور را روشن كرد. در اين حال، صورت خويش را به آتش تنور نزديك مي كرد و مي فرمود:
🔥اي علي! بچش طعم آتش را! اين جزاي آن كسي است كه از وضع يتيم ها و بيوه زنان بي خبر باشد.
اتفاقا زني كه علي عليه السلام را مي شناخت به آن منزل وارد شد.
‼️به محض اينكه حضرت را ديد، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت: واي بر تو! اين پيشواي مسلمين و زمامدار كشور، علي بن ابي طالب عليه السلام است.
🔸زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگي گفت: يا امير المؤمنين! از شما خجالت مي كشم، مرا ببخش!
✨حضرت فرمود: از اينكه در كار تو و كودكانت كوتاهي شده است، من از تو شرمنده ام!
هر اندازه که به امام علی علیه السلام ارادت دارید ارسال کنید🙏
📚بحار جلد۴۱ صفحه۵۲
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1133
با پدرم رفتم سینما
توی صف خرید بلیط يه زن و شوهر با ٤ تا بچه شون جلوی ما بودند.
وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه قیمت بلیط هارو بهشون گفت
ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت
معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند.......!!!
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک تراول پنجاه هزار تومانی بیرون آورد و روی زمین انداخت
سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت:
ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاد.
مرد که متوجه موضوع شده بود، بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت: متشکرم آقا........!!!!
مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هايش شرمنده نشود،کمک پدرم را پذیرفت
بعد ازينکه بچه ها همراه پدر و مادرشان داخل سینما شدند،ما آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم
و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.
"آن زیباترین سینمایی بود که به عمرم نرفته بودم!!"
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1134
👈 پاداش جوانمردی
عبدالله بن جعفر، در راه مسافرت، نيمه روزى به روستائى رسيد و باغ نخلى را سرسبز و خرم در نزديكى آن ديد. تصميم گرفت پياده شود و چند ساعت در آن باغ بياسايد. مالك باغ خود در روستا زندگى مي كرد ولى غلام سياهى را در باغ گمارده بود تا از آن نگهبانى و مراقبت كند. عبدالله با اجازه وى وارد باغ شد و براى استراحت جاى مناسبى را انتخاب نمود ظهر فرا رسيد،
عبدالله ديد كه غلام سفره خود را گسترد تا غذا بخورد و در سفره سه قرصه نان بود. هنوز لقمه اى نخورده بود كه سگى داخل باغ شد و نزديك غلام آمد، او يكى از قرصه هاى نان را بسويش انداخت و سگ گرسنه با حرص آنرا بلعيد و دوباره متوجه غلام و سفره نانش شد. او قرص دوم و سپس قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالى را بدون آنكه خود چيزى خورده باشد جمع كرد.
عبدالله كه ناظر جريان بود از غلام پرسيد جيره غذائى شما در روز چقدر است؟ جواب داد همين سه قرصه نان كه ديدى. گفت پس چرا اين سگ را برخود مقدم داشتى و تمام غذايت را به او خوراندى؟ غلام در پاسخ گفت: آبادى ما سگ ندارد، می دانستم اين حيوان از راه دور به اينجا آمده و سخت گرسنه است و براى من رد كردن و محروم ساختن چنين حيوانى گران و سنگين بود.
عبدالله پرسيد پس تو خود چه خواهى كرد؟ جواب داد امروز را به گرسنگى می گذرانم. جوانمردى و بزرگوارى آن غلام سياه مايه شگفتى و حيرت عبدالله شد و در وى اثر عميق گذارد. براى آنكه عملا او را در اين كرامت اخلاقى و رفتار انسانى تشويق كرده باشد آنروز جديت نمود تا باغ و غلام را از صاحبش خريدارى كرد. غلام را در راه خدا آزاد ساخت و باغ را به او بخشيد.
📗 #داستانها_و_پندها
✍ محمد محمدی اشتهاردی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1135
قدر داشته ها:
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود ...
جعبه ی کادو را که باز کردم ، از خوشحالی بالا و پائین می پریدم و فریاد می زدم ...
آخ جون آتاری
آن روزها هر کسی آتاری نداشت ، تحفه ای بود برای خودش ...
کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن ...
مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب کردم و هر چه می گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم ...
خوشحال ترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه ی یکی از اقوام دعوت شدیم.
وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت.
بهش می گفتند میکرو.
آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد ... خیلی بهتر از آتاری بود ... خیلی ... بازی های بیشتری داشت ، دسته ی بازی دکمه های بیشتری داشت ... بازی هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت ...
تا آخر شب قارچ خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم ...
به خانه که برگشتیم دیگر نمی توانستم آتاری بازی کنم
دلم را زده بود
دیگر برایم جذاب نبود ...
مدام آتاری را با میکرو مقایسه می کردم ...
همش به این فکر می کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند
امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت های قدیمی آتاری م را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم ...
ما قدر داشته هایمان را نمی دانیم ...
آنقدر درگیر مقایسه کردنشان با دیگران می شویم تا لذتشان از بین برود و دل زده مان کند ...
داشته های دیگران را چوب می کنیم و می زنیم بر سر خودمان و عزیزانمان
به این فکر نمی کنیم داشته های ما شاید رویای خیلی ها باشد ...
زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می کنند.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
صحیفه سجادیه (15).mp3
1.62M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (15)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (16).mp3
6.13M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (16)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 55
✏️از ایستگاه راه آهن خارج شدند و سوار مینی بوس های بهشت زهرا(س) شدند. رضا به بیرون خیره مانده بود. هنوز تابلوها و پارچه نوشته های تبریک آزادی خرمشهر در خیابان ها و معابر دیده می شد. رضا احساس می کرد که مردم از دفعه ی قبل که دیده، دل زنده تر و شادترند. گویی رنگ شهر عوض شده بود. اما سر هر کوچه حجله ی شهیدی در نگاهش می نشست.
به بهشت زهرا(س) رسیدند. صدای نوحه و قرائت قرآن می آمد. بهشت زهرا(س) شلوغ بود. علم ها و کتل ها پیشاپیش مردم عزادار دیده می شد. احمد و رضا به سوی مدفن یارانشان رفتند. هر دو لباس رزم به تن داشتند. هر چند قدم رضا می شنید که کسی دعایشان می کند و قربان صدقه می رود. اما دست و دل رضا می لرزید. به مزار وزوایی، قجه ای، توسلی و بچه های دیگر رسیدند. بغض رضا ترکید. دلش پر بود.
از کنار سر مزار شهید چمران که بلند شدند، به سوی مدفن شهید جهان آرا به راه افتادند. احمد حال دیگری داشت. قدم هایش را سنگین برمی داشت. گویی در زمینی گلی و چسبناک راه می رود. آنجا که رسیدند، احمد دو زانو کنار سنگ قبر جهان آرا نشست. رضا دلش نیامد خلوت احمد را بر هم بزند. دو سردار به یکدیگر رسیده بودند. سرداری آسمانی و سرداری که هنوز بر زمین بود. رضا رفت و میان قبرها چرخید. وقتی برگشت، دید چشمان احمد مثل دو کاسه خون است. شنید که احمد می گوید: "محمد جان، حالا روی زیارتت را دارم. خرمشهر آزاد شد. مبارکت باشد. می دونم خوشحالی. کاش تو هم بودی محمد."
در راه بازگشت، احمد گفت: "فردا اول صبح تو ساختمان سپاه منطقه ده ب اش می ریم زیارت امام."
رضا ناباورانه گفت: "جدی می گی حاجی؟"
احمد گفت:'"دیر نکنی آقا رضا. از دستت می ره."
رضا گفت: "همین الان یکسره می رم سپاه."
احمد گفت: "نه. اول برو خونه. فردا می بینمت."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 56
✏️رضا بیرون ساختمان سپاه منطقه ی ده، دل نگران و پر تشویش قدم می زد و هرچند لحظه به ساعت مچی اش نگاه می کرد. همت آمد و گفت: "خبری نشد؟"
رضا گفت: "نه حاجی. دلم خیلی شور می زنه."
همت گفت: "ان شاءالله که مسئله ای نیست."
رضا نگاهی به انتهای خیابان انداخت و گفت: "ترسم از اینه که هدف کور منافق ها بشه. این چند روز اونطور که بچه ها می گن، منافق ها به سیم آخر زده اند و هر بچه مسلمان و حزب اللهی را که می بینند ترورش می کنند. حاجی رو هم که بهتر از من می شناسید. ترس تو وجودش نیست."
رضا چراغی به همراه اکبر حاجی پور از ساختمان خارج شد و گفت: "دیگه نمی شه منتظر موند. حاج محسن تلفن کرد و گفت زود راه بیفتیم."
رضا گفت: "شما برید. من منتظر حاجی می مونم."
همت به همراه دیگران رفت.
نیم ساعت بعد احمد آمد. رضا جلو دوید و احمد را در آغوش گرفت. احمد متعجب گفت: "چی شده رضا؟"
رضا سر از سینه ی احمد برداشت. صدایش می لرزید.
-نصف جان شدم حاجی. کجا بودی؟
-تو ترافیک گیر کردم. بچه ها کجان؟
-رفتند. نیم ساعت پیش.
احمد به ساعتش نگاه کرد.
-بریم که دیر شد.
ناصر کاظمی فرمانده ی سپاه کردستان سوار بر پاترول آمد و با عجله سر از پنجره درآورد و گفت: "سلام. بیایید بالا. حسابی دیر کردیم."
رضا به شیشه ی شکسته پاترول نگاه کرد و دلواپس گفت: "نه حاجی. این ماشین خطرناکه. یه موقع زبونم لال، پشت چراغ قرمز یک نارنجک بندازند تو، می دونید چی می شه؟"
احمد در را باز کرد و گفت: "برو عقب بنشین."
بین راه ناصر کاظمی گفت: "حاجی، رضا بیراه نمی گه. الان اوضاع خطریه. شما چهره ی شناخته شده ای هستید. مراقب باشید."
احمد از شیشه به بیرون نگاه کرد و گفت: "شلوغش نکنید. ما رو توی کردستان نتونستند از پا دربیارند. بعثی ها هم که کاری از پیش نبردند، منافق ها هم هیچ غلطی نمی تونند بکنند. مطمئن باشید اگه قرار باشه برای من اتفاقی بیفته، تو جبهه ی جنگ با اسرائیل می افته."
رضا جا خورد. ناباورانه به احمد نگاه کرد. احمد لبخندی زد و چهره ی پر صلابتش زیباتر می نمود. چشمان عقابی و بینی شکسته اش ابهت او را دوچندان می کرد.
ادامه
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 57
✏️به جماران رسیدند؛ اما دیر. زائرین امام داشتند بیرون می آمدند. رضا با ناراحتی گفت: "تو را به خدا شانس ما رو ببین. دریا برم آبش خشک می شه."
همت و رضا چراغی و حاجی پور سرمست از دیدار رهبر انقلاب به سویشان آمدند. حاجی پور هنوز اشک می ریخت. احمد گفت: "زیارت قبول."
رضا گریست. دل شکسته و ناامید. تا لب چشمه بیایی و تشنه بازگردی؟ به بلندی قله برسی و طلوع آفتاب را نبینی؟ احمد سر به سوی رضا چرخاند و گفت: "ناامید نباش اخوی."
حاج محسن رضایی آمد. احمد به سویش رفت. رضا از ردای پرده ی اشک شاهد روبوسی و گفتگوی آن دو بود. حاج محسن دست بر شانه ی احمد گذاشت و به سوی جماران بازگشت. احمد آمد. هرسه چشم انتظار ماندند. وقتی حاج محسن با چهره ی بشاش بازگشت، نور امید در قلب هایشان روشن شد. حاج محسن گفت: "حضرت امام شما را به حضور پذیرفتند. بیایید."
پای رضا لرزید. به راه افتادند. اول وارد حسینیه شدند. حسینیه گویی در میان دریا بود؛ دیوارهای آبی رنگ و جایگاهی در آن بالا که صندلی سفیدپوش امام بر آن جا داشت. جایگاه، گویی صخره ای دست نیافتنی بود که غرق شدگان دست به سویش دراز می کردند و یاری می خواستند. رضا اولین بار بود که جماران را می دید. گوش هایش صدا می کرد. صدایی چون موج زدن دریا. چشم رضا به حاج احمد آقا خمینی افتاد. حاج احمد به استقبالشان آمد و خندان گفت: "خوش آمدید. امام شما را به حضور پذیرفتند. تشریف بیارید اتاقشون."
به حیاط رفتند و از پله های سنگی بالا رفتند. در حیاط چند درخت بود و باغبانی پیر به درخت ها آب می داد. حاج احمد به چارچوب شیشه ای اشاره کرد و گفت: "اونجاست!" پوتین از پا کندند و قدم بر فرش اتاق گذاشتند. رضا حس می کرد که صورتش گر گرفته و می سوزد. دستانش ناخودآگاه می لرزید. این چه حالی است؟ و امام آمد!
سرمست و خرامان از جماران خارج شدند. رضا منگ و متحیر از دیدن خورشید، گرمایی دیگر در کالبد وجودش حس می کرد.
نرسیده به ساختمان سپاه منطقه ده کشوری، احمد رو به رضا گفت: "امشب در خانه ی شهید قجه ای مراسم داریم. حتما بیا."
بعد رو به همت گفت: "حاجی، پس یادت نره. به سعید قاسمی بگو فردا بار و بندیلش رو جمع کنه و برگرده دوکوهه. سه اکیپ گشتی اطلاعاتی برای شناسایی برداره و هر شب و روز منطقه ی غرب خرمشهر تا پاسگاه شهید حاجی شاه رو خوب شناسایی کنه. حتی اگه لازم شد، تو دل عراقی ها نفوذ کنه. تا تنور داغه، باید نون رو جسبوند. نباید عراقی ها علاف بمونند."
همت "چشم" گفت. رضا هنوز منگ و حیران بود. همت لبخند زد و گفت: "آقا رضای ما هنوز مدهوش دیدار امام هستند!"
و رضا در خلسه لحظات زودگذری بود که در جماران گذشت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 58
✏️رضا هنوز به ماه خیره بود. صدای عمو حسین او را به خود آورد
-رضا جان، بیا که شام سرد می شه و از دهن میافته
رضا به اتاق عمو حسین رفت. عمو حسین و سیده خانم کنار سفره نشسته بودند. رضا کنار سفره نشست. عمو حسین از جیب بغل کتش پاکت نامه ای درآورد و گفت: "آقا نامه فرستادند بیا.
رضا پاکت نامه را گرفت و کنار زانویش بر زمین گذاشت. سیده خانم که زیرچشمی نگاهش میکرد گفت: رضا جان، هر چی باشه او پدرته. به گردنت حق داره. تلفنی که باهاش حرف نمیزنی لااقل دو خط نامه براش بنویس.
رضا با غذا بازی میکرد. اشتها نداشت. سربلند کرد و گفت: "پدر من عمو حسینه. شما هم بعد از مادرم، به گردنم حق مادری دارید. شما که از زندگی من خبر دارید. من از پدری او فقط یک اسم تو شناسنامه دارم. دیگه هیچ
عمو حسین گفت: "پسرم؛ کینه تو دلت نگه ندار. قلبت سیاه میشه.
رضا گفت: من کینه ای نیستم. ولی"
باقی حرفش را خورد. سیده خانم در حال جمع کردن سفره گفت: دو خط نامه بنویس و خلاص به خاطر من و عمو حسینت
رضا بلند شد و پاکت نامه را برداشت و گفت: "به خاطر شما
نسیم خنکی پرده ی اتاق را تکان می داد. رضا نمی دانست چه بنویسد ساعتی از وقتی که خودکار به دست گرفته و کاغذی سپید زیر دست گذاشته بود، میگذشت و او فقط نوشته بود: "بسمه تعالی. ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز حال مستاصل بود که چه بنویسد. آن هم برای پدری که چند سال از او بی خبر بود و نمیدانست چه می کند. به ذهن فشار آورد و نوشت
به رسم تمامی نامه نگاری ها باید از احوال پرسی و دعا به جان شریف شما آغاز کنم. شاید حرفهایی که در این نامه میخوانید به کامتان شیرین نیاید و بگویید که ذهنم را شستشو داده اند. اما من، شما را آزاد میگذارم که هر فکر و تصوری که میخواهید درباره ام بکنید. دلم میخواهد از آذرماه پنجاه و هفت برایتان بنویسم در آن روزها من وقتی چشم شما را دور دیدم، به آرزویم رسیدم و از خانه ای که دو ماه از اسارتم در آن می گذشت، گریختم. به خیابان رفتم و در میان جمعیت خشمگین و جان به لب رسیده، از ته دل فریاد زدم: مرگ بر شاه. همان روز تیر به پایم خورد و سر از بیمارستان و بعد اداره ضدخرابکاری درآوردم. از ترس اینکه به سراغم بیایید، اسم و نشانی اشتباه به آنها دادم. مدت کوتاهی در زندان بودم که مردم به زندان ها ریختند و آزاد شدم. اما تا زمان پیروزی انقلاب به خانه نیامدم. وقتی شامگاه روز بیست و دوم بهمن به خانه آمدم عمو حسین گفت که شما در جستجوی من بسیار تلاش کرده اید و سرانجام چند روز به بیستودوم بهمن مانده از ایران رفته اید. حالا می دانم که از خواندن این نامه زیاد خوشحال نمیشوید اما من راه خودم را انتخاب کرده ام حالا من در کشوری زندگی میکنم که احساس می کنم ذره ای کوچک از خیل بی شمار مردمانش هستم که توانستند به عمر دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی پایان بدهند و عزت نفس بیایند
میدانید امام خمینی در اولین مصاحبه شان در بازگشت به ایران چه گفتند؟ گفتند که: من آماده ام تا عزت نفس شما را بازگردانم. برای من همین جمله بس است. شاید پیش خود بگویید که حرف های گنده تر از دهانم می زنم. اما من به راهی که می روم افتخار می کنم. چرا وقتی عراق به ایران حمله کرد، هیچ دولتی از ما حمایت نکرد؟ چرا شما که ادعای وطن پرستی دارید، به هم میهنان خود کمک نکردید؟ چرا شاه جوان(!) ثروت های این مملکت را که دزدیده بازنگرداند و فقط به شعار و مشت گره کردن بسنده کرد؟ گروه های فراوانی در بعد از انقلاب مانند قارچ سمی در این مملکت رشد کردند، چه مارکسیست، چه مجاهد خلق و چه توده ای که از قدیم بودند. اما همانها دستشان به خون جوانان این مملکت آغشته شد و ما هنوز گزند آنها را بر بدنمان احساس میکنیم سرت را به درد نمی آورم. مانند هر فرزندی برای پدرم آرزوی صحت و سلامت دارم. تا یادم نرفته بگویم که همیشه یادم است که مشت بر سینه میکوبیدی و می گفتی که این بدن و این سینه در راه وطن باید سپر گلوله شود. اما این ادعایی بیش نبود. حالا افتخار کن که پسرت زیر پرچم اسلام به جبهه میرود و سهمی ناچیز در آزادی خرمشهر از چنگ متجاوزین بعثی دارد نمیدانم که دیدار ما در این دنیاست یا در آخرت. اما از خدا میخواهم که همه را به راه راست هدایت کند. به خصوص پدرم را که در طلسم دشمنان اسلام اسیر است
ادامه دارد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 59
✏️عموحسین و سیده خانم سلام میرسانند. شاید این اولین و آخرین نامه ای باشد که برایتان میفرستم، چون چند روز دیگر دوباره به جبهه ی جنگ بازمیگردم. دیگر سرت را به درد نمیآورم
خداحافظ
پسرت سید رضا هاشمی
رضا نفس راحتی کشید.نامه را کنار گذاشت و در بسترش پهن شد. پرده هنوز از وزش نسیم می لرزید و خنکای مطبوعی وجود رضا را قلقلک میداد
خبر بسیار ناگهانی و غافلگیر کننده بود: اسرائیل به لبنان و سوریه حمله کرده است.
هنوز طعم شیرین فتح خرمشهر در کام مردم ایران بود که این خبر شوم و تلخ پخش شد.
رضا در ساختمان سپاه منطقه ی ده بود که این خبر را شنید. بهت زده به احمد نگاه کرد. احمد به سختی خودش رو نگه داشت. انگشتانش را در هم قفل کرده بود و گوش به رادیو که گزارش مشروح خبر اشغال نیمی از لبنان و رسیدن صهیونیست ها به بیروت را پخش می کرد، سپرده بود. خبرها حاکی از آن بود که صهیونیست ها اردوگاه پناهندگان فلسطینی را در لبنان به حمام خون تبدیل کرده اند و بعد گوینده گفت که سوریه از کشورهای مسلمان و به خصوص ایران تقاضای کمک کرده است و امام خمینی(ره) یک هیئت عالی رتبه ی دیپلماتیک را برای مذاکره با سران سوریه و لبنان عازم دمشق کرده اند.
رضا گفت: "حالا چه می شود؟"
احمد آهی کشید و گفت: "هرچی امام صلاح بداند، همان می شود. ما به خاطر اسلام می جنگیم. برایمان فرق نمی کند که این نبرد با عراق باشد یا با صهیونیست ها."
دو روز بعد، "ابوایاد" مرد شماره دو نهضت مقاومت فلسطین در یک کنفرانس خبری تلویزیونی، با بغض گفت: "کاش دولتمردان فلسطین و سوریه و لبنان به جای اعزام هیئت سیاسی به مجامع بین المللی و خصوصا کنفرانس سران عرب، گروهی از خواهران هتک حرمت شده فلسطینی و لبنانی را به این کنفرانس ها اعزام می کردند؛ بلکه وجدان مرده ی انسانی و غیرت عربیت در سران فارغ البال ممالک عربی زنده می شد."
بغض بر گلوی رضا چنگ انداخت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 60
✏️روز بعد احمد بعد از نماز جماعت سپاه منطقه ده رو به جمع گفت:"برادرها توجه داشته باشند که در برهه جدیدی از جنگ قرار داریم. با حمله صهیونیست ها به لبنان و سوریه، دست دو ابرقدرت شرق و غرب برای جهانیان رو شد. سوریه چند روز پیش از متحد اصلی خود دولت شوروی کمک خواست.اما روس ها جواب رد دادند. می دونید چرا؟ این کار مزد چشم پوشی امریکا از جنایات ارتش سرخ در افغانستان بود و حکم حق السکوت رو داشت. حالا سوریه از ایران کمک خواسته. معلوم نیست که ما به یاری اون ها برویم یا نه. اما اگر امام اجازه دادند، ما باید خودمون رو آماده رویارویی با صهیونیست ها بکنیم."
رضا در فکر حرف های احمد بود. رویارویی با صهیونیست ها؟ وقتی رضا به سپاه منطقه ده رسید و حالت غیرطبیعی بچه ها را دید، سراغ احمد را گرفت. احمد را در اتاق فرماندهی پیدا کرد. همت و رضا چراغی همراهش بودند. رضا دست همت را گرفت و گفت: "چی شده حاجی؟ برمی گردیم دوکوهه؟"
همت به چشمان پرسشگر رضا نگاه کرد و گفت: "دوکوهه؟ نه رضا جون. می ریم لبنان!"
-لبنان؟
-مگر خبر نداری؟ حضرت امام رزمندگان اسلام رو برای یاری مسلمانان لبنان مامور کرده اند. حاج احمد مسئول اولین گروه اعزامی به لبنان شده.
چهره رضا باز شد. صبر کرد تا احمد از اتاق فرماندهی بیرون بیاید. احمد وقتی رضا را دید، دست بر شانه ی او گذاشت و گفت: "همسفر ما هستی؟"
رضا شادمان گفت: "چی می گی حاجی؟ مگه می گذارم بدون من بری؟"
احمد لبخند زد و گفت: "پس فردا، پادگان امام حسین(ع)."
رضا دست احمد را فشرد. زبانش بند آمده بود. همت آمد و به احمد گفت: "به سعید قاسمی تلفن کردم. تا فردا خودشون رو می رسونند."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 61
✏️پادگان امام حسین در نزدیکی تپه های سنگی لشکرک، با ساختمان های کوچک و بزرگ سرشار از جمعیتی بود که پرچم های سرخ و سبز در دست داشتند.
احمد با گلیچینی از بهترین نیروهای کارآمد و رزمی از لشکرها و یگان های مختلف و جمع کردن آنها در پادگان امام حسین(ع)، آخرین حرف ها را به آنها می گفت. همه ساکت و منظم ایستاده بودند و چشم از احمد برنمی داشتند.
-برادرها! این راه، راهی بی بازگشته! کسی که با ما میاد، باید تا آخر خط همراه ما باشه. اگه اونجا عملیاتی انجام بدیم، ممکنه حتی جنازه ی هیچ یک از شهدا به ایران برنگرده. ترکیه به علت عضویت در پیمان ناتو و رابطه ی گرم با صهیونیست ها قطعا راه هوایی رو می بنده. شاید ما اولین و آخرین مجموعه رزمندگانی باشیم که به لبنان می ریم. پس، اونهایی با ما بیان که تا آخر خواهند ماند.
لحظاتی سکوت در پادگان حاکم شد. همت دست به جیب بلوز برد و برگه ای را درآورد. آن را بالا آورد و فریاد زد: "حاجی ما می آییم. این وصیت نامه ی ماست."
رضا و حاجی پور و سعید قاسمی هم وصیت نامه هاشان را بالا آوردند و بعد تمامی جمعیت وصیت نامه ها را بالای دست بردند و فریادهایشان در پادگان پیچید:
-ما می آییم. این هم وصیت نامه مان!
فریادهای تکبیر و "یاحسین(ع)" پادگان را به لرزه درآورد.
اتوبوس ها پر از نیروهای اعزامی شد و به سوی فرودگاه مهرآباد به حرکت درآمد. بین راه رضا رو به سعید قاسمی گفت: "آقا سعید، کی آمدی؟"
سعید گفت: "همین که تلگراف حاج احمد رسید، سریع بچه ها رو به همراه سلاح ها و مهمات غنیمتی برداشتم و راهی شدم. خدا رو شکر که به موقع رسیدم."
فرودگاه مهرآباد در ازدحام خبرنگارهای داخلی و خارجی بود. دوربین ها، تصویر رزمندگان ایرانی را که سربندهای سرخ و سبز به پیشانی بسته بودند و سوار بر هواپیما می شدند، ثبت می کرد.
لحظاتی بعد، هواپیما به مقصد سوریه پرواز کرد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
Kingsoft-Office-9.6.2(FarsRoid.Com).apk
22.75M
#اندروید
دوستانی که برای باز کردن بعضی فایل ها مشکل دارند اینو نصب کنند عالیه
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
خودت باش دختر[1].pdf
9.3M
📕خودت باش دختر یا صورتت رو بشور دختر(۱)
✍ریچل هالیس
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
خودت باش دختر [2].pdf
16.01M
📕خودت باش دختر یا صورتت رو بشور دختر(۲)
✍ریچل هالیس
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
خودت باش دختر [3].pdf
11.89M
📕خودت باش دختر یا صورتت رو بشور دختر(۳)
✍ریچل هالیس
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
زگهواره تا گور دانش بجوی 👇👇👇