https://eitaa.com/zekrabab125/34446
قسمت اول
رمان پایی که جا ماند
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❣ ﷽ ❣
💯من اینجوری کارم رو شروع کردم و پولدار شدم
💰 امید
💰 حرکت
💰 رفـــــتن
💰 خــواستن
💰 تــــــــلــاش
💰 رسـیـــــــــدن
🙏 #امیدوارم شما هم
#موفق_و_پولدار_بشید
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
@Be_winآهنگ(ندای آسمان).mp3
16.01M
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣ ﷽ ❣
💯من اینجوری کارم رو شروع کردم و پولدار شدم
💰 امید
💰 حرکت
💰 رفـــــتن
💰 خــواستن
💰 تــــــــلــاش
💰 رسـیـــــــــدن
🙏 #امیدوارم شما هم
#موفق_و_پولدار_بشید
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
AUD-20200129-WA0003.mp3
7.11M
✨🌹دریافت انرژی الهی🌹✨
پروردگارا
برای تمام شبهایی که به آدمهایت امید داشتم
و نا امیدم کردند و عجیب گریستم
مرا ببخش...
ببخش اگر حواسم پرت شد
و یادم نبود که جز بر تو امید بستن ابتدای نا امیدی و درد است...
پروردگارا
هر شب با لبهای ستارگانت مرا آرام ببوس...
که یادم بماند دل بردارم از
هر دلبری غیر از خودت...
💫 #امشبتان_سرحالتر_ازهرشب
💫💫 #شبتخوش #درپناه_خدا
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :8⃣4⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور هفته اول با همان یک لنگه دمپاییا
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :9⃣4⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است.در این روزها حساسیتها و مراقبتهای شدیدی از سوی نگهبانها اعمال میشد.با وجود تنگناها و کمبودهای فراوانی که داشتیم،از چند روز پیش، تعدادی از اسرا به صورت خودجوش تصمیم گرفته بودند. سالگرد پیروزی انقلاب را جشن بگیرند.جشنهای ما ساده و دور از چشم عراقیها بود. با پیشنهاد حاج حسین شکری تعدادی از بچهها از هفتهها قبل مقدمات لازم را فراهم کرده بودند.تلاش من برای خرید دهه عدد شمع بیفایده بود.
مسابقه فرهنگی کار یزدان پخش مرادی بود.چند سوال درباره امام و انقلاب طرح شد.برندگان جایزه گرفتند.سولههای دیگر هم برنامههای مسابقات کُشتی،مشاعره و تئاتر داشتند.در مسابقه کشتی بچهها جوری وانمود میکردند که به حالت عادی دارند کشتی میگیرند. روزهای بعد،کشتیگیران لو رفتند!
جوائز مسایقات را از صنایع دستی خودمان تهیه کرده بودیم و شامل کلیهبند،کلاه، شال،تسبیح و ... بود.بچهها هر چه در توان داشتند، در اختیار مسئول فرهنگی قرار داده بودند.
یکی از بچههای آذربایجان که ترک باسلیقهای بود،عکس امام خمینی را روی پارچه سفید دشداشه با نخ حوله و پتو گلدوزی کرده بود.نقاشیاش کار علی یمانی بود.کار قشنگی بود. علی گفت: «برای ما که دسترسی به تلویزیون ایران و عکس امام نداریم، وجود یه نقاشی از امام نعمته.هرکس دلش برای امام تنگ میشه،بیاد این نقاشی رو ببینه!»
بعضی از بچهها دوده حمام را که از آبگرمکنهای نفتی تهیه شده بود،با روغن مایع مخلوط کرده و با آن تصویر امام را رنگآمیزی میکردند.
بچهها با همان حقوق یک و نیم دینارشان از ماهها قبل شیرینی و شکر تهیه کرده بودند.با استفاده از شیر،شکر و خمیرهای خشک شده نان، شیرینی درست میکردند.آشپزهای حزباللهی با وسایلی که بچهها تحویلشان داده بودند، شیرینی میپختند.
امروز بعد از ظهر، دو، سه نفر از نگهبانها، عطیه، حامد و سلوان شیرینی جشن پیروزی انقلاب را خوردند.مهندس غلامرضا کریمی به آنها شیرینی تعارف کرد.سلوان به مهندس کریمی گفت: «شینو مناسبت؟! چیه مناسبتش؟»
مهندس کریمی گفت: «سیدی مناسبتش،جاءالحق و زهق الباطل»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :9⃣4⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلا
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :0⃣5⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
سعد،گروهبان کریم و ستوان حمید، نسبت به امام خمینی اظهار محبت میکردند.آنها از کسانی بودند که قبلا به امام توهین میکردند.علی جارالله خوشحال بود که بالاخره شرایطی پیش آمد که سعد و بعضی از نگهبانها نسبت به حقانیت رهبر ما اظهار محبت کنند.
روز قبل، جراید عراق از صدور فتوای تایخی امام خمینی در مورد اعدام نویسنده کتاب آیات شیطانی،سلمان رشدی، خبر دادند.سعد گفت: «درسته ما با هم جنگیدیم، اما تو چهار چیز ماهم نقطه اشتراک داریم.» عراقی میگفتند: « فتوای هیچ کدام از بزرگان اهل تسنن اینگونه به مسلمانان عزت نداد.»
گروهبان کریم که بعضی وقتها به امام توهین میکرد، پشیمانتر از قبل بود.ماضی میگفت: « شما سربازان و بسیجیها مرد بزرگی هستید.»
از امروز به بعد،ندیدم و نشنیدم که سعد و سیدحسن به امام توهین کنند.
سعد به من و حاج اسدالله گفت: «من از سه چیز شما ایرانیها خوشم میآد.هفته وحدت،روز قدس و این فتوای رهبرتون درباره سلمان رشدی!»
امروز، روزنامه آوردند. روز قبل،مجلس شورای اسلامی ایران با قید دو فوریت لایحه قطع کامل رابطه سیاسی و دیپلماتیک ایران با دولت انگلستان را تصویب کرده بود. سامی و جارالله که از انگلیس بدشان میآمد،این اقدام مجلس کشورمان را تحسین میکردند. سامی گفت: «انگلیسیها از امریکاییها نامردترند.انقلای که شما کردید، باید اولین اقدامتون بعد از انقلاب، قطع رابطه با انگلیس بود!»
امروز سه شنبه یکم فروردین ۱۳۶۸، عید باصفایی داشتیم. دلم میخواست موقع تحویل سال کنار خانوادهام باشم. این آرزو را برای همه هم اسارتیهایم داشتم. خیلی از بچهها ناراحت و گرفته بودند. بیشتر آنها امید نداشتند روزی آزاد شوند. به علی اکبر فیض گفتیم: «علی! با امید خدا عید سال آینده، ایرانیم!»
دیروز، به حاج سعدالله و حاج حسین شکری قول داده بودم لوازم سفره هفت سین را جور کنم.در اسارت دسترسی به سیب،سیر،سرکه،سکه،سمنو،سماق و سبزه برایمان وجود نداشت. اما دلم میخواست روی سفره هفت سینمان، هفت سین باشد.امروز، خدا همه چیز را برایمان جفت و جور کرد.یک تکه سنگ،سیم خاردار،سوزن خیاطی، سیب زمینی، یک پاکت سیگار سومر،یک عدد سُرنگ و سک سُرم پلاستیکی جور شد!
با استفاده از خمیر نان، محمود یوسفی بچه ملایر یک ماهی خمیری درست کرد. حاج سعد الله دعای تحویل سال را خواند. یا مقلب القلوب و الابصار. . .
شب،بچهها سنت دید و بازدید را در سوله بهجا آوردند.بعضی از بچهها با هم قهر بودند که آشتی کردند.ریش سفیدی حاج سعدالله و حاج حسین خیلی از کینهها را به محبت تبدیل کرد و خیلیها که روی هیچ و پوچ باهم قهر بودند، آشتی کردند
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :0⃣5⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور سعد،گروهبان کریم و ستوان حمید، نس
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :1⃣5⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
از چند روز قبل، عراقیها مجبورمان کرده بودند در صف آمار،هنگام بشین و پاشو، به امام توهین کنیم!
بعد از صدور فتوای تاریخی حضرت امام علیه سلمان رشدی مرتد،امام نزد مسلمانان از جمله اهل تسنن محبوبیت خاصی پیدا کرده بود.
طبیعی بود که این محبوبیت امام خمینی،صدام و سران بعث عراق را عصبانی میکرد.
بچهها حاضر به توهین نبودند.عراقیها کوتاه نمیآمدند. دستوری بود که از سوی شخص صدام صادر شده بود.
آنطور که عراقیها میگفتند باید با گفتن خبردار توسط ارشد ایرانی کمپ، حین کوبیدن پا، اسرا به امام خمینی توهین میکردند!
خبردار که اعلان شد و بچهها پا کوبیدند، هیچکس به امام توهین نکرد.عراقیها با کابل و باتوم به جانمان افتادند.امروز، بچهها سرسختانه مقاومت کردند و از این بخشنامه تبعیت نکردند.
روزهای بعد،بچهها تدبیر به خرج دادند و با پس و پیش کردن کلمات شعار دادند.وقتی بچهها شعار میدادند، عراقیها تا چند هفتهای خوشحال بودند. عراقیها فهمیدند بچهها به جای مرگ بر . . . میگویند: «مَرد،مرد خمینی، یا مرد است خمینی» در سوله سه، بچهها به جای مرگ بر ... میگفتند: «برق رفت،خمینی!»
وقتی فهمیدند بچهها به جای کلمه مرگ از مرد یا برق استفاده میکنند، به جانمان افتادند و حسابی اذیتمان کردندو جیره غذاییمان را کم کردند.آب،ساعات رفتن به توالت و بیرونباش را محدودتر کردند و از تمام اهرمهای فشار علیه اسرا استفاده کردند.
امروز چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۶۸، اسرا با جمع آوری کاغذهای پاکت سیمان و زرورقهای سیگار و نوشتن دعاهای مفاتیح و سورههای قرآن، دفترچههای جیبی زیبایی درست کرده بودند.بیشتر قرآنهای دستنویس شده، نوبتی بین بچهها میچرخید.هر هفته سهمیه استفاده هر نفر دو ساعت بود.خیلی از بچهها با همین دفترچههای کوچک جیبی، دعاهای مفاتیح و سورههای قرآن را حفظ کردند. بچههای فرهنگی به کسان که در مرحله اول سی جزء قرآن را حفظ میکردند جوائزی از صنایعدستی میدادند.
بعضی مواقع که به کاغذ بیشتری نیاز داشتیم، بچهها جعبههای خالی پودر لباسشویی را داخل آب میانداختند تا خیس شود، بعد آن را از هم جدا کرده و خشک میکردند.بعد از خشک شدن لایه لایه شده و روی آن مینوشتند.
وقتی نیاز ضروری به خودکار پیدا میکردیم، اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، با سرنگ از خودکار عراقیها که روی میز کارشان بود، جوهر میکشیدند و داخل تیوپهای خالی خودکارشان میریختند. برای پنهان کردن خودکارها، مغز آن را داخل خمیردندان یا لابهلای متکای ابری، بعضی وقتها هم در عصا جاسازی میکردیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :1⃣5⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور از چند روز قبل، عراقیها مجبورمان
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :2⃣5⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
لیلةالقدر بود. عراقیها اجازه نمیدادند شب زندهداری کنیم. یزدانبخشمرادی گفت: اجازه بدید ما اعمال این شب را بجا بیاریم. ضرری متوجه شما نمیشه،توی ثواب ما هم شریک میشید. سلوان گفت: شما میگید ما اسلحه بدیم دستتون؟ یزدانبخش گفت: اسلحه کدومه شما اصلاً معلومه چی میگید؟ سلوان گفت: شماها با همین دعاهاتون با ما میجنگید مگه شما غیر دعا اسلحه دیگهای هم دارید؟
یکی از کسانی که برای عراقی ها جاسوسی میکرد با بیان جملهی دعا اسلحه مؤمن است، عراقیها را تحریک و بدبین کرده بود. به عراقیها گفته بود: از دعای اسرای روزهدار بترسید.
خلاصه امشب ما را از برکات شب قدر محروم کردند.
دیروز، یعنی دوشنبه ۱۱ اردیبهشت، یکی از اسرا که قصد فرار داشت، گیر افتاد. آنطور که میگفتند، گویا خودش را زیر شکم آیفای حامل نان و یا ماشینی که زبالههای اردوگاه را بیرون میبرد، چسبانده بود. دژبانها هنگام خروج ماشینها زیر شکم خودروها را وارسی میکردند. برای اینکه اسرا از لابهلای زبالهها و ماشین زبالهبر فرار نکنند، زبالهها را با دستگاه مخصوصی آسیاب میکردند. بعد از فرار دو اسیر ایرانی از اردوگاه موصلِ دو آن هم در زمان جنگ، به غرور عراقیها برخورده بود. دیگر هیچ روزنهای برای فرار از اردوگاه تکریت وجود نداشت. فرار ناموفق اسیر ایرانی کار دستمان داد. آمار روزانه را از سه وعده به پنج وعده افزایش دادند. آمار قبل از ظهر و بعد از ظهر هم به آمار صبح و ظهر و شب اضافه شد.
اسیر دیگری که سعی داشت داخل تانکر آب فرار کند داخل تانکر آبی گیر افتاد و کشته شد. او نتوانسته بود از تانکر آب بیرون بیاید. تا سه، چهار روز جنازه،اش داخل تانکر بود. ما از تانکر آبی که جنازهی او داخلش بود، آب میخوردیم. آب بوی مردار گرفته بود. همه فکرمیکردند از چاه آب است. بعد از یک هفته که داخل تانکر آب را وارسی کردند، جنازه متلاشی شدهی او را بیرون کشیدند.
بچهها روزه بودند. اسیر ایرانی بد موقعی را برای فرار انتخاب کرده بود. نمیدانم بعضیها چطور حاضر میشدند با فرارشان زندگی را بر چند هزار اسیر ایرانی سخت کنند؟!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
https://eitaa.com/zekrabab125/34446
قسمت اول
رمان پایی که جا ماند
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 💚رمان ( #پ
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣5⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور لیلةالقدر بود. عراقیها اجازه نم
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :3⃣5⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
امروز عصر نگهبانها با کابل و باتوم وارد سوله شدند. به مجروح و سالم رحم نکردند. نمیدانستم چه شده بود. کنجکاو شدم ببینم چه خبر است. عطیه که آدم خنگی بود، گفت: اسرا در یکی از توالتها علیه صدام فحش نوشتهاند. یکی از اسرا پشت در توالت نوشته بود: امروز جشن تولد صدام است، لطف کنید پس از رفع حاجت، خوب آب بریزید تا کاخ صدام تمیز شود! 😂
از امروز عصر آب را به رویمان قطع کردند. فکر میکنم تنبیه امروز حقمان بود.
چند روز بعد چهار نفر از عُمال سازمان مجاهدین خلق به همراه ستوان فاضل و شقیق عاصم وارد سوله شدند. برای دومین بار بود که مسئولین سازمان برای یارگیری سراغ ما میآمدند.
یکی از اعضای منافقین گفت: مسئولین ایرانی تاکنون یک قدم برای آزادی شما برنداشتند. شما فراموش شدید. اگه برای ایران مهم بودید، چرا شما بعد از جنگ این همه سال باید توی زندان باشید؟ از شما میخوام به ما بپیوندید تا آیندهای خوب و درخشان در عراق داشته باشید!
آدم زرنگی بود. سعی کرد سیاهنمایی کند. حرفهایش بعضیها را وسوسه میکرد. تعداد کمی از اسرای سادهدل حرفهایش را باور کردند. تعدادشان زیر بیست نفر بود. عراقیها و اعضای سازمان منافقین انتظار داشتند اسرا استقبال بیشتری کنند.
فردای آن روز به اتفاق حاج حسین شکری سراغ یکی از اسرایی که به عضویت سازمان در آمده بود، رفتیم. کنارش نشستم. با او رفیق بودم. فکر نمیکردم به همین راحتی فریب بخورد. پسر دوست داشتنی و سادهدلی بود. دلم میخواست انگیزهاش را از این کارش بدانم. اهل نماز بود. حاج حسین از او پرسید:چرا این کار رو کردی؟
احساس کردم از این کارش خجالت میکشد. خیلی از دوستان حزباللهیاش با او قطع رابطه کرده بودند. میگفت: به خدا قسم چشم دیدن آدمهای وطن فروش رو ندارم. فکر میکردم با این کارم از شر اسارت خلاص میشم. حاج حسین گفت: میخوای از چاله در بیای، بیفتی تو چاه؟ پسرم الان که تو اسیر هستی، تو ایران پدر و مادرت و همه فامیلات بهت افتخار میکنن، فکرشو کردی اگه اسرا برگردن ایران و خانوادهات بفهمن تو عراق عضو گروهک منافقین شدی، چقدر تو جامعه سر خورده میشن؟ الان خانوادهات تو ایران خانوادهی یک اسیر مفقودالاثرِ، اما اون وقت چی؟
از قیافهاش پیدا بود چقدر حرفهای حاجحسینشکری در او اثر کرده است. روزهای بعد اظهار پشیمانی کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣5⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز عصر نگهبانها با کابل و بات
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :4⃣5⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
روز قبل ولید بهم فحشهای رکیکی داده بود. ظهر که سروان خلیل برای بازدید وارد اردوگاه شد، از ولید شکایت کردم. بیش از حد دلم گرفته بود. از سروان خلیل خواستم مرا به سوله دیگری بفرستد. گفتم دلم میخواهد جایی بروم که ولید نباشد. دوست داشتم در سوله سه با سید فاضل فضلیان و یا در سوله چهار با منصور مظاهری و همشهریهایم باشم. گاهی اوقات منصور به همراه بچههای گچساران پشت سیم خاردار میآمدند تا مرا ببینند. همه همشهریهایم که منصور لیدر آنها بود، سوله چهار بودند. بچههای دوست داشتنی و شوخی بودند؛ ارتشی بودند اما روحیه بسیجی داشتند.
سروان خلیل به ولید تذکر داده بود. این را از علی جارالله فهمیدم. سروان به ولید گفته بود: با ناصر سلیمان کاری نداشته باش! اولین باری بود که از ولید شکایت میکردم. وقتی ملحق بودم، بارها تصمیم گرفتم از او شکایت کنم، به عاقبتش که فکر میکرد، پشیمان میشدم. دلم میخواست وقتی از او شکایت میکنم، سروان مثل عیسی نگهبان سودانی او را جای دیگری میفرستاد. ولید بعثی بود. پشتش پر بود. شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه از فامیلهای ولید بود. این موضوع را از سامی شنیده بودم.
بعد از ظهر وقتی داشتم وضو میگرفتم. ولید صدایم زد. کنارش حاضر شدم. قبل از هر حرکتی چشم به چشمم دوخت. در نگاهش کینه و غضب موج میزد. منتظر بودم ببینم چه میکند؟ نمیتوانستم بدون اجازهاش وارد سوله شوم. بچهها که داشتند برای آمار وارد سوله میشدند، ولید سیلی محکمی به صورتم زد و با لگد پرتم کرد. به زمین که افتادم، حمید زارع زاده بلندم کرد. محمدکاظم بابایی که کتک خوردن مرا شاهد بود، به ولید گفت: این سید، معلول، جد داره، چرا باهاش اینطوری رفتار میکنی؟!
چون افتاده بودم، حالم گرفته بود. وقتی خواستم وارد سوله شوم، ولید صدایم زد و گفت:
ـ شکایت منو به فرمانده اردوگاه میکنی! اگر جرأت داری یه بار دیگه از من شکایت کن، پدرتو در میارم!
به حکیم خلیفان که حرفهایمان را ترجمه میکرد، گفتم:
ـ بهش بگو، من یه بار از تو به سروان خلیل شکایت کردم، نتیجهاش این شد که زیر گوشم بزنی. اگه تو این اردوگاه این یکی پامو هم قطع کنی، دیگه به خلیل از تو شکایت نمیکنم، اما مطمئن باش شکایت تو رو به یک کسی میکنم که بزندت، اگه من جد دارم جدم تو رو میزنه، اگه نزدت جد ندارم!
حکیم که خودش از این کار ولید ناراحت بود، حرفم را برایش ترجمنه کرد. تا آن روز اتفاق نیفتاده بود، از ته قلب اینطوری کسی را نفرین کنم. چندمین بارش بود که پرتم میکرد. این بار در حضور خیلیها این کار را کرده بود. دفعه قبل بیرون کمپ تنبیهم کرده بود. امروز خیلی دلم شکست.
مدتها بعد که ولید به مرخصی رفت، وقتی از مرخصی برگشت، دست راستش گچ گرفته بود و به گردنش آویزان بود. خودش چیزی نمیگفت. اما دکتر مؤید گفت: ولید با ماشین شخصیاش که تویوتای سواری بود، در اتوبان بصره ـ العماره تصادف کرد. دست راستش از آرنج شکست بعد از یک هفته مرخصی استعلاجی وارد اردوگاه شد و فورا از فاضل ارشد سوله سراغم را گرفت. زیر سایبان غربی سوله نشسته بودم که کنارم حاضر شد و گفت: ها! ناصر، استخباراتی، تو منو نفرین کردی، من هم تصادف کردم!
فکر کردم الآن بخاطر تصادفی که کرده با کابل به سرم بکوبد. از اینکه کتکم نزد خوشحال شدم. آن روزها فکر میکردم شاید تغییری در رفتارش به وجود آید ولی روزهای بعد فهمیدم ولید آدمی نیست که به خودش بیاید و عوض شود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣5⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور روز قبل ولید بهم فحشهای رکیکی د
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :5⃣5⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
قبلازظهر آیفای نظامی تدارکات وارد اردوگاه شد. اسرا برای گرفتن سهمیهی دمپایی سال دوم اسارت در محوطهی اردوگاه جمع شدند. بچهها به ردیف و در صفوف منظم سهمیهی دمپاییشان را تحویل گرفتند. قرار بود ماه بعد سهمیهی لباسمان را تحویل دهند. من و محمدکاظم بابایی که هر دو قطع عضو بودیم، آخر صف ایستادیم. من پای راستم قطع بود و محمدکاظم پای چپش. با هم توافق کرده بودیم، دمپاییهایمان را که گرفتیم، لنگهی راستش را به محمدکاظم بدهم، او هم لنگهی چپش را به من. با این کار هر کداممان برای یک پایمان یک لنگه دمپایی اضافه داشتیم. نوبت به من و محمدکاظم رسید. کنار در عقب آیفا ایستاده بودم. همین که سرباز تدارکات خواست دمپاییام را تحویلم دهد، سروان خلیل فرمانده اردوگاه که کنار آیفا ایستاده بود، به سرباز گفت: یک جفت دمپایی برای این دونفر کافیه! خلیل بدجور به من و محمدکاظم ضدِ حال زد. آدم تیز و باهوشی بود. آنها یک جفت دمپایی به ما دونفر دادند و یک جفت دیگر را در تدارکات ارتش عراق برای ذخیره نگه داشتند!
مدتی بود برایمان تلویزیون آورده بودند. شب قبل یعنی جمعه 12 خرداد 68 وقتی تلویزیون عراق، سیمای رنجور و بیمار امام را نشان داد، دلها فرو ریخت. وقتی اخبار شبانگاهی تلویزیون عراق تصویر بستری شدن امام در بیمارستان قلب تهران را نشان داد، اسرا با سرعت به تلویزیون هجوم بردند و سراپا گوش شدند. عراقیها بهت زده بودند. نگهبانها تا آن روز نتوانسته بودند با تهدید و اجبار، اسرای ایرانی را پای برنامهی رقص، ترانه و شوهای تلویزیونیشان بنشانند. در اسارت همانطور که به خانوادهمان فکر میکردیم، به همان میزان به امام میاندیشیدیم. بیشتر دلخوشیها این بود که بعد از آزادی ما را به دیدار امام میبرند. فکر دیدن امام بعد از آزادی، دردها و رنج های اسارت را آسان می کرد. عشق به امام به نوعی با زندگی اسارتی گره خورده بود. قلبی نبود که با یاد امام نتپد. دلی نبود که به یاد امام نباشد. به اتفاق دیگر مجروحین جلوی تلویزیون جمع شدیم. چشمهای گریان و نگران اسرا متوجه خبرنگار و اخبار شبانگاهی بود. برای لحظه ای سکوت بر فضای سوله حاکم شد. هیچ کس آرام و قرار نداشت. دلم برای دیدن عکس امام تنگ شده بود. بعد از شنیدن خبر بستری شدن امام بیصبرانه منتظر شنیدن خبر بهبودیاش بودیم. پخش تصویر سیمای امام که از تلویزیون عراق به پایان رسید، بچهها از جلوی تلویزیون متفرق شدند. هرکسی مثل ماتم زدهای به گوشه و کناری رفت و برای سلامتی امام دست به دعا برد. حاج سعدالله با حالت خاصی گفت: خدایا! خودت میدونی ماییم و این امام، امام رو از ما نگیر! شب سختی بود. خیلی دیر گذشت. آن شب تا صبح بیشتر بچهها در اضطراب و نگرانی به سر بردند حتی آنهایی که خیلی وقتها بیتفاوت بودند. شب را به این امید که فردا خبری از سلامتی امام به دستمان برسد، سپری کردیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣5⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور قبلازظهر آیفای نظامی تدارکات وار
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :6⃣5⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
امروز یک شنبه ۱۴ خرداد سال ۱۳۶۸ تعدادی از بچهها در محوطهی خاکیِ اردوگاه رو به قبله روی زمین نشسته و برای سلامتی امام دعا میکردند. حاج حسین شکری میگفت: مطمئنم اگر خدا بخواد دعای کسی رو اجابت کنه، اون دعای اسرای دل شکسته است. اما اگه امام از خدا خواسته باشه که بره پیش شهدا و جدِّ اطهرش، دعای ما تأثیری نداره! بعد از ظهر سوت آمار به صدا درآمد و بچهها مضطرب و نگران روانهی سولهها شدند و در صف آمار به ردیف نشستند. نگاهها متوجه عراقیها و اعلاء مترجمِ عرب زبانِ ایرانی بود. اعلاء هر روز قبل از اینکه فرمانده اردوگاه برای آمار وارد سوله شود، اخبار روزنامههای عراق را به فارسی برایمان ترجمه می کرد. این شیوهی ترجمهی روزنامههای عراق توسط یکی از اسرای عرب زبان در صف آمار در سولهها مرسوم بود. منتظر شنیدنِ خبر بهبودی امام بودیم. از بعد از ظهر تعداد زیادی نگهبان اطراف سوله را گرفته بودند. از افزایش نگهبانهای دور اردوگاه، این گونه استنباط میشد که به عراقیها آماده باش دادهاند. وارد سوله که شدیم عراقیها در را بستند و از سوله خارج شدند. اعلاء مثل همیشه نبود. قبلاً با آرامش و بدون معطلی اخبار روزنامههای عراق را ترجمه میکرد. اعلاء که سعی داشت جلوی گریهاش را بگیرد، خبر دلخراشی را اعلام کرد. وقتی با گلوی بغض گرفتهاش گفت: امام خمینی رحمت الله علیه به ملکوت اعلی پیوست! خشکم زد! فکر میکردم خواب میبینم. هیچ وقت به جماران بدون امام فکر نکرده بودم. بعد از چند ثانیه که سکوت بر فضای سوله حاکم بود، به یک باره نالهی اسرا بلند شد. تمام سوله گریه و ناله شد. خیلیها بر سر و صورت خود میزدند، هر یک از اسرا انگار یکی از فامیلهای درجه یک خود را از دست داده بود. صدای ضجه و گریه در فضای سوله پیچیده بود. بعضیها همان لحظهی اول بیهوش شدند. هر کس به گونهای ناله میکرد، از عمو ابراهیم پیرترین تا امیر نه ساله کوچکترین اسیر اردوگاه. باور نمیکردیم وجود نازنین امام را از دست داده باشیم. نگهبانان تصور نمیکردند اسرای ایرانی اینقدر به امام دلبسته باشند. ستوان فاضل، معاون دوم ارودگاه وارد سوله شد. به دستور او حق نداشتیم بیش از دو ساعت برای امام عزاداری کنیم؛ آن شب وقتی عراقیها گفتند برای گرفتن سهمیهی شام جلوی در سوله به صف شوید، هیچ کس نرفت. تنها شبی بود که هیچ کس لب به غذا نزد. آخر این رحلت، فرزندان امام را در غربت یتیم کرده بود. آخرای شب از گوشه و کنار صدای گریه و ناله بلند بود. هوای داخل سوله گرم بود، بچهها سرشان را زیر پتو کرده و گریه میکردند. این گریهها و نالهها تا نیمههای شب در گوشه و کنار سوله به گوش میرسید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
https://eitaa.com/zekrabab125/34446
قسمت اول
رمان پایی که جا ماند
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣5⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز یک شنبه ۱۴ خرداد سال ۱۳۶۸
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :7⃣5⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ اردوگاه ۱۶
دید و بازدیدهای شبانه به غم و عزا تبدیل شده بود. کارهای روزانه به سختی انجام میشد. هیچ کس دل و دماغ درس دادن و درس خواندن نداشت. بچهها در گوشه و کنار حیاط اردوگاه مینشستند، زانوی غم بغل میگرفتند و به نقطهای خیره میشدند. خیلیها دیگر مثل قبل حتی حوصلهی قدم زدن در محوطهی خاکی اردوگاه را نداشتند. در صف آمار بیشتر بچهها در خود فرو میرفتند و با بغل دستیشان صحبت نمیکردند. رامین حضرتزاد گفت: سید! آقا امامحسین با شنیدن خبر شهادت علیاکبر گفت: علی الدنیا بعدک العفا، بعد از تو خاک بر این دنیا، ما هم باید بگیم بعد از امام خاک بر این دنیا! بعضی از نگهبانها با دیدن سیل عظیم اسرایی که برای امام گریه میکردند، مات و مبهوت بودند. شاهد گریهی دو نگهبان سامی و علی جارالله بودم. دکتر مؤید برای امام ناراحت بود ولی پنهان میکرد. بعضی از نگهبانهای بعثی خوشحال بودند. یزدانبخش مرادی به عطیه گفته بود: بالاخره یه روزی تاریخ به ملت عراق خواهد گفت خمینی که بود و دیگران که بودند. خمینی چه کرد و دیگران چه کردند! اسرا ناراحت و نگران که بعد از امام چه میشود.
دوست داشتیم بدانیم بعد از امام چه کسی سکان رهبری ملت ایران را در دست میگیرد. آن روزها نگهبانهای بعثی زیاد زخم زبان میزدند. آنها بعد از رحلت امام همه چیز را تمام شده میدانستند. حامد میگفت: چه میشد رهبر شما زمان جنگ میمرد، تا ما ایران رو فتح میکردیم!
بعثیها از جمله ستوان فاضل میگفتند: با مرگ رهبرتون، حکومت ایران از هم میپاشد. اصغر اسکندری در جوابشان گفت: آیا پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) اسلام شکست خورد؟! انقلاب ایران قائم به شخص نیست؛ همان طوری که اسلام قائم به شخص نبوده و نیست. ولید میگفت: با رحلت رهبرتون ظرف چند روز آینده مسعود رجوی به ایران خواهد رفت و رهبر ایران خواهد شد. اما علی جارالله و سامی میگفتند: ایران کشوری نیست که با رحلت رهبرش مشکلی پیدا کند. علی که در جمع اسرا علاقهاش به امام را کتمان نمیکرد، دلداریمان داد و گفت: ما هم از رحلت آقای خمینی ناراحتیم، خمینی مرد بزرگی بود!
امروز بچهها برای اینکه سیاهپوش شده باشند، به جای لباسهای زرد رنگ اسارت، لباسهای سورمهایشان را پوشیده بودند. بعد از تحویل لباسهای زرد رنگ مصوب اسارت، سرنگهبان اجازه نمیداد اسرا از لباسهای سورمهای یعنی همان بیلرسوتهایی که شلوار و پیراهنشان به هم دوخته بود، استفاده کنند.
خبری از تصمیم مجلس خبرگان نداشتیم. نظرات مختلفی مطرح میشد. هرکس نام یکی از علما و بزرگان انقلاب را بر زبان میآورد. حاج سعداللّه گلمحمدی، حسن بهشتی پور، یزدانبخش مرادی، مهندس غلامرضا کریمی و تعدادی از اسرا میگفتند آقای خامنهای شایستهی رهبری است، ولی من در عالم نوجوانیام تصور نمیکردم با وجود آن همه مراجع بزرگ و شخصیتهای مسن، جوانی مثل آیتاللّه خامنهای با محاسن سیاه برای رهبری انتخاب شود؛ همیشه تصورم از رهبر کشورم این بود که باید شخصیتی با محاسن سفید و سن بالای هفتاد سال رهبر باشد؛ نمیدانم چرا آن روزها مطرح شدن نام آیتاللّه خامنهای آن همه به ما آرامش و قوت قلب میداد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد