eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
856 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت23 تشریف میارین یه لحظه ... بی حرف آیفونو گذاشت ... صفحه گوشیمو آوردم بالا
در آسانسور باز شد ... گرمای آسانسور کمی گرمم کرده بود ولی شدیدا نیاز داشتم الان کنار یه بخاری با آخرین درجه حرارتی ممکن بشینم....عادت به بستن بند کفشام نداشتم و همیشه فرو میکردمشون تو کفشم با پای دیگم کفشامو در آوردم و هم زمان کلیدو تو در چرخوندم تا درو هل دادم باز بشه گوشیم زنگ خورد وارد خونه شدم و با پا درو بستم ... گوشیو از جیب کاپشنم در آوردم ... با دیدن شماره افتاده رو صفحه نفسمو به سختی دادم بیرون .... کیفمو پرت کردم روی مبل و تماس و رد کردم .... به ثانیه نکشید تلفن خونه زنگ زدو پشت بند بی توجهی من رفت رو پیام گیر -مهم نیست رد میکنی ...میدونی حرفمو هرجوری شده میزنم حتی به زور ... رفتم امروز پیش ملک پور ... گفتم واسه خونه مشتری پیدا کنه تا یه هفته خالیش کن .... یه لحظه انگار قلبم نحوه پمپاژ خونو فراموش کرد... حس کردم نفس کشیدن چقد سخته .... -میدونم گفته بودم اونجا ماله توئه ولی به شرطها و شروطها .... اگه از خر شیطون اومدی پایین و فکر دورزدن منو از اون کلت انداختی بیرون که هیچ ... اون خونه که سهله بهتر از اونجاشو برات میگیرم ولی اگه باز بخوای واسه من دم تکون بدی بد میبینی دختر جون .... فکر اینکه حاج احمد پایدارو دور بزنی از کلت بنداز بیرون اون مدارک و بیار تا خونه رو به نامت کنم و خانومی کنی وگرنه به روزی میندازمت که جای خانومی کلفتی خونه ای نو اونو بکنی .... گوش کن بچه اونقدری مارخوردم تو این شهر که افعی شدم برا خودم کاری نکن نیشت بزنم تا به خاک سیاه بشینی یه بچه یتیم شهرستانی و که خودم آدمش کردم و چه به در افتادن با من .... آخرین باره میگم تا آخر این هفته وقت داری مدارک و بیاری وپیاده شی ازخر شیطون تا سوار خر مرادت کنم وگرنه جولو پلاست و پرت میکنم تو خیابون هرچند چیزیم نداری که .... صدای بوق کشیده تلفن منو یاد کشیدن ناخن روی تخته سیاهای مدرسه مینداخت تنم مور مور میشد.... بد جوری داشت تو تنگنا میذاشت منو .... داشت گرو کشی میکرد ... سریع خیز برداشتم سمت آشپز خونه ... کارد میوه خوری و برداشتم و قالیچه کوچیک کرم رنگ با طرحای حلقه مانند قهوه ای ر و کنار زدم..... با کارد میوه خوری آروم کاشی سرامیک و بالا زدم ..... کاشی و برداشتم و کنار گذاشتم ....دست بردم و نایلون مشکی رنگ و کشیدم بیرون... چهار دست و پا نشستم روی زمین و بازش کردم .... برگه هارو ازش کشیدم بیرون ....میدو نستم زندگی وابسته به این برگه هاس .... برگه هایی که خبر از اختصلاص چند میلیاردی حاج احمد پایدارو میداد... مستاصل روی زمین نشستم ....میترسیدم از در افتادن با این جماعت گرگ صفت ...میترسیدم از آواره شدن تو این شهرو دست و پنجه نرم کردن با م شکلات اونم تو بیکسی... میترسیدم از آدمی که اسم آدم و یدک میکشید ... من میترسیدم از حاج احمد پایدارمیترسیدم از این مردو میخواستم فرار کنم از دستش از زیر نفوذ سایش که حس میکردم توی هر قدم به قدمی که توی وجب به وجب این شهر برمیدارم رو سرم سنگینی میکنه .... باید میرفتم ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت24 در آسانسور باز شد ... گرمای آسانسور کمی گرمم کرده بود ولی شدیدا نیاز داشت
امیر ارسلان با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم ....صدای موسیقی و تا حد امکان کم کرده بودم هرچند زمزمه های خواننده رو میشنیدم ولی صداش اونقدر نامفهوم بود که نمی فهمید م چی میگه .... یه نگاه دیگه به ساختمونش انداختم ... اینجوری که دستگیرم شده بود ا نگار تنها زندگی میکرد .... نگاهی به ساعت بند چرمیم انداختم ... این ساعت با همه ارزونیش برام دنیا دنیا خاطره دا شت .... سال اول قبول شدنم تو دانشگاه اولین هدیه ای که از مادر جون مادربزرگ مادریم گرفتم و سال بعدش مرد ... هر بار که نگاش میکنم یه لبخند عریض میشینه روی لبم ... همیشه فک میکردم ساعت بهترین هدیه ایه که میتونی به عزیز ترین کسای زندگیت بدی ....تا هر موقع ...هر وقت ...تو هر شرایطی نگاهشون بهش افتاد یادتو بیافتن.... حس خوبیه با هر بار نگاه کردن به ثانیه شمار حضور کسی و که دوست داررو تو تک تک لحظه های زندگیت حس کنی ... گاهی فقط همین حس کردن میشه یه دلگرمی بزرگ تو سخت ترین شرایط زندگیت .... با صدای باز شدن در ماشین نگامو از ساعتم گرفتم چرخوندم سمتش ...حس کردم رنگ و روش کمی پریده .... فک کنم سامان بهش حرفی زده باشه ...دیروز با وجود مخالفت من به زور آدرس خونشو ازمن گرفت .... -سلام ... بی اینکه نگاهم کنه نگاشو دوخت به روبه رو با صدایی آروم چیزی شبیه سلام زمزمه کرد .... یکم زیادی مغرور بود ... آدم مغروری بودم خودمم ولی بعد یه مدت سریع با آدما ی دورو برم گرم میگرفتم ولی این دختر انگار یه حصار دور خودش کشیده بودو یه علامت ورود ممنوع بزرگم زده بود سر درش .... بی خیال نگامو ازش گرفتم و دنده رو جابه جا کردم .... از گوشه چشم میتونستم حرکات شو کنترل کنم ... دست برد توی مقنعش تا موهاشو مرتب کنه که یه آن حس کردم دستاش روهوا خشک شد ... سر انگشتاش نامحسوس لرزیدو نگاش خیره شد به رو به رو .... مسیر نگاشو دنبال کردم و لحظه آخر که از کنار یه آزرای مشکی گذشتیم نگام به مرد تقریبا چهل چهل و پنج سا له ای افتاد که به خاطر عینک آفتابیش نتونستم صورتشو دقیق ببینم ... از پیچ کوچه گذشتم ولی انگار اون هنوز شوکه بود از چیزی که دیده.... با احتیاط پرسیدم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت25 امیر ارسلان با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم ....صدای موسیقی و تا ح
اتفاقی افتاده؟!...میشناختیش؟ دستپاچه چرخید سمتم ... از لرزیدن مردمک چشماش فهمیدم این مرد آشنا تر از هر آشناییه براش ولی لباش خلاف این گفته باز شد ... -نـ...نه دروغ گفت سنگینی نگاه اون مردو تا زمانیکه ماشین از پیچ کوچه خارج بشه رو روی خودمون حس میکردم .... ربطشو به این دخترو ترس این دخترو ازش نمیفهمیدم .... قبل خونه باید اول میرفتیم دانشگاه ... . باید لیست کم و کسریایی که توی این هفته آمادشون کرده بودم تا تحویل رعوفی بدم و میدادم بهش .... با وجود ترافیک شانس آوردم زیادم دیر نکردم .... ماشین و توی خیابو ن فرعی پارک کردم میدونستم جلوی دانشگاه و توش جای پارک پیدا cیشه ... کمربندمو باز کردم و چرخیدم سمتش که سم بکم از در خونش تا اینجا نشسته بود...نمیای پایین؟... انگار صدامو نشنید خیره بود به سر انگشتاش که عجیب به سفیدی میزد ... اینار کمی بلند تر گفتم ... -پناه باتوام... انگار به خودش اومد...گیج نگام کرد ... انگار تعجب کرد از اسم کوچیکش که به زبون آو ردم و خودم ولی حس راحتی کردم سخت بود برام خطیب خطابش کنم ... خودمو زدم به بیخیالی .... -میگم نمیای پایین ؟! گیج و با اخمایی گره کرده گفت -پایین؟ نگاهی به اطرافش کرد انگار تازه کوچرو دید با تعجب گفت -اینجا کجاست ...مگه نمیریم آزمایشـ... حرفشو خورد ومن همزمان ابروهام بالا رفت انگار اون آدم مهم تر از اونی بود که فکرش و میکردم .....اونقدر مهم بود که دختری مثله پناه خطیب که از کوچکترین جزئیاتی نمیگذره و همیشه خدا حواسش جمع اطرافشه نفهمیده مسیرمون عوض شده ...فک کردم الا ن بحثی راجبش نکنم بهتره درو باز کردم و پیاده شدم .... خم شدم و رو بهش اشاره به سویچ ماشین کردم ... -سویچ رو ماشینه اگه خواستی پیاده شی یا بیای دانشگاه قفل کن ماشینو ... درو بستم و راهی دانشگاه شدم .... یه حس فضولی عجیب غریبی توی د ول میخورد میخواستم سر از کارش در بیارم به قول میثم خیلی چیزا راجبش میدونستم و هیچیم نمیدونستم .... تک و توک با چند نفر سلام علیک کردم و راه افتادم سمت اتاق رعوفی اتاقش بر خلاف ا تاق اساتید دیگه تو یه جای پرت بود .... انگار همیشه خوشش یومد از بقیه دوری کنه ... دستمو آوردم بالا که در بزنم انگشام روی در خشک شد .... صدای مکالمش با تلفن نظرم و جلب کرد .... -ببین من فقط میخوام که اقامتم اوکی بشه تا بعدا مشکلی برام پیش نیاد ... محبوبه و بچه هارو تا یکی دوماهه دیگه میفرستم بیان کارت سبز اونارو بگیر تا وقتی که من بیام .... بین پیام تو فکر این چیزا رو نکن آدم برای اینکه پیشرفت کنه باید پا بزاره رو بقیه و ازشون پله بسازه برا خودش ... جمع کن بابا پرونده امینیتی چیه کسی روحشم خبر نداره ما داریم چی کار میکنیم .... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت26 اتفاقی افتاده؟!...میشناختیش؟ دستپاچه چرخید سمتم ... از لرزیدن مردمک چشما
صداش بلند تر شد -میدونم ....میدونم اگه پی ببرن کارم تمومه ولی نمیتونم از این شانس بگذرم پیام بفهم که این آخرین فرصته منه دست cیکشم حتی اگه به قیمت بدبختی همه آدمای ریزو در شت درو برم تموم بشه .... چشمم به چندتا از دانشجوها افتاد که داشتن میومدن سمت اتاقش تعلل و بیشتر از این جایز ندیدم و تقه ای به در زدم .... کمی مکث کردو بعد صداش در اومد -بفرمایید .. از شانسم سه تا دانشجوی دیگه همزمان با من وارد شدن این نمیذاشت شکی کنه که شا ید حرفاشو شنیده باشم .... این پیر مرد داشت یه کارایی میکرد که حسم میگفت بی ربط به ماهم نیست .... ربط داشتن من و اون سه تا با آدمی که دم از پرونده اطلاعاتی می زنه خودش بزرگترین گره کوری که نمیدونی کجاست و چطوری باید بازش کنی ... به خاطر حضور دانشجوها وپناهی که تو ماشین بود سریع لیست و دادم بهش و از در زدم بیرون ....رفتم سمت ماشین ....دست بردم سمت دستگیره که دیدم سرشو گذاشته رو داشبورد ماشینو حسابی تو حاله خودشه .... درو باز کردم و نشستم تو ماشین ... با صدا ی بستن در سرشو بلند کرد تا خواستم حرکت کنم صداش در اومد -شرمنده آقا امیر میشه من امروز نیام؟یه کارضروری دارم با شک گفتم -کار ضروری؟ به جای زبونش از سرش برای بعله گفتن استفاده کرد ... نفس عمیقی کشیدم ... -میتونم بپرسم کارت چیه؟ اخم کرد ... اخم ک میکرد خیلی جدی و خشن میشد نخیر خصوصیه ... پفی کردم ... -اوکی مشکلی نیست ... روشو برگردوند و به رو به رو نگاه کرد -پس منو تو خیابون اصلی پیاده کنین ممنون میشم . به خیابون اصلی که رسیدیم نگه داشتم ....تشکری کردو پیاده شد...علاقه زیادی داشتم سر از کارش در بیارم ...ای دختر زیادی مرموز بود انگار .... نگاهش به ماشین بود تا ببینه میرم یا وای میاستم زاغ سیاهشو چوب بزنم ... کمی که دور شدم سمت دیگه خیابون رفت و دستشو برای اولین تاکسی بالا برد .... حس فضولی راحتم نمیذاشت توی اولین کوچه پیچیدم و دور زدم باز تو خیابون .... خیلی با احتیاط داشتم دنبال تاکسیه میرفتم نمید ونم چی داشت انقد منو ترغیب میکرد برای سرک کشیدن تو زندگی این دختر ... با ایستادن تاکسی سرعتم و بیشتر کردم و ازشون زد شدم و چند متر جلوتر ایستادم ... از آینه جلو ماشین نگاهش کردم که ر فت سمت پیاده رو .... پیاده شدم و به محض وارد شدنش به جایی که نمیدونستم کجاست راه افتادم همون سمت ... با احتیاط خیابون و رد کردم و نگاهی از اون سرش به ایونور انداختم "مشاور املاک تندیس" مشاور املاک؟!... کمی تعجب کردم داشت دنبال خونه میگشت؟...کمی منتظر شدم بعد یه ربع از مشاور املاکیه اومد بیرون به محض سوار شدنش به یه تاکسی دیگه و حرکت تاکسی خیابونو رد کردم و اومدم اینور ... وارد شدم .... سه چهار نفری میشدن ... رفتم سمت مردی که پشت میزی نشسته بودو با دیدنم به احترامم بلند -سلام قربان روزتون بخیر ... باهاش دست دادم با خوشرویی گفت 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت27 صداش بلند تر شد -میدونم ....میدونم اگه پی ببرن کارم تمومه ولی نمیتونم ا
چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ لبخندی دوستانه به روش زدم .... -حقیقتش من یکی از آشنایان همین خانومیم که چند دیقه پیش از اینجا رفتن .... گره ای بین ابروهاش انداخت و کمی فکر کرد ... دست برد روی میزشو کاغذی از رو میز ش برداشت ....با شک نگاهی بهم کرد -اسمشون چی بود ؟! با اطمینان خاطر گفتم -پناه ...پناه خطیب ... اینبار لبخند نشست روی لبش .... با دست اشاره ای به صندلی کرد -بفرمایید بشینید خواهش میکنم ... خودش نشست روی صندلی -خب چه کمکی از دستم بر میاد براتون انجام بدم ؟.. نشستم روی مبل راحتی و پامو انداختم روی اون یکی ... -حقیقتش من از اقوام نزدیک خانوم خطیبم این اواخر یکم مشکوک شده بود رفتارش تا اینکه تصمیم گرفتیم زیر نظر بگیریمش ...پدرش یکم حساس شده میدونید که ... صدامو کمی آوردم پایین و خودمو جلوتر کشیدم ... یکم با خانو اده مشکل داره و انگار یه فکرا یی تو سرشه ... با دست اشاره ب کلم کردم ... خودم در عجب بودم که چقد شیک و مجلسی دارم دروغ میگم ... سری تکون داد -بله متوجهم ....جسارت نباشه نسبت شما با ایشون چیه؟ خودمو از تک و تا ننداختم .. -من پسر عمشون هستم ...علیرضا معدنچی ... انگار همین جوای دادن صریحم راضیش کرد ... -بله آقای معدنچی ... والا این خانوم دنبال یه خونه با متراژ پایین و همچنین اجاره و پی ش پرداخت پایین میگشتن ... یه تای ابروم رفت بالا -خونه؟ سری تکون دادو دفتری و برام باز کرد نگاش به نوشته ها بود -بله خونه .... تقریبا تو متراژ پنجاه تا شصت متر یه خوابه با اجاره معقول و پیش پرداخت حداکثر دو میلیون .... تعجب کردم .... همچن خونه ای جز تو مناطق پرت تهران و با نهایت خوش شانسی متو سطش پیدا میشد ...حس شیشم که تو نودو نه درصد مواقع میزد به هدف میگفت که ا ین دنبال خونه گشتنا بیربط به لرزیدن دستاش با دیدن اون مردو اون آزرای مشکی نیست .... تشکری کردم و از اونجا زدم بیرون بهتر بود زودتر میرفتم آزمایشگاه .... وقت داشتم برا ی فکر کردن راجب این دخترو رعوفی .... وقت داشتم برای سرک کشیدن تو زندگیش ... الان باید ذهنمو متمرکز میکردم روی پروژه ....فقط همین ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از بایگانی پروژه
🔷برای تغيير با مخالفت هايي روبرو خواهید شد. در برابر تغييرات مقاوم باشيد. اگر شما را مسخره كردند و به جنگ با شما برخاستند بدانيد مسيرتان درست است...🔹 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام باما بروز شوید
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣ 🌎 هر جای مشهد که باشید میتوانید دراین پروژه ، شرکت کنید ✅ با راهنمای مشاورین در این پروژه روند رسیدن به هر هدفی برای شما بسیار آسان و قابل دسترس هست💪🏻 #و....... هر آنچه خواسته شما باشد، دراین کانال به او خواهید رسید 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام با ما بروز شوید
سلام دوستان بزرگوارم امروز نمیتونم ادامه رمان رو پخش کنم خداوند اموات شما رو بیامرزد عمه‌ام دیشب فوت کردند خدا رحمتش کنه گرفتار تعزیه هستم ببخشید
هدایت شده از بایگانی پروژه
وقت طلاس قدر موقعیت‌ها پیش آمده را بدانید نگاهی به ساعتها بینداز بهمین سرعت دیر میشود تا دیر نشده اقدام کنید بخصوص جوانان ، که رویاهای زیادی دارند اینجا به راحتی آب خوردن همه به میپیوندد تا دیر نشده بیا 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت28 چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ لبخندی دوستانه به روش زدم .... -حقیقتش من ی
سامان از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در کردم که در حال بسته شدن بود ...نگاهی به کف ما شین کردم ... سر راه از بس تخمه شیکونده بودم زیر پام پر بود از آت و آشغالای پوست تخمه بود ... بیخیال تمیز کردنش شدم و درو بستم .... راه افتادم سمت خونه ماشین بابا و سایه ایناهم پارک بود تو حیاط پس اونام امروز هستن وارد خونه شدم و اسپورتامو در آوردم ....با وارد شدنم نگاه همشون چرخید سمتم ...حسین شوهر سایه با دیدنم بلند شد -به به ...سلام آقا سامان .... احوال شما آقا سایتون سنگین شده دیگه قابل نمیدونید... لبخندی بهش زدم و باهاش دست دادم پسر خوبی بود هفت سالی میشد تو شرکت بابا کار میکرد... خانواده خیلی خوبی داشت به قول بابا پولدار نبودن ولی آدم حسابی بودن ...حسین از اون دسته آدمایی بود که سر سفره پدرو مادرش نون خورده بود....دوسال قبل ازدواجش با سایه متوجه علاقش به دختر ریسش شده بودم...خوشم میومد ازش باحجب و حیا بود ...عاقل بود ... میفهمید فرقا رو برای پول پا جلو نذاشت صبر کرد تا ببینه سایه زن زندگیش میتونه باشه یا نه ... دوساله پیش که سایه برای ارشد میخوند و بابا ازش خواسته بود کمکش کنه عاشقش شده بود .... سایه اون موقع ها دور بود از الانش ....فرق داشت با این سایه ای که الان محرم و نامحر م حالیشه ... الان حلال و حروم حالیشه .... الان بلده زندگی کنه نه خوشی ....سایه الان سایه ای که حسین میخواست همون بار اول که خاستگاری کرد سایه بله رو گفت .... من بله دادم بابا بله داد .... با پریدن حجم سنگین و گردو قلمبه ای تو بغلم کمی تلو تلو خوردم و عقب عقب رفتم ... سلامی دسته جمعی به جمع دادم و نگامو چرخوندم روی هدی سه ساله که راحت یه سی چهل کیلو میشد فک کنم البته با اغراق ... -سلام ..دادا... سرمو بردم نزدیک و محکم لبامو به گونه تپل و برجستش چسبوندم ...قیافش شبیه حس ین بود خوشگل بود ....با هر بار نگاه کردن به این بچه هزار بار خدا رو شکر میکردم که دماغشو از سایه به ارث نبرده وگرنه یه دغدغه جدید به دغدغه هام اضافه میشد به عنوا ن ترشیدگی این بچه .... مامان اومد نزدیم -سلام شاه پسرم .... شام که نخوردی مامان جان معلوم بود اونام هنوز نخوردن .... سری به نشانه نه تکون دادم و خودمو پرت کردم روی مبل ... -چطوری تو پانداکوچولو با ذوق خندید -میسی دادا ...خوبم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت