eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 122 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚برای خواندن نه‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 51 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚برای خواندن ده‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 98 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 265 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 53 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 72 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 171 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 75 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 50 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 33 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚برای خواندن هجدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 66 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 💚برای خواندن نوزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 36 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 💚برای خواندن بیستم داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 36 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/33097 💚برای خواندن بیست‌ویکم داستان بلند بنام↘️ رمان(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)27قسمت👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/33139
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست ششم https://eitaa.com/zekrabab125/31665 💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست هفتم https://eitaa.com/zekrabab125/32865 💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️
هدایت شده از بایگانی پروژه
به ما بپیوندید ، پولدار شوید در. 👇👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام اینجا معجزه رو وارد زندگیت کن👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣ 🔸 عزيزان من.! 💠آينده مال شماهاست، 💠اميد آينده‌ى خانواده و اطرافیان شما هستيد؛ 💠بايد خيلى مراقب باشيد. 💠درست است كه جوان اهل عمل است، 💠اهل فعاليت است، 💠اهل تسويف و امروز به فردا انداختن كار نيست، 💠اما بايد مراقب بود که دیر نشود . ❣❣دوست مشهدی 🌀شک و تردید رو بذار کنار و برای یک بار هم شده درست تصمیم بگیر ✍و با مشاور صحبت کن ، یکی دو ساعت وقت بزار ضرری که ندارد ✍خوب بود، خوشت آمد، شرکت کن ✍خوب نبود، خوشت نیامد، ضرر نکردی ✍برای بهتر شدن تلاش کردی 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام با ما بروز باشید،
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت21 با نگاه عصبی چرخیدم سمت پناه نگاه آتیشیمو دوختم تو چشماش -بله سوخت به ل
پناه نفس عمیقی کشیدم ... هوا خیلی سرد تر از اونی بود که فکرشو میکردم ... نگام به بخارایی بود که از دهنم بیرون میومدن ...لبه های کاپشن نیم تنه شیری رنگموبهم نزدیک تر کردم و نگاهی به آدرس توی گوشی و به خونه رو به روم انداختم ... از بیرونش معلوم بود خونه آدم حسابیاس ... نگامو تو کوچه چرخوندم و از روی جوب پریدم اونور و رفتم دم در خونشون .... نگاهی به پلاکش کردم و چشم گردوندم بین زنگای آیفونشون ... اسمی روش نبود حدس میزدم هر چهار طبقش ماله خودشون باشه ... دل و زدم به دریا و زنگ طبقه اول و فشار دادم .... هوا حسابی سوز داشت ...دستامو مشت کردم و آوردم نزدیک دهنم .... -کیه؟... سریع چرخیدم سمت آیفون ... -سلام ...بخشید با آقای حسین پور کار داشتم ... -کدوشون؟! -سامان ...سامان خان -چیکارشون دارین؟... همیشه بدم میومد از آدمای فضول .... حدس زدم شاید مادرش باشه ولی از لحن دوم شخصی که به کار برد یکم شک به دلم افتاد سعی کردم با خشرویی جوابشو بدم -با خودشون کار داشتم ...تشریف دارن؟.. کمی مکث کرد ...فک کنم داشت از پشت اون آیفون تصویری قیافه منو سیاحت میکرد بله هستن منتها تو واحد خودشونن .....طبقه سوم ... -ممنون دستم و بردم سمت زنگ سوم و فشار دادم ....خبری نشد ... عقب عقب رفتم و نگاهی به طبقه سوم انداختم که انگار چراغاش خاموش بود ... به لطف در نرده ای مانندشون م یشد حیاطشونو دید که ماشینشم تو حیاط پارک بود ... یبار دیگه دستمو روی زنگ فشار دادم اینبار کمی طولانی تر ... جواب ندادنش داشت کفر منو در می آورد...میخواستم سریع تر شر این پسره از سرم وا شه ... آدم متعادلی به نظر نمی اومد ... سر همینم همه پس انداز دو سال گذشتمو یه رو زه به باد دادم .... پاکت توی دستمو فشار دادم ... سه ملیون تومن پول گوشی داده بودم که سر سهل انکاری اون همه پس اندازمواز چنگم در آورده بود ... -بلـــــــــه.... صدای عصبیش که تو آیفون پیچید باعث شد سریع به خودم بیام و دستمو از روی زنگ بردارم ... -سر آوردی مگه .... از صدای خش دارش احتمال نودو نه درصد دادم خواب بوده .... سعی کردم خودمو نبازم سرفه ای کردم تا راه گلوم بازشه -جناب حسین پور خطیب هستم میشه چند لحظه تشریف بیارین پایین ؟ انگار با شنیدن صدام استپ کرد ... داشت توی سرش تجزیه تحلیل میکرد که این صدای کیه لابد ... رومو کامل چرخوندم سمت ایفون تصویری تا ببینتم ... -تو؟!... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت22 پناه نفس عمیقی کشیدم ... هوا خیلی سرد تر از اونی بود که فکرشو میکردم ..
تشریف میارین یه لحظه ... بی حرف آیفونو گذاشت ... صفحه گوشیمو آوردم بالا و دوربین سلفیمو فعال کردم ... از زور سردی لپام گل انداخته بودولی ابروهای گره کردم خشنتر کرده بود قیافمو .. با صدای لولای در سریع چرخیدم سمتش نگاه پر اخم و بهت زدش گیج سرتا پامو بررسی کرد ... اخماش صدو هشتاد درجه بیشتر از من بود ... یه گرم کن مشکی با شلوار ستش تنش بود ... زود تر از اون دهن باز کردم ... -سلام به جای جواب دادن سرشو برام تکون داد ... هیچ علاقه ای برای کش دادن صحبتم باها ش نداشتم .... پاکت توی دستمو آوردم بالاتر و روبه روی صورتش گرفتم ... گیج نگاهی به پاکت وبعد چشمای من کر د ... نگامو ازش دزدیدم از چشمای مشکیش با اون مژه های پرش بدم میومد.... وقتی تو چشاش نگاه میکردی انگار زل زدی به یه چاه قیر ... -چیه این؟ عین خودش خشک گفتم -گوشیتون ... دقیقا مدله خودشه ... هرچند اتفاق امروز تقصیر شمام بود ولی در هر صو رت معذرت میخوام اینم برای اینکه بدهی بهتون نداشته باشم ... شمام انگار خیلی اون گوشیتونو دوست داشتین دستم داشت خسته میشد ولی انگار قصد گرفتنشو نداشت با تمسخر نگام کرد ... اون لبخند کجکیش رو عصاب بود -مثلا خواستی بگی خیلی وضعت خوبه که شبش نشده عین گوشیرو خریدی آوردی ...خریدن اون گوشی برا من کار نیم ساعتم نیست اخم کردم نگاهی بهش کردم و خم شدم پاکت گوشی و گذاشتم روبه روی در درست کنا ر پاش -جناب امثال ما نیاز نداره چیزی و به کسی ثابت کنه ... آدمای با دست اشاره به سرتاپا ش کردم تازه به دوران رسیدم نیستیم ... اینو گفتم و منتظر نشدم تا یه کلفت بارم کنه ...بلافاصله راه افتادم سمت سر کوچشون . ..سرعت قدمام انقد سریع بود که بی شباهت به دویدن نبود ... دستمو برای اولین تاکسی که از خیابون در شد بالا بردم و سوار شدم ... حس بدم از مردا به خاطر خودم نبود مردای اطرافم مرد نبودن و دیدگاهمو عوض کردن ... از نزدیک ترین مردای زندگیم بگیر تا امیر ارسلان امیری و سامان حسین پور که دور ترینشون بودن ... امثال اینا مردایی بودن که از مرد بودن صدای کلفت و هیکل شیش تیکه و بازوهای پر عضلشو به ارث برده بودن نه غیرت و مردونگیشو... حالم امروز ازش بهم خورد وقتی خیز برداشت سمتم شک نداشتم اگه شکوری جلوشو نمی گرفت داشت میومد که یکی بخوابونه تو گوشم .... نگامو دوختم به شهری که باز پشت چراغ قرمزش پر بودو پر بود پر بود ... واسه منی که زندگی برام چراغ قرمز زده بودو چند سال بود داشتم پشت ترافیکش درجا میزدم این ترافیکای یه ساعته چیزی نبود که ... حتی اون سیلی که امروز قرار بود بخورم و نخوردمم مهم نبود منی که پشت سرهم داش تم از دست روزگار سیلی میخوردم ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت23 تشریف میارین یه لحظه ... بی حرف آیفونو گذاشت ... صفحه گوشیمو آوردم بالا
در آسانسور باز شد ... گرمای آسانسور کمی گرمم کرده بود ولی شدیدا نیاز داشتم الان کنار یه بخاری با آخرین درجه حرارتی ممکن بشینم....عادت به بستن بند کفشام نداشتم و همیشه فرو میکردمشون تو کفشم با پای دیگم کفشامو در آوردم و هم زمان کلیدو تو در چرخوندم تا درو هل دادم باز بشه گوشیم زنگ خورد وارد خونه شدم و با پا درو بستم ... گوشیو از جیب کاپشنم در آوردم ... با دیدن شماره افتاده رو صفحه نفسمو به سختی دادم بیرون .... کیفمو پرت کردم روی مبل و تماس و رد کردم .... به ثانیه نکشید تلفن خونه زنگ زدو پشت بند بی توجهی من رفت رو پیام گیر -مهم نیست رد میکنی ...میدونی حرفمو هرجوری شده میزنم حتی به زور ... رفتم امروز پیش ملک پور ... گفتم واسه خونه مشتری پیدا کنه تا یه هفته خالیش کن .... یه لحظه انگار قلبم نحوه پمپاژ خونو فراموش کرد... حس کردم نفس کشیدن چقد سخته .... -میدونم گفته بودم اونجا ماله توئه ولی به شرطها و شروطها .... اگه از خر شیطون اومدی پایین و فکر دورزدن منو از اون کلت انداختی بیرون که هیچ ... اون خونه که سهله بهتر از اونجاشو برات میگیرم ولی اگه باز بخوای واسه من دم تکون بدی بد میبینی دختر جون .... فکر اینکه حاج احمد پایدارو دور بزنی از کلت بنداز بیرون اون مدارک و بیار تا خونه رو به نامت کنم و خانومی کنی وگرنه به روزی میندازمت که جای خانومی کلفتی خونه ای نو اونو بکنی .... گوش کن بچه اونقدری مارخوردم تو این شهر که افعی شدم برا خودم کاری نکن نیشت بزنم تا به خاک سیاه بشینی یه بچه یتیم شهرستانی و که خودم آدمش کردم و چه به در افتادن با من .... آخرین باره میگم تا آخر این هفته وقت داری مدارک و بیاری وپیاده شی ازخر شیطون تا سوار خر مرادت کنم وگرنه جولو پلاست و پرت میکنم تو خیابون هرچند چیزیم نداری که .... صدای بوق کشیده تلفن منو یاد کشیدن ناخن روی تخته سیاهای مدرسه مینداخت تنم مور مور میشد.... بد جوری داشت تو تنگنا میذاشت منو .... داشت گرو کشی میکرد ... سریع خیز برداشتم سمت آشپز خونه ... کارد میوه خوری و برداشتم و قالیچه کوچیک کرم رنگ با طرحای حلقه مانند قهوه ای ر و کنار زدم..... با کارد میوه خوری آروم کاشی سرامیک و بالا زدم ..... کاشی و برداشتم و کنار گذاشتم ....دست بردم و نایلون مشکی رنگ و کشیدم بیرون... چهار دست و پا نشستم روی زمین و بازش کردم .... برگه هارو ازش کشیدم بیرون ....میدو نستم زندگی وابسته به این برگه هاس .... برگه هایی که خبر از اختصلاص چند میلیاردی حاج احمد پایدارو میداد... مستاصل روی زمین نشستم ....میترسیدم از در افتادن با این جماعت گرگ صفت ...میترسیدم از آواره شدن تو این شهرو دست و پنجه نرم کردن با م شکلات اونم تو بیکسی... میترسیدم از آدمی که اسم آدم و یدک میکشید ... من میترسیدم از حاج احمد پایدارمیترسیدم از این مردو میخواستم فرار کنم از دستش از زیر نفوذ سایش که حس میکردم توی هر قدم به قدمی که توی وجب به وجب این شهر برمیدارم رو سرم سنگینی میکنه .... باید میرفتم ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت24 در آسانسور باز شد ... گرمای آسانسور کمی گرمم کرده بود ولی شدیدا نیاز داشت
امیر ارسلان با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم ....صدای موسیقی و تا حد امکان کم کرده بودم هرچند زمزمه های خواننده رو میشنیدم ولی صداش اونقدر نامفهوم بود که نمی فهمید م چی میگه .... یه نگاه دیگه به ساختمونش انداختم ... اینجوری که دستگیرم شده بود ا نگار تنها زندگی میکرد .... نگاهی به ساعت بند چرمیم انداختم ... این ساعت با همه ارزونیش برام دنیا دنیا خاطره دا شت .... سال اول قبول شدنم تو دانشگاه اولین هدیه ای که از مادر جون مادربزرگ مادریم گرفتم و سال بعدش مرد ... هر بار که نگاش میکنم یه لبخند عریض میشینه روی لبم ... همیشه فک میکردم ساعت بهترین هدیه ایه که میتونی به عزیز ترین کسای زندگیت بدی ....تا هر موقع ...هر وقت ...تو هر شرایطی نگاهشون بهش افتاد یادتو بیافتن.... حس خوبیه با هر بار نگاه کردن به ثانیه شمار حضور کسی و که دوست داررو تو تک تک لحظه های زندگیت حس کنی ... گاهی فقط همین حس کردن میشه یه دلگرمی بزرگ تو سخت ترین شرایط زندگیت .... با صدای باز شدن در ماشین نگامو از ساعتم گرفتم چرخوندم سمتش ...حس کردم رنگ و روش کمی پریده .... فک کنم سامان بهش حرفی زده باشه ...دیروز با وجود مخالفت من به زور آدرس خونشو ازمن گرفت .... -سلام ... بی اینکه نگاهم کنه نگاشو دوخت به روبه رو با صدایی آروم چیزی شبیه سلام زمزمه کرد .... یکم زیادی مغرور بود ... آدم مغروری بودم خودمم ولی بعد یه مدت سریع با آدما ی دورو برم گرم میگرفتم ولی این دختر انگار یه حصار دور خودش کشیده بودو یه علامت ورود ممنوع بزرگم زده بود سر درش .... بی خیال نگامو ازش گرفتم و دنده رو جابه جا کردم .... از گوشه چشم میتونستم حرکات شو کنترل کنم ... دست برد توی مقنعش تا موهاشو مرتب کنه که یه آن حس کردم دستاش روهوا خشک شد ... سر انگشتاش نامحسوس لرزیدو نگاش خیره شد به رو به رو .... مسیر نگاشو دنبال کردم و لحظه آخر که از کنار یه آزرای مشکی گذشتیم نگام به مرد تقریبا چهل چهل و پنج سا له ای افتاد که به خاطر عینک آفتابیش نتونستم صورتشو دقیق ببینم ... از پیچ کوچه گذشتم ولی انگار اون هنوز شوکه بود از چیزی که دیده.... با احتیاط پرسیدم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت25 امیر ارسلان با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم ....صدای موسیقی و تا ح
اتفاقی افتاده؟!...میشناختیش؟ دستپاچه چرخید سمتم ... از لرزیدن مردمک چشماش فهمیدم این مرد آشنا تر از هر آشناییه براش ولی لباش خلاف این گفته باز شد ... -نـ...نه دروغ گفت سنگینی نگاه اون مردو تا زمانیکه ماشین از پیچ کوچه خارج بشه رو روی خودمون حس میکردم .... ربطشو به این دخترو ترس این دخترو ازش نمیفهمیدم .... قبل خونه باید اول میرفتیم دانشگاه ... . باید لیست کم و کسریایی که توی این هفته آمادشون کرده بودم تا تحویل رعوفی بدم و میدادم بهش .... با وجود ترافیک شانس آوردم زیادم دیر نکردم .... ماشین و توی خیابو ن فرعی پارک کردم میدونستم جلوی دانشگاه و توش جای پارک پیدا cیشه ... کمربندمو باز کردم و چرخیدم سمتش که سم بکم از در خونش تا اینجا نشسته بود...نمیای پایین؟... انگار صدامو نشنید خیره بود به سر انگشتاش که عجیب به سفیدی میزد ... اینار کمی بلند تر گفتم ... -پناه باتوام... انگار به خودش اومد...گیج نگام کرد ... انگار تعجب کرد از اسم کوچیکش که به زبون آو ردم و خودم ولی حس راحتی کردم سخت بود برام خطیب خطابش کنم ... خودمو زدم به بیخیالی .... -میگم نمیای پایین ؟! گیج و با اخمایی گره کرده گفت -پایین؟ نگاهی به اطرافش کرد انگار تازه کوچرو دید با تعجب گفت -اینجا کجاست ...مگه نمیریم آزمایشـ... حرفشو خورد ومن همزمان ابروهام بالا رفت انگار اون آدم مهم تر از اونی بود که فکرش و میکردم .....اونقدر مهم بود که دختری مثله پناه خطیب که از کوچکترین جزئیاتی نمیگذره و همیشه خدا حواسش جمع اطرافشه نفهمیده مسیرمون عوض شده ...فک کردم الا ن بحثی راجبش نکنم بهتره درو باز کردم و پیاده شدم .... خم شدم و رو بهش اشاره به سویچ ماشین کردم ... -سویچ رو ماشینه اگه خواستی پیاده شی یا بیای دانشگاه قفل کن ماشینو ... درو بستم و راهی دانشگاه شدم .... یه حس فضولی عجیب غریبی توی د ول میخورد میخواستم سر از کارش در بیارم به قول میثم خیلی چیزا راجبش میدونستم و هیچیم نمیدونستم .... تک و توک با چند نفر سلام علیک کردم و راه افتادم سمت اتاق رعوفی اتاقش بر خلاف ا تاق اساتید دیگه تو یه جای پرت بود .... انگار همیشه خوشش یومد از بقیه دوری کنه ... دستمو آوردم بالا که در بزنم انگشام روی در خشک شد .... صدای مکالمش با تلفن نظرم و جلب کرد .... -ببین من فقط میخوام که اقامتم اوکی بشه تا بعدا مشکلی برام پیش نیاد ... محبوبه و بچه هارو تا یکی دوماهه دیگه میفرستم بیان کارت سبز اونارو بگیر تا وقتی که من بیام .... بین پیام تو فکر این چیزا رو نکن آدم برای اینکه پیشرفت کنه باید پا بزاره رو بقیه و ازشون پله بسازه برا خودش ... جمع کن بابا پرونده امینیتی چیه کسی روحشم خبر نداره ما داریم چی کار میکنیم .... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت26 اتفاقی افتاده؟!...میشناختیش؟ دستپاچه چرخید سمتم ... از لرزیدن مردمک چشما
صداش بلند تر شد -میدونم ....میدونم اگه پی ببرن کارم تمومه ولی نمیتونم از این شانس بگذرم پیام بفهم که این آخرین فرصته منه دست cیکشم حتی اگه به قیمت بدبختی همه آدمای ریزو در شت درو برم تموم بشه .... چشمم به چندتا از دانشجوها افتاد که داشتن میومدن سمت اتاقش تعلل و بیشتر از این جایز ندیدم و تقه ای به در زدم .... کمی مکث کردو بعد صداش در اومد -بفرمایید .. از شانسم سه تا دانشجوی دیگه همزمان با من وارد شدن این نمیذاشت شکی کنه که شا ید حرفاشو شنیده باشم .... این پیر مرد داشت یه کارایی میکرد که حسم میگفت بی ربط به ماهم نیست .... ربط داشتن من و اون سه تا با آدمی که دم از پرونده اطلاعاتی می زنه خودش بزرگترین گره کوری که نمیدونی کجاست و چطوری باید بازش کنی ... به خاطر حضور دانشجوها وپناهی که تو ماشین بود سریع لیست و دادم بهش و از در زدم بیرون ....رفتم سمت ماشین ....دست بردم سمت دستگیره که دیدم سرشو گذاشته رو داشبورد ماشینو حسابی تو حاله خودشه .... درو باز کردم و نشستم تو ماشین ... با صدا ی بستن در سرشو بلند کرد تا خواستم حرکت کنم صداش در اومد -شرمنده آقا امیر میشه من امروز نیام؟یه کارضروری دارم با شک گفتم -کار ضروری؟ به جای زبونش از سرش برای بعله گفتن استفاده کرد ... نفس عمیقی کشیدم ... -میتونم بپرسم کارت چیه؟ اخم کرد ... اخم ک میکرد خیلی جدی و خشن میشد نخیر خصوصیه ... پفی کردم ... -اوکی مشکلی نیست ... روشو برگردوند و به رو به رو نگاه کرد -پس منو تو خیابون اصلی پیاده کنین ممنون میشم . به خیابون اصلی که رسیدیم نگه داشتم ....تشکری کردو پیاده شد...علاقه زیادی داشتم سر از کارش در بیارم ...ای دختر زیادی مرموز بود انگار .... نگاهش به ماشین بود تا ببینه میرم یا وای میاستم زاغ سیاهشو چوب بزنم ... کمی که دور شدم سمت دیگه خیابون رفت و دستشو برای اولین تاکسی بالا برد .... حس فضولی راحتم نمیذاشت توی اولین کوچه پیچیدم و دور زدم باز تو خیابون .... خیلی با احتیاط داشتم دنبال تاکسیه میرفتم نمید ونم چی داشت انقد منو ترغیب میکرد برای سرک کشیدن تو زندگی این دختر ... با ایستادن تاکسی سرعتم و بیشتر کردم و ازشون زد شدم و چند متر جلوتر ایستادم ... از آینه جلو ماشین نگاهش کردم که ر فت سمت پیاده رو .... پیاده شدم و به محض وارد شدنش به جایی که نمیدونستم کجاست راه افتادم همون سمت ... با احتیاط خیابون و رد کردم و نگاهی از اون سرش به ایونور انداختم "مشاور املاک تندیس" مشاور املاک؟!... کمی تعجب کردم داشت دنبال خونه میگشت؟...کمی منتظر شدم بعد یه ربع از مشاور املاکیه اومد بیرون به محض سوار شدنش به یه تاکسی دیگه و حرکت تاکسی خیابونو رد کردم و اومدم اینور ... وارد شدم .... سه چهار نفری میشدن ... رفتم سمت مردی که پشت میزی نشسته بودو با دیدنم به احترامم بلند -سلام قربان روزتون بخیر ... باهاش دست دادم با خوشرویی گفت 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت27 صداش بلند تر شد -میدونم ....میدونم اگه پی ببرن کارم تمومه ولی نمیتونم ا
چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ لبخندی دوستانه به روش زدم .... -حقیقتش من یکی از آشنایان همین خانومیم که چند دیقه پیش از اینجا رفتن .... گره ای بین ابروهاش انداخت و کمی فکر کرد ... دست برد روی میزشو کاغذی از رو میز ش برداشت ....با شک نگاهی بهم کرد -اسمشون چی بود ؟! با اطمینان خاطر گفتم -پناه ...پناه خطیب ... اینبار لبخند نشست روی لبش .... با دست اشاره ای به صندلی کرد -بفرمایید بشینید خواهش میکنم ... خودش نشست روی صندلی -خب چه کمکی از دستم بر میاد براتون انجام بدم ؟.. نشستم روی مبل راحتی و پامو انداختم روی اون یکی ... -حقیقتش من از اقوام نزدیک خانوم خطیبم این اواخر یکم مشکوک شده بود رفتارش تا اینکه تصمیم گرفتیم زیر نظر بگیریمش ...پدرش یکم حساس شده میدونید که ... صدامو کمی آوردم پایین و خودمو جلوتر کشیدم ... یکم با خانو اده مشکل داره و انگار یه فکرا یی تو سرشه ... با دست اشاره ب کلم کردم ... خودم در عجب بودم که چقد شیک و مجلسی دارم دروغ میگم ... سری تکون داد -بله متوجهم ....جسارت نباشه نسبت شما با ایشون چیه؟ خودمو از تک و تا ننداختم .. -من پسر عمشون هستم ...علیرضا معدنچی ... انگار همین جوای دادن صریحم راضیش کرد ... -بله آقای معدنچی ... والا این خانوم دنبال یه خونه با متراژ پایین و همچنین اجاره و پی ش پرداخت پایین میگشتن ... یه تای ابروم رفت بالا -خونه؟ سری تکون دادو دفتری و برام باز کرد نگاش به نوشته ها بود -بله خونه .... تقریبا تو متراژ پنجاه تا شصت متر یه خوابه با اجاره معقول و پیش پرداخت حداکثر دو میلیون .... تعجب کردم .... همچن خونه ای جز تو مناطق پرت تهران و با نهایت خوش شانسی متو سطش پیدا میشد ...حس شیشم که تو نودو نه درصد مواقع میزد به هدف میگفت که ا ین دنبال خونه گشتنا بیربط به لرزیدن دستاش با دیدن اون مردو اون آزرای مشکی نیست .... تشکری کردم و از اونجا زدم بیرون بهتر بود زودتر میرفتم آزمایشگاه .... وقت داشتم برا ی فکر کردن راجب این دخترو رعوفی .... وقت داشتم برای سرک کشیدن تو زندگیش ... الان باید ذهنمو متمرکز میکردم روی پروژه ....فقط همین ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از بایگانی پروژه
🔷برای تغيير با مخالفت هايي روبرو خواهید شد. در برابر تغييرات مقاوم باشيد. اگر شما را مسخره كردند و به جنگ با شما برخاستند بدانيد مسيرتان درست است...🔹 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام باما بروز شوید
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣ 🌎 هر جای مشهد که باشید میتوانید دراین پروژه ، شرکت کنید ✅ با راهنمای مشاورین در این پروژه روند رسیدن به هر هدفی برای شما بسیار آسان و قابل دسترس هست💪🏻 #و....... هر آنچه خواسته شما باشد، دراین کانال به او خواهید رسید 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام با ما بروز شوید
سلام دوستان بزرگوارم امروز نمیتونم ادامه رمان رو پخش کنم خداوند اموات شما رو بیامرزد عمه‌ام دیشب فوت کردند خدا رحمتش کنه گرفتار تعزیه هستم ببخشید
هدایت شده از بایگانی پروژه
وقت طلاس قدر موقعیت‌ها پیش آمده را بدانید نگاهی به ساعتها بینداز بهمین سرعت دیر میشود تا دیر نشده اقدام کنید بخصوص جوانان ، که رویاهای زیادی دارند اینجا به راحتی آب خوردن همه به میپیوندد تا دیر نشده بیا 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت28 چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ لبخندی دوستانه به روش زدم .... -حقیقتش من ی
سامان از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در کردم که در حال بسته شدن بود ...نگاهی به کف ما شین کردم ... سر راه از بس تخمه شیکونده بودم زیر پام پر بود از آت و آشغالای پوست تخمه بود ... بیخیال تمیز کردنش شدم و درو بستم .... راه افتادم سمت خونه ماشین بابا و سایه ایناهم پارک بود تو حیاط پس اونام امروز هستن وارد خونه شدم و اسپورتامو در آوردم ....با وارد شدنم نگاه همشون چرخید سمتم ...حسین شوهر سایه با دیدنم بلند شد -به به ...سلام آقا سامان .... احوال شما آقا سایتون سنگین شده دیگه قابل نمیدونید... لبخندی بهش زدم و باهاش دست دادم پسر خوبی بود هفت سالی میشد تو شرکت بابا کار میکرد... خانواده خیلی خوبی داشت به قول بابا پولدار نبودن ولی آدم حسابی بودن ...حسین از اون دسته آدمایی بود که سر سفره پدرو مادرش نون خورده بود....دوسال قبل ازدواجش با سایه متوجه علاقش به دختر ریسش شده بودم...خوشم میومد ازش باحجب و حیا بود ...عاقل بود ... میفهمید فرقا رو برای پول پا جلو نذاشت صبر کرد تا ببینه سایه زن زندگیش میتونه باشه یا نه ... دوساله پیش که سایه برای ارشد میخوند و بابا ازش خواسته بود کمکش کنه عاشقش شده بود .... سایه اون موقع ها دور بود از الانش ....فرق داشت با این سایه ای که الان محرم و نامحر م حالیشه ... الان حلال و حروم حالیشه .... الان بلده زندگی کنه نه خوشی ....سایه الان سایه ای که حسین میخواست همون بار اول که خاستگاری کرد سایه بله رو گفت .... من بله دادم بابا بله داد .... با پریدن حجم سنگین و گردو قلمبه ای تو بغلم کمی تلو تلو خوردم و عقب عقب رفتم ... سلامی دسته جمعی به جمع دادم و نگامو چرخوندم روی هدی سه ساله که راحت یه سی چهل کیلو میشد فک کنم البته با اغراق ... -سلام ..دادا... سرمو بردم نزدیک و محکم لبامو به گونه تپل و برجستش چسبوندم ...قیافش شبیه حس ین بود خوشگل بود ....با هر بار نگاه کردن به این بچه هزار بار خدا رو شکر میکردم که دماغشو از سایه به ارث نبرده وگرنه یه دغدغه جدید به دغدغه هام اضافه میشد به عنوا ن ترشیدگی این بچه .... مامان اومد نزدیم -سلام شاه پسرم .... شام که نخوردی مامان جان معلوم بود اونام هنوز نخوردن .... سری به نشانه نه تکون دادم و خودمو پرت کردم روی مبل ... -چطوری تو پانداکوچولو با ذوق خندید -میسی دادا ...خوبم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت29 سامان از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در کردم که در حال بسته شدن بود ...ن
سایه با غیض گفت -پاندا هفت جدو آباداته میزنم ناقصت میکن یبار دیگه اسم اون شخصیت بیریخت و بزاری رو بچه من حسین با خنده گفت -سایه جان چرا عصبانی میشی شوخی میکنه خب ... -نه اتفاقا ازیه زاویه درست و حسابی نگاش کنید خیلی شبیه پاندای کنگفوکاره مخصوصا با این لباسی که امشب تنش کردی ... با این حرفم بابا و حسین زدن زیر خنده و مامان چشم غره خرج من کرد ... هدی با هم ون زبون بی زبونی گفت -دادا لباشم خوشجله ؟...بدمش به تو؟ نشوندمش رو پاهام و جفت لپاشو گرفتم و محکم کشیدم -نه پاندا کوچولو اینا فقط به تومیاد و بس ملسی سایه حرصی بلند شدو هدی رو از بغلم بیرون کشید -هدی بیا بریم من شام تو رو اول بدم ... خندمو خوردم .... یه پیرهن خال خالی سفیدو مشکی با یه جوراب شلواری سفید تنه بچه سی کیلویش کرده بعد انتظار داره بگم بچش باربیم هست .....حسین نگاشو از هدی و سایه گرفت و چرخوند سمت من -چه خبر آقا سامان شنیدم درگیر پروژه سنگینی هستی ... یه موز از ظرف میوه خوری برداشتم و صاف نشستم و پامو انداختم روی پام -آره این چند ماهه یکم سرم شلوغ میـ سلام به همگی ... با صدای سهیل نگاه همه چرخید سمتش ... تا حسین خواست به احترام اونم بلند شه سهیل سریع گفت -نه تورو خدا حسین آقا شرمندم نکنید لبام کجکی شد .... احترامی که هممون برای حسین قائل بودیم به کنار ولی این مبادی آ داب شدن سهیل فقط میتونست یه دلیل داشته باشه اونم ز دن مخ بابا ... تو این خونه بیشتر از هرکسی حتی مامان من رو بابا نفوذ داشتم و چقد این برادر کوچو لوم حرص میخورد سر این قضیه .... علت این همه اعتماد بابام به من سر این بود ک از بچگیم ناامیدش نکردم ... بابا عشق درس خوندن بود و چون اون موقع ها بابا بزرگم نذاشت درسشو بخونه و مستقیم وارد بازارش کرد این آرزو به دلش موند .... یبار گفت دوست داشته دکتر بشه و سر همین د کتر نشدن جون کند تا ماها یه چیزی بشیم ... سایه که دختر بزرگه بود و کلی خرجش کر دو آخرشم با دوسال پشت کنکور موندن میکرو بیولوژی قبول شد و سهیل بی عار تر از ا ون مدیرت بازرگانی تو یه دانشگاه غیر انتفاعی داره میخونه بین بچه هاش تنها من بودم که از همون بچگی سرم تو کار خودم بودو درسمو میخوندم .... مثله سایه درگیر دوست و مدو پز نبودم و عین سهیل درگیر بخورو بخواب و خوشگذرونی...هرچیزی و به وقتش تا دانشگاه خوندم و خوندم و بعدش کیف کردم و خوندم . .. این بود فرقایی که سهیل نمیفهمیدشون بابا روشو چرخوند سمت من ... -کارای کارخونه یکم بهم ریخته حسابداررو اخراجش کردم -اخراج؟ حسین وارد بحث شد 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿