eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ✍میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، یادم بد نباشه کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود... ماد به ایران چه چیزی را به گندآب میکشید لابد تمام زندگیم را چانه اش را خاراند اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم احتمالا میکشتم صدایش پچ پچ وارش به گوشم رسید پسره احمق عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست با انگشتانش روی میز ضرب گرفت اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی اما خب به یه بار امتحانش میارزه حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی صدایم کش میآمد: من نه ایرانیم نه مسلمون من فقط سارام سری  تکان داد اوه..با اینکه قابل قبول نیست اما باشه خیلی دوستدارم نظرتو در مورد اون عثمان دیوونه بدونم اونکه روی ابرا راه میره نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم اونم یه عوضیه مثه پدرم مثه برادرم و همه ی مردها ابرویی بالا انداخت:اوه متشکرم دختر ایرانی فکر میکردم مشکل تو با مسلمونهاست اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد: آخه فمنیست هم نیستی اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد واقعا تو چکاره ایی؟ قدمهایم سست و پر لرزش بود من فقط سارام سارا ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد مادر حقِ زندگی داشت او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد اما اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود کاش هرگز به دنیا نمی آمدم اما به قول یان، به یکبار امتحان میارزید کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم بهتره ببرمت خوونه اگه اینجا اینطوری رهات کنم باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد و من سرگردانتر از همیشه! آن  شب در مستی و  گیجیم،یان مرا به خانه رساند وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم نگاهش کردم عثمان یه کلید داره خنده روی لبهایش نشت در مورد حرفهام فکر کن یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم پس به رودخانه پناه بردم تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود نمیتوانستم تصمیم بگیرم ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود... ⏪ ... زهرا اسعد بلند دوست @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی)
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ از حریمت دفاع می کنم دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم ... صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم ... . غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ... چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و ... . تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... . خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... . صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... . منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... . با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... . من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری ... . اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... . ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_بیست_و_ششم خدا هم ایرانی است تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود ... 
جلوه تمام عیار دنیا چند روز بعد دوباره اومدن سراغم ... این بار واضح برای معامله کردن بود ... بهم گفتن که من یه زخم خورده ام ... و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه ... هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن ... کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه ... حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم ... زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن ... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم ... در خواست هاشون رده بندی داشت ... درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن ... درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم ... درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم ... و آخرین درجه، برائت از اسلام بود ...  اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم... تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم ... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن ... زندگیم رو چاپ می کنن ... ازش فیلم یا سریال می سازن ... حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن ... به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم ... و رد کردن تمام اون فرستاده ها ... حالا به یک باره ... قدرت، ثروت، شهرت ... با هم به سمت من اومده بود ... هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم ... اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن ... - من برای همکاری، یه دلیل می خوام ... شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ ... ... نویسنده متن👆 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت