🔴🔴 رماندجدید صوتی بنام ( #پایی_که_جاماند ) روایتی درباره اسارت + دفاع از کشور و ناموس
https://eitaa.com/zekrabab125/32218
پانزدهمین کتاب صوتی 👆 پایی که جاماند = 1 و 2 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32274
پانزدهمین کتاب صوتی 👆 پایی که جاماند = 3 و 4 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32333
پانزدهمین کتاب صوتی 👆 پایی که جاماند = 5 و 6 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32381
پانزدهمین کتاب صوتی 👆 پایی که جاماند = 7 و 8 👆
💟 شروع رمان جدید ، مذهبی ، دلجسب 👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32386
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 1 تا 4 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32394
3 جلد کتاب محازی = مطهری + رمان مزاحم مرموز + شناخت ذهن و کنترل آن 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32373
5 داستان کوتای خواندنی و آموزنده 👆👆
شــ🌙ـبتون بخیـر عزیزان همراه🌟
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
👆👆👆
🌺🌺نمازشب فراموش نشود
💚 اعمال کامل خواب..
💛 70 فایده وفضیلت درنماز شب ...
💙 اعمال نمازشب..
🌙🌟💫🌛این شبها بیشتر بیدارید
✍ نمازشب 10 الی 15 دقیقه طول میکشه حتما امتحان کنید..👆👆
🙏التماس دعا دارم
🍃🍂🍁 ﷽ 🍁🍂🍃
💞 #احـادیـث_وکـلام_نـبـوی 💞
تذکرات قبل از خواب 🔔🔔
1 وضوء.🌹
2 نماز وتر🍃
3 سوره ملک📖
4 استغفار
5 اذکار خواب💎
6 خواندن سوره های قل🌴
7 تکاندن رختخواب🌸
8 خواندن آیت الکرسی🍂
9 خواندن تسبیحات اربعه
10 خواندن حداقل 10 صلوات
11 خواندن دوآیه پایانی سوره بقره📖
12 بخشیدن دیگران
13 بررسی اعمال خودت
14 قرار گذاشتن باخودت برای کارهای خوب
15 خواندن کلمه مسلمانی
🌺 اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
🌼 اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه
16ضبط ساعت براي نمازصبح🕰
👈 دعای هنگام خوابید
اللهم باسمک اموت واحیا 🌾
#تذكر_يا_پيشنهاد👇
📵گوشي يا اينترنت گوشي خود رو خاموش كنيد تا به خود و به ديگران آسيب وارد نكنيد.⚠️
🙏دوستانی که اهل نیایش و شب زنده داری و خلوت به حضرت جل جلاله و نماز شب هستند خادم کانال و سایر اعضا روهم از دعای خیرشون بی نصیب نگذارند
التماس دعای🙏فرج
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
حتما بخونید
مارتین لوترکینگ، مبارز بزرگ آمریکایی در کتاب خاطراتش ﻣﻰنویسد:
روزی در بدترين حالت روحی بودم، فشارها و سختىﻫﺎ جانم را به تنگ آورده بود. سردرگم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غريب و روحى ﺑﻰجان و ﺑﻰتوان به زندگی خود ادامه ﻣﻰدادم...
همسرم مرا ديد، به من نگاه کرد و از من دور شد. چند دقيقه بعد با لباس سر تا پا سياه روی سکوى خانه نشست. دعا خواند و سوگوارى کرد!
با تعجب پرسيدم: چرا سياه پوشيدهﺍی؟ چرا سوگواری ﻣﻰکنی؟
همسرم گفت: مگر ﻧﻤﻰدانی او مُرده است؟
پرسيدم: چه کسی؟
همسرم گفت: #خدا ... خدا مُرده است!
با تعجب پرسيدم: مگر خدا هم ﻣﻰمیرد؟ اين چه حرفی است که ﻣﻰزنی؟!
همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مُرده و من چقدر غصه دارم، حيف از آرزوهايم...
اگر خدا نمُرده پس تو چرا اينقدر غمگين و ناراحتی؟؟!
او در ادامه ﻣﻰنويسد: در آن لحظه بود که به زانو درآمدم ...
راست ﻣﻰگفت، گويا خدای درون دلم مُرده بود.
بلند شدم و براى ناامیدیﺍم از خدا طلب بخشش کردم.
خدا هرگز ﻧﻤﻰميرد! در تمام سختیها دستش را بگیرید. او همه جا هست
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
حقیقتش من از ابتدای ازدواجم همهٔ این کارها را میکردم چون میخواستم زن کامل باشم میخواستم بهترین همسر دنیا باشم
همیشه غذاها و دسرهای خاص درست میکردم، آرایشهای خاص، لباسهای خاص و محبتهای خاص و...
اما چون همسرم اهل ابراز احساسات نبود و تلاش من را نمیدید، حال من هم با این کارها خوب نبود و احساس میکردم در مقابل چیزی دریافت نمیکنم نه توجهی و نه تائیدی
نه ابراز محبتی و نه شاخه گلی...
حالم خیلی بد میشد و روز به روز متوقع تر، افکاری از این دست که من این همه زحمت میکشم برای این رابطه چرا نتیجهای که من میخوام نداره
چرا همسرم از صبح تاشب که میره سرکار یه تلفن نمیزنه حال منو بپرسه یعنی من براش مهم نیستم؟!
چرا من این همه به علایق و خواستههای اون توجه میکنم اون به علائق من توجه نمیکنه؟!
و مسائل حادتر و پیچیده تر...
من عاشق سفر و رستوران و گل بودم
و همسرم به هیچ کدوم علاقهای نداشت و من برای اینکه مطلوبتر بشم روز به روز بیشتر به ایشون شبیه شدم و از خود واقعی دورتر شدم و روز به روز حالم بدتر میشد
تا جائی که دلسرد شدم و تصمیم گرفتم دیگه هیچ کدوم ازاین کارها را نکنم
اما باز اوضاع همون بود و حال من بدتر
به دنبال راه صحیح تو کتابها و کلاسها میگشتم، خداروشکر استادان معنوی خوبی در مسیرم قرار گرفتند و من تونستم کم کم خودمو پیدا کنم، خودمو باور کنم
حالم به حال همسرم گره نخورده باشه و بتونم خودم باشم و مهمتر از همه متوجه شدم معشوقم را اشتباهی انتخاب کردم
شعر گفتگوی مجنون با خدا اینو به من آموخت اونجایی که خدا به مجنون میگه:
«ای دیوانه لیلایت منم»
یاد گرفتم خودم برای خودم گل بخرم،
نه اینکه هر روز که همسرم میاد به خودم وعده بدم امروز حتماً گل خریده و بعد بیاد و ببینم دست خالیه
چون گل واقعاً حال منو خوب میکنه
عطر نرگس منو میبره بهشت
یاد گرفتم اگر رفتاری میکنم و محبتی میکنم به خاطر ارزشهام و مفهوم انسانیت انتخابش کنم نه صرفاً برای خوشحال کردن دیگری که پیام پنهانش اینه که منو تائید کن، منو دوست داشته باش
یاددگرفتم هیجاناتم را بنویسم
قبل از اینکه به زبون بیارم
یاد گرفتم حال خودمو خوب کنم چون او بلد نبود حال منو خوب کنه
و من وقتی ناراحت میشدم او فرسنگها از من فاصله میگرفت و من میماندم و غم تنهایی
اما پیدا کردم اون منبعی را که حال منو خوب میکنه به من حس خوب میده.
یاد گرفتم عشق بورزم به خاطر شخصیت خودم بدون توقع و بدون انتظار
اون زمان بود که حالم خوب شد و درست زمانی که دست از تغییر دادن همسرم برداشتم و انتظار نداشتم او هم متقابلاً در قایق آرزوهای من پارو بزنه...
ایشون هم شروع کرد به تغییر کردن
بنابراین حالا که این تمرینها را انجام میدهید، تمرین کنید که اول از همه خودتون از کار خودتون رضایت داشته باشید،
خودتون از خودتون تشکر کنید به خاطر انرژی که در خانه جاری میکنید
از خودتون تشکر کنید و قدردان انرژی درونی تأثیرگذار خودتون باشید
قدردان «زن بودن»
خودتون برای خودتون گل بخرید،
خودتون را به یک چای عصرانه خوش عطر کنار گلدون گل نرگس با یک موسیقی ملایم دعوت کنید.
همسرتون همسفر زندگی شماست،
مسئول خوشحال کردن
و حس خوب دادن به شما نیست
او در کنار شماست تا شما رشد کنید
ظرفیتهای وجودی خودتون را بپرورید
عشق خالصانه را تجربه کنید
منیتها را کنار بگذارید، خودخواه نباشید، مهربانتر، بزرگوارتر و رشد یافتهتر بشید و به تعالی برسید.
از همسفرتون به خاطر همراهیش در مسیر زندگی سپاسگزار باشید.
و همهٔ اینها مستلزم این است که
شما به یک منبع بیکران وصل باشید
منبعی که
همیشه هست، همیشه عاشقه
همیشه رحمانه و همیشه رحیمه
«آن را که تویی چاره، بیچاره نخواهد شد»
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
✍🏻یه نفرمیگفت:پدربزرگم یه نیسان داشت که گفته میشد اولین نیسانیه که وارد ایران شده. با راست و دروغش کار ندارم،خیلی نیسانشو دوست داشت و روشم تعصب داشت و باهاش هم تو جاده کار میکرد .یادمه یه بار نشستم کنارش گفتم من هیچی نمی بینم اینقد که شیشه شکسته شده و خورد شده شما چجوری رانندگی میکنی؟ گفت به این خوبی دیده میشه چی رو نمی بینی؟
گفتم چجوری این شکلی شد؟
🍃🌸گفت یه بار داشتم تو جاده رانندگی میکردم که یه تیکه سنگ کوچیک از ماشین کناری پرت شد اولش یه ترک کوچیک بود بعد کم کم بر اثر زمستون و تابستون و سرماگرما،بزرگ و بزرگ تر شد تا اینکه کل شیشه رو گرفت میگفت پدربزرگم حاضر نبود قبول کنه که ترک داره و تعمیرش کنه بس که دوسش داشت.
🍃🌸ما آدمام اینجوریم...عیبامونو قبول نمی کنیم،ایرادامونو نمی پذیریم و اصلاحش نمیکنیم تا اینکه بزرگ و بزرگ تر میشن...
🍃🌸میگفت اگه میخواید عاقبت پدربزرگمو بدونید،یکی از همون شب ها تو جاده بدلیل دید کم تصادف کرد و فوت کرد.
همین عیبامون باعث نابودیمون میشن...همینایی که نمی پذیریمشون!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
خطر در کمین دختران ! حتما بخونید
خیلی مهم
چندی پیش دختر جوانی با مراجعه به کلانتری 148 انقلاب تهران ماجرای عجیبی را پیش روی پلیس قرار داد که تازگی داشت. دختر 21 ساله در تحقیقات گفت: «میخواستم به دانشگاه بروم که سوار اتوبوس شدم. زن جوانی که در صندلی کناریام نشسته بود خیلی باکلاس و شیک به نظر میرسید، دیدم که به صورتم خیره شده است تا اینکه لبخندی زد و سرصحبت را باز کرد. وقتی شنیدم که با یک پزشک پوست آشناست و دستمال مرطوبی سراغ دارد که باعث از بین رفتن لک و جوش صورتم میشود خوشحال شدم. میگفت دستمالها بیخطر هستند و هر شب باید آن را روی صورتم بگذارم تا پوستم ترمیم شود. «فریماه» همان لحظه یک سری دستمال مرطوب به من داد و خواست شماره موبایلش را داشته باشم و اگر دستمالها تاثیر خوبی روی صورتم گذاشتند با وی تماس بگیرم تا سفارش بدهد. از اروپا برایم بیاورند. همان شب دستمال مرطوب را روی صورتم گذاشتم. حس خوبی به من دست داد. از آن به بعد هر شب این کار را میکردم. یک هفته نشده بود که با فریماه تماس گرفتم و بسته جدیدی از دستمالها را سفارش دادم. همدیگر را دیدیم و او با گرفتن 20 هزار تومان دستمالها را به من فروخت». دختر دانشجو افزود: «هر شب مرتب دستمالها را استفاده میکردم و اگر آنها را به صورتم نمیگذاشتم نمیتوانستم بخوابم و نیمههای شب از خواب میپریدم. اصلا تصور نمیکردم که معتاد دستمالها شدهام. رفته رفته وقتی از دستمالها استفاده نمیکردم خمار و خوابآلود میشدم. خواهرم که از نزدیک شرایط من را دنبال میکرد ترسیده بود، طوری حرف میزد که انگار مطمئن است من مواد مصرف میکنم اما نمیپذیرفتم. هر بار با فریماه تماس میگرفتم قیمت دستمالها را چندین برابر بالا میبرد. سومین بار بود که 100 هزار تومان خواست، ناچار بودم بپردازم. هر هفته وقتی با فریماه تماس میگرفتم چون میدانست وابستگی شدیدی به دستمالها دارم قیمت را بالاتر میبرد. خواهرم که بیشتر متوجه رفتارها و بیتابیهای من شده بود خانواده را در جریان قرار داد. اصرار داشتند آزمایش بدهم. من تصور نمیکردم چنین جواب عجیبی بشنوم، به خاطر همین پذیرفتم و آزمایش دادم. نتیجه باورنکردنی بود.در خون من یک نوع ماده مخدر به نام «السیمن» وجود داشت که از راه پوست و دستمالهای مرطوب من را معتاد کرده بود. وقتی با فریماه تماس گرفتم و شنید میدانم چه بلایی بر سر من آورده است تماس را قطع کرد و از آن به بعد گوشیاش خاموش است. من از این زن که میتواند دخترهای دیگر را نیز فریب دهد، شکایت دارم». ماموران با شنیدن ادعاهای دختر دانشجو به بررسیهای تخصصی دست زدند و پی بردند «السیمن» یک نوع ماده مخدر سوییسی بوده و از طریق اروپا وارد ایران شده است. ماموران دریافتند که فریماه با اطلاع از اینکه دستمالها اعتیادآور هستند، سوار اتوبوس یا مترو به جذب مشتری از میان دختران جوان پرداخته و با استفاده از عدم آگاهی آنان به خطری که در پیش دارند ابتدا با قیمتهای پایین دستمالهای «السیمن» را در اختیارشان گذاشته سپس با اعتیاد طعمههایش پول زیادی به جیب میزند.
خواهشا به دیگران اطلاع دهید
١٠٠ بار ١٠٠٠ بار هرچقد ميتوني کپی كن همه بفهمن....این یک پیام پیشگیرانه است
پخش کنید شاید یکی نجات پیدا کرد.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
چرا می گوییم "بزنم به تخته"،
نمی گوییم "ماشاءالله"⁉️
یکی از دوستان نقل میکرد که یک روز با یکی از دوستان انگلیسی خود چت میکردم بهش گفتم: کار تو خیلی عالی بود.
بهم گفت: بزنم به تخته (Touch wood)
سپس گفت: شما مسلمونها حتما به جای این اصطلاح چیزی دارید
من گفتم: ماهم همین را استفاده میکنیم
رفیقم خیلی تعجب کرد وگفت: عجب...‼️
بهش گفتم چه چیز عحیبی بود؟!
اون گفت: ما منظورمان از تخته همان تخته #صلیب است که شر خون آشامان و پلیدی را از ما دور میکند...!!
تازه فهمیدم که سالهاست که ما به صلیب پناه میبریم از چشم شور‼️
ما نادانسته بجای اینکه با گفتن: ماشاءالله ٬ به خداوند پناه ببریم به چوب وتخته صلیب پناه میبردیم.!😳
ای کاش اصل هرکلمه را قبل از اینکه به زبان بیاوریم بشناسیم.
تا بحال اگر نادانسته میگفتیم اشکالی نداره چون نمیدونستیم.
اما از این به بعد این کلمه را بکار نبریم.
چون ما مسلمانیم.
🍃🌹 بسم الله، ماشاءالله، ولا حول ولا قوة الابالله/
از امام رضا علیه پرسیدند آیا #چشم_زخم واقعیت دارد؟ ایشان فرمودند:آری ،هرگاه تو را چشم زنند،کف دستت را مقابل صورتت 👈قرار دِه و سوره حمد و قل هو الله احد و معوذتین[سوره فلق و ناس] را قرائت کن.🌷🌷
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
✍ #شانزدهمین کتاب📣 #صوتی
💠 رمان #پایی_که_جا_ماند
🔶 14 تراک صوتی 🔊
📚 نویسنده: راوی : #سیدناصرحسینپور
..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_شب
#پایی_که_جا_ماند
#کتاب_صوتی
فصل نهم
کاری از ایران صدا
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_شب
#پایی_که_جا_ماند
#کتاب_صوتی
فصل دهم
کاری از ایران صدا
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌹❤قسمت پنجم
قم – حرم حضرت معصومه
با یکی از همکارام که این پرونده را شروع کرده بودیم با هم رفتیم حرم. حوالی ساعت 5ونیم صبح بود. خلوت و باحال. اینقدر باحال که آدم دلش میخواست فقط صورتشو بذاره رو ضریح و تا شب برنداره.
نشستیم یه گوشه و بعد از زیارتنامه و چند رکعت نماز، با هم صحبت کردیم.
بهش گفتم: «دیشب باهاش حرف زدم و بهش هشدار دادم.»
داوود: «بخاطر همین کلا دیشب آفلاین بود و تا همین حالا حتی یک دقیقه هم آن نشده؟!»
گفتم: «آره لابد. بررسی کردم. راه ارتباطی دیگه ای نداره. یا باید هول میشد و دیشب از همه چیز و همه جا دلیت اکانت میکرد و یا باید حداقل تا یکی دو روز آن نشه تا مثلا حساسیتمون روش کمتر بشه.»
داوود: «حرکت بعدی چیه؟»
گفتم: «مشخصه دیگه! همیشه اولین حرکت پس از ترس، تعیین کننده خیلی مسائل هست. باید صبر کنیم ببینیم چیکار میکنه؟»
داوود: «به هر باهوشی هم که باشه، بازم نمیتونه دورش دیوار بکشه!»
گفتم: «دقیقا ! اگه واقعا به راهش اعتقاد داره، نباید از چیزی بترسه و باید ادامه بده! اگه هم غیر از اینه، وای به حالش! چون دیگه میفهمیم که با یه حرفه ای روبرو هستیم و احتمال داره آموزش دیده باشه.»
داوود: «حالا چرا از بین این همه سوژه ناقص و کامل، دست گذاشتی رو این؟ این پرونده سوژه های دیگه ای هم داشته و داره.»
گفتم: «چون بررسی کردم و دیدم این یکی از همشون حساب شده و پیچیده تره و فقط یه آخوند معمولی و احساساتی نیست. دم اینو که ببینیم، بقیش علی برکت الله!»
داوود: «نمیدونم. شاید.»
همون لحظه گوشیم زنگ خورد:
[بفرمایید!
سلام حاج آقا ! صبحتون بخیر!
سلام جان! تشکر. بفرمایید.
پسر حاج آقا از بیتشون داره با دو سه نفر دیگه میره سمت خونه آسید رضا.
جالبه! کله سحر اونجا چی میخواد؟
والا چه عرض کنم!
باشه. هنوز خونه آسید رضا پاکه؟
بچه های ما که عمل نکردند. حالا بازم هر چی صلاحه.
باشه. گوشی آسید رضا روشنه؟
اجازه بدید ... نه! خاموشه. امری داشتین؟
آیفونش فعال میشه یا نه؟
امتحان نکردم. اما اپل و سامسونگ نباید مشکلی داشته باشه.
ببین میتونی فعالش کنی؟
چشم حاج آقا. اگه موفق شدم با زنگ بعدی، ینی فعال شده.
بسیار خوب. تلاشتو بکن. منم حرم دعاگوتم.
بزرگی میکنی حاجی جان. یاعلی.]
داوود: «فهمیدن که زیر نظرن و دیگه اینبار شوخی بردار نیست. یحتمل داره میره اونجا حضوری ببندند.»
لبخندی زدم و گفتم: «آره بندگان خدا . دلم میسوزه. اینا باید بشن پناهگاه مردم ... اما شدن بلای جون ... باید بشن پرچم وحدت ... شدن عامل وحشت ... همینا را که میبینم، میفهمم که وقتی بچه بودم اشتباه فکر میکردم که اگه کسی آخوند بشه، حتما عاقبت به خیر میشه! همیشه دلم میخواد و میخواست که بچه هام آخوند و طلبه و هیئتی بشن. اما الان ترجیح میدم دعا کنم عاقبت به خیر و انقلابی و شهید بشن.»
داوود: «آره والا به خدا . به قول امام خدا بیامرز: [مُلا شدن چه سهل و آدم شدن محال است!] نشستن وسط امنیت و گل و بلبل ... اونوقت واسه بقیه جاها نسخه وحشت میپیچن! »
همون لحظه گوشیم زنگ خورد. خودش بود...
[خوبی الحمدلله؟
شکرا . قدم رنجه کردید. یادم نیست آخرین بار کی قدم رو چشمای ما گذاشتید؟
ما که هر روز برای درس و بحث و امور جاریه همدیگه را میبینیم. دیگه نخواستم بیشتر مزاحم بشم.
خواهش میکنم. گفتم عیال صبحونه و قلیون را آماده کنه.
خیره. زحمت شد. عرض کنم بالاخره اومدن سراغت؟
بله. اما خیلی جا خوردم.
چطور؟
چون برخلاف انتظارمون منو جایی نبردن. دیشب اومد هیئت کلب الائمه و بعدش خیلی یهویی خفتم کرد.
خب؟ چی شد؟
هیچی. عیالات را رسوندیم خونه و نشستیم تو ماشینش و با هم حرف زدیم.
چی میگفت؟ تهدیدت کرد؟
تهدید نه! اما فهمیدم کلا زیر و رومو درآوردن. حسابی تحت نظرشونم.
منم همینطورم. تحت نظرم. اشکال نداره. خدا بساط ظلم را نمیذاره بمونه.
📣📣📣بعدی👇👇👇
📣📣📣
نمیخواستم باعث مشغولیت ذهن شما بشم. شاید اشتباه از من بوده.
نه. اصلا. خودتو اذیت نکن. شما فاطمیه جایی وعده نکردی؟
نه آقا جان. قرار شد با شما هماهنگ کنم.
بسیار خوب. از کویت تقاضای شما را کردند. بنظرم برید و یه کم از اینجا فاصله داشته باشین بهتره.
هر چی شما امر کنید. کدوم حسینیه است؟
حسینیه عراقی ها. هجده شب به عدد عمر حضرت برنامه دارن.
احسنت. چشم. راستی چطور ارتباط بگیرم؟
چطور؟
چون حتی حساب های مجازی و این چیزامم دارن و کنترل میکنند.
یه خط کویتی بگیر. خودشون هماهنگند. بهت میدن. من نگران این چیزا نیستم.
میتونم بپرسم نگران چی هستید؟
نگران اذیت شدن حضرات کویتی و بحرینی هستم که قراره بیان قم و تهران. خوف این دارم که بندگان خدا را اذیت کنند...]
صداشون لحظه لحظه دور تر شد واز اون مکان دور و دور تر شدند.
خیلی هم خوب!
کویت!
حسینیه عراق!
حضرات کویتی!
حضرات بحرینی!
پس بگو...مهمان داریم...چه مهمانی!
💚ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد