eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼 سلام مشهدیای بزرگوار همشهری‌های گلم این کانال یک فرصت مناسب برای درآمد زایی‌ست لطفا جهت اطلاع وارد کانال شوید و درباره جزییات با منشی هماهنگ کنین #ومن_الله_توفیق .... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از بایگانی پروژه
. ✍ 💯% باما و در کنارما میلیونر شو ، در 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ✍ 💯% تو هم اگه میخوای پولدار شی بیا در 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ✍ 💯% برای پولدار شدن دیر نیست ، بیا در 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ✍ 💯% ما توانستیم ، تو هم میتونی ، بیا در 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ✍ 💯% تو هم میتونی پول پارو کنی ، حتما سری بزن #یک_سوال_کردن_ضرر_نداره . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
هدایت شده از بایگانی پروژه
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼 سلام دوستان من مدیر گروه‌های تبلیغ کن باصلوات هستم کسانی که در کانال یا گروه اسلامی ، مذهبی دارند کنند در تلگرام کاری برام پیش امد هرجا رفتم تبلیغ کنم، دیدم هیچ جا رایگان نیست . تصمیم گرفتم و 10 گروه باعکس پروفایل بالا درست کردم برای تبلیغ کانالها و گروه‌های اسلامی ، مثل ایتا در هم تندتند تبلیغ کنید ، فقط اول کاره باید شروع کنید که راه اندازی بشه ، و برای آگاهی بیشتر به دوستان خودتون اطلاع رسانی کنید، من که در تلگرام جایی برای تبلیغ کردن ندارم ، گروه‌ها رو برای رضای خدا تبلیغ کنید . ثواب دارد 24 ساعت تبلیغ کنید ، خواهشا فقط اسلامی و مذهبی باشد امیدوارم خدا کمک کند و شما هم راضی باشید التماس دعای فرج https://t.me/joinchat/HNZmShMwzuJWjUbodQYXpg گروه تبلیغ مسیر سبز (1)👆 https://t.me/joinchat/HNZmShVBRygYcvUfE2JCsQ گروه تبلیغ مسیر سبز (2)👆 https://t.me/joinchat/HNZmShWjTP1QkCLGuoF4Nw گروه تبلیغ مسیر سبز (3)👆 https://t.me/joinchat/HNZmShcXBttfIK8vn7sLDQ گروه تبلیغ مسیر سبز (4)👆 https://t.me/joinchat/HNZmShPidFblW19tTdAv7w گروه تبلیغ مسیر سبز (5)👆 https://t.me/joinchat/HNZmShN6L2y6_Nwr220mnA گروه تبلیغ مسیر سبز (6)👆 https://t.me/joinchat/HNZmShWqk8sNcNP_PyEBjw گروه تبلیغ مسیر سبز (7)👆 https://t.me/joinchat/HNZmShcvFmha4Msewu3PPA گروه تبلیغ مسیر سبز (8)👆 https://t.me/joinchat/HNZmShM48DYE66SFhEWkkQ گروه تبلیغ مسیر سبز (9)👆 https://t.me/joinchat/HNZmShVPYB7hJ-XtYD64AA گروه تبلیغ مسیر سبز (10)👆 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست ششم https://eitaa.com/zekrabab125/31665 💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32414 💚💚💚💚💚
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 122 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚برای خواندن نه‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 51 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚برای خواندن ده‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 98 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 265 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 53 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 72 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 171 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 75 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 50 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 33 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚برای خواندن هجدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 66 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32974
♦️♦️♦️ شروع رمان مذهبی بنام 👇👇👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 1 تا 5 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32982 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 6 تا 10 👆👆
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات 35
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ راوی سید مجتبی حسینی وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه.. یاامام حسین خودت کمکم کن .. بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد . شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود .. آقا مخلصتم یعنی خانم جمالی گفته نه ..؟!!!! شب که رفتم خونه, بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد .. ابوالفضل ململی گوشیم رو از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه واقعا واسه ازدواج میخامش تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم کمک کن ... بعد از یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم شهید محمد جمالی 🌷 سلام حاج آقا فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر اما قبلش می خواستم دخترخانمتون رو از شما خواستگاری کنم .. تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم .. وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابن.. دیروز صبح بعد از ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار و یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم که برای ازدواج به خواهر حسین فکر می کنم .. زنگ بزنن خونشون.. زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم !!!! آخر سرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه .. امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا غذا پرید گلوم از خجالت پیش پدرم آب شدم بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم .. هم اینکه دلم آرامش می خواست برای همین راهی مزار شهدا شدم الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره .. پاشدم وضو گرفتم زیارت عاشورا خوندم .. بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدارو سیاه پوش کنیم .. باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم راوی رقیه حسین:بچه ها حاضرید؟ بریم ؟ من و حسنا:بله نزدیکهای معراج الشهدا بودیم که گوشیم زنگ خورد .. فرحناز بود . -الو فرحناز:سلام علیکم خواهر جمالی کجایی خانم؟ -مرگ نزدیکیم فرحناز:خیلی ممنون از محبتت همزمان با قطع کردن مکالمه گوشی حسین زنگ خورد. . چشم حاجی تا یه ربع دیگه ناحیه ام یاعلی بچه ها من شمارو میرسونم معراج خودم باید برم ناحیه حسنا:حسین خبری شده؟ اعزامی ؟ حسین :نمی دونم خانم !!!! حسنا طفلک ناراحت آروم گرفت حسین داداش مارو دم در معراج پیاده کرد .. خودش رفت ناحیه وارد حیاط معراج الشهدا شدم دوستای صیمیم تو حیاط بودند پانداهای من (فرحناز، مطهره، محدثه) من عاشق عروسک پاندام ... یادش بخیر یه بار چه غوغایی کردم سر این عروسک خرس ... داشتیم معراج کار میکردیم که مطهره با یه خرس واردشد، منم که هیجانی ... جیغ جیغی گذاشته بودم که نگو. . آخرسرم یهو دیدیم حسین جان و آقای حسینی هنگ رفتار من ... !!!! برای همین هر کسی رو که دوست دارم یا بهش میگم پاندا یا کوفته .... داشتم می رفتم سمت پانداهای خوشگلم .. که صدای آقای حسینی مانع شد! آقای حسینی:خانم جمالی -سلام بله آقای حسینی:بابت رفتار دیروزم بازم عذر می خوام .. -دیگه مهم نیست آقای حسینی:دلیلش تا عصر متوجه میشید چشام گرد شد یعنی چی دلیلشو تا عصر میفهمم سرمو انداختم پایین و جوابشو دادم .. -امیدوارم قانع کننده باشه یاعلی 📎ادامه دارد . . . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ به بچه ها نزدیک شدم فرحناز :رقیه پَر میبینم که دارم تک تکتون رو مزدوج می کنم ...! -فرحناز: چی میگی؟ فرحناز:برادر حسینی با تو مزدوج میشه -برو بابا دیوونه فرحناز:اگه شد چی ؟ -اگه نشد چی؟ فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر جدید می خرم -شرط بندی؟ خاک عالم فرحناز:نه خیرم هدیه .. حسنا: بچه ها بیایید می خوایم کار و شروع کنیم .. سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید .. آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد . تا وارد خونه شدیم .. مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده -هان ؟ چی؟ خواستگار؟ مامان: بله خواستگار تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی .. -مامان من قصد ازدواج ندارم !!! مامان: حداقل بپرس کیه؟ شاید نظرت عوض شد ..! -مگه فرقی هم داره مامان:‌بله داره -خوب کیه؟ مامان:سید مجتبی حسینی -حسینی ؟؟!!!! مامان:‌حالا داری؟ -اجازه بدید فکرام رو کنم ، با پدر مشورت کنم چشم ... مامان:به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه .. جواب بده -چشم هنگ بودم.. وای خدا مگه میشه ؟ یه ذره استراحت کردم .. بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم . بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیمو سر کردم .. این بار با ماشین خودمون رفتم. درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم .. به سمت مزار بابا حرکت کردم . درب گلابو باز کردم .. سلام بابایی ... دلم برات تنگ شده .. بابا ببین دخترت بزرگ شده.. براش خواستگار میاد .. بابا من آقا مجتبی رو خیلی وقته می شناسم .. پسر خوبیه .. اگه واقعا عالیه من باهاش خدایی میشم ..! بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم ! بابا چرا سر سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو ؟؟!!!! بــــــــــــــابــــــــــــا . . .. تا ساعت ۶پیش بابا بودم .. بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم.. ساعت ۷:۳۰بود رسیدم خونه .. -سلام مامان جونم سلام دخترم بهشون چی بگم؟ خندم گرفت از سوال مامانم .. _آخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر هولی آخه...!!! _باشه دختر خوشگلم حالا بگو ! -بگو بیان مبارک باشه.. برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد.. 📎ادامه دارد . . . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ راوی سید مجتبی حسینی مادرم میگفت ساعت ۹ شب بیاد زنگ بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم!!؟ این چند ساعت به من بیچاره چند سال گذشت .. ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد .. مادر ساعت ۸ شده میشه زنگ بزنید!!!! مادر ،در حالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر هولی ...!!! خجالت زده سرمو انداختم پایین.. مادر تلفن رو قطع کرد .. -مادر !چی شد ؟ مادر:گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید ... ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری یه دست گل مریم و نرگس خریدیم ... ضربان قلبم بالای صد هزار میزنه .. بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا فقط حسین و حاج خانم بودن بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم حاج خانم : رقیه جان چای بیار خانم جمالی چای آوردن .. روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشونو درست ندیدم!! چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر هول بودم هی میگفتم: چی ؟هان؟ حسین نگاهم میکرد ، خندش میگرفت بالاخره رفتیم سر اصل مطلب ... که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا بچه ها برن حرف بزنن ..!!! حاج خانم :رقیه جان ، آقاسید رو راهنمایی کن ... یه ربع سکوت خانم جمالی حرفی ندارید؟!!!! -آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تایید کنن من بهتون خبر میدم ... مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی؟ واای خدایا خودت کمک کن راوی رقیه : به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه و پدرم باید تاییدش کنه .. از اتاق خارج شدیم . مادرآقای حسینی گفت که دهنمونو شیرین کنیم ؟ -حاج خانم من ب آقای حسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه همین .. خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت .. بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن.. بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کرد و گفت: رقیه این چه حرفی بود؟ یعنی چی رضایت پدرم ؟!! -خانم رضایی محترم اون آقایی که تو مزارشهدا خوابیده پدرمه . . . پدری حتی مثل حسین و زینب یه بار هم آغوشش رو لمس نکردم ... حسرت آغوش پدر میدونی یعنی!!! چی مامان ..!! اصلا پدر یعنی چی ... حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه .. و اگرنه به خود حضرت زهرا (س) هیچوقت ازدواج نمی کنم .. فهمیدید ؟؟؟؟ با گریه دویدم سمت اتاقم .. عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با هق هق باهاش صحبت کردن.. _ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمی کنم .. با گریه خوابم برد .. خواب دیدم وسط مزارشهدا سفره عقد پهنه ... خودمم عروسم .. پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم... دستم رو گرفت گذاشت تو دست سید مجتبی .. بعد سرم رو بوسید و گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان ؟!!! دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومدم!!! من سید مجتبی رو تایید کردم مبارکت باشه .. گریه می کردم آغوشش رو باز کرد و رفتم تو آغوشش ... اشکای من و بابا هر دو روان بود .. بابا خیلی دوست دارم سرمو بوسید .. منم دوست دارم بابا جان .. با گریه بلند شدم ساعت اذان صبح بود ... بابا فدات بشم عاشقتم . . . رفتم پایین .. حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن! مادرم با نگرانی گفت: رقیه چی شده؟ بریده بریده گفتم مـــــامان _جانم عزیزم _بابا ...بابا اومد خوابم سید مجتبی رو تایید کرد . . . مامانم ، بابام تو عقدم بود. . مامان آغوشش رو باز کرد، سکوت مادر و گریه های من ... 📎ادامه دارد . . . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ بعد از نیم ساعت گریه آروم شدم مامان:حالا زنگ بزنم ب سید؟ -بله فردا صبح فقط طوری زنگ بزن به روی من نیاره .. مامان : سعی می کنم صبح ساعت ۱۱ راهی معراج شدم .. خدایا خواهشا" این سید زودتر از من اومده باشه .. ساعت ۱۱:۳۰ بود سید رسید معراج خاک تو سرم الان مامان زنگ زده اینم فهمیده سید:سلام خانم جمالی خوب هستید؟ -بله ممنونم سید:ان شالله شب میایم خونتون -تشریف بیارید درخدمتیم اون چند ساعت با گونه های قرمز من .. عرق شرم سید و سر به زیری ما گذشت ... رسیدم خونه مامان‌:رسیدن به خیر .. رقیه سیداینا ساعت ۷:۳۰ میان به زینب و حسنا و عموتم گفتم بیان مادر سیدم گفت نشان میارن و صیغه میخونن -رقیه آب می شود.. ساعت ۸:۱۵ دقیقه به وقت عاشقان دینگ دینگ همه رفتیم جلو در گلی که دست سید بود رز قرمز و سفید بود وارد شدن بعد از چای بردن .. مامان سید:خب عروس خانم الحمدالله پدر بزرگوارتون سید مجتبی رو تایید کرده ! نمی خوایید حرف بزنید؟ -حتما با سید وارد اتاق شدیم .. سید:خانم جمالی شما شروع می کنید یا من ؟!!! -با صدای لرزون گفتم شما سید:من پاسدارم حتما مدافع میشم .. -آقاسید من من سید:شما چی؟ -میترسم بازم تنها بشم سید:خداهمیشه هست حالا جواب ؟ -حرف پدرم سید:مبارکمون باشه ... با هم از اتاق خارج شدیم .. مادرسید:مبارکه؟ -بله حاج خانم :خب پس با اجازه خان عمو و حسین آقا بچه هارو صیغه کنیم تا برن دنبال کارای عقدشون عمو:بله حتما ‌پدر آقاسید صیغه خوند مادرشون هم انگشتر نشان دستم کرد .. ما محرم شدیم.. و سید برای اولین بار و بدون خجالت به چشمام نگاه کرد .. اما من سریع سرمو زیر انداختم ... امروز قراره ساعت ۱۱ همرزم شهید بابایی مهمون ما باشند.. ساعت ۹هم من و آقای حسینی هنوز روم نمیشه بگم سیدمجتبی خدایا .... وارد معراج الشهدا به نشان تو دستم نگاه کردم یعنی متاهل ... وارد اتاق مصاحبه شدم إ آقای حسینی اومده .. -سلام خوب هستید سید:ممنون خانم گل شما خوبی؟ -ممنونم آقای حسینی سید:خانمم آقای حسینی چیه آخه؟ من و شما محرمیم ۱۰ روز دیگه عقدمونه .. حالا سیدجان پیشکش حداقل بگو آقاسید .. -خب من خجالت می کشم .. سید:من فدای خجالتت بشم از شما آقاسیدم مقبوله .. سرلشگر محمدی ب گوشی آقاسید زنگ زد که نزدیکه.. بعد از یه ربع سرلشگر محمدی وارد معراج الشهدا شد.. ضبط صوت و دوربین رو آماده کردیم قرار شد آقاسید سوالات بپرسه من یاداشت کنم ... سرهنگ محمدی:خب من درخدمتم اول خودمون رو بهم معرفی کنیم ..!!! سید: من سیدمجتبی حسینی ام سرلشگر پاسدار ایشونم خانم جمالی همسرم هستن سرلشگر:سلامت باشید بسم الله شروع کنیم . . . بسم الله ... سید:آقای محمدی خودتون رو معرفی کنید! سرلشگر:من سرلشگر بازنشسته ارتش سعید محمدی هستم .. از همرزمان شهید بابایی 🌷 سید:سرلشگر از شهید بابایی برامون بگید! سرلشگر: زندگی نامه: عباس بابایی (۱۳۲۹ - ۱۳۶۶) عباس بابایی، در سال ۱۳۲۹ در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. وی دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد. بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و پس از بازگشت با ورود هواپیماهای پیشرفته اف - ۱۴ به نیروی هوایی، وی که جزء خلبان‌های تیز هوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف - ۵ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف - ۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد. 📎ادامه دارد ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی با حاج خانم به سمت آزمایشگاه راه افتادیم.. گفتن که جواب آزمایشا فردا صبح آمده است .. بعد از گرفتن جواب آزمایش راهی خرید حلقه شدیم دو تا رینگ ساده .. عاشق سادگیشون بودم.. با بنیاد شهید هماهنگ شد که سفره عقدمون کنار مزار بابا باشه .. سید تمام اصرارش این بود یه عالم خطبه عقدمون رو بخونه .. برای همین به وسیله سید محمد (پسرعمو سید مجتبی) تونستیم برای ولادت قمر بنی هاشم با حجت الاسلام علم الهدی از علمای مشهد هماهنگ کنیم ... بالاخره روز عقد رسید .. استرس داشتم یا هیجانم زیاد بود!! خودمم نمیدونم !! ولی ضربان قلبم خیلی زیاد بود.. باورم نمیشد قراره منو سید بشیم همسفر بهشت .. مطهره و محدثه و زینب و حنانه گوشه های تورم رو گرفتن .. فرحنازم در حال قند سابیدن .. سید قران رو سمتم گرفت بوسیدمش و بازش کردم سوره ی نور اومد.. همزمان چشممون به ایه افتاد : (مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک) لبخندی از روی عشق نثار هم کردیم ... عروس رفته گل محمدی بیاره وااای خدایا ... عروس رفته گلاب محمدی بیاره ... و بالاخره بار آخر ... .... و صدای لرزون خودمو کنترل کردم و آروم کلمات رو به زبون آوردم : با استعانت از آقا امام زمان(عج) و با اجازه پدرم و برادرم بله . . . صدای صلوات کل محوطه رو پر کرد اشک تو چشمای مادرم حلقه زد ... بعد از خونده شدن خطبه سیدمجتبی دستمو تو دستش گرفت و حلقه رو دستم کرد ... اولین بار برخورد چه شیرین و خجول شد ... بعد از عقد زن عموی آقاسید بهم نزدیک شد و گفت رقیه جان این دوستت محدثه قصد ازدواج داره ؟ برای سید محمد می خوام ... محدثه خیلی دوست داشت همسرش طلبه باشه .. آره زن عمو قصد ازدواج داره.. انقدرم دختر خوبیه .. زن عمو : پس شماره خونشون رو بده .. بله حتما ... خندم گرفته بود ظاهرا عقد ما باعث شد این محدثه هم مزدوج شه !! سید گفت بریم تپه نورالشهدا ... با همون لباسا راهی تپه نورالشهدا شدیم ... شهدا من آغوش پدرم رو ندیدم .. همسرمو خودتون حفظ کنید .. حالم حال عجیبی بود .. با حضرت دلبر در مرکز دلبری بعد از تپه نورالشهدا به سمت خونه ما حرکت کردیم .. مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود ... خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد .. پیش حسنا نشسته بودم ژن دایی .. -جانم عزیزم ! میجم شما دایی جونو خیلی دوشت دالید؟ حسنا می خنید .. به سید نگاه کردم که می خندید فهمیدم اون این بچه رو فرستاده ... -آره عزیز زن دایی ،خیلی دوسش دارم ... بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش برق زد. تورو خدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری می کنه ... ساعت ۱۱ شب همه رفتن .. داشتم تو اتاق روسریم رو باز می کردم ... که در زدن .. تق تق -بفرمایید حسین وارد اتاق شد. چهره اش فوق العاده غمگین بود -داداش چرا ناراحتی ؟ چی شده ؟ حسین :رقیه بشین حسین:این حرفا رو باید پدر بهت می گفت .. اما حالا که نیست وظیفه منه نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم ... ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیکتره سید مجتبی مردتوه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی ... باید مرکز آرامش باشی باید مرکز آرامشت باشه آقای حسینی و آقاسیدو بریز دور الان باید بگی مجتبی جان ، سیدجان ... آقا سیدم باشه برای جمعتون باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری. . سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش می دادم به حرفاش. مشکلت رو باید اول به اون بگی اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی ... سید پسر عالیه خوشبختت میکنه ... یاعلی شب بخیر ... حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد . چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم نا خودآگاه گوشیمو برداشتم و اسم مجتبی رو از آقای حسینی به سیدمن تغییر دادم ... یهو گوشی تو دستم لرزید سیدمن ... خخخخ سید:سلام خانمم خوبی؟ -مرسی شما خوبی؟ سید:شمارو دارم عالیم _با لبخند گفتم سلامت باشید .. سید:قربونت بشم خانومی خودم ... فردا حاضر باش میام دنبالت بریم یه جایی .. -کجا ؟!!! سید:فردا میفهمی شبت زهرایی عزیزم _همچنین کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم؟!!! 📎ادامه دارد . . . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
. ✍ 💯% باما و در کنارما میلیونر شو ، در 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ✍ 💯% تو هم اگه میخوای پولدار شی بیا در 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ✍ 💯% برای پولدار شدن دیر نیست ، بیا در 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ✍ 💯% ما توانستیم ، تو هم میتونی ، بیا در 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ✍ 💯% تو هم میتونی پول پارو کنی ، حتما سری بزن #یک_سوال_کردن_ضرر_نداره . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست ششم https://eitaa.com/zekrabab125/31665 💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست هفتم https://eitaa.com/zekrabab125/32865 💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/33002 💚💚💚💚💚
♦️♦️♦️ شروع رمان مذهبی بنام 👇👇👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 1 تا 5 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32982 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 6 تا 10 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/33005 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 11 تا 15 👆👆