📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌹❤️قسمت نوزده
قم _ اداره مرکزی
همینطورم شد. دکتر چکاپ کرد و توصیه های لازم هم گفت و الحمدلله جای نگرانی نبود. استراحت کرده بود و غذا و عصرانه و...
اینا در شرایطی اتفاق افتاد که میتونست یه جور دیگه باشه. میشد کله شق بازی دربیاره و ریگ تو کفشش باشه و بخواد دورمون بزنه و کلا عذابمون بده. اما دو سه تا چشمه از خودش و از شرایطی که درش هست و دو سه تا اخبار محرمانه بهش نشون دادیم که بنده خدا وارفت و حسابی تکون خورد و تصمیم گرفت پسر خوبی باشه که شد همین آسید رضایی که میبینید. وگرنه همش با اون تیکه ای که بهش گفتم فلانی چیکارت میشه که بهش اس میدی؟ جفت و جور نشد. اون فقط یخ اولیش را باز کرد. وگرنه همین که فهمید اوضاع به سادگی نگاه خودش و امثال خودش نیست و خییییلی پیچیده تر از این حرفاست، بیشتر منقلبش کرد.
اما ... بیچاره دنیا و شرایطش اونقدر که باید خوب و مرتب پیش میرفت نرفت! چون ...
بذارین اینجوری بگم:
پاشدم رفتم پیشش. گفتم: این دو سه روز بیشتر باهام باش. یه بهانه ای جور کن که بیشتر با هم باشیم.
بنده خدا گفت: خانمام شما را نمیشناسن و من از دیدار اون شبمون چیزی بهشون نگفتم. حتی خونه هم میتونم خدمتتون باشم.
تو همین حرف و گفت ها بودیم که رفتیم سراغ گوشیامون. اون گروه ده نفره که لفتش داده بودند و دسترسی بهش نداشت. تصمیم گرفتم به بچه ها بگم اون گروه را دوباره هک کنن و وصل کنن به سیستم خودم تا آنلاین چِکش کنم.
در حال مطالعه پیام هاشون بودم که یهو چشمم به آسید رضا خورد. دیدم بنده خدا داره همینجوری رنگش بدتر و بدتر زرد میشه!
پرسیدم: چیه سید جان؟ چیزی شده؟
گفت: این نامرد داره حرفایی میزنه که اصلا ازش سر در نمیارم.
گفتم: کو؟ ببینم.
دیدم یه پیام برای همه لیست مخاطبین آسید رضا نوشته:
《سلام به همه عزاداران مادر آل الله. به مدد مادر و با عنایات حضرت حجت، شبهای پرشور فاطمی امسال با ده شب شور و عزا به میزبانی هیئات بزرگ سراسر کشور که نامشان در ذیل می آید برگزار میشود. ضمنا امسال میزبان اعزه محترم حضرات حجج اسلام ...... و ...... و ....... و ...... خواهیم بود...》
آسید رضا گفت: من اینا را نمیشناسم ولی الان همه ریختن پی وی و دارن ازم میپرسن که اینا کین؟
گفتم: آروم باش. بذار جوابشون بده. اشکال نداره.
آسید رضا که داشت از درون میسوخت و عصبانی بود گفت: نگو حاجی. اینجوری نگو بهم. من آبروم میره مرد مومن! اینا را نمیشناسم. به دادم برس. تو بهم قول دادی.
بهش گفتم: آروم باش مرد. باشه. اشکال نداره. اتفاقی نمیفته. داریم کنترل میکنیم. بذار راحت باشه و هیچ مقاومتی از طرف تو احساس نکنه. به عهده من بذار.
با ناراحتی گفت: من آبروم از سر راه نیاوردم. اگه نتیجه یه عمر نوکری و سگی درِ خونه امام حسین اینه که آخرش آبروم بره، حاشا به کرمش. مسلمون یه کاری کن. نگا. داره چی میگه. داره از زبون من برای همه جا آخوند اعزام میکنه و مداح میفرسته. من اینا را نمیشناسم. رفیقام دارن به اعتبار من قبول میکنن.
بغض کرده بود و داشت زیر لب فحشای رکیک به اون میداد.
بهش گفتم: بذار یه خاطره کوتاه برات بگم. من یه رفیق دارم که خیلی برام عزیزه. اینقدر که حاضرم بخاطرش برم تو آتیش و دم نزنم. اسمش عماره و الان شیراز هست و داره اونجا خدمت میکنه. عین همین ماجرا اما خیلی بدترش سر دختر و پسر بی مادر و مظلوم اون پیش اومد. اون روز مامور به سکوت بود. اینقدر که درست یادم نیست اما فکر کنم بیست روز ... شایدم یک ماه باید بیشتر از حدی که مشخص شده بود، سکوت میکرد و پرپر شدن نجابت مژگانش را به عینه میدید. بگذریم که چی شد و نشد. اما الان دوست دارم چند دقیقه باهاش حرف بزنی. باهاش دو کلمه حرف بزن و بذار اون برات بگه که شرایط همدیگه را درک کردین. نه من که فقط برات نقش بازی میکنم.
عمار را توجیه کرده بودم. تماس گرفتم براش. با همون صدای گرمش، تا گوشیو برداشت گفت: سلام کاکا. چیطوری؟
گفتم: سلام عزیزُم. مخلصتم. آسید میخواد باهات گپ بزنه. موقعیت التماس دعاست.
گفت: حله. بسم الله ...
گوشیو دادم به آسید رضا و رفتم بیرون. رفتم تا راحتتر باشه و اگه خواست گریه و زاری کنه، حیا نکنه. به کار عمار ایمان داشتم. رفتم و سپردمشون به خدا.
💚 ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌹❤قسمت بیست
قم _ خانه امن
در حین صحبت کردن آسید رضا با عمار، رفتم رو خط حیدر و اعلام وضعیت خواستم.
گفت: بنظر حرفه ای میاد. چون بیش از سه چهار ساعت هست که داره فاز عوض میکنه و میچرخونتمون.
گفتم: نکنه چند نفرن و چشم بندی میکنن و سر پیچ ها و... جاشون عوض بکنند!
گفت: نه حاجی. خیالت تخت. هیکل و سایه و سرعت و ... میگه خودشه. تا حالا سه بار ماشین گرفته و اکثرش هم راه رفته. دارمش.
گفتم: تکرار مسیر هم داشته؟
گفت: یکی دو بار. طرفای نیروگاه. البته اولش. پل نیروگاه.
گفتم: مسیرخور تاکسیاش اونجاست. فکر نکنم اون وری باشه.
گفت: حاجی حتی یه بار یه جا نایستاد و تو اتوبوس واحد و تاکسی هم چادر و پوشیش مرتب نکرد که بشه دو سه ثانیه احراز چهره و هویتش کرد.
گفتم: صداش زنونه بود وگرنه احتمال مرد بودن رفتاراش بیشتره. بی خیال. بالاخره هر پرنده ای یه لونه ای داره. بالاخره میشینه یه جا. حواستون جمع باشه.
گفت: چشم. جا داره از همین تریبون یه خسته نباشید عرض کنم به دوستان زحمتکش سایه!
گفتم: ببند لطفا !
گفت: بازم چشم. یاحیدر
تو فکر سید بودم. خیلی دوس داشتم بدونم عمار داره بهش چی میگه. چون بعد از پرونده دخترش، حتی نشد یه بار بشینیم با هم درددل کنیم و بِهِم بگه چی بهش گذشت. به قول خانمم: من بی رحمم اما شُغلم از خودم بی رحمتره!
تا اینکه بعد از حدود نیم ساعت، آسید رضا اومد بیرون. معلوم بود خیلی گریه کرده و آبروش براش خیلی مهمه. اما حرفی زد که فهمیدم اشتباه میکنم و اون الان درگیر یه چیز دیگه است. با همون حالت ناراحتی بهم گفت: حاجی از این دارم نابود میشم که نکنه به خاطر اشتباه و بی دقتی من و سواستفاده اون از اکانت من، کسی گمراه بشه و یا خدایی نکرده آسیبی به مردم بی گناه برسه!
گریه امونش نداد. راه میرفت و اشک میریخت و همش نگا به گوشیش میکرد. مشخص بود که عمار در طول اون نیم ساعت، خیلی بهتر از من تونسته اصل جهان بینی و دغدغه هاشو عوض کنه. اون دیگه نگران خودش و حتی آبروی خودش نبود. میترسید مشغول الذمه سینه زن و گریه کن حضرت زهرا بشه.
بهش گفتم: آروم باش. ما اینجاییم که نذاریم همین اتفاق بیفته. من این همه راه را بو نکشیدم و از شیراز الان اینجا نیستم که دو تا سرپنجه بزنم و کله پا کنم و گزارش بدم و برم. من به کمتر از سرپل اصلی این داستان توی قم راضی نیستم. حال و ناراحتی تو رو میفهمم. اما چاره ای نیست. اصول حرفه ای ما اقتضا میکنه گاهی سکوت کنیم و گاهی بریزیم وسط گود. الان باید صبر کنیم. ما فقط تونستیم کاری کنیم که بیان سر وقتت. اما داداشی! اونی که الان بچه ها ردشو زدند و مثل عقاب دور و برش دارن میچرخن، متاسفانه اونی نیست که داره به جای تو پیام میده. چون این داره سه چهار ساعت راه میره و ماشین عوض میکنه اما اون تا الان حداقل دویست تا پیام داده! همشم پیامایی که تمرکز بالایی میخواد و اصطلاحا داره سازمان دهی میکنه.
سید جان! قربون دل خودت و جدّ غریبت بشم، صبر صبر صبر! اصلا پاشو مهیای هیئت بشو. خودمم باهات میام. پاشو کاکا. پاشو عزیزدلم. پاشو که هممون نیاز ......
که یهو حیدر اومد پشت خط ...
گفت: حاجی پرستو نشست!
گفتم: خیره انشاءالله. کجا به سلامتی؟
گفت: کلا با چارمردون داستان داریم.
گفتم: عجب! بسیار خوب. مشخصات و مختصات خونه و صاحبان و مراودات و کلا همه دل و جیگر ساختمون و اهالی و خطوط تلفن و... بسم الله ... ببینم چیکار میکنیا.
خب دیگه لازم نیست خیلی بازش کنم که چطوری و اینا ... اما آمار منزل، خیلی حرفها برای گفتن داشت. ما دو سه روز زمان میخواستیم تا بهتر ته و توی ماجرا و مکان را دربیاریم. اگه الان بگم، از دهن میفته و اصل داستان لو میره.
پس بذارین فعلا بگم اون شب هیئت چی گذشت تا دل شما را هم خونی و روضه ای کنم تا بعد...
اون شب من یه ته بندی کردم اما سید هیچی نخورد و حتی از سر سجادش هم پانشد. اصرارش نکردم. گذاشتم تو خودش باشه.
خودم ماشینو برداشتم و با آسید رضا رفتیم منزلشون که اهل بیتش برداره و بریم هیئت.
منتظرشون بودم تا بیان پایین. سید و یکی از خانوماش و دخترش باهاش بود و اومدن سوار شدند. برام سوال شد که پس اون یکی بنده خدا ...؟!
🌿🌿🌿بعدی👇👇👇
🌿🌿🌿
گفت: بریم. ناخوشه. خونه موند!
عجب! باشه. ماشینو روشن کردم و رفتیم. همینجوری که تو راه بودیم، سید آروم دم گرفته بود و با خودش سودا میکرد.
مراسم خیلی گرم و خوشی بود. از همه چیزشون که بگذریم، واسه اهل بیت و مراسم روضه کم نمیذارن. حالا با همه مشکلات و انحرافات و حتی بدعت هایی که ممکنه به چشم بخوره. از رفتار اغلبشون عناد و پدر سوختگی و این چیزا دیده نمیشه.
اون شب مثل همیشه مراسم طول کشید و سینه زنی و ... همه کاراشون کردند. اما
معمولا برای شور آخری که سید میرفت وسط و حرکات خاصی از خودش نشون میداد و بعدشم اشعار غلو آمیز و ... اون شب سید تا میکروفن را دست گرفت، نتونست خودشو بگیره و میکروفن را از جلوی دهانش دور کرد و وسط جمعیت زار زار گریه کرد.
به جدش قسم همین حالا که داره یادم میاد، بغض دارم و دوس دارم گریه کنم.
سید بازم کنترلش کمتر شد و میکروفن از دستش افتاد. همه رفیقاش هم پا به پاش واقعا گریه میکردند. بدون اینکه چیزی و یا حرفی زده بشه. فقط شده بود گریه خونه...
بالاخره شب خاصی بود. اسمشو گذاشته بودن شب روضه ورودیه فاطمیه!
تا اینکه سید با همون حالش فریاد زد. با صدای بلند و پر بغض و اشک میگفت و همه از جمله من بی لیاقت هم زار میزدیم:
سائلم ؛ آب و دانه میخواهم
رحمت" مادرانه" میخواهم
آی"بی بی"گدا نمیخواهی!؟
پسر بی وفا نمیخواهی!؟
کاش میشد ز من سوال کنی
پسرم! کربلا نمیخواهی!؟
💚 ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
کتاب کمین جولای 82.pdf
2.94M
#فایل_pdf 👆
۱۴ تیر ۱۳۶۱ - سالگرد ربوده شدن حاج احمدمتوسلیان و ۳ تن ازهمراهان توسط اسرائیل
📚 نسخه PDF| کتاب: "کمپین جولای ۸۲ " - نویسنده: حمیدداوودآبادی، شرح ماجرای ربوده شدن متوسلیان و ...
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
شبهه شناسی.pdf
623K
📝 فایل #پی_دی_اف
📌 #خلاصه_مکتوب و پیاده سازی شده ی تدریسِ
👤استاد #حسین_پور
📝 موضوع: شبهه شناسی
🗂 #کلاسهای_مهدویت
🔵هر قیامی قبل از قیام #امام_زمان_عج باطل است
🔵چرا اهل بیت زمان ظهور را مشخص نکردند⁉️
و...
حتما دانلود کنید👌
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
@romaan_kadeh بهای آرامش.apk
1.1M
رمان: #بهای_آرامش
✍نویسنده: دلارام
تعداد صفحات: 466
خلاصه:
مهرگان دختری دانشجو که از بی مهری پدرش به اولین پسری که بهش پیشنهاد
ازدواج میده جواب مثبت میده واون پسر(فؤاد) برای اشنایی بیشتر،ازش میخواد که بمدت
شش ماه بهم محرم بشن وبدون اطلاع خانواده هاشون صیغه محرمیت میخونن.ولی بعد
از اتمام این شش ماه وداشتن روابط نزدیک بینشون…..فؤاد نمیتونه مادرشو راضی کنه
و میخواد که زیر همه قول وقراراش بزنه.در این بین یه مهرابی هم هست که دوست فؤاده
وسعی میکنه این اوضاع اشفته رو سر وسامون بده…..ایا میتونه آبروی از دست رفته مهرگان و بهش برگردونه...
ژانر: #عاشقانه
بهای آرامش
جدید
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
گوشی = بالاتر از 👇👇👇 موشک دوربرد نقطه زن ، خمپاره ، نارنجک ، تیربار ، توبخانه ، و...... حتی بمب شیما
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸
#ایده #خلاقیت #آموزش 💡
👈ساخت جامدادی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_464517583693942355.pdf
312.7K
#طرح درس نماز
#جوانه ها
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿