هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣
نمیتوانی افکار منفی را از بین ببری . چکارکنی؟؟
پاسخ:
اصلا نگران افکار منفی نباشید، و سعی نکنید آنها را کنترل کنید.
تمام کاری که باید انجام دهید این است که هر روزتان را با افکار خوب شروع کنید.
سعی و تلاش شما برای از بین بردن افکار منفی
انها را مقاوم تر خواهد کرد .
🔺تنها هنر شما این است که این افکار را ادامه ندهید .
🔺به انها پر وبال ندهید .
🔺بگذارید بیایند و بروند .
🔺همانند شاهدی و ناظری بی طرف
آنها را بنگرید .
🔺یادتان باشد
همانطور که در کل زندگیتان هیچگاه اجازه قضاوت هبچکس و هیچ رویدادی را ندارید ،
🔺اجازه قضاوت افکار خود را نیز ندارید .
در عوض
هر روز تا میتوانید افکار خوب را بکارید.
همانطور که شروع به فکر کردن افکار خوب میکنید،
بیشتر و بیشتر افکار خوب را از طبیعت جذب میکنید،
و در نهایت، این افکار خوب، جایی برای افکار منفی نخواهد گذاشت
با راهنمایی مشاورین، پله پله تا اوج
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣
درآمد چیست؟ دارایی چیست؟
(زمان مطالعه: ۵۵ ثانیه)
#حسین_عظیمی
تحلیلگر بازارهای مالی بین المللی
در بحث ثروت، دو مفهوم وجود دارد که لازم است با آنها آشنایی داشته باشیم:
درآمد - دارایی
درآمد به هر پولی گفته می شود که به به صورت منظم (روزانه-هفتگی-ماهانه-سالانه) مثل حقوق ماهیانه، سود خالص حاصل از کسب و کار، حق العمل، پورسانت، سود سپرده بانکی و... یا حتی به طور نامنظم به دست ما می رسد.
درآمد، در دو نوع درآمد مستقیم (فعال) و درآمد غیر مستقیم (غیر فعال) وجود دارد که در آینده درباره ی آنها گفتگو خواهیم کرد.
اما دارایی چیزیست که با پول حاصل از درآمد خریداری می شود و از آن انتظار داریم که در آینده ارزش آن افزایش پیدا کند و یا برای ما درآمد جدید ایجاد کند.
دارایی ها می توانند طلا، انواع ارزها، سهام، حق الامتیاز، مالکیت برند، املاک و... باشند.
نکته مهم اینست که ما یاد بگیریم که با هر میزان درآمدی که داریم، بخشی از آنرا به دارایی تبدیل کنیم و این را تبدیل به یک عادت همیشگی کنیم.
تبدیل درآمد به دارایی تنها را رسیدن به استقلال مالی است.
حالا شما با شرکت دراین پروژه هم #درآمد هم #دارایی را یکجا بدست میآورید .
برای شما آرزوی شادی و سلامتی دارم 😊
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
بيست سال بعد بابت كارهايی كه نكردی بيشتر افسوس میخوری تا بابت كارهايی كه كردی!
بنابراين روحيه تسليم پذيری را كنار بگذار ، جستجو كن ، بگرد ، آرزو كن ، کشف کن ودر نهایت برای رسیدن به اهدافت اشتیاق داشته باش💯
در اینجا موفق میشوید
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت14 پناه از در دانشگاه زدم بیرون سرمو چروندم سمت خیابون باید تاکسی میگرفتم و
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت15
امیر ارسلان
فیلتر سیگارو تو جا سیگاری فشاردادم ... عینک و از روی چشمم برداشتم و پرت کردم رو
ی میز دست بردم سمت فلاسک آب جوش و ریختم تو لیوان سفالی که میشد جای پارچ
م ازش استفاده کرد ...
لیوان و پر کردم و یدونه چای سبز کیسه ای و انداختم توش... نگام به سبزی کمرنگی بو د که به حالت ابرو باد غلت میخورد توی لیوان ... چشمم به کاغذ رو به روم بود و دس
تم حلقه شده بود دور لیوان
حالا که طرحم انتخاب شد بود باید همه وقتمو میذاشتم پاش ...آدمی نبودم که به هوای
رفb خارج و آزادی و این حرفا زندگیمو مختل کنم و فکر و ذکرم بشه اونور آب حتی الا
نشم میخواستم طرحم جزو بهترینا باشه و برم تا ادامه درسمو بخونم و بعد برگردم .... م
ن آدم اونور آبی نبودم برخلاف بقیشون که حس میکردم تنها هدفشون از وقت گذاشت
برای این کار رفت و زندگی تو اونور آبه ...
حتی فکر زندگی دائم اونورم عذاب آور بود ... اگه یه روز میخواستم برم خیلی چیزارو ای
نور باید جا میذاشتم ... این خونه ... آدماش ... حیاطی که بهترین سالای نوجونیم توش گ
ذشت ...آخر هفته های اتراق کردن تو بام تهران و با رفقا رفت پای دماوند و هوس شمال
کردنای یهویی ...املتای سر صبحی بابا... غر زدنای مامان سرجمع و جور کردن ریخت و
پاشام ....
جا میذاشتم این چیزای کوچیکی و که با کوچیک بودنشون پر میکرد همه بزرگی دنیامو .
.. دنیای من فرق داشت با دنیای اون سه تا من دنیام خلاصه میشد تو آخر هفته های خونه آقا بزرگ و دور همیامون با دختر پسرای فامیل ...
من آدم گذشت از این خوشیا نبودم ولی جون میکندم واسه پیشرفت کرد ن... الان باید ج
ون میذاشتم پای این کارم...
لیوان و یه نفس سر کشیدم تلخیش ته گلومو سوزوند ولی عادت داشتم به این چای سبزا
یی که بد جوری حالمو بهم میزد ولی اعصابمو آروم میکرد
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت15 امیر ارسلان فیلتر سیگارو تو جا سیگاری فشاردادم ... عینک و از روی چشمم ب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت16
ماشین و پارک کردم بیرون محوطه ....عینک آفتابیمو زدم بالای موهام جدا تو اون لحظه
اگه بگم داشتم شاخ در میاوردم پر بیراه نگفتم ....
عین یه پادگانه متروکه بود بیرونش انگار نگامو چرخوندم ماشین میثم و سامانم بود با ما
شین رعوفی ...
راه افتادم سمت ساختمون خونه انگار که یه خونه ویلاییه ولی وسط بیابون .... این مدل
یشو دیگه ندیده بودم تا حالا ....
تقه ای به در زدم و بازش کردم صدای رعوفی که داشت انگار خونه رو نشون بچه ها می
داد به گوشم خورد ...
گلومو صاف کردم و با صدای نسبتا بلندی سلام کردم ...
-سراشون چرخید سمت من....
جواب سلامشون تک به تک به گوشم رسید ...رعوفی دستشو دراز کرد سمتم ... دستشو آ
روم فشار دادم ...
خیلی کیفش کوک بود انگار دستی به بازوم زد
-اینم از امیر ارسلان خان نامدار سردار که نه سرگروهتون ....
با دست خونه رو نشون داد ...
-اینم کلبه درویشی و مقر منکه آماده کردم براتون ...دیگه بدو خوب همینقدر از دستم
بر میومد که تامین کنم واستون حالا باز نگاه کنید کم و کسری داشت بگین براتون فراه
مش کنم ...
-استاد
با صدای پناه خطیب نگاهامون چرخید روش اخم کمرنگی روی صورتش نشسته بود ...
صداشو صاف کرد
-استاد من میتونم تنهایی تا اینجا بیام و برم ... خارج از شهره یک درثانی فک نکنم زیاد
درست باشه یه دختر بین سه چهارتا پسر تک بی افته ...
از این اشاره مستقیمش به پسرا اخمامون رفت توهم .... ادعا میکردم خیلی پسرای پاک و
مثبتی هستیم ولی با شناختی که از میثم داشتم میدونستم دله نیست و سامانم که حر
فش از گوشه کنار دانشگاه به گوشم میرسید اگه قرار بود نظری رو این دختره داشته باش
تا حالا مخشو هزار باره زده بود ...
با اخم گفتم
-خانوم خطیب فک نکنم مشکلخاصی از طرف ماها به وجودبیادفک کنم استاد رعوفی و
بقیه اونقدری رو ما شناخت دارن که نیازی به تضمین دادن خودمون نباشه از طرفیم
شما تنها دختری نیستی که تا حالا باما تک افتاده باشه و هم گروه مون شده باشه این از
ما میمونه خود شما که ....
یه تای ابرومو دادم بالا
-شما به خودتون شک دارید ؟!...
اخماش رفت توهم یه لحظه حس کردم نگاهش زیرو رو شد با لحنی که هیچ تلاشی برای
پنهون کردن حرصش میکرد گفت
-جناب امیری فک میکردم درک و شعورتون بالاتر از این حرفا باشه ...جناب این مسیر ر
فتو برگشتش برای منکه یه دخترم خیلی مشکله ترجیح میدادم حداقل دوتا باشیم تا برا
ی اومدن و رفت مشکلی پیش نیاد ولی انگار که شما...
رعوفی پرید وسط حرفش
-درسته درسته .... کوتاهی از من بوده به اینجاش فک نکرده بودم ولی حقیقش بین دخ
ترا کیس مناسبی و پیدا نکردم تا اونم دعوتش کنم برای کمک بهتون ...
میثم خنده یه وری تحویل پناه خطیب داد
-لابد میخوایید اون دوستتونو بیارین همراهه خودتون آره؟!
گارد گرفت
-فک کن شما آره مشکلی داری؟
میثم شونه ای بالا انداخت
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت16 ماشین و پارک کردم بیرون محوطه ....عینک آفتابیمو زدم بالای موهام جدا تو او
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت17
نه والا به من چه سرگروه و مدیر گروه یکی دیگس منو سنه نه
رعوفی انگار که یه راه گریز پیدا کرده باشه نفس راحتی کشید
-بله درسته حل کردن این مشکل به عهده سر گروهه ببینید امیر چیکار و میخواد بکنه ه
مونو انجام بدین ...
مهلت نداد حرفی بزنم ... سریع یه برگه از جیبش در آوردو گذاشت روی میز شیشه ای
کنار دستش ...
-خب وقت کمه و کار ما زیاد ... یا علی بگید و شروع کنید ولی قبلش این و امضا کنید ..
.
سامان که ساکت یه گوشه ایساده بود سرشو برد نزدیک کاغذو برش داشت ... شروع کرد
به خوندن ...
بعد یه مکث کوتاه و نگاه گذرا خودکاری که رعوفی گذاشته بود کنار برگه رو برداشت وا
مضاش کرد ....
پشت بندش میثمم امضا کرد ... پناه خطیب نگاه چپکی بهم انداخت و خودکارو از می
ثم گرفت و امضا کرد جوری نگاه میکنه انگار ارث باباشو بالا کشیدم ....
رفتم جلو و برگه رو امضا کردم و رعوفیم امضا کرد ...
دستاشو کوبید بهم چشماش برق عجیبی میزد ...
-خب دیگه پس بسم الله از امروز شروع کنید ببینم چیکار میکنید ...
سامان –از امروز؟...من کلاس دارم
بشکنی زد آ آ...داشت یادم میرفت با اساتیدو ریس دانشگاه صحبتایی کردم این ترم از غ
یبتاتون چشم پوشی میکنن ... ی جوری دارن بهتون آوانس میدن بالاخرره ییه فرقی باید
بین شماها و بقیه باشه دیگه مگه نه؟
اینو گفت و چشمکی به سامان زد...هوای اتاق و بادم عمیقی کشیدم ته ریه هام ...انگار
که هم چی مهیا بود ... باید سریعتر شروع میکردیم
سعی کردم لحن صبت کردنم جدی باشه رو به همشون گفتم
خب حالا که همه چی اوکیه فقط یکم وقت میخوایم تا کارو شروع کنیم از این لحظه به
بعد حتی ی ساعت وقت تلف کردنم یعنی حماقت محض
میثم دستاشو از هم باز کردو نگاهی به اطراف کرد
-خب شروع کنیم ...
شالگردم و باز کردم و انداختم روی کاناپه راحتی که اونجا بود کیفمم انداختم روی اون
نگاه مصممی به همشون کردم
-شروع کنیم ...
همگی بی معطلی کیفاشونو گذاشت زمین و نقشه طرح اصلی و پهنش کردیم روی میز ..
. رعوفی بیشتر از این cوند و با یه خدافظی دسته جمعی اونجا رو ترک کرد ...
با جدیت شروع به توضیح دادن طرح شدم ...
همه هوش و حواسمون متمرکز بود روی یه کاغذ سفید با یه سری خطوط ...همین خط
و همین کاغذ میتونست آینده مارو از این رو به اون رو کنه ...
تقسیم کاروانجام دادیم .... به خاطر طراحی منحصر به فرد جنگنده سیرو دینامیک و طراحی بالها و بدنه رو سپردم دست سامان ...
کار پیشرانس که طراحی موتور هوافضایی بودوخودم و پناه خطیب خواستم انجام بدیم .
... به خاطر طرحی که ارائه کرده بود فهمیدم طرز فکرش به من نزدیک تره و همونی که
تو سرمه رو میتونه برام خلق کنه
کار دینامیک پروازو کنترلشم سپردم دست میثم ..
بعد تقسیم کار رو کردم سمتشون ... باید گربه رو دم حجله میکشتم تا بعدا دردسر نشه
برام ... با همه جدیتی که از خودم سراغ داشتم زل زدم بهشون
-ببینید جنگ اول به از صلح آخره .... همین اوله کاری بهتره شرایطمونو برای هم روشن
کنیم تا بعدا مشکلی پیش نیاد هر چهارتامو ن میدونیم این پروژه اهمیتش چقد زیاده پ
س باید همه وقت و انرژیمونو صرف کنیم تا به یه جایی برسه ...
از تهران تا اینجا رو اگه بخوایم حساب کنیم دو ساعتی راه هست اگه صبح ساعت هفت
راه بی افتیم طرفای ساعت نه اینجاییم ... میخوام همه تلاشتونو بکنید که دیگه نهایت
تا نه و نیم اینجا باشید ... تا حول و هوش هفت شبم اینجا میمونیم و کار میکنیم رو پرو
ژه....
صدای پناه خطیب باز در اومد
-من میگم امکان اومدنش برای من سخته اونوقت رفتش و انداختین برای همچین ساعت
ی؟
سامان نگاهی بهش کرد
-شما ماشین شخصی ندارید ؟
-نخیر متاسفانه
میثم آستین پیراهنشو بالا زد و رو به من کرد
-خب میتونیم هر بار یکیمون که مسیرش به مسیر خانوم خطیبم میخوره ایشونو بیاره و
ببره
سریع جبهه گرفت
-نخیر ممنونم .... راضی به زحـ...
نذاشتم حرفش تموم بشه ...
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت17 نه والا به من چه سرگروه و مدیر گروه یکی دیگس منو سنه نه رعوفی انگار که
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت18
خانوم انگار شما هی دوست داری ساز مخالف بزنی ... چرا انقد مقاومت میکنی ...رسوندن شما وقتی از من یا بقیه میگیره میگیم در صورتی که هم مسیر باشیم میبریمت و میاریمت ...
سامان رو بهش گفت
-مسیرتون کدوم وره؟
نفس عمیقی کشید و مداد توی دستشو محکم فشار داد
-امیریه ....
سامان نگاهی به من کرد
-من سعادت آبادم
میثمم میدونستم خودم نذاشتم حرف بزنه
-خودم میارم و میبرمش ...
میثم تکیه زد به میزشخب سرگروه اینم حله دیگه؟!
-دیگه اینکه پیچوندن و از زیر کار در رفت و اینا ممنوعه ... نهارو نوبتی باید گردن بگیر
یم ... حالا خودتون میپزین یا از بیرون میگیرین ربطی به ما نداره ....
میثم –دیگه؟!
-دیگه اینکه هیچی دیگه ...برید سر کاراتون ... نیازی میبینم راجب اخلاق و این چیزام
تذکر بدم اونقدری عاقل و بالغ هستین که نگفته رعایت همو بکنید ...
اینو گفتم و عینکمو زدم به چشمم بی انکه نگاه دیگه ای بهشون بندازم یه کاغذ نقشه
کشی و پهن کردم روی میز ... مدادو برداشتم
-یه چیزی ...
از بالای عینک نگاهی به میثم انداختم ...
-حالا غذای امروز و چیکار کنیم ؟!
هر سه نگاهشون روی من بود نفسمو کلافه دادم بیرون ...
-برید سر کارتون زنگ میزنم سفارش میدم میارن ... امروز جورشو من میکشم ...
پناه-فردا؟!
میثم-و پس فردا و پس اون فردا چی؟
-امروز من فردا تو پس فردا خانوم خطیب و بعدشم سامان .... اوکیه؟!
میثم چشمکی زدو انگشت شستصشو آورد بالا
-بله اوکـــیه ...
چرخیدم سمت کاغذو شروع کردم .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت18 خانوم انگار شما هی دوست داری ساز مخالف بزنی ... چرا انقد مقاومت میکنی ...
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت19
سامان
بوی لوبیا پلو تو دماغم میپیچید و اعصابمو بیشتر خورد میکرد یه هفته ای میشید که این
جا بودیم... بی هیچ اتفاق خاصی داشتیم روزامونو میگذروندیم ....
هرکسی سرش تو کار خودش بودو کاری به کار کس دیگه نداشت امروز نوبت پناه بود نهارمونو بده و اونم لوبیا پلو پخته بود ... دفعه پیش اونم مثله بقیمون غذا رو خرید ولی
این بار خودش پخت ...
از یه طرف محاسبات فشار هوا و باله که درست در نمیومد از یه طرفم گشنگی و این بو
ی لوبیا پلو تو دماغم داشت بهم فشار می آورد ... ذهنم خسته شده بود انگار از نه صبح تا الان چهار ساعت بود که داشتم باهاش کلنجار میرفتم و نتیجه نمیداد ... نمیفهمیدم
کجای محاسباتم داره اشتباه از اب در میاد ...
گوشی کنار دستم لرزید ... اسم سایه و عکسش بالا اومد .... پفی کردم و مدادمو گذاشتم
روی میز .... تکیه زدم به صندلی و پاهامو دراز کردم رو صندلی کنارش که خالی بود ...
یه نگاه گذرای دیگه به عکسش کردم و تماس و وصل کردم
-بله
-سلام داداش کوچیکه ... یوقت زنگ نزنی بپرسی این خواهر مامرده زنده گور به گور شد
ه ...
لبخند نشست رو لبم
-بادمجبون بم آفت نداره ...
-اون بادمجون بمه من بادمجون تهرونم ....
ابرویی بالا انداختم
-یعنی آفت زده ای .... کرم داری؟!
حرصی شد
-کرم و تو داری که معلوم نیست باز چیکار کردی بابا باز کفرش در اومده
صدای قه قهم رفت هوا...حدس میزدم با کار دیشبم باز یه مدت گیر بده به همه....
-چی کار کرده ....
-چه میدونم والا امروز انگار ماشین و از سهیل گرفته کلیم بحثشون شده باهم .... امروز
سر صبحیم زنگ زد به من گفت به شوهرت بگو از این به بعد ساعت هشت صبح نره
سر کار پرتش میکنه بیرون ....
خندیدم ... به این بابایی که با همه زرنگیش ساده ترین آدمی بود که به کل عمر م دیده بودم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت19 سامان بوی لوبیا پلو تو دماغم میپیچید و اعصابمو بیشتر خورد میکرد یه هفته
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت20
بیخیال میدونی که تا یه هفته آمپر میسوزونه بعدش درست میشه تو پوستتو خراب نکن ...
-چی گفتی باز بهش؟
-هیچی والا ....
-سامــــــان
-جون سایه هیچی نگـ...
-آقا سامان بیا نهار آمادس ...
گوشیو چسبوندم به شونه و باسر بهش اوکی دادم ....همینکه دور شد گوشی و آوردم بالا
که صدای سایه تو گوشم پیچید
-این کی بود دیگه ؟... چشم دلم روشن ...
پاهامو از رو صندلی برداشتم و بلند شدم ....
-روشن باشه خواهرم روشن باشه .... یکی از بچه هاس باهاش هم گروهیم نترس کبریت
بی خطره ...
-والا اگه تو داداش منی همون یدونه کبریت بی خطر برا تویی که انبار باروتیم کلی خطر
یه ...
وارد دست شویی شدم و شیرو باز کردم ... گوشیو گذاشتم مابین سرو کتفمو مایع و زدم
به دستام ...
-نه بابا اینجوریام که فک میکنی نیست کبریتش نم کشیدس کارایی...
-آقا سامان با شمام ..
یه لحظه از نزدیکی صداش جا خوردم و گوشی ول شد تو سینک دست شویی و
-اه لعنتی ....
سریع گوشی و کشیدم بیرون ... اومد تو دستشویی
-وای چی شد ؟...
نگاه عصبی بهش انداختم ... گوشی و که خاموش شده بود آوردم بالا
-هیچی خانوم گند زده شد توش ...
تنه ای بهش زدم و از کنارش گذشتم ... انگار تن صدام یکم بلند بود چون دیدم امیر و م
یثم از آشپز خونه اومدن بیرون نگاشون بین ما دوتا چرخید ... نشستم روی مبل و بلافاصله باتری و سیم کارتشو در آوردم ... میثم با دیدن گوشی گفت
-فک کنم سشوار باید بگیری روش ...
نگاه حرصی بهش انداختم سشوار از کجا باید پیدا میکردم اینجا ... چند تا دستمال بیرون
کشیدم شروع کردم به تمیز کردنش ... امیر و میثم بالای سرم ایستاده بودن و پناه همون
جای قبلیش ...
میل عجیبی به زدن یه کشیده بغل گوشش داشتم .... خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم
تا حرفی بهش نزدم و دستم هرز نپره ... اخلاق تندی داشتم و زود آتیشی میشدم و الانم
از اون موقعیتایی بود که اگه یه کلمه حرف میزد تضمینی نمیکردم نزنم تو دهنش ...
باتری و انداختم و روشنش کردم ...
توی دستم لرزید و خیره موندم به صفحه سیاهش ...
پرتش کردم روی میز ... امیر دستشو دراز کردو برش داشت ....دیگه این گوشی گوشی بشو نبود ...
امیر-سوخت فک کنم
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت20 بیخیال میدونی که تا یه هفته آمپر میسوزونه بعدش درست میشه تو پوستتو خراب ن
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت21
با نگاه عصبی چرخیدم سمت پناه نگاه آتیشیمو دوختم تو چشماش
-بله سوخت به لطف خانوم ...
به آنی اون چهره مظلوم و گناهکار عین خودم جوش آورد
-خب حالا من چیکار کنم خودت حواست نبود
عصبی بلند شدم
-ببین ببر صداتو تا خودم دست به کار نشدم ...
صداشو عین خودم برد بالا
-خودتت ببر صداتو عددی نیستی تو ...
با قدمایی بلند خیز برداشتم سمتش که امیرو میثم سریع به خودشون اومدن ... میثم پیراهنمو گرفت و کشید
-هی پسر داری چیکار میکنی ...
دستمو مشت کردم .... چشمامو سفت روی هم فشار دادم کمی از عصبانیتم کم بشه ...
صدای امیر تو گوشم پیچید
-خانوم خطیب برو تو آشپز خونه... لط..فا
نگاهشو بین من و امیر چرخوند خواست دهن باز کنه که امیر با تحکم بیشتری گفت
- لطــــفا . ..
نفس عمیقی کشیدو با قدمایی تند وارد آشپز خونه شد .... نمیدونم چرا حس میکردم ظر
فیتم تکمیل شده شاید به خاطر درست در نیومدن محاسبات عصابم تحت فشار بوده برا ی همون ولی الان گنجایش نشستن تو اینجا رو نداشتم ...
گوشی و برداشتم و به سویشرت بافتم که روی صندلی آویز ونش کرده بودم چنگ زدم ...
میثم-کجا بابا؟... وایستا حلش میکنـ...
با بسته شدن در ورودی ساختمون دیگه صداشو نشنیدم .... با موندنم میترسیدم کاری ک
نم که بعدا پشیمون شم از کردم ...
از در خونه زدم بیرون و ماشین و راه انداختم وسط جاده ... نمیشد گفت زیادم جای پر تی بودیم ... دورو برشو نگا میکردی میشد یه چیزایی برای زندگی کردن پیدا کرد ....
نگاهی به صفحه گوشی کردم و پرتش کردم روی صندلی کناریم ... اینجوری که بوش میو مد تا خریدن یه گوشی جدید مجبور بودم از گوشی سابقم استفاده کنم ...
با وجود سردی هوا کمی شیشه رو دادم پایین ...نفسی چاق کردم و پامو رو گاز فشار دا دم ...میخواستم سریعتر برسم خونه ...
یه ساعتی رانندگی بی وقفه با سرعت صدو چهل کارخودشو کرد .... چشمم به درسفیدو
مشکی بلند خونه افتاد ... دستمو کردم تو داشبورد تا دنبال ریموت بگردم که در باز شد
... چشمم به سهیل افتاد دو سال از من کوچیکتر بود با ریموت درو زدم و براش بوقی زد م .... اومد جلو و با آرنجش محکم کوبید رو کاپوت ماشین ... اخمام رفت تو هم ... شیشه رو دادم پایین
-چته افسار پاره کردی؟...
لحنش پر بود از عصبانیت
-باز چی تو گوشش وز وز کردی ماشینمو ازم گرفت ...
بی اینکه جوابی بدم بهش پامو گذاشتم رو گاز و ماشین از جاش کنده شد از ترس اینکه
زیرش نگیرم خودشو عقب پرت کرد که به پشت افتاد رو زمین ... صدای فحش رکیکی که
از پشت دادو شنیدم ... همینکه ماشین ایستاد قفل فرمون و برداشتم و از ماشین پریدم
بیرون ...
چی گفتی؟!
-همونیکه شنیدی
به حالت تهدید قفل فرمونو نشونش دادم
-سهیل گورتو گم کن تا گردنتو با همین نشکوندم ...
پوزخندی زدو یه دستشو گذاشت توی جیبیش
-هه... جنبشو نداری
تا خیز برداشتم سمتش بلافاصله عقب عقب دوید و در رفت ....زیر لب یه بز دل نثارش
کردم و برگشتم سمت ماشین...قفل فرمون و پرت کردم تو ماشین و درشو بستم ...راه افتادم سمت خونه ...
هیچ بوی غذا مذایی از خونه نمی اومد ...خدا لعنتت کنه دختر ... در یخچال و باز کردم .
... جعبه پیتزایی که داخل یخچال بودو بیرون آوردم و گذاشتم رو میز ... حوصله گرم کرد
ن و گذاشتنش تو فرو نداشتم سس بازی که داخل جعبه انداخته بودن و برداشتم و زدم
بهش ....
همونجوری سرد سرد یه تیکشو خوردم و بقیشو همینجوری ول کردم رو میزغذاخوری و ر اه افتادم سمت اتاقم که طبقه سوم بود ... خوبی این خونه همین بود که یه طبقش مجز ا در اختیار من و سهیل بود ... یه جورایی زندگی مجردی داشتیم ولی خورد و خوراکمون
پایین بود ...
در خونه رو باز کردم و مستقیم راه افتادم سمت اتاقم لباسامو پرت کردم رو مبل راحتی
و خودمو پرت کردم روی تخت ...
اونقدر خسته بود ذهن و تنم که نفهمیدم کی خوابم برد ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
.
💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
💚 برای خواندن اولین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #پــــناه ) کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/13374
💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #سجده_عشق ) کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/15243
💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #تاپروانگی ) کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/15901
💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #فرار_از_جهنم )کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/17199
💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #مردی_در_اینه )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/22872
💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #مردی_در_اینه )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/19607
💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #هادی_دلها )کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/20317
💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #فنجانی_چای_باخدا ) 122 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/21209
💚برای خواندن نهومین داستان بلند بنام↘️
رمان( #اینک_شوکران ) 51 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/23895
💚برای خواندن دهومین داستان بلند بنام↘️
رمان( #کف_خیابان ) 98 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/24674
💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #دختر_شینا ) 265 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/27860
💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #راز_کانال_کمیل ) 53 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/27901
💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #مبارزه_با_دشمنان_خدا ) 72 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/28450
💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #دختران_آفتاب ) 171 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/28891
💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #مـــرد ) 75 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #علمدار_عاشق ) 50 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/31369
💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #آخرین_عروس ) 33 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/32361
💚برای خواندن هجدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #پسر___نوح ) 66 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/32974
💚برای خواندن نوزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #مجنون_من_کجایی ) 36 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/32963
💚برای خواندن بیستم داستان بلند بنام↘️
رمان( #دایرکتیها ) 36 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/33097
💚برای خواندن بیستویکم داستان بلند بنام↘️
رمان(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)27قسمت👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/33139
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست هفتم
https://eitaa.com/zekrabab125/32865
💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣
🔸 عزيزان من.!
💠آينده مال شماهاست،
💠اميد آيندهى خانواده و اطرافیان شما هستيد؛
💠بايد خيلى مراقب باشيد.
💠درست است كه جوان اهل عمل است،
💠اهل فعاليت است،
💠اهل تسويف و امروز به فردا انداختن كار نيست،
💠اما بايد مراقب بود که دیر نشود .
❣❣دوست مشهدی
🌀شک و تردید رو بذار کنار و برای یک بار هم شده درست تصمیم بگیر
✍و با مشاور صحبت کن ، یکی دو ساعت وقت بزار ضرری که ندارد
✍خوب بود، خوشت آمد، شرکت کن
✍خوب نبود، خوشت نیامد، ضرر نکردی
✍برای بهتر شدن تلاش کردی
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
با ما بروز باشید،
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت21 با نگاه عصبی چرخیدم سمت پناه نگاه آتیشیمو دوختم تو چشماش -بله سوخت به ل
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت22
پناه
نفس عمیقی کشیدم ... هوا خیلی سرد تر از اونی بود که فکرشو میکردم ... نگام به بخارایی بود که از دهنم بیرون میومدن ...لبه های کاپشن نیم تنه شیری رنگموبهم نزدیک تر
کردم و نگاهی به آدرس توی گوشی و به خونه رو به روم انداختم ...
از بیرونش معلوم بود خونه آدم حسابیاس ...
نگامو تو کوچه چرخوندم و از روی جوب پریدم اونور و رفتم دم در خونشون .... نگاهی
به پلاکش کردم و چشم گردوندم بین زنگای آیفونشون ... اسمی روش نبود حدس میزدم
هر چهار طبقش ماله خودشون باشه ...
دل و زدم به دریا و زنگ طبقه اول و فشار دادم .... هوا حسابی سوز داشت ...دستامو مشت کردم و آوردم نزدیک دهنم ....
-کیه؟...
سریع چرخیدم سمت آیفون ...
-سلام ...بخشید با آقای حسین پور کار داشتم ...
-کدوشون؟!
-سامان ...سامان خان
-چیکارشون دارین؟...
همیشه بدم میومد از آدمای فضول .... حدس زدم شاید مادرش باشه ولی از لحن دوم شخصی که به کار برد یکم شک به دلم افتاد سعی کردم با خشرویی جوابشو بدم
-با خودشون کار داشتم ...تشریف دارن؟..
کمی مکث کرد ...فک کنم داشت از پشت اون آیفون تصویری قیافه منو سیاحت میکرد
بله هستن منتها تو واحد خودشونن .....طبقه سوم ...
-ممنون
دستم و بردم سمت زنگ سوم و فشار دادم ....خبری نشد ... عقب عقب رفتم و نگاهی
به طبقه سوم انداختم که انگار چراغاش خاموش بود ... به لطف در نرده ای مانندشون م
یشد حیاطشونو دید که ماشینشم تو حیاط پارک بود ... یبار دیگه دستمو روی زنگ فشار
دادم اینبار کمی طولانی تر ...
جواب ندادنش داشت کفر منو در می آورد...میخواستم سریع تر شر این پسره از سرم وا
شه ... آدم متعادلی به نظر نمی اومد ... سر همینم همه پس انداز دو سال گذشتمو یه رو
زه به باد دادم .... پاکت توی دستمو فشار دادم ... سه ملیون تومن پول گوشی داده بودم
که سر سهل انکاری اون همه پس اندازمواز چنگم در آورده بود ...
-بلـــــــــه....
صدای عصبیش که تو آیفون پیچید باعث شد سریع به خودم بیام و دستمو از روی زنگ
بردارم ...
-سر آوردی مگه ....
از صدای خش دارش احتمال نودو نه درصد دادم خواب بوده .... سعی کردم خودمو نبازم
سرفه ای کردم تا راه گلوم بازشه
-جناب حسین پور خطیب هستم میشه چند لحظه تشریف بیارین پایین ؟
انگار با شنیدن صدام استپ کرد ... داشت توی سرش تجزیه تحلیل میکرد که این صدای
کیه لابد ...
رومو کامل چرخوندم سمت ایفون تصویری تا ببینتم ...
-تو؟!...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت22 پناه نفس عمیقی کشیدم ... هوا خیلی سرد تر از اونی بود که فکرشو میکردم ..
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت23
تشریف میارین یه لحظه ...
بی حرف آیفونو گذاشت ... صفحه گوشیمو آوردم بالا و دوربین سلفیمو فعال کردم ... از
زور سردی لپام گل انداخته بودولی ابروهای گره کردم خشنتر کرده بود قیافمو ..
با صدای لولای در سریع چرخیدم سمتش نگاه پر اخم و بهت زدش گیج سرتا پامو بررسی
کرد ... اخماش صدو هشتاد درجه بیشتر از من بود ...
یه گرم کن مشکی با شلوار ستش تنش بود ... زود تر از اون دهن باز کردم ...
-سلام
به جای جواب دادن سرشو برام تکون داد ... هیچ علاقه ای برای کش دادن صحبتم باها
ش نداشتم .... پاکت توی دستمو آوردم بالاتر و روبه روی صورتش گرفتم ...
گیج نگاهی به پاکت وبعد چشمای من کر د ... نگامو ازش دزدیدم از چشمای مشکیش با
اون مژه های پرش بدم میومد....
وقتی تو چشاش نگاه میکردی انگار زل زدی به یه چاه قیر ...
-چیه این؟
عین خودش خشک گفتم
-گوشیتون ... دقیقا مدله خودشه ... هرچند اتفاق امروز تقصیر شمام بود ولی در هر صو رت معذرت میخوام اینم برای اینکه بدهی بهتون نداشته باشم ... شمام انگار خیلی اون
گوشیتونو دوست داشتین
دستم داشت خسته میشد ولی انگار قصد گرفتنشو نداشت با تمسخر نگام کرد ... اون لبخند کجکیش رو عصاب بود
-مثلا خواستی بگی خیلی وضعت خوبه که شبش نشده عین گوشیرو خریدی آوردی ...خریدن اون گوشی برا من کار نیم ساعتم نیست
اخم کردم نگاهی بهش کردم و خم شدم پاکت گوشی و گذاشتم روبه روی در درست کنا ر پاش
-جناب امثال ما نیاز نداره چیزی و به کسی ثابت کنه ... آدمای با دست اشاره به سرتاپا ش کردم تازه به دوران رسیدم نیستیم ...
اینو گفتم و منتظر نشدم تا یه کلفت بارم کنه ...بلافاصله راه افتادم سمت سر کوچشون .
..سرعت قدمام انقد سریع بود که بی شباهت به دویدن نبود ... دستمو برای اولین تاکسی که از خیابون در شد بالا بردم و سوار شدم ...
حس بدم از مردا به خاطر خودم نبود مردای اطرافم مرد نبودن و دیدگاهمو عوض کردن
... از نزدیک ترین مردای زندگیم بگیر تا امیر ارسلان امیری و سامان حسین پور که دور
ترینشون بودن ...
امثال اینا مردایی بودن که از مرد بودن صدای کلفت و هیکل شیش تیکه و بازوهای پر عضلشو به ارث برده بودن نه غیرت و مردونگیشو...
حالم امروز ازش بهم خورد وقتی خیز برداشت سمتم شک نداشتم اگه شکوری جلوشو نمی
گرفت داشت میومد که یکی بخوابونه تو گوشم ....
نگامو دوختم به شهری که باز پشت چراغ قرمزش پر بودو پر بود پر بود ... واسه منی که
زندگی برام چراغ قرمز زده بودو چند سال بود داشتم پشت ترافیکش درجا میزدم این ترافیکای یه ساعته چیزی نبود که ...
حتی اون سیلی که امروز قرار بود بخورم و نخوردمم مهم نبود منی که پشت سرهم داش
تم از دست روزگار سیلی میخوردم ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت23 تشریف میارین یه لحظه ... بی حرف آیفونو گذاشت ... صفحه گوشیمو آوردم بالا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت24
در آسانسور باز شد ... گرمای آسانسور کمی گرمم کرده بود ولی شدیدا نیاز داشتم الان
کنار یه بخاری با آخرین درجه حرارتی ممکن بشینم....عادت به بستن بند کفشام نداشتم
و همیشه فرو میکردمشون تو کفشم با پای دیگم کفشامو در آوردم و هم زمان کلیدو تو
در چرخوندم تا درو هل دادم باز بشه گوشیم زنگ خورد
وارد خونه شدم و با پا درو بستم ... گوشیو از جیب کاپشنم در آوردم ...
با دیدن شماره افتاده رو صفحه نفسمو به سختی دادم بیرون .... کیفمو پرت کردم روی
مبل و تماس و رد کردم .... به ثانیه نکشید تلفن خونه زنگ زدو پشت بند بی توجهی من
رفت رو پیام گیر
-مهم نیست رد میکنی ...میدونی حرفمو هرجوری شده میزنم حتی به زور ... رفتم امروز
پیش ملک پور ... گفتم واسه خونه مشتری پیدا کنه تا یه هفته خالیش کن ....
یه لحظه انگار قلبم نحوه پمپاژ خونو فراموش کرد... حس کردم نفس کشیدن چقد سخته
....
-میدونم گفته بودم اونجا ماله توئه ولی به شرطها و شروطها .... اگه از خر شیطون اومدی پایین و فکر دورزدن منو از اون کلت انداختی بیرون که هیچ ... اون خونه که سهله
بهتر از اونجاشو برات میگیرم ولی اگه باز بخوای واسه من دم تکون بدی بد میبینی دختر جون ....
فکر اینکه حاج احمد پایدارو دور بزنی از کلت بنداز بیرون اون مدارک و بیار تا خونه رو
به نامت کنم و خانومی کنی وگرنه به روزی میندازمت که جای خانومی کلفتی خونه ای
نو اونو بکنی .... گوش کن بچه اونقدری مارخوردم تو این شهر که افعی شدم برا خودم
کاری نکن نیشت بزنم تا به خاک سیاه بشینی یه بچه یتیم شهرستانی و که خودم آدمش
کردم و چه به در افتادن با من .... آخرین باره میگم تا آخر این هفته وقت داری مدارک
و بیاری وپیاده شی ازخر شیطون تا سوار خر مرادت کنم وگرنه جولو پلاست و پرت میکنم تو خیابون هرچند چیزیم نداری که ....
صدای بوق کشیده تلفن منو یاد کشیدن ناخن روی تخته سیاهای مدرسه مینداخت تنم
مور مور میشد....
بد جوری داشت تو تنگنا میذاشت منو .... داشت گرو کشی میکرد ... سریع خیز برداشتم
سمت آشپز خونه ...
کارد میوه خوری و برداشتم و قالیچه کوچیک کرم رنگ با طرحای حلقه مانند قهوه ای ر و کنار زدم..... با کارد میوه خوری آروم کاشی سرامیک و بالا زدم .....
کاشی و برداشتم و کنار گذاشتم ....دست بردم و نایلون مشکی رنگ و کشیدم بیرون... چهار دست و پا نشستم روی زمین و بازش کردم .... برگه هارو ازش کشیدم بیرون ....میدو نستم زندگی وابسته به این برگه هاس .... برگه هایی که خبر از اختصلاص چند میلیاردی
حاج احمد پایدارو میداد... مستاصل روی زمین نشستم ....میترسیدم از در افتادن با این
جماعت گرگ صفت ...میترسیدم از آواره شدن تو این شهرو دست و پنجه نرم کردن با م
شکلات اونم تو بیکسی... میترسیدم از آدمی که اسم آدم و یدک میکشید ... من میترسیدم
از حاج احمد پایدارمیترسیدم از این مردو میخواستم فرار کنم از دستش از زیر نفوذ سایش که حس میکردم توی هر قدم به قدمی که توی وجب به وجب این شهر برمیدارم رو
سرم سنگینی میکنه ....
باید میرفتم ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت24 در آسانسور باز شد ... گرمای آسانسور کمی گرمم کرده بود ولی شدیدا نیاز داشت
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت25
امیر ارسلان
با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم ....صدای موسیقی و تا حد امکان کم کرده بودم
هرچند زمزمه های خواننده رو میشنیدم ولی صداش اونقدر نامفهوم بود که نمی فهمید م چی میگه .... یه نگاه دیگه به ساختمونش انداختم ... اینجوری که دستگیرم شده بود ا
نگار تنها زندگی میکرد ....
نگاهی به ساعت بند چرمیم انداختم ... این ساعت با همه ارزونیش برام دنیا دنیا خاطره
دا شت .... سال اول قبول شدنم تو دانشگاه اولین هدیه ای که از مادر جون مادربزرگ
مادریم گرفتم و سال بعدش مرد ...
هر بار که نگاش میکنم یه لبخند عریض میشینه روی لبم ... همیشه فک میکردم ساعت
بهترین هدیه ایه که میتونی به عزیز ترین کسای زندگیت بدی ....تا هر موقع ...هر وقت
...تو هر شرایطی نگاهشون بهش افتاد یادتو بیافتن.... حس خوبیه با هر بار نگاه کردن
به ثانیه شمار حضور کسی و که دوست داررو تو تک تک لحظه های زندگیت حس کنی
...
گاهی فقط همین حس کردن میشه یه دلگرمی بزرگ تو سخت ترین شرایط زندگیت ....
با صدای باز شدن در ماشین نگامو از ساعتم گرفتم چرخوندم سمتش ...حس کردم رنگ
و روش کمی پریده .... فک کنم سامان بهش حرفی زده باشه ...دیروز با وجود مخالفت من به زور آدرس خونشو ازمن گرفت ....
-سلام ...
بی اینکه نگاهم کنه نگاشو دوخت به روبه رو با صدایی آروم چیزی شبیه سلام زمزمه کرد .... یکم زیادی مغرور بود ... آدم مغروری بودم خودمم ولی بعد یه مدت سریع با آدما
ی دورو برم گرم میگرفتم ولی این دختر انگار یه حصار دور خودش کشیده بودو یه علامت ورود ممنوع بزرگم زده بود سر درش ....
بی خیال نگامو ازش گرفتم و دنده رو جابه جا کردم .... از گوشه چشم میتونستم حرکات
شو کنترل کنم ... دست برد توی مقنعش تا موهاشو مرتب کنه که یه آن حس کردم دستاش روهوا خشک شد ...
سر انگشتاش نامحسوس لرزیدو نگاش خیره شد به رو به رو .... مسیر نگاشو دنبال کردم
و لحظه آخر که از کنار یه آزرای مشکی گذشتیم نگام به مرد تقریبا چهل چهل و پنج سا له ای افتاد که به خاطر عینک آفتابیش نتونستم صورتشو دقیق ببینم ...
از پیچ کوچه گذشتم ولی انگار اون هنوز شوکه بود از چیزی که دیده.... با احتیاط پرسیدم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت25 امیر ارسلان با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم ....صدای موسیقی و تا ح
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت26
اتفاقی افتاده؟!...میشناختیش؟
دستپاچه چرخید سمتم ... از لرزیدن مردمک چشماش فهمیدم این مرد آشنا تر از هر آشناییه براش ولی لباش خلاف این گفته باز شد ...
-نـ...نه
دروغ گفت سنگینی نگاه اون مردو تا زمانیکه ماشین از پیچ کوچه خارج بشه رو روی خودمون حس میکردم .... ربطشو به این دخترو ترس این دخترو ازش نمیفهمیدم .... قبل خونه باید اول میرفتیم دانشگاه ... .
باید لیست کم و کسریایی که توی این هفته آمادشون کرده بودم تا تحویل رعوفی بدم و
میدادم بهش .... با وجود ترافیک شانس آوردم زیادم دیر نکردم .... ماشین و توی خیابو ن فرعی پارک کردم میدونستم جلوی دانشگاه و توش جای پارک پیدا cیشه ... کمربندمو
باز کردم و چرخیدم سمتش که سم بکم از در خونش تا اینجا نشسته بود...نمیای پایین؟...
انگار صدامو نشنید خیره بود به سر انگشتاش که عجیب به سفیدی میزد ... اینار کمی بلند تر گفتم ...
-پناه باتوام...
انگار به خودش اومد...گیج نگام کرد ... انگار تعجب کرد از اسم کوچیکش که به زبون آو ردم و خودم ولی حس راحتی کردم سخت بود برام خطیب خطابش کنم ... خودمو زدم
به بیخیالی ....
-میگم نمیای پایین ؟!
گیج و با اخمایی گره کرده گفت
-پایین؟
نگاهی به اطرافش کرد انگار تازه کوچرو دید با تعجب گفت
-اینجا کجاست ...مگه نمیریم آزمایشـ...
حرفشو خورد ومن همزمان ابروهام بالا رفت انگار اون آدم مهم تر از اونی بود که فکرش
و میکردم .....اونقدر مهم بود که دختری مثله پناه خطیب که از کوچکترین جزئیاتی نمیگذره و همیشه خدا حواسش جمع اطرافشه نفهمیده مسیرمون عوض شده ...فک کردم الا ن بحثی راجبش نکنم بهتره درو باز کردم و پیاده شدم .... خم شدم و رو بهش اشاره به
سویچ ماشین کردم ...
-سویچ رو ماشینه اگه خواستی پیاده شی یا بیای دانشگاه قفل کن ماشینو ...
درو بستم و راهی دانشگاه شدم .... یه حس فضولی عجیب غریبی توی د ول میخورد میخواستم سر از کارش در بیارم به قول میثم خیلی چیزا راجبش میدونستم و هیچیم نمیدونستم ....
تک و توک با چند نفر سلام علیک کردم و راه افتادم سمت اتاق رعوفی اتاقش بر خلاف ا تاق اساتید دیگه تو یه جای پرت بود .... انگار همیشه خوشش یومد از بقیه دوری کنه ...
دستمو آوردم بالا که در بزنم انگشام روی در خشک شد .... صدای مکالمش با تلفن نظرم
و جلب کرد ....
-ببین من فقط میخوام که اقامتم اوکی بشه تا بعدا مشکلی برام پیش نیاد ... محبوبه و
بچه هارو تا یکی دوماهه دیگه میفرستم بیان کارت سبز اونارو بگیر تا وقتی که من بیام
....
بین پیام تو فکر این چیزا رو نکن آدم برای اینکه پیشرفت کنه باید پا بزاره رو بقیه و ازشون پله بسازه برا خودش ...
جمع کن بابا پرونده امینیتی چیه کسی روحشم خبر نداره ما داریم چی کار میکنیم ....
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿