eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ حتما نگاه کنید ثواب دارد👇👇👇 https://eitaa.com/charkhfalak110/38862 ای که دستت میرسد کاری بکن 480 خانواده، بی‌سرپرست ، بد سرپرست ، ایتام ، مستمند ، فقیر و......... چشم انتظار کمکهای ما هستند حتی اگر کم باشد. همراهان و خیرین عزیز عضو شدن در این گروه ثواب دارد اجر معنوی دارد حتی اگر کمک مادی نداشته باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از صلوات 110
سلام بزرگوارن اگر امروز شهید دفن شدن 👇 کمپین میلیونی نماز لیله الدفن شهید بزرگوار اسلام حاج قاسم سلیمانی نماز دو رکعتی✌️ رکعت اول -- حمد و آیت الکرسی رکعت دوم -- حمد و ده بار سوره قدر بعد از سلام نماز را هدیه کنید به روح مطهر مرحوم حاج قاسم فرزند حسن لطفا در گروهها به اشتراک بگذارید تا به تمام ایران ارسال شود. امشب سه‌شنبه ۹۸/۱۰/۱۷ اجرتان با خدا🙏 جمعیت مهربانی به نیت فرج سروش https://sapp.ir/joingroup/zTpGbmKa1UCcu3VMQ5jkdYN7 ✅جمعیت به نیت فرج تلگرام https://t.me/joinchat/BDuwikK-DvWiUU6E73Xr8g ✅جمعیت به نیت فرج ایتا http://eitaa.com/joinchat/2413625355Ce43ad1e3bd
هدایت شده از 💰من ثروتمندم 💰
❣ ﷽ ❣ ♨️ : برخی از منابع خبری از حمله راکتی به پایگاه عین الأسد که میزبان نیروهای آمریکایی است خبر داده‌اند. 🔻منابع خبری مدعی شده‌اند دست‌کم تا ۳۰ راکت در این پایگاه یا در نزدیکی آن فرود آمده است. 💰 شک نکن 💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
رمان شماره 26 مذهبی #تمام_زندگی_من نوشته‌ی : شهید مدافع سیدطاها ایمانی تعدادصفحه : 48 #تلاش_کن #طلاش_کن💰 شک نکن #میلیونر💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز @Be_win_3 ☘مسیرسبز 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫 اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_بیست_و_چهارم دوربین های زنده روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم ... لهجه
مرزهای آزادی کلافه شده بود ... از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول ... اون از من می خواست حقیقت رو بگم ... ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه ...  چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم ... چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن ... بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود ... اونها اسلام رو هدف گرفته بودن ... موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود... اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم ... همین طور که داشتن حرف می زدن ... با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم ... - متاسفم ... من نمی تونم با شما همکاری کنم ... با تعجب بهم نگاه کردن ... - چرا خانم کوتیزنگه؟ ... - چون کسی که مسلمان بود ... من بودم، نه همسرم ... من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود ... - اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن ... زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن ... خنده ام گرفت ...  - و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن ... خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن ... مهم آزادی نیست ... مهم مرزهای آزادیه ... مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ ... ... نویسنده متن👆 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_بیست_و_پنجم مرزهای آزادی کلافه شده بود ... از هر طرف که جلو می رفت، م
خدا هم ایرانی است تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود ...  من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم ... شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن ... من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم ... تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم ... اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود ... خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم ... اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود ... از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم ... پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت ... اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد ... ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم ... و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم ... برای من، تک تک اون روزها ... روزهای ترس و وحشت بود ... روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه ... تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه ای پخش شد ... وقتی پای تریبون گریه کرد ... با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند ... دوباره جان گرفت و زنده شد ... به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت ... - ما همه چیز را پیش بینی کردیم ... جز اینکه خدا هم یک ایرانی است ... اون روز ... من از شدت خوشحالی ... فقط گریه می کردم ... ... نویسنده متن👆 💰 شک نکن 💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_بیست_و_ششم خدا هم ایرانی است تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود ... 
جلوه تمام عیار دنیا چند روز بعد دوباره اومدن سراغم ... این بار واضح برای معامله کردن بود ... بهم گفتن که من یه زخم خورده ام ... و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه ... هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن ... کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه ... حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم ... زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن ... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم ... در خواست هاشون رده بندی داشت ... درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن ... درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم ... درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم ... و آخرین درجه، برائت از اسلام بود ...  اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم... تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم ... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن ... زندگیم رو چاپ می کنن ... ازش فیلم یا سریال می سازن ... حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن ... به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم ... و رد کردن تمام اون فرستاده ها ... حالا به یک باره ... قدرت، ثروت، شهرت ... با هم به سمت من اومده بود ... هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم ... اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن ... - من برای همکاری، یه دلیل می خوام ... شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ ... ... نویسنده متن👆 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/Be_win/1252 کار پردرامد با سرمایه اندک مشهدیا یک سری بزنید👆
هدایت شده از صلوات 110
. شهید تهرانی مقدم روحت شاااااد کجایی ببینی دست ساخته‌های تو چه کرد آمریکای جنایتکار را تنبیه سختی کرد شادی روح شهدا 3 صلوات . جمعیت مهربانی به نیت فرج
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_بیست_و_هفتم جلوه تمام عیار دنیا چند روز بعد دوباره اومدن سراغم ... ای
دیوارهای دژ - پیشنهاد خوبی نبود؟ ... اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید ... - چرا ... واقعا وسوسه انگیزه ... اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ ... - چه اهمیتی داره ... تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم ... - و اگر این منافع به هم بخوره؟ ... - تا زمانی که شما با ما همکاری کنید ... توی هر کدوم از اون بخش ها ... ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت ... - منافع شما چیه؟ ... در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می برید؟ اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم ... - من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه ... باید ببینم میزان سود شما چقدره ... خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد ...  - لرزه های کوچکی که به ظاهر شاید حس نشن ... وقتی زیاد و پشت سر هم بیان ... بالاخره یه روز محکم ترین ساختمان ها رو هم در هم می کوبن ... - و ارزش نابودی این ساختمان ...؟ ... - منافع ماست ... چیزی که این دیوارها ازش مراقب می کنه ... شما هم بخشی از این لرزه ها هستید ... برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه ... از حالت لم داده، اومدم جلو ... - فکر نمی کنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم ... - وقتی دیوارهای باغ بریزه ... نوبت به اصل عمارت هم میرسه ... و شما این قدرت رو دارید ... این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه ... ... نویسنده متن👆 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_بیست_و_هشتم دیوارهای دژ - پیشنهاد خوبی نبود؟ ... اگر خوب نیستن، خودتو
قیمت خدا - اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده ... فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه ... و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن ... شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید ... جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم ... با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم ...  - اگر قرار به بدگویی کردن باشه ... این چیزیه که من میگم... من با یک عوضی ازدواج کردم ... کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت ... که آرزوش غربی بودن؛ بود ... نه شرافت و منش یک مسلمان ... اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود ... مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه ... با عصبانیت از جا بلند شدم ... رفتم سمت در و در رو باز کردم ...  - برید و دیگه هرگز برنگردید ... من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم ... هر سه شون با خشم از جا بلند شدند ... نفر آخر، هنوز نشسته بود ... اون تمام مدت بحث ساکت بود ... با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم ...  - در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ ... محکم توی چشم هاش زل زدم ...  - شک نکنید ... شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید ... - مطمئنید پشیمون نمی شید؟ ... - بله ... حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم ... کارتش رو گذاشت روی میز ...  - من روی استقامت شما شرط می بندم ... هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... از پذیرش هتل بود ... - خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید ... و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید... ... نویسنده متن👆 💰 شک نکن 💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_بیست_و_نهم قیمت خدا - اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز ج
من و چمران وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ... - خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود ... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله ... پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان ... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد ... به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن ... تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ...  - خدایا! کمکم کن ...  یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... کمکم کنید ... خواهش می کنم ... رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم ... شقیقه هام می سوخت ... چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود ... - اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی ... ... نویسنده متن👆 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍒مشهدیا💰پُردرآمدترن پروژه، با حقوق میلیونی 💰﷽💰 2 دقیقه وقت بزار و حتما بخوان 🔴 دراین اوضای نابسامان و مملکت باید کاری کنید، ، ✳️ این پروژه بزرگ برای اولین بار در ایران 18 ماهی میشود اجرایی شده و هدف از این پروژه سطح است. 💎 فرصتی که پروژه در این اوضاع اقتصادی برایمان فراهم کرده را بشمار... ⚖چرا که از یکسو جاری ازطریق طرح‌‌ تخفیفی و از سوی دیگرامکان افزایش درآمد از طریق دو کفه ترازوی رفاه اجتماعی است. ✅ یک طرف ✅ یک طرف ✅ که باعث اعضا شده ⭕️ واقعا مهمه. که به‌خاطر . و نداشتن . یک عده‌ایی دچار جنون آنی می‌شن، زندگی را برای خود و اطرافیان می‌کنن و به زمین ‌وزمان میگن و می‌کنن، 🔰اینو. گوش کن. خنده داره 👇 ❌ بعضی هم توی منتظر یه زنگ هستن❗️بهشون بگن پول برنده شدین⁉️ فکر میکنن ممکنه پیش بیاد و اونو خوشبخت کنه⁉️ 🔵 باشه انقدر منتظر باش تا علف زیر پات سبز شه🌿🌿 🔶دوست من کسی به میرسه که حرکتی انجام بده و تا زمانی که به مراد دلش نرسه نمیکنه، انسانی موفق میشه که بین رویا و هدف قائل بشه و ميدونه با و منتظر ماندن تنها خودش رو می‌کنه. O باره‌ها گفتم، دوباره هم میگم✍ 🔴برای خلاصی از و بی‌پولی👇 ✔️راهش نشتن و غر زدن نیست❗️ ✔️راهش حرکت و تلاش هست❗️ 🔹حالا که مثل قدیم نیست، با یک گوشی هم میتونی کسب کنید. خرجی هم ندارد. ✍ بهترین همین است. که ما در آن فعالیت داریم 🔸روزی 2 الی 3 ساعت دارد ان هم بیشتر ، زحمتی ندارد، 🍒فعلا در حال حاضر👇 🔺 نفر بیشتر سراسر ایران، و فعلا نفر در خودمون کنار هم پشت به پشت هم دارن پول در میارن.... اونم 🔺 امتحانش را هم پس داده ✍ شما هم میتونید کاملا شده از شر و خلاص شوید. و ما به شما قول میدیم با ➕ 9% مالیات یکبار برای تمام عمر کنید و از همین امروز را شروع کنید، و روزانه و ماهانه بگیرید، 🎯 انصافا کجا میتونید با این و ناچیز کنید و بگیرید. 💰و با کمک و و پشتکار خودت طی 3 سال آینده به حقوق در ماه برسید 🎯و با شرکت. میتونید از این 10% تا 60% استفاده کنید 🔻بیمه شهروندی 🔻خدمات تسهیلات خرید کالای مورد نیاز خانوارها 🔻خدمات تسهیلات خرید اثاث منزل 🔻خدمات تسهیلات مسافرتی و اقامت 🔻خدمات تسهیلات مراکز پزشکی و درمانی 🔻خدمات تسهیلات مراکز تفریحی 🔻خدمات تسهیلات مراکز ورزشی 🔻و خدمات دیگری در راه است 💙 دوست من 🔴 حالا هی بگو کار نیست 🔴 حالا بشین و از بی پولی نغ بزن ، 🔴 به زمین‌وزمان بد بگو ، 🔴 به دولت فحش بده ، 🔴 با خانواده بد تا کن، 🙏 برادرم ، خواهرم ، بزرگوار 💥 منفی رو بزار کنار، 💥کمی به خودت فکر کن، 💥 به فکرت نیستن، 💥اگه از الانه بساز، 💥اگه آینده بساز، 🦁 داشته باش، مثل ،🦁 😗 رو بریز دور، باش،💪 🌀کاری کن ، 5 سال 10 سال دیگه دیگران را نخوری، 📌یکی از پروژه حالا درامد خوبی داره. تعریف میکرد سالها پیش دوستان پیشنهاد دادند زمینهای 3 راه زندان، صیاد شیرازی، و......... قطعه 500و1000متری با سند ملکی 500هزارتومان بخرم. میگفتم اونجا کی آباد میشه. داشتم. با و منفی نخریدم. حالا همون زمینها می‌ارزد. کسانیکه خریدن حالا هستند. مشهدیا میدونید کجا رو میگم. حالا کی ضرر کرده.. ⁉️ 🌀پس دوست من. یه جوری کن برای همیشه از بیای بیرون و چند وقت دیگه که با کمک و با خودت بدست آوردی، برای هر یک ‌گویی... 📌درضمن این تجارت ✍🏼 ومورد 👇 ☘انجمن صنفی 🍀وزارت صنعت و معدن 🍀توسعه و تجارت 🍀و دارای نماد اعتماد الکترونیکی میباشد 📌حالا اگه قانع شدی👇 ✍ باسرمایه‌ی که ذکر کردم بخواین کاری رو استارت بزنید و کسب کنید❓ حالا وقتشه 💢کلام آخر ⏱ رو از دست ندین ⛔️ هر ساعتی که میکنی خودتو از که هستی میکنی😓 💕رسیدن به آرزوهایتان انتهای آرزوی ماست ✍ 👇 🔴 ، 🔴 📣 ای فرصت استثنایی رِ از دست نِده ✅منتظر جیگرداراش هستم ذکراباد
رمان شماره 26 مذهبی #تمام_زندگی_من نوشته‌ی : شهید مدافع سیدطاها ایمانی تعدادصفحه : 48 #تلاش_کن #طلاش_کن💰 شک نکن #میلیونر💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز @Be_win_3 ☘مسیرسبز 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫 اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_ام من و چمران وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خرو
سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ... - آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ... - تهران، جنگ نشده بود ...  یهو حواسم جمع شد ... - پدر؟ ... نگران من بود ... - چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ... همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ...  - به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ... خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ... مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ... صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ... چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...  - چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری... ... نویسنده متن👆 💰 شک نکن 💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_و_یکم سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرف
دوم حلال در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد ...  - خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت ... مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...  - این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی ... اون وقت شکایت هم می کنی ... تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ... میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ...  - کی برمی گردی؟ ... مادرم بدجور عصبانی شد ...  - واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش ... - هیچ وقت ... مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم،گفتم ... - نیومدم که برگردم ... پاهاش سست شد ... نشست روی صندلی ...  - منظورت چیه آنیتا؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ... نمی دونستم چی باید بگم ... اون هم موقع شام و سر میز ... بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم ...  - راستی توی غذای من، گوشت نزنید ... گوشت باید ذبح اسلامی باشه ... بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد... پدرم همین طور که داشت غذا می کشید ... سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد ...  - همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟... از سوالش جا خوردم ... با سر تایید کردم ... - هفته دیگه دارم میرم هامبورگ ... اونجا مسلمون زیاد داره ... و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد ... ... نویسنده متن👆 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت