📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت16
همین خستگی و کوفتگی باعث میشد که تمرکزم روی خواهر و مادرم به شدت کاهش پیدا کنه. البته من که کوچکتر از همه بودم اما باز هم یه اثر ضعیف میتونستم داشته باشم. چون مامانم افسانه را عادت داده بود که منو حساب کنند و گاهی ازم مشورت بخوان.
من هر روز کار و بدبختی و فلاکت... افسانه و مامانم هر روز باشگاه و مزون و شو و مهمونی و عشق و حال... خب خوشحال بودم که اونا خوشحالن اما این خوشحالی، آرامش قبل از طوفان بود...
یه روز افسانه زنگ زد و گفت: «داداشی من یه مسابقه دارم و باید برم شمال!»
گفتم: «چه مسابقه ای؟»
گفت: «مسابقه بدنسازی! البته چند تا شو هم میخوام شرکت کنم که به نظرم میتونه تجربه خوبی باشه!»
گفتم: «چی بگم؟! خود دانی! مامان رویا میدونه؟»
گفت: «آره اما گفته هر چی افشین بگه!»
منم که از این حرف مامانم خوشم اومده بود گفتم: «باشه آبجی. مواظب خودت باش! کی برمیگردی حالا؟»
گفت: «سه چهار روز طول میکشه!»
گفتم: «پس درس و دانشگاهت چی؟ اصلا با کی میخوای بری؟»
گفت: «دانشگاه که خیلی مهم نیست. چون دو سه تا درس بیشتر در اون چند روز ندارم. تازشم مثلا دانشگاه آزادیما... بالاخره پول دادیم... نمیندازنمون که! با چند تا از بچه ها... فائزه و چند تای دیگه!»
خدافظی کردیم و رفت. از اون روز به بعد، روند مسابقات شمال و کیش و ... مرتب ادامه داشت. حداقل ماهی یه بار مسابقه میرفت. وقتی هم برمیگشت کلی لباس و پول و چیزای دیگه با خودش میاورد.
یه روز از مامانم پرسیدم: «مامان! مسئول باشگاه افسانه کیه؟»
مامانم گفت: «چطور؟»
گفتم: «واسم جالبه بدونم. چون ماشالله افسانه خوب داره پیشرفت میکنه و همش مسابقات و جوایز و پول و...»
مامانم یه لبخندی زد... یه نفس عمیق کشید... چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: «مسئول باشگاه و مزون یکیه! هردوش زیر نظر کوروش اداره میشه!»
با شنیدن اسم کوروش، حال بدی بهم دست داد. اصلا خوشم نیومد. ینی افسانه با کوروش و بچه های باشگاه و مزونشون میرفتند شمال و کیش و...؟! رو کردم به مامانم و گفتم: «راستی مامان تو چرا باهاشون نمیری؟ تو هم که ماشالله ورزشکاری؟!»
مامان گفت: «حسش نیست. بهم گفتند. اما فعلا حسش نیست.»
مدت ها به همین ترتیب گذشت. تا اینکه یه شب که منتظر افسانه بودیم که از شمال برگرده، خیلی طول کشید. مامانم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. من این موقع ها ترجیح میدم که خیلی از مامانم سوال نپرسم و حرفی نزنم. اما دل خودمم طاقت نمیاره و بالاخره نمیتونم تحمل کنم که مامانم داره از ترس و دلهره، لبشو گاز میگیره و میلرزه.
هرچی هم به گوشیشون تماس میگرفتیم بر نمیداشتند. گفتیم خدایا چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ از دهنم دراومد و گفتم: خب اگه کوروش خان باهاشونه یه تماس واسه اون بگیر!
تا این حرفو زدم، مثل اینکه مامانم فقط منتظر تایید برای تماس برای کوروش بود. مثل اینکه منتظر بود که یکی همین حرف و پیشنهاد را بهش بده. فورا پرید و واسه کوروش تماس گرفت. حالا ساعت چند؟ تقریبا 4 صبح!
اما هر چی زنگ میزد، خط نمیداد و اصلا بوق هم نمیخورد. مامانم داشت جون به لب میشد. سابقه نداشته که از افسانه بیش تر از سه چهار ساعت خبردار نباشه! چه برسه به اینکه از عصر تا 4 صبح حتی ندونه زنده هستند یا مرده!
تا اینکه تلفن زنگ زد... از بیمارستان بود... گفت این شماره را از گوشی یکی از کسانی برداشته که در جاده فیروزکوه ماشینشون چپ کرده و افتادن ته دره!!
گوشی افتاد روی زمین... مامانم غش کرد... به رعشه افتاده بود... دست و پام گم کردم...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت15 امیر ارسلان فیلتر سیگارو تو جا سیگاری فشاردادم ... عینک و از روی چشمم ب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت16
ماشین و پارک کردم بیرون محوطه ....عینک آفتابیمو زدم بالای موهام جدا تو اون لحظه
اگه بگم داشتم شاخ در میاوردم پر بیراه نگفتم ....
عین یه پادگانه متروکه بود بیرونش انگار نگامو چرخوندم ماشین میثم و سامانم بود با ما
شین رعوفی ...
راه افتادم سمت ساختمون خونه انگار که یه خونه ویلاییه ولی وسط بیابون .... این مدل
یشو دیگه ندیده بودم تا حالا ....
تقه ای به در زدم و بازش کردم صدای رعوفی که داشت انگار خونه رو نشون بچه ها می
داد به گوشم خورد ...
گلومو صاف کردم و با صدای نسبتا بلندی سلام کردم ...
-سراشون چرخید سمت من....
جواب سلامشون تک به تک به گوشم رسید ...رعوفی دستشو دراز کرد سمتم ... دستشو آ
روم فشار دادم ...
خیلی کیفش کوک بود انگار دستی به بازوم زد
-اینم از امیر ارسلان خان نامدار سردار که نه سرگروهتون ....
با دست خونه رو نشون داد ...
-اینم کلبه درویشی و مقر منکه آماده کردم براتون ...دیگه بدو خوب همینقدر از دستم
بر میومد که تامین کنم واستون حالا باز نگاه کنید کم و کسری داشت بگین براتون فراه
مش کنم ...
-استاد
با صدای پناه خطیب نگاهامون چرخید روش اخم کمرنگی روی صورتش نشسته بود ...
صداشو صاف کرد
-استاد من میتونم تنهایی تا اینجا بیام و برم ... خارج از شهره یک درثانی فک نکنم زیاد
درست باشه یه دختر بین سه چهارتا پسر تک بی افته ...
از این اشاره مستقیمش به پسرا اخمامون رفت توهم .... ادعا میکردم خیلی پسرای پاک و
مثبتی هستیم ولی با شناختی که از میثم داشتم میدونستم دله نیست و سامانم که حر
فش از گوشه کنار دانشگاه به گوشم میرسید اگه قرار بود نظری رو این دختره داشته باش
تا حالا مخشو هزار باره زده بود ...
با اخم گفتم
-خانوم خطیب فک نکنم مشکلخاصی از طرف ماها به وجودبیادفک کنم استاد رعوفی و
بقیه اونقدری رو ما شناخت دارن که نیازی به تضمین دادن خودمون نباشه از طرفیم
شما تنها دختری نیستی که تا حالا باما تک افتاده باشه و هم گروه مون شده باشه این از
ما میمونه خود شما که ....
یه تای ابرومو دادم بالا
-شما به خودتون شک دارید ؟!...
اخماش رفت توهم یه لحظه حس کردم نگاهش زیرو رو شد با لحنی که هیچ تلاشی برای
پنهون کردن حرصش میکرد گفت
-جناب امیری فک میکردم درک و شعورتون بالاتر از این حرفا باشه ...جناب این مسیر ر
فتو برگشتش برای منکه یه دخترم خیلی مشکله ترجیح میدادم حداقل دوتا باشیم تا برا
ی اومدن و رفت مشکلی پیش نیاد ولی انگار که شما...
رعوفی پرید وسط حرفش
-درسته درسته .... کوتاهی از من بوده به اینجاش فک نکرده بودم ولی حقیقش بین دخ
ترا کیس مناسبی و پیدا نکردم تا اونم دعوتش کنم برای کمک بهتون ...
میثم خنده یه وری تحویل پناه خطیب داد
-لابد میخوایید اون دوستتونو بیارین همراهه خودتون آره؟!
گارد گرفت
-فک کن شما آره مشکلی داری؟
میثم شونه ای بالا انداخت
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد