https://eitaa.com/zekrabab125/31849
3 کتاب مجازی = رمان آغوش غریب + افول هژمونی آمریکا + آشنایی به فرق مذاهب اسلامی 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31825
5 داستان کوتای 👆 جذاب و خواندنی و آموزنده👆
⭕️ انفاق ماهانه تیر ۹۸ 🔰
در انفاق ماهانه مشارکت کنید
مبلغ اگر کم هم باشد باجمع مبالغ جمعی؛ مشکلی از مشکل یک نفر هم بازشود کار بسیار بزرگی انجام شده است.
استمرار در انجام کارهای نیک هر چند کوچک موجب عادات نیک میشود
✅ لطفا کسانی که ماهانه تقبل کردند هزینه هاشونو واریز کنند...
افرادی جدید که تمایل دارند ماهانه تقبل کنند از مبلغ ۱۰ هزارتومان میتوانند واریزی داشته باشند به بالا🙏
شماره کارت: ۵۰۴۷۰۶۱۰۲۵۱۷۱۳۹۴
پذیرای دست های مهربان شماست.
تلفن: ۰۹۳۶۱۷۹۱۷۷۴
http://eitaa.com/joinchat/2413625355Ce43ad1e3bd
گروه مهربانی به نیت فرج 👆
سلام دوستان گلم
از 500 نفر اعضا یک نفر پیشنهادی درباره کانال دادند، ممنون از لطفشان
از امروز به یاری خدا رمان واقعی و اسلامی در کانال قرار میگیرد ، بنام #آخرین_عروس
سفارش میکنم حتما بخونید ، زندگینامه مادر حضرت مهدی(عج) و تولد حضرت مهدی(عج) میباشد .
از صدتا رمان الکی با ارزشتره ،
مطالعه کنید و از حضرت مهدی (عج) و مادر ایشان بیشتر بدونیم ،
انشاءالله از خواندنش لذت ببرید
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
#راز_ویرانی_مسجدی_در_یمن ❗️
قومی در ساحل عدن مسجدی بنا کردند، اما وقتی کار ساختن آن تمام شد، ناگهان مسجد فرو ریخت، آن قوم نزد خلیفه اول رفته و داستان خراب شدن مسجد را با او در میان گذاشتند.
خلیفه گفت: باید بنای #مسجد را محکم بسازید.
مجدداً مسجد را ساختند، ولی ویران شد، باز هم نزد خلیفه رفتند و جریان را به اطلاع رساندند، خلیفه نمیدانست چه باید بکند، مثل همیشه به حضرت علی متوسل شد و از او کمک خواست.
امام علی(ع) فرمود: طرف راست و چپ قبله را حفر نمایید، دو #قبر آشکار میشود که روی آن نوشته شده: «من رضوا هستم و خواهرم حیا که هر دو دختران تبّع پادشاه یمن هستیم، ما مردیم در حالی که به خداوند شرک نورزیدیم».
پس آنها را در آوردید، غسل و کفن کنید و بر آنها نماز بخوانید و بعد آنها را به خاک بسپارید، سپس مسجد را بنا کنید تا خراب نشود، آنان امر حضرت را اجرا کردند و پس از آن مسجد خراب نشد.
📓بحارالانوار،ج41، ص297، ح22
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍👇
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد،
و اين امر مرد را آزار میداد، فكر میكرد در چشم مردم کوچک شده است.
هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد.
همسرش گفت باشه آنچه میگویی انجام میدهم! همه آماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک سالهی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.
آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقهی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.
وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند
مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت:
او را پیش مادرت گذاشتم
مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی
همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری.
حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت
زیرا پس از کوچ همیشه گرگان به سمت آنجا میآمدند تا از باقیمانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.
مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را باز میگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.
انسان وقتی به دنیا میآید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه میماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
.
حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که
برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .
📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 )
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🍂دختره هویزه (1)
🍂ظهر گروهبان چاق عراقی كلت مگارف روسی را برداشت. بالای روپوش آن را گرفت. عقب و جلو كرد و چكاند. خشاب را توی جان اسلحه جا زد و به كمر پرُ چربی اش زد. بادی توی غبغبه انداخت.
ـ اسلحه تون رو برداريد بيايد!
دو سرباز پشت سرش راه افتادند تا رسید به سنگر فرماندهی. گروهبان داخل شد و با سربازی كه موهای آشفته و صورتی محو داشت و دست هايش را از پشت با سیم تلفن صحرایی بسته بودند، بیرون آمد. گروهبان رو کرد به نگاه پرسان دو سرباز و گفت:
چیه؟! خائنه...دلش رو داريد این قاتل رو به درک بفرستید؟
گروهبان به صورت سرباز زندانی خیره شد. چهره ی آرام سرباز نشان نمی داد که خود را باخته باشد. لبخندی زد...ستوان عراقی مست و عربدکشان خیره می شود به مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان متروکه ی شهر هویزه. و سربازها که مقابل آن ها آماده آتش هستند. ستوان تلو و تلو می رود و خود را می رساند به دختر جوان و مادر هویزه که گوشه ای میدان از ترس کز کرده اند و می لرزند. ستوان خنده ی شیطانی می زند و دست دختر را می گیرد و او را از مادرش جدا می کند و به طرف خانه ای می کشاند. دخترک جیغ می کشد. زجه می زند و کمک می خواهد اما از مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان شهر و التماس های مادر هم کاری ساخته نیست! عرق سردی روی تن سرباز می نشیند و التماس و قسم ها و جیغ دختر و مادر که به زبان عربی است، درون او را می خورد. کنار او سرباز دیگری هم رنگش سرخ شده و از شدت عصبانیت می لرزد! در خانه بسته می شود و جیغ دختر قطع می شود! بغض مثل خار بیخ گلوی سرباز را می گیرد و می خواهد از درون منفجر شود و بالا بیاورد!
جيپ نظامي از راه رسيد و جلو پای آن ها ترمز زد. گروهبان، سرباز زندانی را هل داد طرف دو سرباز.
ـ سوارشید! مواظبش باشید!
ابتدا سرباز کوتاه قد عقب سوار شد و بعد زندانی و آخر کار سرباز قد بلند. گروهبان هم رفت و کنار راننده جلو سوار شد. کلاه آهنی اش را برداشت. عرق پیشانی اش را گرفت و گفت:
ـ حرکت کن!
جيپ زور زد و خط جبهه را دور زد به طرف شهر متروکه هویزه. خمپاره ای كنار جاده زمين خورد و همه غير از سرباز زندانی، سر خم كردند! زندانی به چشم های سرباز قد بلند، زُل زد و گفت:
ـ آب!
گروهبان سر بزرگش را برگرداند به عقب و با چشم های سياه و درشت خیره شد به زندانی. او هم براق شد به چشم های گروهبان...آنی در خانه باز می شود و مقابل چشم های متعجب عراقی ها و مردم اسیر شهر، دختر جوان با دست و بدنی خونی بیرون می آید. در حالی که داخل دست راستش سر بریده ی ستوان و در دست چپش سر نیزه دارد. دختر سر را پرتاب می کند کف میدان و فرار می کند! سربازها از شوک که خارج می شوند دختر را دستگیر می کنند.
ادامه دارد.👇👇
🍂سرباز قد بلند قمقمه آب را از غلاف دور کمر بيرون آورد و به سرباز زندانی داد. قمقمه را به دهان چسباند، سرش را بالا گرفت. چیزی زمزمه كرد. و آب خورد. سيبك حلقومش با هر جرعه ی آبی كه قورت می داد، بيرون می زد. با آرامش آب را خورد. انگار كه سرنوشت را پذيرفته بود. قمقمه را که پس داد، لبخند سرباز قد بلند، آرامش او را بیشتر کرد. خيره شد به تپه های شنی اطراف و بعد به آسمان. انگار می خواست از آخرين فرصت های زندگی اش استفاده كند...سرهنگ فرمانده تیپ سوار بر ماشین جیپ از راه می رسد. با دیدن بدن بی سر ستوان، دیوانه می شود و دستور می دهد روی بدن دختر جوان بنزین بریزند. کبریت روشن می کند و با خشم و خنده شعله ی کبریت را به دختر هویزه نزدیک و دور می کند. کاری که بیشتر به بازی شیطان شباهت داشت و زجرکش کردن دختر! سرباز تصور نمی کرد سرهنگی که بعد از اشغال شهر بارها برای مردم عرب زبان نطق کرده بود: ما به دستور قائد اعظم صدام حسین برای نجات خلق عرب آمده ایم، جلو چشم مردم عرب زبان شهر و سربازها دختر را آتش بزند.صدای گرومپ! بلند شد و گلوله ی خمپاره ای جاده را سوراخ كرد. ماشين روی جاده شنی كه روغن سوخته سياهش كرده بود، به چپ و راست كشيده شد. روی جاده حفره های دود زده ديده می شد. كنار جاده تانك سوخته ایی به چشم خورد كه برجكش پريده بود! جيپ وارد شهر خالی از سکنه ای شد كه با تصرف و پیشروی تانک هایی عراقی، چیزی از آن باقی نمانده بود!! نگاه سرباز زندانی رفت به سقف و دیوارهای تنبیده ی خانه و مغازه ها، تکه های قلوه کن آسفالت خیابان ها، درخت های شقه شده و بالاخره درهای آهنی مغازه های که موج انفجار آن ها را درهم پیچانده بود! گروهبان نیشخند زد.
ـ مرگ تو، عبرتی می شود برای سایر خائنین به وطن!
ماشين كنار ميدان شهر ايستاد. ميدان درست ميان خانه های خراب و متروكه قرار داشت. تعداد زیادی تير چوبی سقف خانه ها، وسط ميدان، عمود كوبيده شده بود. از دور صدای توپخانه مي آمد. گروهبان از جيپ پياده شد و قدم زد. وقتی رسید به گاو باد کرده ای کنار میدان که ترکش و تیر از او هم نگذشته بود، لگدی به لاشه گاو زد. از بوی مشمئز کننده ی لاشه دماغش را گرفت. گروهبان دوباره به ماشین نزدیک شد. آدامسی از جیب بیرون آورد. داخل دهان گذاشت و جويد. سرباز زندانی را به سمت تيرهای چوبی میدان بردند. روی چوب ها جای تير بود و لك های خشك شده ی خون مردهای دست بسته ی هویزه! سرباز زنداني به تير چوب ها زُل زد...ذهنش هنوز درگیر قدرت دختر است که چگونه ستوان را سر بریده که جیغ، فریاد و زجه ی دختر به آسمان می رود. سر که بالا می کند دختر هویزه، گلوله ی آتش شده و انگار شعله ای فروزان؛ گُر گرفته است. می چرخد و جیغ می کشد و به آن سو و این سو می دود! حالا مادر می دود و از ته دل فریادی می کشد که زمین و زمان می لرزید. مادر مثل دیوانه ها سعی می کند با دست هایش دخترش را خاموش کند. سرباز هر چه انتظار می کشید تا زودتر جان از تن دختر بیرون رود و راحت شود، بی فایده است و نه آتش خاموش می شود و نه دختر تمام می کند. سرباز وقتی قاه قاه خنده ی سرهنگ را می بیند، اسلحه کلاش خود را مسلح می کند فریاد می زند و خود را به او می رساند و همه ی سی فشنگ خشاب خود را داخل تن سرهنگ خالی می کند!
گروهبان آدامس را تف كرد روي خاك، اشاره کرد به تیر چوبی و گفت:
ـ ببنديد این خائن رو!
سرباز قد بلند با تأنی جلو رفت. به چشم ها و صورت زندانی خیره شد. وقتی هیچ نشانه ای از ترس، پشیمانی و التماس ندید. لبخند زد. دست او را باز كرد. بدون تقلایی او را بردند و به تیر چوبی چسباندند. خواستتند دستش را مثل مردهای هویزه از پشت به تير چوبی ببندند، كه انگشتش را روی خاك گذاشت. انگار می خواست چیزی بنويسد. انگشت را توی خاك چرخاند که:
ـ اشهدا ان...
اما پوتين گروهبان انگشت دست سرباز زندانی را با خاك يكي كرد.
✍به قلم اکبر صحرایی- سایت موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
قنبر كيست؟
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش پادشاه حبشه بود.
جوان رفت پیش عمو و گفت عموجان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای خواستگاری
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است.
گفت عمو هر چه باشد من میپذیرم
شاه گفت: در شهر بديها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آن وقت دختر از آن تو،
جوان گفت: عموجان این دشمن تو اسمش چیست !؟
گفت: اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب میشناسند.
جوان فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها شد
به بالای تپه شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است
به نزدیک جوان رفت گفت:
ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت تو حریف علی نمیشوی،
گفت مگر علی را میشناسی؟
گفت بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم
گفت مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم ،
گفت قدی دارد به اندازهی قد من، هیکلی هم هیکل من
گفت خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست،
مرد عرب گفت اول باید بتونی من رو شکست بدی تا علی را به تو نشان بدهم
خب چی برای شکست علی داری
گفت شمشیر و تیر و کمان و سنان
گفت پس آماده باش، جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی پس آماده باش شمشیر را از نیام کشید.
گفت اسمت چیست مرد عرب جواب داد عبدالله
پرسید نام تو چیست؟
گفت فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد
عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک میآید
گفت چرا گریه میکنی؟
جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم
مرد عرب جوان را بلند کرد گفت: بیا این شمشیر سر مرا برای عمویت ببر،
گفت مگر تو که هستی!؟
گفت منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب، كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود.
جوان بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی💚
پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب
یا علی به حق قنبرت دست ما هم بگیر
بر جمال پرنور مولا علی علیه السلام صلوات
📚بحارالانوار جلد۳، صفحه ۲۱۱
📗امالی شیخ صدوق صفحه۶۲۷
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
صحیفه سجادیه (44).mp3
5.51M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (44)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (43).mp3
2M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (43)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #هفدهم
🌷 #مذهبی_واقعی
💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س)
💐🌸💐 #مادر_آخرین_موعود 🌺🌼💐
🌏 #و_تولد_حضرت_صاحبالزمان (عج)🌺
❤️ بنام #آخرین_عروس
📝 نوشتهی: مهدی خدامیان
📓 تعداد صفحات 33