.
💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
💚 برای خواندن اولین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #پــــناه ) کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/13374
💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #سجده_عشق ) کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/15243
💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #تاپروانگی ) کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/15901
💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #فرار_از_جهنم )کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/17199
💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #مردی_در_اینه )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/22872
💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #مردی_در_اینه )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/19607
💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #هادی_دلها )کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/20317
💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #فنجانی_چای_باخدا ) 122 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/21209
💚برای خواندن نهومین داستان بلند بنام↘️
رمان( #اینک_شوکران ) 51 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/23895
💚برای خواندن دهومین داستان بلند بنام↘️
رمان( #کف_خیابان ) 98 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/24674
💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #دختر_شینا ) 265 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/27860
💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #راز_کانال_کمیل ) 53 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/27901
💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #مبارزه_با_دشمنان_خدا ) 72 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/28450
💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #دختران_آفتاب ) 171 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/28891
💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #مـــرد ) 75 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #علمدار_عاشق ) 50 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/31369
💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #آخرین_عروس ) 33 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/32361
💚برای خواندن هجدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #پسر___نوح ) 66 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/32974
💚برای خواندن نوزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #مجنون_من_کجایی ) 36 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/32963
💚برای خواندن بیستم داستان بلند بنام↘️
رمان( #دایرکتیها ) 36 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/33097
💚برای خواندن بیستویکم داستان بلند بنام↘️
رمان(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)27قسمت👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/33139
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست هفتم
https://eitaa.com/zekrabab125/32865
💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣
🔸 عزيزان من.!
💠آينده مال شماهاست،
💠اميد آيندهى خانواده و اطرافیان شما هستيد؛
💠بايد خيلى مراقب باشيد.
💠درست است كه جوان اهل عمل است،
💠اهل فعاليت است،
💠اهل تسويف و امروز به فردا انداختن كار نيست،
💠اما بايد مراقب بود که دیر نشود .
❣❣دوست مشهدی
🌀شک و تردید رو بذار کنار و برای یک بار هم شده درست تصمیم بگیر
✍و با مشاور صحبت کن ، یکی دو ساعت وقت بزار ضرری که ندارد
✍خوب بود، خوشت آمد، شرکت کن
✍خوب نبود، خوشت نیامد، ضرر نکردی
✍برای بهتر شدن تلاش کردی
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
با ما بروز باشید،
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت21 با نگاه عصبی چرخیدم سمت پناه نگاه آتیشیمو دوختم تو چشماش -بله سوخت به ل
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت22
پناه
نفس عمیقی کشیدم ... هوا خیلی سرد تر از اونی بود که فکرشو میکردم ... نگام به بخارایی بود که از دهنم بیرون میومدن ...لبه های کاپشن نیم تنه شیری رنگموبهم نزدیک تر
کردم و نگاهی به آدرس توی گوشی و به خونه رو به روم انداختم ...
از بیرونش معلوم بود خونه آدم حسابیاس ...
نگامو تو کوچه چرخوندم و از روی جوب پریدم اونور و رفتم دم در خونشون .... نگاهی
به پلاکش کردم و چشم گردوندم بین زنگای آیفونشون ... اسمی روش نبود حدس میزدم
هر چهار طبقش ماله خودشون باشه ...
دل و زدم به دریا و زنگ طبقه اول و فشار دادم .... هوا حسابی سوز داشت ...دستامو مشت کردم و آوردم نزدیک دهنم ....
-کیه؟...
سریع چرخیدم سمت آیفون ...
-سلام ...بخشید با آقای حسین پور کار داشتم ...
-کدوشون؟!
-سامان ...سامان خان
-چیکارشون دارین؟...
همیشه بدم میومد از آدمای فضول .... حدس زدم شاید مادرش باشه ولی از لحن دوم شخصی که به کار برد یکم شک به دلم افتاد سعی کردم با خشرویی جوابشو بدم
-با خودشون کار داشتم ...تشریف دارن؟..
کمی مکث کرد ...فک کنم داشت از پشت اون آیفون تصویری قیافه منو سیاحت میکرد
بله هستن منتها تو واحد خودشونن .....طبقه سوم ...
-ممنون
دستم و بردم سمت زنگ سوم و فشار دادم ....خبری نشد ... عقب عقب رفتم و نگاهی
به طبقه سوم انداختم که انگار چراغاش خاموش بود ... به لطف در نرده ای مانندشون م
یشد حیاطشونو دید که ماشینشم تو حیاط پارک بود ... یبار دیگه دستمو روی زنگ فشار
دادم اینبار کمی طولانی تر ...
جواب ندادنش داشت کفر منو در می آورد...میخواستم سریع تر شر این پسره از سرم وا
شه ... آدم متعادلی به نظر نمی اومد ... سر همینم همه پس انداز دو سال گذشتمو یه رو
زه به باد دادم .... پاکت توی دستمو فشار دادم ... سه ملیون تومن پول گوشی داده بودم
که سر سهل انکاری اون همه پس اندازمواز چنگم در آورده بود ...
-بلـــــــــه....
صدای عصبیش که تو آیفون پیچید باعث شد سریع به خودم بیام و دستمو از روی زنگ
بردارم ...
-سر آوردی مگه ....
از صدای خش دارش احتمال نودو نه درصد دادم خواب بوده .... سعی کردم خودمو نبازم
سرفه ای کردم تا راه گلوم بازشه
-جناب حسین پور خطیب هستم میشه چند لحظه تشریف بیارین پایین ؟
انگار با شنیدن صدام استپ کرد ... داشت توی سرش تجزیه تحلیل میکرد که این صدای
کیه لابد ...
رومو کامل چرخوندم سمت ایفون تصویری تا ببینتم ...
-تو؟!...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت22 پناه نفس عمیقی کشیدم ... هوا خیلی سرد تر از اونی بود که فکرشو میکردم ..
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت23
تشریف میارین یه لحظه ...
بی حرف آیفونو گذاشت ... صفحه گوشیمو آوردم بالا و دوربین سلفیمو فعال کردم ... از
زور سردی لپام گل انداخته بودولی ابروهای گره کردم خشنتر کرده بود قیافمو ..
با صدای لولای در سریع چرخیدم سمتش نگاه پر اخم و بهت زدش گیج سرتا پامو بررسی
کرد ... اخماش صدو هشتاد درجه بیشتر از من بود ...
یه گرم کن مشکی با شلوار ستش تنش بود ... زود تر از اون دهن باز کردم ...
-سلام
به جای جواب دادن سرشو برام تکون داد ... هیچ علاقه ای برای کش دادن صحبتم باها
ش نداشتم .... پاکت توی دستمو آوردم بالاتر و روبه روی صورتش گرفتم ...
گیج نگاهی به پاکت وبعد چشمای من کر د ... نگامو ازش دزدیدم از چشمای مشکیش با
اون مژه های پرش بدم میومد....
وقتی تو چشاش نگاه میکردی انگار زل زدی به یه چاه قیر ...
-چیه این؟
عین خودش خشک گفتم
-گوشیتون ... دقیقا مدله خودشه ... هرچند اتفاق امروز تقصیر شمام بود ولی در هر صو رت معذرت میخوام اینم برای اینکه بدهی بهتون نداشته باشم ... شمام انگار خیلی اون
گوشیتونو دوست داشتین
دستم داشت خسته میشد ولی انگار قصد گرفتنشو نداشت با تمسخر نگام کرد ... اون لبخند کجکیش رو عصاب بود
-مثلا خواستی بگی خیلی وضعت خوبه که شبش نشده عین گوشیرو خریدی آوردی ...خریدن اون گوشی برا من کار نیم ساعتم نیست
اخم کردم نگاهی بهش کردم و خم شدم پاکت گوشی و گذاشتم روبه روی در درست کنا ر پاش
-جناب امثال ما نیاز نداره چیزی و به کسی ثابت کنه ... آدمای با دست اشاره به سرتاپا ش کردم تازه به دوران رسیدم نیستیم ...
اینو گفتم و منتظر نشدم تا یه کلفت بارم کنه ...بلافاصله راه افتادم سمت سر کوچشون .
..سرعت قدمام انقد سریع بود که بی شباهت به دویدن نبود ... دستمو برای اولین تاکسی که از خیابون در شد بالا بردم و سوار شدم ...
حس بدم از مردا به خاطر خودم نبود مردای اطرافم مرد نبودن و دیدگاهمو عوض کردن
... از نزدیک ترین مردای زندگیم بگیر تا امیر ارسلان امیری و سامان حسین پور که دور
ترینشون بودن ...
امثال اینا مردایی بودن که از مرد بودن صدای کلفت و هیکل شیش تیکه و بازوهای پر عضلشو به ارث برده بودن نه غیرت و مردونگیشو...
حالم امروز ازش بهم خورد وقتی خیز برداشت سمتم شک نداشتم اگه شکوری جلوشو نمی
گرفت داشت میومد که یکی بخوابونه تو گوشم ....
نگامو دوختم به شهری که باز پشت چراغ قرمزش پر بودو پر بود پر بود ... واسه منی که
زندگی برام چراغ قرمز زده بودو چند سال بود داشتم پشت ترافیکش درجا میزدم این ترافیکای یه ساعته چیزی نبود که ...
حتی اون سیلی که امروز قرار بود بخورم و نخوردمم مهم نبود منی که پشت سرهم داش
تم از دست روزگار سیلی میخوردم ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت23 تشریف میارین یه لحظه ... بی حرف آیفونو گذاشت ... صفحه گوشیمو آوردم بالا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت24
در آسانسور باز شد ... گرمای آسانسور کمی گرمم کرده بود ولی شدیدا نیاز داشتم الان
کنار یه بخاری با آخرین درجه حرارتی ممکن بشینم....عادت به بستن بند کفشام نداشتم
و همیشه فرو میکردمشون تو کفشم با پای دیگم کفشامو در آوردم و هم زمان کلیدو تو
در چرخوندم تا درو هل دادم باز بشه گوشیم زنگ خورد
وارد خونه شدم و با پا درو بستم ... گوشیو از جیب کاپشنم در آوردم ...
با دیدن شماره افتاده رو صفحه نفسمو به سختی دادم بیرون .... کیفمو پرت کردم روی
مبل و تماس و رد کردم .... به ثانیه نکشید تلفن خونه زنگ زدو پشت بند بی توجهی من
رفت رو پیام گیر
-مهم نیست رد میکنی ...میدونی حرفمو هرجوری شده میزنم حتی به زور ... رفتم امروز
پیش ملک پور ... گفتم واسه خونه مشتری پیدا کنه تا یه هفته خالیش کن ....
یه لحظه انگار قلبم نحوه پمپاژ خونو فراموش کرد... حس کردم نفس کشیدن چقد سخته
....
-میدونم گفته بودم اونجا ماله توئه ولی به شرطها و شروطها .... اگه از خر شیطون اومدی پایین و فکر دورزدن منو از اون کلت انداختی بیرون که هیچ ... اون خونه که سهله
بهتر از اونجاشو برات میگیرم ولی اگه باز بخوای واسه من دم تکون بدی بد میبینی دختر جون ....
فکر اینکه حاج احمد پایدارو دور بزنی از کلت بنداز بیرون اون مدارک و بیار تا خونه رو
به نامت کنم و خانومی کنی وگرنه به روزی میندازمت که جای خانومی کلفتی خونه ای
نو اونو بکنی .... گوش کن بچه اونقدری مارخوردم تو این شهر که افعی شدم برا خودم
کاری نکن نیشت بزنم تا به خاک سیاه بشینی یه بچه یتیم شهرستانی و که خودم آدمش
کردم و چه به در افتادن با من .... آخرین باره میگم تا آخر این هفته وقت داری مدارک
و بیاری وپیاده شی ازخر شیطون تا سوار خر مرادت کنم وگرنه جولو پلاست و پرت میکنم تو خیابون هرچند چیزیم نداری که ....
صدای بوق کشیده تلفن منو یاد کشیدن ناخن روی تخته سیاهای مدرسه مینداخت تنم
مور مور میشد....
بد جوری داشت تو تنگنا میذاشت منو .... داشت گرو کشی میکرد ... سریع خیز برداشتم
سمت آشپز خونه ...
کارد میوه خوری و برداشتم و قالیچه کوچیک کرم رنگ با طرحای حلقه مانند قهوه ای ر و کنار زدم..... با کارد میوه خوری آروم کاشی سرامیک و بالا زدم .....
کاشی و برداشتم و کنار گذاشتم ....دست بردم و نایلون مشکی رنگ و کشیدم بیرون... چهار دست و پا نشستم روی زمین و بازش کردم .... برگه هارو ازش کشیدم بیرون ....میدو نستم زندگی وابسته به این برگه هاس .... برگه هایی که خبر از اختصلاص چند میلیاردی
حاج احمد پایدارو میداد... مستاصل روی زمین نشستم ....میترسیدم از در افتادن با این
جماعت گرگ صفت ...میترسیدم از آواره شدن تو این شهرو دست و پنجه نرم کردن با م
شکلات اونم تو بیکسی... میترسیدم از آدمی که اسم آدم و یدک میکشید ... من میترسیدم
از حاج احمد پایدارمیترسیدم از این مردو میخواستم فرار کنم از دستش از زیر نفوذ سایش که حس میکردم توی هر قدم به قدمی که توی وجب به وجب این شهر برمیدارم رو
سرم سنگینی میکنه ....
باید میرفتم ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿