هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت189 برگرد ... بی توجه به حرفم راهشو ادامه داد ... نگاش کردم -سبحان برگرد
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت190
وقتی پدرم گفت دختر خوب و از خیابون پیدا نمیکنن گوش ندادم و رفتم سراغش ...
خیابونی نبود ولی از خیابونا جمعش کردم ... هرزگی همیشه به همخوابگی با چند نفر
نیست ....بکر بودن به داشتن باکرگی نیست ...
من دختری رو انتخاب کردم که همه گفتن هرزه ... بکر نیست ....
گفتم هست ...گفتم عاقلم ... بالغم ... میخوامش و باید داشته باشمش ...
نیشخندی زد ...
-یبار به داییم گفتم حتی اگه خدا نخواد میخوامش ...
خواستم و خواستم و ماله من شد ولی کاش هیچ وقت نمیشد ...
معادله های زندگیمو بهم زدو رفت ... جوری دستمو گذاشت تو حنا و در دهنمو گل گر فت که آخم نتونستم بگم ...
نه تونستم از خدا گله کنم نه از بقیه ... من موندم و خودم و عشقی که خیانت کرد بهم ...
به اینکه خودمو خلاص کنمم فک کردم ... به ظاهر آدم قوی بودم ولی وقتی همه غرورت له میشه ... احساست به گند کشیده میشه و تنهایی میشه رفیق گرمابه و گلستانت قوی بودن رنگ میبازه ...
عین تو منکر بودن خدایی شدم که بودو فقط من نمیدیدم ... خواستم قید همه کس و همه چی و بزنم ولی سها رو دیدم ...
سهایی که یه نشونه بود ... سهایی که برای من خود خدا بود روی زمین ...
شاید خیلیا رو ازت گرفته ولی ببین چیا بهت داده ...
اگه من ... اگه این کلینیک یه نشونه ایم نادیدمون نگیر ... تو وقت داری برای زنده بودن
و زندگی کردن ...
پناه شاید حکمت اسمت همین باشه ... پناه ببری به خودش تو اوج بی پناهیات ...
]وم کرد حرفاشو و منوو از آغوشش کشید بیرون ... "توکل به خودت" زیر لب گفت و دنده رو جا به جا کرد ...
چشممو بستم و سرمو تکیه زدم به پشتی صندلی و رفتم سمت تقدیری که برام رقم زده
یک سال و نیم بعد
بی توجه به زنگ در که تند تند و پشت سر هم زده میشد خط چشمم و کشیدم و رژ
گونمو زدم ...
نگاهی توی آینه به خودم کردم تا از همه چی مطمئن بشم ...
لباس مشکی که از جلو تا روی زانوم بودو دنباله کمی از پشت داشت و پشت گردنی بود ....
ساده و شیک بود ...
موهامو سشوار کشیده بودم و ریخته بودم دورم و آرایش ملایم و سنگین رنگینی کرده
بودم ...
امروز ومیتونستم بزرگترین روز زندگیم بدونم .....
شنل بافتنی نازکمو انداختم دور شونه هامو و کیفمو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون ...
درو که باز کردم با دیدن چشمای برزخی سبحان خندم کمی ماسید ...
-دقیق بیست دیقس دارم در میزنم ...
شونه ای براش بالا انداختم ...
-منکه گفتم زودتر از نیم ساعت آماده نمیشم
با حرص راه افتاد سمت آسانسور
-باید دهن اونیکه که گفته زنا ناقص العقلن و بوسید ... لابد یه چیزی میدونست که هم
چین حرفی زده دیگه ...
خندیدم و کنارش ایستادم
-بله بله شما درست میگید جناب ...
با حرص گفت
-فقط بلدی فس فس کنی ... (نگاهی به ساعت روی مچ دستش کرد)تا برسیم دیر شده ..
.
بی خیال شونه ای براش بالا انداختم و موهامو توی آینه آسانسور درست کردم ...
-میتونستی از یه روز قبل ترش بگی تا این همه معطل نشی ...
-عذر میخوام ماد مازل نمیدونستم که شما رو باید از سه چهار روز قبل خبردار میکردم ...
از آسانسور زدیم بیرون و چشمم به سهایی افتاد که پشت فرمون ماشین داشت بازی می
کرد ...
-انقد غری نباش بابا یکم قری باش ...
نتونست خنده شو با این حرفم پنهون کنه ....
سوار ماشین شدیم .... سها خودشو پرت کرد تو بغلم ...
نشوندمش روی پام ...
-خب حالا کجا میخوایم بریم ...
سها دستاشو کوبید بهم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت190 وقتی پدرم گفت دختر خوب و از خیابون پیدا نمیکنن گوش ندادم و رفتم سراغش ..
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت191
بابا گفت نگم سوپرایزه
جوریکه خودش بفهمه دارم بهش یاد آوری میکنم اشتباهشو گفتم
-خب این سوپریزه که باباتون گفتن چیه ؟!
سبحان با خنده مردونه ای گفت
-سوپرایز
-بله همون ... جدی مناسبت امشب چیه ؟
چشمکی بهم زد
-میفهمی خودت ...
نگاهی به آدرس خیابون کردم
"خیابان 15لامینا"
با توقف ماشین جلوی رستوران تالیونت با تعجب نگاهی به سبحان کردم که ساکت بود
....
البته حدسشم میزدم همچین برنامه ای داره ولی دیگه نه تو رستورانی به معروفی تالیونت ..
سبحان پیاده
شدو اومد در سمت منو باز کرد
-پیاده نمیشیدخانوما
سها رو از بغل من گرفت و روی زمین گذاشت ...
دستشو گرفت و با دست دیگش به من اشاره کرد که برم داخل ...
جلو تر از هردو وارد رستوران شدم که یدفعه صدای دست زدن از گوشه کناررستوران بلند شد ... با تعجب نگاهی به درو اطرافم کردم ...
همه سرپا ایستاده بودن و داشتن برام دست میزدن ...
یه آن خشکم زد ... با دیدن سامانی که سرپا ایستاده بودو داشت برام دست میزد ...
نگامون خیره بهم بودو اصلا متوجه سرو صدا های اطرافم نبودم ....
با دیدنش انگار مشاعرم و از دست داده باشم حس کردم تنم توانایی هیچ حرکتی و نداره ...
با زمزمه ای که توی گوشم پیچید یدفعه به خودم اومدم ...
-خیلی تبریک میگم خانوم ...
خواستم بچرخم سمتش که نگام به چرخ دستی بزرگی افتاد که دوتا پیش خدمت داشتن
حملش میکردن و روش یه کیک بزرگ به شکل کتابای قدیمی بود ...
گیج و متعجب نگامو بین همشون میچرخوندم... چشمم به نوشته های زیبای روی کتاب
افتاد ...
"از یاد رفته
بهترین کتاب سال به انتخاب سایت گودریدرز"
دهنم از فرط تعجب باز مونده بود ... انگار نمیتونستم نوشته ها رو تجزیه وتحلیل کنم .
.. رو به سبحان کردم
-ایـ... ایـ.. این...
لبخند گرم و مهربونی به روم پاشید
-تبریک میگم خانوم
جیغ خفه ای کشیدم و دستمو گذاشتم روی دهنم ...
چشمام از هیجان پر از اشک شده بود ...
حتی اگه خوابم بود نمیخواستم از این خواب بیدار بشم ...
شاید نهایت آمال و آرزوهام یه روزی همین بود ولی انقدر برام دورو دراز بود که حتی
یک بارم نخواستم بهش فکر کنم ...
همه قدر دانیمو ریختم توی نگاهمو به سبحانی نگاه کردم که امشب و برام تدارک دیده
بود ...
اشکایی که میریختم غیر ارادی بود ...
شاید هیچ اشکی به زیبایی اشکی که میون خنده هات میریزی نباشه ..
رز اومد کنارم
-وایی ببین کوچولومون و از ذوق چه گریه ای میکنه ....
محکم بغلش کردم ... شاید امشب پر خاطره ترین و زیبا ترین شب زندگیم باشه ...
هیاهوی جمع و تبریک گفتناشون ... همه و همه رو با خنده هایی که چاشنی گریه قاطیشون بود جواب میدادم . ..
تو بغل حسنا از ذوق بالا پایین میپریدم ...
-تبریک میگم بهت ... مثله همیشه عالی بودی ...
دستام یخ زد ولی خودمو گم نکردم ... با لبایی که اینبار به زور کش داده بودم به روش
لبخندی زدم
-ممنون ... مرسی که این همه راه و اومدی ...
باصدایی پایین گفت
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت191 بابا گفت نگم سوپرایزه جوریکه خودش بفهمه دارم بهش یاد آوری میکنم اشتباهش
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت192
کمترین کاری بود که میتونستم برات انجامش بدم ...
سریع نگامو دزدیدم .... حال خوش امشبمو نمیذاشتم هیچ خاطره ناخوشی خراب کنه ... نمیذاشتم زحمتایی که سبحان امروز برام کشیده به باد بره ...
امشب از اون شباس که میخوام فازم فراموشی باشه .... بی خیالی باشه ...
خودم باشم و دوستام ... خودم باشم و موفقیتم ... خودم باشم و دلخوشیام ....
امشب شب منه ... میخوام امشب فقط خود من مهم باشم
انگار بیشتر میزای اون رستوران امشب برای من رزرو شده بود...
همه بودن ... همه و همه .... از دوستای قدیمیم تا دوستای جدیدم ... از استادای دانشگاهم تا ناشر کتابم ...
نگام و بین همشون چرخوندم و رسوندم به مردی که شایدپا به پای سها برای منم پدری
کرد .. حامی شد ... پشت شد ... پناه شد ...
میون صحبتاش با سابین سرشو بالا آوردو نگامو رو هوا زد ... لبخندی به روم پاشید و اومد سمتم ..
-همه چی باب میلتونه ماد مازل ؟نمیدونستم میتونه نهایت قدر دانیمو از چشمام بخونه یا نه
-ممنونم سبحان ... بابت همه چی ممنونم ...امشب فوق العاده ترین شب زندگیم بود ...
فشار آرومی به بازوم وارد کرد
-حالا مونده تا هدیه اصلی رو بگیری ...
گیج تر نگاهش کردم...
هدیه ؟
لبخندی زدو روبه روم ایستاد
-امروز رفته بودم پیش دکترت ...
منتظر نگاهش کردم ...چشماش برق میزدو به وضوح کلمه جذابیت و تو وجودش صرف
میکرد...
صداش از هیجان میلرزید ...
-گفت بالاخره بعد این همه وقت توی چند آزمایش اخیرت ...
نفس عمیقی کشید و فشار انگشتاش دور بازوهام شدید تر شد ...
گفت بالاخره جواب داد ... بدنت داره به درمان جواب میده ...
حتی به ثانیم نکشید قطره اشکی که سر خورد روی گونم ...
-چـ..چـی...
-بالاخره همه چی داره روبه راه میشه ... بدنت شروع کرده به پادتن سازی ...
دکترت گفت این یعنی امیدی هست که توام یکی از اون یه ملیون نفر باشی ...
نفس کشیدن یادم رفته بود انگار ... با صدا بازدمامو بیرون میدادم ....
-مرسی ... مرسی...مر...
-هی هیچی نگو ... بهتره به مهمونات برسی ...
از کنارم رد شدو گذاشت تنهایی خوشی امشب و تو وجودم حل کنم ...
دیگه از بعد شنیدن خبری که بهم داد عین روح سرگردان بودم ... بی حرف فقط اینور او
نور میرفتم و بی بهونه قهقه میزدم
مهمونی تموم شد و هر کدوممون حکایتمون شد حکایت نخود نخود هر که رود خانه خود ...
کنار در ورودی ایستاده بودم و از هر کدوم مهمونا تشکر و خداحافظی میکردم...
چشمم به سبحانی بود که داشت لباس سها رو تنش میکرد ...
-بازم تبریک میگم ..
چرخیدم سمتش ... هنوزم ته مونده های احساسی که بهش داشتم عین آتیش زیر خاکستر داغم میکردن ..
-و من بازم ممنونم ... واقعا زحمت کشیدی ..
کلافه این پا و اون پا کرد ... دستی به پشت گردنش کشید
-میگم ... میگم موافقی بریم یه دوری بزنیم باهم و بعدم من برسونمت ...
ابروهام ناخداگاه بالا رفت
-تو برسونیم ؟
سویچ توی دستشو آورد بالا ...
-آره ... ماشین میثم دستمه ..
گیر افتاده بودم بین خواستن و نخواستن ... نمیدونستم برم یا نه ...
-فقط میخوام کمی باهم به یاد قدیما دور دور کنیم همین ..
دستپاچه دستی به موهای بازم کشیدم...
-با... باشه ..میام ..
چشماش برقی زدو چهرش باز شد .
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت192 کمترین کاری بود که میتونستم برات انجامش بدم ... سریع نگامو دزدیدم ....
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت193
پس من تو ماشین منتظرم ...
سری تکون دادم و اون از رستوران زد بیرون .. راه افتادم سمت سبحانی که داشت کتشو
تنش میکرد ...
با دیدنم گفت
-خب همه مهمونا رفتن ... کیفتو بردار که بریم کلی خستم ... نمیدونم برای چی دستپاچه بودم ..
-راستش ... راستش سامی گفت که ...
نگاه پر نفوذ و دقیقشو انداخت توی چشمام و من نگامو دزدیدم ...
-گفت باهم بریم ...
-آها ...
نگاش که کردم حس کردم یه ردی از دلخوری نشست تو چشماش ولی با لحنی عادی گفت
-باشه ... مواظب خودت باش ...بازم موفقیتتو بهت تبریک میگم ... منو سها میریم ...
خواستم دهن باز کنم که لبخندی به روم زدو دست تو دست سها از کنارم رد شد ...
حس عذاب وجدان خاصی تو جونم ریخت ...همه زحمتای امشب و اون برام کشیده بود
و حالا بی اینکه حتی به نحو احسن ازش تشکرم بکنم داشتم میرفتم دور دور شبونه به
یاد قدیمام ...
ساکت توی ماشین کنارش بودم و اعتراف این حرف که بوی عطرش هنوزم نفس گیر بود
کمی آزارم میداد ..
با ایستادن ماشین نگاهی به خیابان خلوت انداختم نفسمو با صدا دادم بیرون...
نگاه اونم به رو به رو بود ..
-خوبی ؟
-خوبم
-اوضاع روبه راهه ...
نگام خیره به چراغ خیابون بود که انگار داشت تو آخرین روزای سال اولین برفا رو میدید
...
-میبینی که همه چی آرومه ...
-دلم تنگت بود ...
اینبار سینم سوخت از فسی که کشیدم و صدام آروم تر از همیشه بود ...
-شاید منم
صدای تک خنده مردونش تو گوشم پیچید
-میدونی پناه دیدن تو برام عین سایه میمونه وقتی دنبالشم ازم فرار میکنه و وقتی ازش
فرار میکنم دنبالم میدوئه ...
خندیدم ... بی صدا ... بی حرف ... نمیدونم دقیق چند دیقه مابینمون سکوت شد و کلی حرف نگفته لابه لای این سموت گ
م شد و جاشو داد به سه تا نقطه ...
همیشه این سه تا نقطه نشونی از بی حرفی نیستن ... گاهی مابین هر حد فاصل این فقطه ها کلی حرف ... کلی خاطره ...کلی تصویر از گذشته ها و خیالاتی از آیندمون خوابید ه ..
-اوضاع منم روبه راهه ... دارم زندگی میکنم .. نوا رو بزرگ میکنم ... به خاطر شروع تعطیلات بردمش ایران پیش مادرمه ...
همه چی رو به راهه اگه اصرارای مادرمو برای ازدواجم نادیده بگیرم ..
اینم شده سریال تکراری هر بار دیدن من و مامان ...
صدام انگار از ته چاه در میومد ..
-خب چرا ازدواج نمیکنی ... داری پیر پسر میشی ..
نگاه هردومون خیره به دونه های برفی بود که داشت آروم آروم میریخت روی شیشه جلوی ماشین
-میدونی پناه ... نمیدونم از کجا و چطوری شد که سر از زندگی هم در آوردیم ... اصلا نفهمیدم چی شد که این همه ذهنمو درگیر خودت کردی ....
اونقدری که هر بار اومدم فراموشت کنم دیدم عین یه غده هر چی انگولکت کردم که پا
کت کنم پر رنگ تر شدی ... بزرگ تر شدی...
دیگه کاری به یادتو و حس خودم ندارم ... بیخیال جفتشون شدم ... میخوام فقط زندگی
کنم .. آروم و بی دغدغه ... اگه باتو نیست بی تو ..
تن صداش آروم تر شد
-ولی دوست داشتم کنار تو باشه ... هیچکی برام مثله تو نمیشه ...
نگاش کردم و لبخندی به روش زدم
-دنیا بازی های خوبی در میاره سامان ... جرزن خوبیم هست ... هر کاری میکنه تا آخر
ش خودش برنده این بازی باشه ...
اینم قسمت ما بوده پس بیخیال ...
نگام کرد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت193 پس من تو ماشین منتظرم ... سری تکون دادم و اون از رستوران زد بیرون .. ر
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت194
تو از زندگیت راضی هستی ...
چشمامو بستم ... راضی بودم ؟... حتی نیازی به فکر کردن نبود ...
-آره الان راضی هستم
لبخند غمگینی زد
-خوشحالم برات ... نمیخواستم بیشتر از این کنار هم باشیم .. چراشو نمیدونستم ولی گفتم
-میشه بریم من خستم ...
بی هیچ حرفی راه افتاد ... نمخواستم سامان تکرار بشه ... نمیخواستم باز با یادش و حسرتش گند بزنه به حال خوش ا
مشبم ...
امشب شب من بود
با خدافظی ساده ای فقط دستشو فشردم و از ماشین پیاده شدم ... سامان حق زندگی دا شت اونم بی من ...
بعضی از آدما جاشون توی قلبمونه نه توی زندگیمون
کلیدو انداختم توی درو آروم چرخوندم
-سلام ...
تند برگشتم عقب ...
دستمو گذاشتم روی سینم
-وای ترسوندیم ... تو هنوز بیداری ...
خوابم نبرد ...
نگاهی به سرتا پاش کردم یه شلوار ورزشی ساده با تیشرت سفید ستش ...
نگاهی به در بسته خونش کردم
-سها خوابه ؟
سری تکون دادو خیره نگام کرد
درو باز کردم و کفشای پاشنه بلندمو از پام در اوردم
-میای تو؟!
دست به جیب بی هیچ حرف اضافه ای پا گذاشت توی خونه ...
پشت سرش اومدم و کیفمو گذاشتم روی اپن ...
-چایی ؟!
خودشو پرت کرد رو کاناپه و چشماشو بست...سیب گلوش بالا پایین شد
-چایی
چای سازو روشن کردم و اومدم توی پذیرایی کنارش نشستم ...
-چرا نخوابیدی تو که گفتی خسته ای ...
چشماش هنوز بسته بودو اون ته ریش مردونه و مژه های فر خورده مشکی و استایل
فوق العادش منو یاد مدلا مینداخت ...
-حرف داشتم
تعجب کردم
-با من ؟!!
-با تو ...
-خب ...
بی اینکه چشماشو باز کنه اومد حرف بزنه که صدای سوت چای ساز بلند شد ...
-بزار چاییمونو بیارم بعد ...
طبق عادتی که خودش عادتم داده بود چایی رو تو دوتا لیوان بزرگ ریختم و همراه قند
بردم و گذاشتم جلوش ... دست دراز کردم و لیوان خودمو برداشتم و تکیه زدم به کاناپه .
.. هنوز چشماش بسته بود
-خب ... بگو میشنوم .. چایتتم بخور سرد میشه ...
نفس عمیقی کشیدو آب دهنشو قورت دادو باز اون سیب گلوش بالا پایین شدو من نگام
خیره موند به صورتش ...
-امروز صبح که پیش دکترت بودم و اون حرفارو بهم زد به خودم جرئت دادم و حرفایی ر و که فک میکردم زدنشونم عقلانی نیست و به زبون آوردم ...
گفت سه سالی طول میکشه تا اگه درمان به صورت قطعی رو بدنت جواب داد مشخص
بشه ....
گفت بعد سه سال ممکنه خوب خوب شی یا ممکنه همینی باشی که الان هستی ...
پرسیدم وپرسیدم اونقدری که گفت راه انتقال بیماری حتی از زن به مرد نیم درصد در برا بره پنج درصده ...گفت تو زندگیت فقط شانس مادر بودن و ممکنه از دست بدی چون
ممکنه بچتم آلوده کنی
با اخمایی در هم نگاش کردم ... چی میگفت برای خودش ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت194 تو از زندگیت راضی هستی ... چشمامو بستم ... راضی بودم ؟... حتی نیازی به
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت195
منظورت چیه ...
صاف نشست و لیوانشو برداشت و نگاشو دوخت به بخار چایی که از لیوان بلند میشد ..
.
-بهم نگو خود خواهم ... نگو فرصت طلبم من فقط یه چیز و میخوام .... میخوام...میخو ام بهم فک کنی ...
امروز که با سامان رفتی یه چیزی ته دلم فرو ریخت ... نمیخوام سه سال که گذشت بازم با
هاش بری ... نمیخوام یه روزی حسرت چیزی و بخورم که امروز میتونستم بگم و نگفتم ...
برام مهم نیست سه سال دیگه جواب اون آزمایشا چی قراره باشه مثبت باشه یا منفی ...
من پیه همه چی و به تنم مالیدم
سه سال دیگه که جواب و گرفتی چه مثبت چه منفی به منم فک کن ... اگه قراره سالم با
شی و سامان قراره کنارت باشه بازم به من فک کن ...
چند سال پیش اشتباه کردم و انتخابم غلط بود ولی اینبار نه ... تو ...
تو درست ترین تصمیمی هستی که برای زندگیم گرفتم ... من بهت نیاز دارم ....
سها بهت نیاز داره ...
ما تو زندگیمون عادت کردیم به بودنت ... به داشتنت ...
یه حسی ته دلم میگه این قصه آخرش اونقدرام که همه فک میکنن تلخ نمیشه ...
من تورو انتخاب کردم ... حالا مونده تو ... سه سال فک کن ... به من .. به سها ... به سامان ... به زندگیت ..
مهم نیست انتخابت باشم یا نه ولی بدون تا قیام قیامت پشتتم ...
چند سال پیش که دیدمت شاید باورم نمیشد تا این حد برام مهم بشی ... عزیز بشی ...
پررنگ بشی ...
خیره نگام کرد و بلند شدلیوان به دست بلند شد...
-پناه امشب به من فک کن ... هر شب تا تموم شدن این سه سال به من فک کن ...
من پای همه چیت وایستادم تا اومدن جواب اون آزمایشا ...
چه مثبت باشه چه منفی ...
من چیزی برای ازدست دادن ندارم ... با اون بیماری هم تو میتونی زندگی کنی هم من با
تو ...
دلم میخواد این سه سال که تموم شد یه زندگی آروم و از نو کنارت شروع کنم ...
میخوام اگه قراره سامانی باشه منم کنارش گوشه ذهنت باشم ...
اومدم دهن باز کنم که دستشو آورد بالا و گذاشت روی لبم ....
نگاه مصممشو دوخت تو نگاهم
-وقتی میگم پای همه چی هستم یعنی هستم ... وقتی میگم دوست دارم یعنی تا آخرش
این دوست داشتنه رو دوست دارم ...
شناختمت که پا پس نمیکشم پس لب از لب باز نکن و جاش خوب به من و امشب فکر
کن ...
عقب عقب رفت ...
-به من و سها باهم فکر کن ...
به یه شروع دوباره با منی که پاتم فک کن ...
گفت و چرخید درو باز کرد و رفت ... منتظر نشد حرف بزنم ... نه بگم ... گله کنم ... رفت و من مات موندم سر جام ...
امشب انگار شب یلدای من بود که تموم شدنی در کار نبود ...
همه این بیست و پنج شیش سال زندگیم از جلو چشمام رد شد ...
هر ثانیه به ثانیش ... هر دیقه به دیقش ...
هزار تا علامت سوال تو ذهنم باقی موند و هزار چرای بی جواب....
همه آدمامجبور به زندگی کردنن و خودشون راهشونو انتخاب میکنن ... و هر دیقه از زندگیشون تاوان درست و غلط این انتخاباس
مادرم ... پدرم ... من ... حاج آقا پایدار ... سامان ... ارسلان ... سبحان ... زن سابقش ... سا بین ... حسنا ... برایان ... نمیدونستم آخر عاقب هر کدوم از آدمای قصه زندگیم به کجا میرسه و من فقط مسئول ا نتخابای خودمم ...
سامان همیشه جاش توی قلبمه ولی ازهمون خیلی وقته پیش جاشو دارم سعی میکنم با
خدا تعویض کنم درست مثله جمله همون پلاکی که خودش بهم هدیه داد ..."انی حبیب
ِمن احبنی"
من کسی رو دوست دارم که منو دوست داره ...
میخوام به خودم ی فرصت دوباره یه امید تازه بدم ... منتظر یه معجزه میمونم تو زندگیم ...
سبحان مرده ... مردیکه میمونه پای هر درست و غلطش ... پای حرفش ... دوست داشتن
ش .... نمیدونم جواب اون آزمایشا بعد سه سال چیه ولی هر چی باشه ... سبحان الویت
اول زندگیمه ...
وقتی به خودم میام و اون ته مه های قلبم زیرو رو میکنم احساسمو میبینم همیشه وقتی سبحان هست انگار که کس دیگه ای نیست ... من روحم جسمم سر تاسر زندگیم نیاز دارم به همچین مردی که عجیب بوی مردونگی میده ...
نگام از پنجره خیره آسمون سیاه شب موند که دونه های برف ازش دونه دونه پایین ریختن ...
میخوام به خودم فرصت بدم ... فرصت عاشقی با کسی و که خودت گذاشتیش سر راهم
... خودت کردیش یه نشونه برای راهم ...
اینبار دستمو ول نکن ... اینبار کمکم کن من به خودتو معجزه هات ایمان دارم . ..
سامان و خوشبختش کن ... بی من ...قلبمو آروم کن با سبحانی که آرامش بخشه جونمه ..
#پایان
#پریناز_بشیری
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفا
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
❣﷽❣
📣 #نصیحت_من_به_شما .
◼️ #ده_سال بعد #بيست_سال بعد بابت اینکه در این #پروژه #شرکت نكردی ، خیلیخیلیخیلی #افسوس میخوری تا بابت كارهايی كه كردی‼️
▪️ بحرف من بکن ضرر نمیکنی، اين روحيه تسليم پذيری را كنار بگذار ،
✍ با کمک خدا ،
👈آرزو كن ،
👈تلاش کن ،
👈جستجو كن ،
👈ثبتنام کن ،
👈بگرد ،
👈خرید کن ،
👈شادی کن ،
👈کشف کن ،
👈و ......
✍ در نهایت برای رسیدن به اهداف مهمت اشتیاق داشته باش ❤️
☑️ نظر من اینه در ( #پروژه_ثبتنام ) کن،
❗️...تا بعدها حسرت نخوری...❗️
‼️...درضمن پیشیمانی سودی ندارد...‼️
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
سلام دوستان بزرگوارم
انشاءالله از فردا رمانی بنام
( #منو_به_یادت_بیار )
خیلی جذاب و خواندنی
با 58 صفحه
در کانال قرار میگیرد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستوسوم ❤️ بنام : #منو_به_یادت_بیار 📝 نوشتهی : 📓 تع
﴾﷽﴿
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۱
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر دنیاست...
دل تو دلم نیست منتظر اون ساعتی هستم که جلوی آرایشگاه ایستادم و او با لباس سفیدش که همانند ماه شده است به سمت من می آید و برای خوشبختی همیشگیمون بهم لبخند میزنیم...
وقتی روبه رویم می ایستد و سلام می کند جوابش را می دهم و چند ثانیه بعد گرمی دستانش وجودم را گرم می کند ...
غرق رویای خودم بودم که صدای آرایشگر مانند ناخون های تیز که موهارا می کشد...من را از تفکرم بیرون کشید...
-خب آقا دوماد!! مبارکت باشه ان شاءالله که خوشبخت بشین و پای هم پیر بشین...
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
شانه را درون موهایم فرو برد و گفت:
-جسارتا آقا زاده چند ساله هستین؟؟
-بیست و پنج.
-به به. به ظاهر هم آدم مذهبی میایین...
-طلبه هستم.
با یک دستش شانه را درون موهایم گذاشت و با دست دیگرش برش های قیچی را روی موهایم پیاده کرد و ادامه داد:
-چه عالی!
و دوباره تکرار کرد:
-ان شاءالله که خوشبخت بشین...
-ممنونم به لطف خدا...
دست سکوتی چند ثانیه ای من را به خواب خیالاتم برگرداند...
امشب قشنگ ترین شب زندگیم خواهد بود...
فقط تا رسیدن به ساعت پنج لحظه شماری می کنم...
#ادامه_دارد...
@nasemebehesht 🌺
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
﴾﷽﴿ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۲
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
راوی:عروس👰
از روی صندلی بلند می شوم چرخی میزنم و به آیینه خیره می شوم...
لبخند معنا داری روی لب هایم نقش میبندد دستم را بالا می آورم و به ساعت مچی ام نگاهی می اندازم...
نفس عمیقی میکشم و غرق در رویا می شوم...
فقط چند دقیقه ی دیگر مانده تا منو و او ما شویم...
چقدر دلم بی تاب است...صدای این ثانیه هایی که میگذرد در ذهنم پخش میشود... به لباس عروسم خیره میشوم شبیه بخت بلند من سفید است...
در رویاهای خودم سیر میکردم که دستی مرا به زمان حال برگرداند ...
سرم را برگرداندم و این چهره ی دلنشین آرایشگر بود که به من نگاه میکرد:
-بشین عزیزم چقدر بی تابی میکنی!!! همش یک ربع دیگه مونده تا آقا دوماد برسه...
-نمیدونم چرا انقدر دلشوره دارم.
شیر آب را باز کرد و همانطور که دست هایش را می شست کمی صدایش را بلند تر کرد و ادامه داد:
-عادیه...همه ی عروس و دوماد ها همینطورین...اولین نفر نیستی!
ابروهایم را بالا انداختم و با نیمه لبخندی جوابش را دادم.
آرایشگر دستانش را با دستمالی که کنار میز بود خشک کرد و گفت:
-پس هر دو طلبه هستین؟
-بله درسته.
-چه جالب! ان شاءالله که خوشبخت شین...
-ممنونم لطف دارین.
اینبار این آرایشگر بود که به ساعت نگاه انداخت...
-آقا دومادتون دیر کردنا!
-نفسم را با نگرانی بیرون دادم و گفتم:
-سابقه نداره!! همیشه سر موقع میاد.
-میخوای یه زنگ بهش بزنی؟
-فکر خوبیه.
موبایلم را از روی میز برداشتم لیست مخاطبینم را بالا و پایین کردم و شماره اش را پیدا کردم.
صدای بوق پشت خط در گوشم پیچید...
-برنمیداره!
-حتما پشت فرمونه. بیا...بیا بشین الانه که دیگه بیاد...
برای بار آخر به ساعتم نگاه کردم.17:07 دقیقه!!
#ادامہ_دارد...
#گلچین مذهبی
این دو قسمت اول چون یه جورایی معرفی عروس و دوماد بود کوتاه بود...
#قسمت_بعدی 😊👇
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 راوی:عروس👰 از روی صندلی بلند می شوم چرخی میزنم و به آیینه خ
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۳
بی تاب شده بودم. گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ایستادم.
مرتب زمزمه میکردم:
-پس چرا نیومد...ای بابا دیر شده...نکنه اتفاقی افتاده باشه...گوشیشم که جواب نمیده...
به ساعت مچی ام نگاهی انداختم!
-ای بابا ساعت پنجو نیمه...
پلک هایم خیس شده بود و اشک درون چشم هایم خودش را به چپ و راست میزد...
آرایشگر از حال من بی تاب شده بود و مرتب دلداریم میداد...
-حتما تو ترافیک مونده...عصاب خودتو خورد نکن...بیا بشین...نگران نباش...
ولی صدایش فقط از گوش هایم میگذشت بی هیچ اثری!
شبیه درس های یک معلم سر کلاس یک دانش آموز خواب آلود!
تاب نیاوردم شنلم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم...
آرایشگر همانند گروگان گیر ها به دنبال من دوید:
-صبر کن اینطوری نمیشه بری بیرون وایسا...
جلوی در ایستادم نفسم را با شماره بیرون دادم و برگشتم...
-میگی چیکار کنم؟؟؟
-بالاخره یه خبری میشه دیگه!
همان لحظه صدای بوق ماشین عروس بلند شد...
به چهره ی آرایشگر نگاهی انداختم...
لبخندی زدو گفت:
-دیدی گفتم!
چادر سفیدم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم.
همین که چهره اش را دیدم از خود بی خود شدم:
-محمد رضا!!!!! چرا انقدر دیر کردی؟ ساعتو دیدی!؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی...نمیگی نگران میشم...
دستش را روی بازو هایم گذاشت و گفت:
-عزیزم آروم باش گوشیم سایلنت بود متوجه نشدم زنگ زدی...ببخش منو. الان اینجام ببین...توام کنارمی...
چشم هایم را بستم و نفسم را با شماره بیرون دادم:
-الان خوبی؟؟؟
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبم...
-پس بخند.
لبخندی زدم و گفتم:
-دیگه هیچوقت اینطوری منو بی خبر نذار.
-چشم.
آرایشگر که جلوی در ایستاده بود و از رسیدن من به مرادم خوشحال شده بود...گفت:
-براتون آرزوی خوشبختی میکنم...
دستم را به نشانه ی تشکر بالا بردم و گفتم:
-ممنونم خانم و بابت دلهره هایی که باعثش شدم عذر میخوام خداحافظ...
سرش را تکان داد و گفت:
-به سلامت...
سوار ماشین شدیم و به سمت تالار راه افتادیم.
#ادامہ_دارد...
#میان_این_همہ_ضمیر_من_عاشق_تو_شدم❤️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳ بی تاب شده بودم. گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ایستادم. مرتب ز
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۴
اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم...
نگاهی به محمدرضا انداختم لبخندی زدم و سکوت را شکستم:
-امشب... بهترین شب زندگیمه...
نیمه لبخندی زدو گفت:
-فاطمه زهرا؟؟
-بله؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟
-جان؟
-صدام کردی...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-خیلی دوست دارم.
لبخند عمیقی زدم وگفتم:
-منم همینطور...امشب دیگه تموم رویاهامون به حقیقت تبدیل میشه...
-درسته... هرچی تا این مدت تو رویاها میساختیم...حالا تو حقیقت میبینیم...
-ان شاءالله...محمدرضا؟
-بله؟
-دیگه خیلی نزدیکه که برسیم میخوام قبلش یه قول ازت بگیرم...
-چه قولی؟؟
-هیچوقت و تحت هیچ شرایطی منو فراموش نکن...
دستم را گرفت و گفت:
-قول میدم...
لبخند رضایت بخشی روی لب های هر دوی ما نقش بست...
جلوی تالار رسیدیم. محمد رضا از ماشین پیاده شد و در را برای من باز کرد هجوم مهمون ها به سمت ما باور نکردنی بود همه خوشحال بودن و تبریک میگفتن...
+الهی که خوشبخت شین عزیزم...
+ان شاءالله پای هم پیر شین...
+قربون دختر گلم برم...
دست محمد رضا را گرفتم و باهم وارد تالار شدیم...
مرد ها قسمت مردانه و خانم ها هم قسمت زنانه...
وارد سالن که شدیم همه برایمان بلند شدند...
صدای دست و جیغ و سوت تمام سالن را پر کرده بود...
محمدرضا چادر سفیدم را از سرم برداشت و بعد به دنبال آن تور را از صورتم کنار زد...
به هم لبخند هدیه دادیم و روبه مهمان ها قدم برداشتیم...
دور تا دور سالن چرخیدیم و با مهمان ها سلام و علیک کردیم...
#ادامہ_دارد...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴ اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵
بچه های قدو نیم قد دور من میچرخیدند و میخندیدند...
آنقدر خوشحرال بودیم که در پوست خودمان نمیگنجیدیم...
بعد از سلام و علیک سمت نشیمن گاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم. مهمان ها هم سر جای خودشان مستقر شدند...
بعد از مدتی که کنار هم بودیم مولودی خوان یک بیت شعر خواند و بعد آقای داماد را به سالن مردانه دعوت کرد:
-بسم الله الرحمن الرحیم...
نشد یک لحظه از یادت جدا دل...زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل!
خب از آقای داماد تقاضا میکنیم که در صورت تمایل به سالن مردانه تشریف بیارن تا از حضور گرمشون استفاده کنیم.
من_بلند شو...خانم ها هم خیلی دوست ندارن دوماد توی قسمت مردونه بمونه😄
لبخندی زدو گفت:
-اینم چشم.
محمد رضا بلند شد و من هم بدرقه اش کردم...
بعد از رفتن محمد رضا به سالن مردانه دور من پر شد از دوست و آشنا... هرچی از خوش گذرونی امشب بگم کم گفتم...
ادامه دارد.....
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستوسوم ❤️ بنام : #منو_به_یادت_بیار 📝 نوشتهی : 📓 تع
.
📣کلیک کنید برای صفحه اول👆
❤️ رمان : #منو_به_یادت_بیار