فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴🔴
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
💚رمان ( #پــــناه )👇داستان1
https://eitaa.com/zekrabab125/13374
💚رمان ( #سجده_عشق )👇داستان2
https://eitaa.com/zekrabab125/15243
💚رمان ( #تاپروانگی 👇داستان 3
https://eitaa.com/zekrabab125/15901
💚 ( #فرار_از_جهنم )👇داستان 4
https://eitaa.com/zekrabab125/17199
💚 ( #مردی_در_اینه 👇داستان 5
https://eitaa.com/zekrabab125/22872
💚رمان ( #مردی_در_اینه 👇داستان 6
https://eitaa.com/zekrabab125/19607
💚 رمان ( #هادی_دلها )👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20317
💚 #فنجانی_چای_باخدا )👇داستان 8
https://eitaa.com/zekrabab125/21209
💚رمان( #اینک_شوکران )👇داستان9
https://eitaa.com/zekrabab125/23895
💚رمان( #کف_خیابان )👇داستان10
https://eitaa.com/zekrabab125/24674
💚 رمان( #دختر_شینا )👇داستان11
https://eitaa.com/zekrabab125/27860
💚( #راز_کانال_کمیل )👇داستان12
https://eitaa.com/zekrabab125/27901
💚( #مبارزه_با_دشمنان_خدا )👇داستان13
https://eitaa.com/zekrabab125/28450
💚رمان( #دختران_آفتاب )👇داستان14
https://eitaa.com/zekrabab125/28891
💚 رمان( #مـــرد )👇داستان15
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
💚( #علمدار_عاشق )👇داستان 16
https://eitaa.com/zekrabab125/31369
💚( #آخرین_عروس )👇داستان17
https://eitaa.com/zekrabab125/32361
💚رمان( #پسر___نوح )👇داستان18
https://eitaa.com/zekrabab125/32974
💢( #مجنون_من_کجایی👇داستان19
https://eitaa.com/zekrabab125/32963
👆( #دایرکتیها )👇داستان20
https://eitaa.com/zekrabab125/33097
🌸(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)👇داستان21
https://eitaa.com/zekrabab125/33139
🍀بی پر پروانه شو👇داستان 22
https://eitaa.com/zekrabab125/33220
🍒منو بیادت بیار 👇 داستان 23
https://eitaa.com/zekrabab125/33712
💥رمان مقتدا 👇 داستان 24
https://eitaa.com/zekrabab125/33892
🔻مبارزه با دشمنان خدا👇داستان 25
https://eitaa.com/zekrabab125/34041
🔻تمام زندگی من 👇داستان 26
https://eitaa.com/zekrabab125/34182
💠تخیلی #تسخیر👇زمین داستان 27
https://eitaa.com/zekrabab125/34373
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
❣ ﷽ ❣
خدا رو شکر
داستان تخیلی به پایان رسید
امیدوارم که لذت برده باشید
انشاءالله از فردا
📌رمان شماره 28 واقعی
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🖌بنام #پایی_که_جا_ماند
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
برایتان در کانال قرار میدهم
امیدوارم مثل دیگر رمانها خوشتون بیاد
التماس دعای خیر و فرج
♥️ اللهمعجلالولیکالفرج ♥️
@zekrabab125
داستان و رمان
@charkhfalak500
قرانومفاتیح
@charkhfalak110
مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❣ ﷽ ❣ خدا رو شکر داستان تخیلی به پایان رسید امیدوارم که لذت برده باشید انشاءالله از فردا 📌رمان شم
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
مقدمه
«تقدیم به گروهبان عراقی ولیدفرحان سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت.
نمیدانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد.
شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس، توسط بوش پسر کشته شده باشد،
شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد.مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد.
مردی که هر وقت اذیتم میکرد
نگهبان شیعه عراقی علی جارالله اهل نینوا در گوشه ای مینگریست و میگریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب رابه او تقدیم میکنم.
به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود
«و ما رایته الا جمیلا»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور مقدمه «تقدیم به گروهبان عراقی ولیدفر
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :2⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
جنگ آنقدر طول کشید تا بزرگ شدم
چهارده ساله بودم که به جبهه رفتم !
حالا شانزده ساله شده بودم
و در واحد اطلاعات دیده بان بودم،
کارم رصد کردن خطوط دشمن بود.
از چند روز قبل شایعه شده بود
دشمن قصد دارد در جزیره مجنون پاتک بزند. موقع برگشتن از دیده بانی
علی یوسفی سوره را دیدم.
در پادگان قدس همدان دوره تخصصی انفجارات را باهم گذراندیم.فکر نمیکردم علی را در جزیره مجنون ببینم. با هم خاطرات گذشته را مرور میکردیم .
علی میگفت :
بعد از فتح خرمشهر قبل ازینکه بروم مسجد جامع،رفتم خانه، عراقی ها دو خرمشهری را در باغچهی خانهمان خاک کرده بودند !
بعد میگفت :
«با دوستات بیش از حد قاطی نشو، اینجا رفاقتها با رفاقتهای توی شهر فرق میکنه ،عُمر دوستیها کوتاهه، دوستات شهید میشن خیلی زجر میکشی، ماها باهم بودنمون کوتاه و دست خودمون نیس، دست تیر و ترکشهای دشمنه !»
بعد از گفتگویی از علی جدا شدم.
شب از نیمه گذشته بود. بیش از حد خسته بودم. ساعت سه و ربع بامداد
در یک چشم بههمزدن آسمان جزیره صحنهی آتش و انفجار شد.خمپاراندازها ،
کاتیوشاها و توپهای دوربرد دشمن مثل باران بهاری روی جزیرهی شمالی
و جنوبی مجنون جاده و پدخندق آتش میریخت.به خاطر تحریمهایی که شده بودیم از نظر مهمات ، امکانات و ادوات نظامی
کمبودهای زیادی داشتیم.ساعت چهار و نیم بامداد عراقیها سوار بر قایق
به سمت جاده خندق پیشروی کردند.
باید دکل را ترک میکردم،
تویوتا لندکروز «خسرو مرتب فرماندهی تیپ» ، بر اثر انفجارهای پیدرپی آبکش شده بود. شیشههایش خرد شده بود و یک لاستیک هم سوارخ شده بود.
تعدادی از بچهها شهید و مجروح کنار جاده افتاده بودند. خسرو گفت :
شهدا را کاری نداشته باشید فعلا مجروحان را سوار کنید. از کف ماشین خون و خونابه جاری بود.در مدتی که جبهه بودم حجم آتش به این سنگینی ندیده بودم !
ساعت حدود شش صبح بود که دشمن از چند محور حمله را آغاز کرد.
یکی از گروهانهای گردان ویژه شهدا در حال اعزام به پد خندق بود.
ولیپور دودل بود مرا به عنوان بلدچی جلو بفرستد، فهمیدم چرا دودل و مردد است. به خاطر برادرم که هشت ماه قبل شهید شده بود، دلش نمیخواست جلو بروم. میترسید شهید شوم. با اصرارم قانع شد مرا جلو بفرستد و من عازم شدم . ..
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور جنگ آنقدر طول کشید تا بزرگ شدم چهارده
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :3⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
قبل از طلوع خورشید بچهها نماز صبحشان را خواندند.این آخرین نماز خیلی از آنها بود. حدود ساعت شش عازم فلکه چراغچی شدیم.از بس آتش دشمن شدید بود که پشت وانت دستهایمان را دور گردن هم زنجیر کردیم، سرها را به شکم چسباندیم تا اگر خمپارهای وسط ماشین خورد، نفهمیم چه میشود !
چراغچی پیاده شدیم. عبور و مرور خودروها از آنجا به جلوتر غیرممکن بود.باید از چراغچی عبور میکردیم و میرفتیم جلو.دو سه نفر از بچهها در همان ده، پانزده دقیقهای که توجیه میشدند، کارتن خرمایی را پاره کردند و روی آن چند خطی وصیت نوشتند.
تیربارچیها و تکتیراندازهای دشمن خودشان را به بخشهایی از جاده رسانده بودند،جاده را زیر آتش گرفته بودند،دود و گرد و خاک و باروت خفهمان کرده بود. نقطهای در جاده نبود که دشمن آتش نریزد.برای رسیدن به پد جلویی باید از کانال کمعمق سمت چپ جاده عبور میکردیم.هرکس صد متر جلوتر از چراغچی شهید میشد جنازهاش همانجا میماند.
راه افتاديم ...
در همان چند قدم اول خمپارهای توی کانال کنار بچهها خورد.سه، چهارنفر
از بچهها شهید شدند. ترکش پهلوی یکی از آنها را درید و امعا و احشایش بیرون ریخت. نالهی حزینش دل را به درد میآورد.یکی از بچهها به نام هدایتالله رکنی خم شد پیشانیاش را بوسید او را در قسمتی از کانال، که عمق بیشتری داشت دراز کرد. بچههایی که در لحظات آخر به ما پیوستند، گفتند از پشت محاصره شدهایم. پشت سرمان ماشین لندکروز مهمات با رانندهاش آتش گرفته بود ! عراقیها چراغچی را تصرف کرده بودند.با این محاصره دیگر نه نیرویی به ما میرسید، نه مهماتی!
عراقیها سعی میکردند از داخل نیزارهای دو طرفمان وارد جاده شوند، درگیری شدید و در جاهایی چهره به چهره و تن به تن شده بود . ..
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور قبل از طلوع خورشید بچهها نماز صبحش
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :4⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
خیلی از بچهها حین دودیدن در کانال سمت چپ نقش زمین میشدند.
نمیدانستیم از کجای نیزارهاهدف قرار میگیریم. در چراغچی بچههای گردان امام علی علیهالسلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند.
چراغچی که آزاد شد،خیالمان از پشت سرمان راحت شد .
چهل هلیکوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سروکلهشان پیدا شد.
درگیری شدید شده بود، قرار بود دو گردان از بچههای لشکر ۸ نجف به کمکمان بیایند،
که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسهی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود.
به همراه بچهها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبهرویمان قرار داشت، دویدیم.
رکنی با صدای بلند میگفت مواظب پشت سرمان باشیم،حواسمان به نیزارهای کناری باشد و از پشت سر غافلگیر نشویم.تصورم این بود که یگانهای دیگر به کمکمان بیایند.
باورم نمیشد تنها بمانیم.امروز هیچکس نتوانست به کمکمان بیاید، تنها بودیم،
نه نیروی کمکی، نه زرهی ، نه آتش تهیهای، بدون عقبه، آب غذا و . . .
امروز فقط ایمان و ارادهی بچهها میجنگید.
بچهها در استفاده از مهماتشان با تدبیر و قناعت عمل میکردند. چون مهماتمان کم بود، به جای رگبار از تک تیر استفاده میکردیم.
با اینکه آقای محسن رضایی دستورعقب نشینی داده بود و سمت چپ ما تخلیه شده بود، بچهها ترجیح دادند تا بمانند و مردانه مقاومت کنند تا منطقه سقوط نکند.هیچکس حاضر نبود برگردد عقب، حتی محمدحسین حقجو که پنج دختر داشت. عبدالرضا دیرباز در چراغچی از او خواهش کرده بود بماند و جلو نیاید. اما حقجو به او گفته بود ما تا گلوله آخر میجنگیم.
حقجو بهمان گفت : میدانم چرا شما دلتون نمیخواد من برم جلو، نمیخواد نگران دخترای من باشید، دخترامو به فاطمه زهرا سلاماللهعلیها سپردهام .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ
❣ ﷽ ❣
📣 #مشهدیای_جویای_کار
#توجه
⁉️ #ده_سال ، #بيست_سال
بعد بابت اینکه در این #پروژه
#شرکت نكردی ، خییییییییلی
#افـــــسوس میخوری تا بابت
كارهايی كه كردی‼️
💸 #مشهدیا_بگوش💸
💯از 4000 همشهری فعال💯
❗️ #عقبنمانی❗️
💰 #شغلی با #سرمایهگذاری
1500000 هزار تومان➕ 9%
مــالیات 135000 هزار تـومان
جهت #ثبــتنام #یکــبار برای
تمام #عمر
💰3جـلسهی 2سـاعتی آمـوزش
#رایگان
💰 بدون #محدودیت_زمانی و
مکانی
💰 #شـغلی پاره وقت با درآمد #روزانه و #ماهانه
💰 #پشتیبانی ۲۴ساعته توسط
#لیدرهای مجرب حرفهایی
✍🏼 نتیجه نهایی
⁉️ اين #تــــجارت بـه واســطه
#قــانون #اهـــــرم از #مـشاغل
انفرادي بيشتر #درآمـــد ميدهد
مشاغل انفرادي بدليلمحدوديت
زمان، سرمايه نيروي انــساني و
مكان. محكوم به درآمد محدود
است
💰 %100 با #تضمین میگم يا
در اين تجارت #3ســال مستمر
فعاليت كنيد، يا #30ســــال در
#شغلهاي ديگر به اميد زندگي
مرفه #تقلا كنيد
💵 #شانسيعني الان #تصميم
#جــدی و #عملكرد به #مـوقع
اگر امروز به مـــدت 3 ســال به
اين #تــجارت_پــولساز_تمـكين
نكنيد #مجبور ميشويد 30سال
به #شرايط زندگي تمكين كنيد
30 سال كار از 8 صبح تا 3 بعد
از ظهر با حــقوق زير #5ميليون
🎯 #انصافا کجا میتونید با این
#پــول #اندکوناچیز #سرمایه
گذاری کنید و #حقوق_میلیونی
بگیرید
💰باکمک #خداوند و #پشتکار
#هر_روزه خودت طی #3سـال
آینده به حــقوق #100میــلیون
در ماه برسید.انشاءالله
☑️ #مشهدی گلم در #پروژه
ثبت بزن
❗️تا بعدها حسرت نخوری❗️
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور خیلی از بچهها حین دودیدن در کانال
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :5⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
بعضی از شهدای بین ما وضعیت خانوادگی خاصی داشتند.شهید "اکبر آخش" فقط بیست روز میشد که ازدواج کرده بود.شهید "حنیفه خلیلی" هجده روز قبل تنها فرزندش به دنیا آمده بود.شهید عبدالرضا دیرباز قرار بود این بار که برگردد ازدواج کند.به او قول داده بودم در عروسیاش شرکت کنم !
دولادولا از توی کانال کمعمق سمت چپ جاده داشتیم جلو میرفتیم که با انفجار خمپارهای نقش زمین شدم.نفهمیدم چه شد، احساس کردم قسمت جلوی ران پای چپم داغ و خیس شده، ترکش خورده بودم،ترکش از گوشت رانم را برده بود. خونریزیام شدید بود. صفرعلی کردلو با چفیهاش پایم را بست. ترکش گودیای به اندازه کف دستم ایجاد کرده بود. به خاطر قطع شدن رگها و مویرگهایم پایم حس نداشت اما توان حرکت داشتم.
عراقیها برای بار دوم چراغچی را گرفتند. این بار با تمام قدرت حمله کردند.هدایت الله به بچههایی که با چنگ و دندان جلوی رخنهی عراقیها را گرفته بودند گفت : هر کس فرماندهی خودشه، هر جوری میدونید بهتره بجنگید، منتظر دستور کسی نمونید. هیچ کدوممون زنده برنمیگردیم، ما تو محاصرهایم، یا شهید میشیم یا اسیر. حالا که قراره سرنوشتمون این باشه ، به دشمن رحم نکنید، انتقام بچهها را بگیرید.
بیشترهمراهانم شهید شده بودند. به دلیل محاصره امکان انتقال هیچ شهید و مجروحی به عقب وجود نداشت.محمد اسلامپناه، سینه و صورتش بر اثر اصابت ترکش خمپاره آبکش شده بود.استخوانهای دست راستش از آرنج خُرد شده بود و از تشنگی و ضعف نای حرف زدن نداشت. وقتی زخمهایش را بستیم، گفت : جان ما فدای یه تار موی امام.تا لحظهای که جان داد، قرآن میخواند.
درگیری شدت گرفته بود،دشمن برای تصرف جاده کوتاه نمیآمد.
شک نداشتم کارمان تمام است. بین شهادت و اسارت باید یکی را انتخاب میکردیم. نسبت به اسارت احساس بدی داشتم. همیشه در جنگ آرزو میکردم تقدیرم به اسارت ختم نشود.
آز آن جمع حدود هشتاد نفری فقط ده، دوازده نفرمان زنده مانده بودیم.
نمیتوانستم به خودم بقبولانم جاده خندق سقوط کند.فکر کردن به سرنوشت جزیرهی مجنون عذابم میداد. توی کانال با بچهها لحظهای دور هم نشستیم که در لحظات آخر چه کنیم ؟! نظر بچهها بر ماندن بود. هم پیمان شدیم تا گلولهی آخر بایستیم حتی اگر مقاومتمان تاثیری در حفظ جاده خندق نداشته باشد .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بعضی از شهدای بین ما وضعیت خانواد
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :6⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
مهماتمان رو به اتمام بود.
تنهای بیسیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود،با عقبه در تماس بود.فرماندهان مدام به ما روحیه میدادند اما واحدهای توپخانه و ادوات هیچ گلولهای نداشتند تا بچهها را پشتیبانی کنند.بیسیمچیمان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمیکرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگتر میشد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود.
سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او میرفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونهی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون میریخت حاضر نبود دراز بکشد ! صدای عراقیها شنیده میشد، نمیتوانستم از او جدا شوم.نگاهم به چهرهاش بود که با آرامش خاصی گفت :
السلام علیک یا اباعبدلله . . .
اشک و خونابه از چشمانش سرازیر شد. دو دستش را پشت سرش روی زمین قرار داده بود تا تکیهگاهش باشد.در لحظات آخر با کلاه آهنی از آبراه کناریام برایش آب آوردم، نخورد!حتی حاضر نشد لبهایش خیس شود!سرانجام سید تشنه شهید شد!
صدای هلهله و شادی عراقیها به گوش میرسید.
آفتاب سوزان تیرماه بر جنازه شهدا میتابید. گرما امانمان را بریده بود. جنازه یکی از شهدا از پشت روی نیزارها افتاده بود. از سینه به پایینش درون آب و سر و سینهاش روی نیها بود.تا زنده بود، نیها را چنگ میزد که غرق نشود !
شش نفر مانده بودیم ! عراقیها هر لحظه نزدیکتر میشدند. دو نفرشان که پرچم عراق دستشان بود،جلوتر از بقیه حرکت میکردند! فاصله ما با دشمن کمتر از سیمتر شده بود .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور مهماتمان رو به اتمام بود. تنهای ب
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :7⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست میگذاشتیم تا عراقیها جلو بیایند و اسیرمان کنند، یا با همان مقداری گلولهای که داشتیم میجنگیدیم و یا خودمان را درون آبهای کنار جاده انداخته و شانسمان را برای زنده ماندن امتحان میکردیم ولی با چه دلی میخواستیم برگردیم، همهی آنهایی که شهید شدند میتوانستند برگردند و زندگی خوبی داشته باشند.
در قسمت راست جاده راحتتر میشد به عراقیها که از کانال روبهرو جلو میآمدند، تیراندازی کرد. به سالار گفتم: میرم اونور جاده، از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش !
- تو جاده میزننت !
- از سنگر بلند نشو. بین سنگر و نیها تیراندازی کن. قناسهچیهاشون میزننت!
برای اینکه به راست جاده بروم، چند متری سینهخیز رفتم، دشمن از کنار نیزارها و کانال روبهرویم هر جنبندهای را هدف قرار میداد. به وسط جاده که رسیدم،بلند شدم و به طرف تیرباری که ده، دوازده متر جلوترم بود، لنگان لنگان دویدم. عراقیها به طرفم تیرانداری کردند. یک لحظه احساس کردم از سمت راست بدنم کوتاهتر شدهام ! به زمین افتادم،نگاه کردم ببینم چه شده، از اتفاقی که برایم افتاده بود، شوکه شدم !
استخوان ساق پای راستم خُرد شده بود گلوله به بالای قوزک پای راستم اصابت کرده بود، پاشنه و مفصل مچ پایم سالم بود، اما گوشتهای ساق پایم تکه تکه شده بود، حدود هفت، هشت سانتیمتر از بالای مفصل مچ پایم استخوانهایش خُرد شده بود. پاشنه پایم از مقداری پوست و رگ آویزان بود ! استخوانهای ساق پایم چنان خُرد شده بود که پاشنه پایم به هر طرفی میچرخید. خونم بند نمیآمد، فکر میکنم وقتی به زمین افتادم، عراقیها خیال کردند کشته شدهام، به همین دلیل کمتر به طرفم تیراندازی شد.
خودم را روی زمین کشیدم و به گودال سمت چپ جاده رساندم. باروم نمیشد در چنین شرایطی پایم را از دست داده باشم. امروز بیشتر از هر زمان دیگر به پایم نیاز داشتم.در همان لحظه اول که تیر خوردم، خون از پایم فواره زد.
افکار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه میرفت، پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخهام !
دلم نمیخواست بدون پا و با این وضعیت گیر دشمن بیفتم، هیچ راهی نبود بتوانم خودم را از این معرکه نجات دهم، در این فکر بودم که چند لحظهی دیگر عراقیها سر میرسند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :8⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
دیگر نه گلولهای مانده بود و نه رمقی.
سالار بهم گفت :
چه کارت کنم،عقب که نمیتونم ببرمت ؟!
- میدونم کاری ازت بر نمیآد همه جارو عراقیها گرفتن.
- همین جوری که نمیتونم بزارمت برم.
- الان عراقیها سر میرسن، نری اسیر میشی.
- تو با این وضعیت چی به روزت میآد ؟!
- گلوله ندارم، جَدم رو که دارم.
- وجدانم قبول نمیکنه ولت کنم.
صدای عراقیها را از پشت سنگر میشنیدم.صدای هلهه و شادی عراقیها هر لحظه بیشتر میشد.به سالار گفتم : اینجا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو ! سالار خودش میدانست که راهی جز رفتن ندارد.سالار کنار نیزار رفت، برمیگشت نگاهم میکرد،دو دل و مردد بود که بماند یا برود. این نرفتن او خیلی حرصم میداد.خودش را که از میان نیزارها به درون آبراه انداخت، نفس راحتی کشیدم!
تنها نبودم، شهدا کنارم بودند. نمیدانم چرا با بودن کنار شهدا آنهمه احساس آرامش داشتم!
صدای فرماندهای که از پشت خط با بیسیم ما را صدا میزد و کسی نبود جوابش را بدهد، شنيده میشد. بعضی از صحبتهای او توی بیسیم در ذهنم مانده : «چرا جواب نمیدی، حرف بزن قاسم، تو جاده چی شده ؟! قاسم، قاسم، طالب ! بعد با صدای بغضآلودی از پشت بیسیم میگفت : یعنی همه شهید شدن...کسی صدای منو میشنوه...خاک بر سر ما که زندهایم.برگردیم بگیم همه شهید شدند و ما زنده برگشتیم...قاسم... !»
لحظات آخر فقط صدای گریهاش را از پشت بیسیم شنیدم و دیگر آن ارتباط یکطرفه قطع شد.
باید به خودم میقبولاندم دارم اسیر میشوم. سعی کردم همان لحظه، از تمام دلبستگیهایم دل بکنم.دل بریدن از خانواده و تعلقات دنیایی سخت بود. نگاهم بالای سنگر و جاده بود ببینم کی سر میرسند. لباسهایم خونآلود و خاکی بود. از بس لباسهایم خونی بود که رنگ تیره گرفته و مثل چوب خشک شده بود. شدت درد کلافهام کرده بود و انتظار اینکه بالاخر چه خواهد شد، عذابم میداد. از تشنگی نا نداشتم،دهانم خشک شده بود، نم دهانم را به زور قورت میدادم.از بس تشنه بودم سعی کردم از آبراه کناری آب بخورم. درد پایم را تحمل کردم و سینهخیز خودم را روی زمین کشیدم، پای مجروحم که از ساق به هیچ استخوانی وصل نبود، دنبالم کشیده میشد. کلاه آهنی یکی از شهدا را از لابهلای نیها توی آب جزیره فرو بردم، دستم به آب نرسید. با سختی دور گرفتم و برگشتم. عراقیها چند متری پشت سنگر روبهرویم بودند.چشمانم روبهرو را میپاییدند. دو دستم را از پشت روی زمین قرار دادم تا تکیهگاهم باشند.چشمم به نوک سنگر بود که ناگهان سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 💚رمان ( #پ
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆