📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 💚رمان ( #پ
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣ ﷽ ❣
💯 #مشهدیا_بگوش
🔮 جادوی #کـار_پاره_وقت را با ما تجربه کنید🤝
🔮 یک #پیـشنهاد_عالی جــهت کار پاره وقت👌
✅ بـدون نیاز به #تخصص 🤔
✅ نــیاز به #ســرمایهی خـیلی #اندک_و_ناچیز💸
✅ بدون نیاز به #دفتر_کار 🏢
✅ #آمـوزش بسیار #ساده سه #جلسه دو ساعتی⏳
✅ با #درآمد_میلیونی همراه با #پلنهای_پرسود💰
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپیبدونلینکحرامست🚫
🚫کپی بـنر حرامست🚫
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣9⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور سروان عباسی فرمانده اردوگاه به ا
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :7⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
قبلازظهر مجروحین را در حیاط اردوگاه جمع کردند. نگهبانها گفتند: قرار است معلولین را زودتر از بقیه آزاد کنند. خوشحال بودم. از دوستانم خداحافظی کردم. قبل از این که سوار اتوبوس شوم، برای آخرین بار به محوطهی اردوگاه خیره شدم. تمام خاطراتم در مقابلم مجسم میشد. با این که سختیهای زیادی کشیده بودم، تعلق خاصی به اردوگاه و کمپ ملحق داشتم. دلم گرفته بود. به در و دیوار و زمین خاکیاش عادت کرده بودم. میدانستم از اسرا که جدا شوم دیگر خیلی از آنها را نخواهم دید. عراقیها میخواستند اسرای مجروح را از دیگر اسرای سالم جدا کنند تا در افکار عمومی کمتر زیر سؤال بروند. نمیخواستند رسانههای خبری جهان تصویر اسرای قطع عضو را در اردوگاههای مخفی تکریت در کنار اسرای سالم پخش کنند. از مدتها قبل نام و نامخانوادگی بیش از چهارصد اسیر را در لولهی عصایم جاسازی کرده بودم. اسرایی که قرار بود به محض آزادی مشخصاتشان را تحویل سازمان هلال احمر ایران بدهم، زودتر از من آزاد شدند.
اتوبوسها از پادگان صلاحالدین خارج شدند، بهترین لحظات زندگیام را سپری میکردم. تعدادی از نگهبانها از بچهها حلالیت طلبیدند. سامی، علی جارالله و دکتر مؤید هنگام خداحافظی با اشک بدرقهمان کردند. یکی از بهترین گلدوزیهایم را برای یادگاری به دکتر مؤید دادم. در بین نگهبانها ولید سعی نکرد و نخواست آزار و اذیتهایش را از دل من در آورد. اتوبوس دژبانی پادگان صلاحالدین را پشت سر گذاشت. از تکریت که خارج شدم به دوسال قبل فکر میکردم، وقتی از همین جاده ما را به اردوگاه میآوردند. گنبد و بارگاه امامان شیعه حضرت امام علیالنقی (ع) و امام حسنعسکری(ع) را که دیدم اشکم درآمد.
نزدیک غروب اتوبوس حامل مجروحین وارد بیمارستان ۱۷ تموز شد. ما را به سالن بزرگی در گوشهای از بیمارستان انتقال دادند. وارد سالن که شدم، معلولین و مجروحین دیگر اردوگاههای تکریت آنجا بودند. گرسنه و تشنه بودیم. برخورد نگهبانهای بیمارستان بد نبود. آسایشگاه تلویزیون داشت. تا دیروقت بچهها بیدار بودند. آخرهای شب جعفر دولتی مقدم متن سخنرانیاش را تنظیم میکرد. جعفر گفت: آزاد که شدم قبل از خطبههای نماز جمعه زابل برای مردم شهرم سخنرانی میکنم! جعفر که روح حماسی و لطیفی داشت، گفت: به مردم زابل خواهم گفت: در شلمچه چه شد... خواهم گفت روح قاسم میرحسینی از بچههای زاهدان راضیه، خواهم گفت: ایران بی خمینی برای ما زندان است. ای کاش امام بود و ما بر میگشتیم!
امشب تصمیم گرفتم به محض این که آزاد شدم به یکی از مساجد شهرم بروم و از آن چه در اردوگاههای مخفی عراق گذشته بود، برای مردم حرف بزنم.
فردا صبح افسر عراقی که درجهی سروانی داشت وارد آسایشگاه شد. بعد از این که مشخصات فردیمان را نوشت، گفت: امروز و فردا صلیبسرخیها میآن این جا، شما حق ندارید بگید ما در تکریت با اسرای سالم زندگی میکردیم. گفتم: بگیم کجا زندگی میکردیم؟ گفت: بگید ما تو همین بیمارستان زندگی میکردیم!
محمدکاظم بابایی گفت: سیدی! پایههای ستون ساختمان دروغ خیلی شلِ، زود فرو میریزه! چند روز بعد تعدادی از نظامیان عراقی که در جنگ کویت مجروح شده بودند را به بیمارستان ۱۷ تموز آوردند. گویا جوانان کویتی در قالب گروههای مقاومت با عراقیها به جنگ خیابانی پرداخته بودند. عصر در روزنامهی الثوره نقشهی جدیدی که کویت به عنوان استان نوزدهم ضمیمهی خاک عراق شده بود را دیدم. به شعبان نگهبان بخش گفتم: جوانان کویتی این نقشهها رو دیدن که مقاومت میکنن و با شما میجنگن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣9⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور قبلازظهر مجروحین را در حیاط ارد
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :8⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
برای آزادی لحظهشماری میکردیم. ساعتها و روزها خیلی دیر میگذشت. سختتر از روزهایی که خبر از آزادی نبود. عراقیها برای آزادیمان امروز و فردا میکردند. روزانه حدود هزار اسیر از دو کشور آزادی میشدند. قبلازظهر، یکی از اسرای عراقی که گویا ده، دوازده روز قبل از ایران آزاد شده بود، آمده بود بیمارستان. به زبان فارسی مسلط بود. نامش امجد بود. از قیافهاش پیدا بود در ایران به او خوش گذشته است. کت و شلوار سرمهای رنگی که ایرانیها هنگام تبادل اسرا به او داده بودند، تنش بود. ایرانیها به اسرای عراقی کت و شلوار و پیراهنهای شیک داده بودند و عراقیها به ایرانیها لباسهای نظامی آستین کوتاه خاکی که در انبارهایشان خاک میخورد! گویا قبل از اسارت در این بیمارستان کار میکرده. آمده بود سری بزند به محل کار قبلیاش. وارد بیمارستان که شده بود، همکارانش به او گفته بودند: تعدادی از اسرای معلول ایرانی این جا هستند! سراغمان آمد. وقتی گفت ایران اسیر بودم، احساس کردم بوی ایران میدهد. امجد گفت: وقتی فهمیدم تعدادی اسیر ایرانی این جاست، گفتم بیام سری بهتون بزنم و از ایران براتون بگم. هر کس سؤالی از او میپرسید. همه تشنهی شنیدن اخبار ایران بودیم. در عملیات آزادسازی خرمشهر به اسارت نیروهای ایرانی در آمده بود. به امام و مقام معظم رهبری ابراز محبت میکرد. بچهها دوست داشتند او از ایران بیشتر صحبت کند. نام بیشتر مقامات ایرانی را بلد بود. به دور و برش نگاه کرد، عراقیها که نبودند، گفت: ما تو خرمشهر به شما ایرانیها خیلی ظلم کردیم. اسرای ما تو اردوگاه از جنایات جنگی عراق تو خرمشهر و هویزه و سوسنگرد حرفهای زیادی به خبرنگار شما گفتند. امجد گفت: البته من تو واحد بهداری کار میکردم. محاصره شدم و بعد اسیر شدم. خدایی تو جنایت عراقیها دست نداشتم. تو اردوگاه هم مصاحبه نکردم، اما دوستانم بدون این که بترسند همه چی رو گفتن. امجد گفت: چند روز پیش که آزاد شدیم، بعثیها کسانی را که مصاحبه کرده بودند لو دادند، اونایی که حرف زده بودند رو بردن استخبارات... چند روزی که قرنطینه بودیم، افسر بخش اطلاعات و امنیت تهدیدمان کرد فعلاً از آزاد شدن اونا به کسی چیزی نگید. پرسیدم: چه کارشون میکنند؟ کفت: خدا میدونه! بعد ادامه داد: افسر استخبارات گفت اگر خانوادههاشون پیشتون اومدند و سراغ این اسرار رو گرفتن، شما اظهار بی اطلاعی کنید! بعدها شنیدم صدام گفته من با اسرای عراقی که در ایران مصاحبه کردهاند و با آبروی عراق در برابر مجوسهای ایرانی بازی کردهاند، حسابها دارم! گفتم: از این که واقعیت رو به مصاحبهگر ایرانی گفته بودند، پشیمان نبودند؛ نگفتند ای کاش هیچی نمیگفتیم تا حالا میرفتیم خونهمون و گرفتار استخبارات نمیشدیم؟! مکثی کرد و آهی از ته دل کشید و گفت: این چند سالی که ایران بودیم، خیلی چیزها برامون روشن شد. اسیرهای ما پشیمون نبودند، ایران حقیقت رو گفتند، بعضی وقتها هم آدم رو برای گفتن حقیقت میکشند، زندان میکنند، کتک میزنند، تو عراق که این جوریه، این چیزا تو تاریخ عراق زیاده!
انگار که با یک اسیر ایرانی حرف میزدم. قسممان داد چند روزی که در عراق هستیم از آن چه برایمان گفته، مخصوصاً به پرسنل بیمارستان که بعضی از آنها همکارانش بودند، حرفی نزنیم. امجد ایرانیها را آدمهای با صداقت و راز نگهداری میدانست. به ما اعتماد کرده بود. امجد گفت: چون ایرانی هستید این حرفها را بهتون گفتم، اگه عراقی بودید، بهتون اعتماد نمیکردم! آن طور که میگفت گویا در قرنطینهی استخبارات دنبال اسرایی میگشتند که در سال ۱۳۶۲ در تظاهرات سراسری اسرای عراقی در خیابانهای تهران علیه صدام شعار داده بودند. عراقیها از روی فیلم تظاهرات آن روز عدهای از اسرای عراقی را شناسایی و به استخبارات بره بودند. امجد گفت: وارد عراق که شدیم، افسران عراقی گفتند: بعضی از شماها در ایران با آبروی عراق و رئیس القائد بازی کردید. بعثیها سراغ اسرای عراقی که آن سالها در نماز جمعهی تهران شرکت میکردند نیز رفته بودند. حرف که میزد، نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. وقتی از وضعیت اسرای عراقی در ایران از او پرسیدم، گفت: شما بوی ایران میدهید، دلم برای ایران تنگ میشه، الان که عراق هستم، قدر ایران رو بهتر میدونم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :8⃣9⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور برای آزادی لحظهشماری میکردیم.
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :9⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
در بین نگهبانهای بیمارستان، انور علاوی با ما رفیق شده بود. دوست داشت ایران بیاید. آدرس دو، سه نفرمان را نوشت. اهل کوت بود. میگفت پسرعمویم خلبان است، بارها و بارها اهواز و دزفول را بمباران کرده بود. آن طور که میگفت پسرعمویش در یک سانحهی رانندگی خانم و پسر ش را از دست داده بود. قضیهی تصادف پسرعموی خلبانش به سال ۱۹۶۸ یعنی سال ۱۳۶۵ بر میگشت. میگفت بعد از آن تصادف پسرعمویم سمیر میگوید: این تصادف انتقام خدا بود؛ خودش اقرار میکرد که من خون بیگناهان زیادی از غیرنظامیان خوزستانی را به زمین ریختهام. شب جلوی تلوزیون عراق جمع شده بودیم و تبادل اسرای دو کشور را تماشا میکردیم. عراقیها از تلوزیون آسایشگاه ما استفاده میکردند، مثل کمپ ملحق. وقتی تلوزیون اسرای عراقی را نشان داد، عراقیها را خوشحال نمیدیدم. آنها نتوانستند مکنونات قبلیشان را از ما پنهان کنند. یکیشان گفت: ایرانیها از اسرای عراقی مشتی آخوند پرورش دادند! صدام از اسرای عراقی به بمبهای اتم تعبیر کرده بود. اسرای عراقی همه پیراهن سفید آخوندی پوشیده بودند و بعضاً دکمهی آخر پیراهنشان را بسته بودند. نگهبانهای بیمارستان از این شکل لباس پوشیدنشان ناراحت بودند. میدانستند ایرانیها به اسرای عراقی رسیدگی کردهاند و برایشان کم نگذاشتهاند. بیست ودو روز از تبادل اسرای دو کشور سپری میشد. روزانه قریب به هزار اسیر جنگی از هر کشور آزاد میشدند. حوصلهکان سر رفته بود. برای آزادی لحظهشماری میکردیم. سیزده روز قبل که ما را از تکریت آوردند، گفتند قرار است فردای همان روز آزاد شویم. صبح فردا، قبل از ورود نمایندگان صلیبسرخ، نظامیان اردوگاه ۱۳ رمادیه تهدیدمان کردند از زندگی نابسامان اردوگاه و سرنوشت کسانی که در اردوگاهها جان دادهاند، حرفی نزنیم. آنها گفتند: نمایندگان صلیبسرخ که رفتند، ما هستیم و شما، اگه حرف بزنید، نمیذاریم بروید ایران. بازرسان با دیدن اسرای قطع عضو تعجب کردند! اردوگاه رمادیه ۱۳ محل نگهداری اسرایی بود که در جزیرهی مجنون اسیر شده بودند. دیوارهای رنگو رو رفتهی اردوگاه پر از نوشتههای کج و معوج و اسامی و تاریخهای اسارت و شهرستان محل سکونت افراد بود. شب به دور از چشم نگهبانها شروع به نوشتن نامهای به آقای کورنیلیو سومارو - رئیس سازمان صلیبسرخ جهانی - کردم. میخواستم با این کار صدای مظلومیت اسرای مفقودالاثر را به گوششان رسانده باشم. امروز سهشنبه اعضای صلیبسرخ برای تکمیل اطلاعاتشان به اردوگاه آمدند. یکی از مجروحین سراغشان رفت و نامهای داد. بازرسان که رفتند، نگهبانها سراغش آمدند و با لگد به جانش افتادند. میخواستند بدانند در نامه چه نوشته است. هر چه کتکش زدند چیزی نگفت. وقتی دژبانها رفتند حقیقت را به ما گفت: عراقیها حسین پیراینده بچهی سراب را در روزهایی که اسرای دو کشور مبادله میشدند، هدف گلوله قرار داده و شهید کردند. این اتفاق در اردوگاه ۱۸ بعقوبه رخ داد. میگفت: شهید پیراینده خوشحال بود که اسرای ایران و عراق آزاد میشوند، آن طور که او میگفت: شهید پیراینده نذر کرده بود، آزاد که شد از شهرستان سراب تا مشهد مقدس را پیاده به زیارت آقا علیبنموسالرضا (ع) برود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :9⃣9⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور در بین نگهبانهای بیمارستان، انو
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :0⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
امروز چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۶۹ یکی از نگهبانها که آدم خوشاخلاقی بود، گفت: این چند روز هرچه اسیر وارد عراق میشود، در خرمشهر اسیر شده بودند. نگهبان که آدم با جنبه و با اطلاعاتی بود، گفت: شما ایرانیها در عملیات فتح خرمشهر - عملیات الیبیتالمقدس - به اندازهی همه دوران جنگ از ما اسیر گرفتید؛ هفده هزار نفر آمار کمی نیست. به حرفهایش که فکر میکردم، به عظمت و بزرگی عملیات الیبیتالمقدس بیشتر پی میبردم. او گفت: میدونید چرا این همه عراقی به اسارت شما در اومدند؟ عراقیها به خوبی میدونستند اگه مقاومت کنند، کشته میشوند، عقبنشینی کنند، تیرباران میشوند، پس تنها راهی که زنده بمانند همان اسارت است! او وقتی دید عراقیها اطرافش نیستند ادای فرماندهان عراقی را در آورد و گفت: فرماندهان عراقی تو عملیاتها فقط بلد بودند تو سنگرهاشون بنشینند و بگویند: بروید جلو، مقاومت کنید. عقبنشینی نکنید ... نتیجهاش شد هفده هزار اسیر تو عملیات خرمشهر! این جنگ، خیلی از فرماندهان ارشد عراق را به جوخهی اعدام سپرد. وقتی حرفهای نگهبان عراقی تمام شد، پرسید: تو هشت سال جنگ، خمینی چند فرماندهی ارشد شما رو تیرباران کرد؟ خندهام گرفت. حق داشت فرماندهان دو کشور را این گونه مقایسه کند. اطلاعاتی از این طرف خاکریز نداشت. از روحیهی جهادی و اطاعتپذیری بچههای سپاه، بسیج و ارتشچیزینمیدانست. وقتی تفاوتها را برایش گفتیم، تعجب کرد و گفت: شما دروغ میگید. اگه راست میگید چرا این همه فرماندهان شما تو جنگ کشته شدن! گفتم: فرماندهان ما همهشون تو خط شهید شدند! گفت: یعنی میخوای بگی وقتی ما مهران و خرمشهر رو از شما گرفتیم، خمینی هیچ فرمانده لشکری رو اعدام نکرد؟ گفتم: مگه عراقه؟ بابایی به او گفت: جنگ تموم شده، اسرای دو کشور همه دارن بر میگردن کشورشون اما آخرش شما این کلید بصره رو به ما ندادید! نگهبان عراقی که نمیدانست منظور محمدکاظم از کلید بصره چیست، در فکر فرو رفت. گفتم: مگه صدام نگفت اگه ایرانیها خرمشهر رو پس گرفتند، من کلید بصره رو به اونها میدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
https://eitaa.com/zekrabab125/34446
قسمت اول
رمان پایی که جا ماند
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :0⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۶۹ ی
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :1⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
آخرین روز اسارت را در عراق سپری میکردیم. شب قبل گفته بودند امروز آزاد میشویم. صبح زود برای بچهها زیارت عاشورا خواندم. به محض گفتن اللهم العن اباسفیان و معاویه و یزیدبن معاویه علیعم ... یکی از نگهبانها پشت پنجره آمد و گفت: اهنا ماکو محرم، ممنوع دعا. (اینجا محرم و دعا ممنوع است). در جوابش گفتم: کل ارض کربلا، کل شهر محرم و کل یوم عاشورا.(هر سرزمینی کربلا، هر ماهی محرم و هر روزی عاشوراست). خیلی بهش برخورد. از این که دعایم را قطع کرده بود، ناراحت بودم. اهمیتی ندادم. دعا را ادامه دادم. آخرهای دعا بود که با پوتین به کمرم کوبید. از بس خوشحال بودم دارم آزاد میشوم که دردش را احساس نکردم! به او گفتم: چیزیش نمونده، اجازه بده تمومش کنم! گفت: اگه دعا رو ادامه بدی نمیذاریم برید کربلا! اهمیتی ندادم. این حرف او را جدی نگرفتم. اگر میدانستم واقعاً قرار است از زیارت کربلا محروم شوم، زیارت عاشورا نمیخواندم. بچهها گفتند تو آخرین روز اسارت با نگهبانها بحث و جدل نکنیم. نگهبان قضیهی زیارت عاشورای ما را به سروان عراقی گزارش داد. سروان عراقی آمد و مترجم را صدا زد. نگاهش را با تعجب و نفرت به من که روبرویش ایستاده بودم دوخت و گفت: شما رو کربلا نمیبریم! از چند روز قبل خودشان گفته بودند، قبل از این که آزادمان کنند، ما را مثل دیگر اسرای ایرانی برای زیارت مرقد آقا امام حسین (ع) به کربلا خواهند برد. همانطوری که برای رفتن به ایران لحظهشماری میکردیم، برای زیارت کربلا نیز بیقرار بودیم. از سروان پرسیدم: واقعاً میخواید ما رو زیارت کربلا نبرید؟ گفت: همین که آزاد میشید، برید به جان رئیس القائد دعا کنید! شما زیارت کربلا را به گور خواهید بُرد. حدود ساعت ده صبح بود که دو دستگاه اتوبوس با پلاک نظامی وارد اردوگاه شدند. به دستور عراقیها در چند ردیف نشستیم. افسر عراقی اسمهایمان را خواند و یکی یکی سوار اتوبوسها شدیم. فکر میکردم میخواهند از طریق مرز خسروی آزادمان کنند. اتوبوسها پس از خروج از دژبانی وارد فرودگاه بینالمللی بغداد شدند. دو ساعتی در فرودگاه معطل شدیم. نظامیان عراقی و بازرسان اعزامی سازمان صلیبسرخ در فرودگاه مقدمات مبادلهی مجروحین را فراهم میکردند. فرودگاه پر از نظامیان به خصوص افسران عراقی بود. در سالن انتظار به ردیف نشسته بودیم. بیشتر بچهها عصایی بودند. آرزو میکردم عصایم را از دستم نگیرند و باند روی عضو قطع شدهام را وارسی نکنند. دفترچهی بیست برگی کوچکی را لای بانداژ پای مجروحم قایم کرده بودم. روزشمار و در حقیقت شناسنامهی خاطرات اسارتم بود. سرهنگ عراقی اسمهایمان را خواند و یکییکی برای سوار شدن از سالن فرودگاه به محوطهی پرواز رفتیم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. دنبال فرصتی بودم تا نامهای را که چند شب قبل خطاب به رئیس سازمان صلیبسرخ نوشته بودم، تحویل بازرسان سازمان صلیبسرخ دهم. بازرسان صلیبسرخ همراهمان بودند. یکی از آنها اسمهایمان را کنترل میکرد. فرصت را غنیمت شمردم و به دور از چشم افسران عراقی نامه را به او دادم. قبل از این که سوار هواپیما شویم، سرهنگ عراقی که فرد مسن و سبزهای بود، به همراه چند نفر از مأموران سازمان مجاهدین خلق سر و کلهشان پیدا شد. سرهنگ با ملایمت و مهربانی شروع به صحبت کرد و گفت: هر که بخواد میتونه پناهندهی دولت عراق بشه، شما میتونید زندگی خوب و راحتی در عراق داشته باشید، اگه بخواید میتونید به سازمان مجاهدین خلق بپیوندید! بچهها به حرفهای سرهنگ اهمیتی ندادند و فرمهای پناهندگی را پاره کردند. فقط به ایران فکر میکردیم. آنها به هر کداممان یک جلد قرآن که آخر آن نام نامبارک صدام نوشته شده بود، هدیه دادند و سوار هواپیما شدیم! حاج سعدالله گلمحمدی گفت: ای کاش این قرآنها را در اردوگاه به ما میدادید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :1⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور آخرین روز اسارت را در عراق سپر
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :2⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
تعدادی از بازرسان صلیبسرخ، از جمله همان مأموری که نامه را به او داده بودم تا ایران همراهمان آمدند. سوار هواپیما شدیم. یکی از مأموران سازمان صلیبسرخ که نیکل نام داشت و اهل سوئیس بود، صندلی کناریام بود. وقتی هواپیما در باند فرودگاه قرار گرفت، در گوشهی پرتی در فرودگاه، هواپیمای ایرباس ایران را با پرچم جمهوری اسلامی دیدم که هواپیماربایان آن را زمان جنگ ربوده و به بغداد برده بودند. دلم مانند کویر خشکیده و تفتیده، تشنهی دیدار کشورم بود. بچهها از شدت خوشحالی اشک شوق میریختند. زیباترین و قشنگترین لحظهی زندگیام را تجربه میکردم. هنوز هم باورم نمیشد آزاد میشوم. لحظهها و ثانیهها چه دیر میگذشت. هر چقدر به فرودگاه نزدیکتر میشدم تپش قلبم بیشتر میشد. فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور میزد. به خانوادهام فکر میکردم. بیشتر به پدرم و خواهرانم. در این فکر بودم که برای اولین بار که آنها را میبینم چه حالی خواهم داشت. احساس میکردم اصلاً برای دیدارشان آمادگی ندارم. بعضی وقتها فکرهای جورواجوری به ذهنم میزد که نکند عراقیها پشیمان شوند و دستور دهند هواپیما برگردد و ما را دوباره به اردوگاه برگردانند. دلم میخواست بدانم هواپیما چه موقع وارد خاک ایران میشود. وقتی فهمیدم هواپیما وارد آسمان ایران شده خوشحالیام مضاعف شد. ساعت حدود سه بعدازظهر بود که هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. وقتی چرخهای هواپیما باند فرودگاه مهرآباد را لمس کرد، خیالم راحت شد. باورم شد آزاد شدهام. با آزادی احساس کردم مزد آن همه سختی را گرفتهام. این وعدهی قرآن است که خداوند پاداش صابران و مؤمنان را خواهد داد. ان مع العسر یسری. خداوند پس از هر سختی آسانی را قرار خواهد داد. از پلکان هواپیما پیاده شدیم. گروه موزیک ارتش در صفوف منظم سرود جمهوری اسلامی را نواختند. اسرای مجروح عصاهای خود را گوشهای انداختند، همه بر آسفالت فرودگاه مهرآباد بوسه زدیم و دو رکعت نماز شکر به جای آوردیم. یادگار امام حاج احمد آقا و تعدادی از مسئولین کشوری و لشکری به استقبالمان آمده بودند. برای اولین بار که چشمم به عکس حضرت امام خمینی (ره) در قسمت ورودی سالن فرودگاه افتاد، دلم گرفت. زیر عکس حضرت امام (ره) این جمله نوشته بود:
«اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود».
گریه کردم ...
فردا صبح سعی کردم از پادگام خارج شوم و بروم شهرک اکباتان منزل داییام محمدعلی؛ اجازه ندادند. دژبانهای پادگان با مهربانی بهم گفتند: عزیزم! ما باید شما رو ببریم شهرهاتون، نمیتونید از پادگان خارج بشید، برامون مسئولیت داره. اولین صبح آزادیام را سپری کردم. تلفن منزل داییام را هم نداشتم. شب برای شام وارد سالن غذاخوری پادگان شدیم. بچهها سرصف شام بودند. شام برنج با مرغ بود. وقتی برایم غذا ریخت، به مقسم غذا گفتم: اگه سیر نشدم یه پرس دیگه بهم میدید؟ گفت: آره پسرم غذا خیلی زیاده. من که سالها معدهام کوچک شده بود و به غذای کم عادت کرده بود، فقط نصف غذا را خوردم. شکمم ظاهراً سیر شده بود، اما چشمهایم گرسنه بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور تعدادی از بازرسان صلیبسرخ، از
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :3⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
ما را به فرودگاه مهرآباد بردند. ساعت هشت شب بود. در فرودگاه با حاج سعدالله گلمحمدی و محمدکاظم بابایی خداحافظی کردم. بغضم ترکید و زدم زیر گریه. اسارت با همهی سختیهایش با بودن در کنار اسرایی که از صمیم قلب دوستت داشتند، شیرین و با صفا بود. در این مدت، تلخیها و خوشیهای زندان را با هم تقسیم کرده بودیم. هر دوی آنها برایم پدری کرده بودند. حاج سعدالله دوست داشت هر چه زودتر به گرگان برود و بیقرار دیدن فرزندانش بود. با هواپیما از تهران عازم شیراز شدم. در طول پرواز همهاش به لحظهای فکر میکردم که با خانوادهام روبرو میشوم.
امروز یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۶۹ در مهمانسرای یکی از ادارات شیراز استراحت کردیم. ماشین نیسان پاترول کرم رنگی برای بردن ما به یاسوج مهیا شد. بعد از نماز صبح به اتفاق سیدمحمد شفاعتمنش و محمد باقرپور عازم یاسوج شدیم. ساعت نه و نیم وارد شهر شدیم. ما را به مهمانسرایی به آبشار بردند. صبحانه خوردیم. تا این لحظه، هیچیک از خانوادهام نمیدانستند، زندهام. در مهمانسرا سرهنگ رهامبخش حبیبی مرا شناخت. بچهی باشت بود. وقتی مرا دید تعجب کرد. باور نمیکرد زنده باشم. مرا بوسید و ابراز محبت کرد. برای لحظهای بیرون رفت و با خواهرم بیبی ماهتاب که خانهشان یاسوج بود تماس گرفت و خبر آزادیام را به او داد. خواهرم باورش نمیشد زنده باشم، چه برسد به این که در یاسوج باشم. پدر و برادرانم از تمام اسرایی که تا آن روز از عراق برگشته بودند، سراغم را گرفته بودند، اسرا اظهار بیاطلاعی کرده بودند. گویا خیلی از بچههایپد خندق که مرا در زندان الرشید دیده بودند، به خانوادهام گفته بودند، دیدهاند شهید شدهام. ده دقیقه بعد سرهنگ حبیبی بهم گفت: خواهرت بیبی ماهتاب تو حیاط مهمانسرا منتظرته! انگار ساعتی را در قلبم کار گذاشته بودند. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. برایم لحظهی زیبایی بود. دیدارش برایم غیر منتظره بود. باورم نمیشد الان ایران باشم و خواهر بزرگم توی حیاط منتظرم باشد. انگار همه چیز به یک رؤیا شبیه بود. از بین شش برادر و هفت خواهرم بیبی ماهتاب اولین فرد خانواده بود که میدیدمش. تشنهی دیدارش بودم. در بین خواهرانم او از بقیه عاطفیتر بود. از در حیاط مهمانسرا که بیرون رفتم، به طرفم دوید و مرا در آغوش گرفت. با این که خواهرم بود، احساس کردم بوی مادرم را میدهد. صدای گریهاش بلند شد. بیش از بیست دقیقه دستش دور گردنم بود، میبوسیدم و گریه میکرد. خودم هم زیاد گریه کردم. سرهنگ حبیبی بهش گفت: مثل این که برادرت یه پا نداره، خستهاش نکن،یع مقدار از گریههاتو بزار برای خونه. از ماهتاب سراغ پدر، خواهر و برادرانم را گرفتم. در مورد پدرم فکرهایی میکردم. میترسیدم پدرم در این مدتی که من نبودم، از دنیا رفته باشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور ما را به فرودگاه مهرآباد بردند
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :4⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
ساعت ده و نیم صبح به اتفاق سیدمحمد شفاعتمنش عازم گچساران شدیم. دو راهی باشت که از او جدا شدم، خاطرات روزهای اسارت جلوی چشمانم مجسم میشد. شوخیهایش، صبوریاش، مشاعرههایش و از همه مهمتر وفاداریاش. خوشحال بودم که هر وقت دلتنگش میشوم، میتوانستم او را ببینم. حوالی ساعت دوازده ظهر وارد گچساران شدم. سیل عظیم مردمی که به استقبال آمده بودند، دردها و رنجهای اسارت را از تنم میزدود. تصورم از آزادی چیز دیگری بود. فکر میکردم روزی که آزاد شوم، هلال احمر به اندازهی کرایه و توراهی مقداری پول بهمان میدهد و میگویند: هر کس برود خانهاش، تصور نمیکردم این طوری وارد گچساران شوم. حدود بیست روز قبل از آزادیام در بیمارستان ۱۷ تموز به جعفر دولتی مقدم گفته بودم: آزاد که شدم برای مردم شهرم در یکی از مساجد و یا نماز جمعه صحبت میکنم. البته این انگیزه را جعفر در من به وجود آورد. متن و شالودهی سخنرانیام را در رمادیه آماده کرده بودم. میدانستم باید به مردم چه بگویم. بیش از پنج، شش هزار گچسارانی برای استقبال جلوی ساختمان بسیج جمع شده بودند. بیشتر مردم باشت و طوایف بزرگ باوی برای استقبال به گچساران آمده بودند. جلوی بسیج تا چشم کار میکرد زن و مرد بود. بچههای سپاه کولم کردند و بالای ساختمان بسیج بردند. برای امام جمعه، فرماندار و مسئولین شهر روی ساختمان بسیج صندلی چیده بودند. پایین را که نگاه کردم، از جلوی ساختمان بسیج تا مسجد صاحبالزمان، از چهار راه فرمانداری تا محلهی سادات جمعیت سرپا ایستاده بود. درست مثل میتینگهای انتخاباتی گچساران. راستش را بخواهید تصوری از چنین جمعیتی برای استقبال نداشتم. حاجآقا متقی کاشانی امام جمعه شهر گفت: برای مردم از اسارت بگو، از سختیها، شهادت دوستانت، مقاومت و ایستادگی بچهها و هر حرفی که در زندگی این مردم تأثیر داشته باشه! احساس کردم نمیتوانم در برابر این جمعیت سخنرانی کنم. از اضطراب، قلبم تندتند میزد. ترسیدم نکند خراب کنم، هر چند خودم را باور داشتم. دردها و حرفهای زیادی توی دلم تلنبار بود. دوست داشتم حرفهایم را با دیگران تقسیم کنم. دوست داشتم به مردم شهرم بگویم ما چه کشیدیم. به مردم که نگاه میکردم، همه منتظر شنیدن صحبتهای یک اسیر آزاد شده از زندان عراق بودند. کم سن و سال بودن و قطع عضو بودن انگیزهی آنها را برای شنیدن بیشتر میکرد. در اوج احساسات پاک و زلال مردم، مجری برنامه گفت: در این قسمت از برنامه گوش جان میسپاریم به صحبتهای برادر آزاده سیدناصر حسینیپور. او از نسل خاک و خاکریز و باروت است، از جماعت خندقیهاست، یاد و خاطرات فرزندان شهید این استان را در سینه دارد، فرزندان شهیدی که برای دفاع از عزت و آب و خاک این ملت سینههاشان آماج گلولههای بعثیها شد. مردان مردی که رفتند تا ایران پاینده باشد. تا تشریففرمایی این آزاده و جانباز عزیز به جایگاه، به پیشوازشان میرویم با سه صلوات بلند بر محمد و آل محمد! با عصا پشت تریبون رفتم و این اولین سخنرانی من در ایران بود:
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
https://eitaa.com/zekrabab125/34446
قسمت اول
رمان پایی که جا ماند
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 💚رمان ( #پ
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
🔰 دعوتِ شهـدا از مردمِ ايران برای حضور پُر شور در #انتخابات؛
🔹همیشه در صحنه باشید و پا به پای مردم صحنهها را پر نگه دارید و در انتخابات فعالانه شرکت کنید و مواظب دشمنان داخلی و خارجی باشید.
🌷# شهیدقدمعلی_عابدینی🌷
✨# قرار_ما_فردا✌️
پای صندوق های رأی 🗳🇮🇷
🌹#یادشهداباذکرصلوات🌹
🌤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور ساعت ده و نیم صبح به اتفاق سید
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :5⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
با عصا پشت تریبون رفتم و این اولین سخنرانی من در ایران بود:
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام بر امام بتشکن. خمینی عزیز. امامی که آرزو داشتیم وقتی برمیگردیم وطن، برای دیدنش به جماران برویم. ما اومدیم، امام رفته بود... شاید به قول دوستم هادی گنجی امام از ما ناراحت بود. شاید ما در جنگ بسیجیهای خوبی برای او نبودیم... امام عزیز! من به عنوان یک مسافر جامانده از قافلهی شهدا در حضور این مردم عرض میکنم، فرزندان شما در جزیرهی مجنون تا آخرین گلوله جنگیدند. بچهها تکهتکه شدند. عراقیها با ماشین روی جنازهی شهدای خندق تاختند... فقط خدا میداند چه قدر بچهها را توی زندان الرشید میزدند که به امام توهین کنند و نکردند. شلاقها، گرسنگیها، تشنگیها، فحشها و باتومهای دژبانهای بعثی ما را از عشق به امام جدا نکرد. ما به امام وفادار ماندیم. من به عنوان یک مسافر جامانده به خانوادههای شهدای خندق عرض میکنم، فرزندان شما تا آخرین گلوله مردانه ایستادند و عاشورایی دیگر خلق کردند. جنازهی شهدا در دست دشمن ماند، تا یک وجب از خاک ایران در دست دشمن نماند. بنده سخنران نیستم و عذرخواهی میکنم که در محضر بزرگان حرف میزنم. این روزای آخر که اسرا به ایران برمیگشتند، فرمانده اردوگاه ما برامون سخنرانی کرد و گفت اگه رفتید ایران دیگه از جنگ چیزی نگید. اگه رفتید ایران به خانوادههاتون نگید تو اردوگاه چه گذشت. این جا هرچه بود تمام شد. میگفت قلب خانوادههاتون رو با حرفهای تلخ ناراحت نکنید. حرفهای خوب بزنید. شاد باشید و بگید و بخندید. به جان رئیسالقائد صدام حسین دعا کنید که شما را آزاد کرد! یادآوری خاطرات جنگ خوبش هم تلخه. همون موقعی که او این حرفها را میزد، با خودم گفتم این هم یک ظلم دیگه. ظلم اول عراقیها جنگ هشت سالهای بود که بر این ملت تحمیل کردند. ظلم دومِ بعثیها همین صحبتهای فرمانده اردوگاه بود که دوست داشت خانوادههای اسرای ایرانی و شما مردم عزیز ندانید بر اسرای ایرانی در اردوگاههای تکریت چه گذشت. میخوان مردم ایران ندونن فرزندانشان چه قدر زجر کشیدند. سالها ما را از چشم صلیبسرخ جهانی مخفی کردند. بچهها تو اسارت به شوخی و جدی میگفتند ما زندهزنده شناسنامههامون تو ثبت احوال شهرمون باطل شده! خود عراقیا هم میگفتند هیچ کس نمیدونه شما زنده هستید، ستوان فاضل میگفت جان شما به اندازهی یکمرغ برای ما ارزش نداره. ولید میگفت ما جوری به شما غذا میدیم که فقط زنده بمونید، نفس بکشید تا در آینده شما رو با یه اسیر عراقی مبادله کنیم. وقتی خبر مذاکرات آقای دکتر ولایتی و طارق عزیز رو در روزنامههای عراقی میخوندم، از ستوان قحطان یکی از معاونین اردوگاه پرسیدم: ستوان! ما کی آزاد میشیم؟ میدانید ستوان قحطان چه گفت؟ گفت: هر وقت دیدید مردی حامله شد، آن وقت شما هم آزاد میشوید! یعنی هیچوقت آزاد نمیشوید. دلم میخواست امروز ستوان قحطان صدایم را میشنید تا به او میگفتم: ستوان! دیدی بدون این که مردی باردار شود، ما آزاد شدیم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور با عصا پشت تریبون رفتم و این او
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :6⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
در کنار خواهرانم ماهتاب، نرجس، فیروزه، پروانه، لاله، سیما، و هنگامه بهترین روزهایم را سپری میکردم. پدرم نگاهم میکرد و گریه میکرد باور نمیکرد، آزاد شدهام. برادرم سید قدرتالله گفت: میدونی دیروز پدر چه گفت؟ گفتم: نه. گفت: دیروز که بیبی ماهتاب خبر آمدن شما رو بهش داد، باورش نشد. هرچه قسم میخورد باز میگفت دروغه که ناصر زنده باشه.
آخر سر وقتی داشتیم چادر میزدیم، گوسفند میکشتیم و مقدمات اومدن شما رو فراهم میکردیم، پدر گفت: اگه ناصر اومد من هم میرم سر قبر سید منصور، میگم تو هم پاشو بیا خونه. شب پسر عمویم سید غلام بلادی خبر شهادت احمد فروزان را بهم داد. نتوانستم گریه نکنم. با اینکه حیاط مملو از مردمی بود که به دیدنم آمده بودند بلند شدم رفتم تو اتاق تا یک دل سیر گریه کنم. احمد عزیزترین دوستم بود. در عملیات مرصاد شهید شده بود. برادرم سید شجاعالدین نامهای را که احمد درباره من به او نوشته بود، نشانم داد. چه روزگار عجیبی است. آن روزها احمد زنده بود و من مفقودالاثر. امروز احمد از من جلو زده بود. هر چقدر هم میدویدم به او نمیرسیدم. من بعد از سالها مفقود بودن و از نگاه احمد شهید بودن، از زندان عراق آزاد شدم، زنده هستم و احد شهید شده؛ با خودم گفتم: یاد روزهایی بخیر که از نگاه احمد شهید بودم، ای کاش شهید میماندم. احمد آدم شوخی بود. شاعر بود. خوشخط بود و ذوق ادبی خوبی داشت. بیشتر وقتها که شوخیاش گل میکرد، به بچههای تخریب میگفت: ننم میگه جبهه نرو. جبهه میری تخریب نرو، تخریب میری رو مین نرو، رو مین میری هوا نرو!
امروز تعدادی از بچههای گروهی که سالها قبل تشکیل داده بودم به دیدنم آمدند. فائز، جمشید، عیسی، ابراهیم، داریوش و... آن روزها فائز مسئول پرسنلی گروه بود. جنگ و اسارت تمام شده بود. وقتی خاطرات آن روزها برایم تداعی میشد، دلم میگرفت.
آن روز برای اعضای دسته تشکیل پرونده دادم. برای تکتکشان پوشه خریدم و گزارش آموزش هر روزشان را در فرمی که طراحی کرده بودم ثبت میکردم. با پوشه رنگ روشن برایشان کارت درست کردم. کارتها دستنویس و مشخصات شناسنامهای و آموزش افراد روی دوطرف آن نوشته بود. پائین کارتها را با عنوان فرمانده آموزشی نظامی گروه امضا میکردم. استامپ خریدم و با پلاستیک سر شیشههای پنیسیلین کارتها را مهر میزدم. به بچهها گفته بودم این کارتها برای رفتن به جبهه به درد میخورد! بچهها عکس پرسنلی نداشتند. پولمان نمیرسید برویم عکاسی و عکس سه در چهار بگیریم. یک روز رفتم سراغ آقای صادقی که دوربین عکاسی داشت و گفتم: برادرم سید قدرتالله سلام رسوند و گفت: دوربین عکاسی تو برای چند روز بهم امانت بده. صادقی هم اینطوری دوربینش را به کسی نمیداد مخصوصاً به بچهها. بعدها که صادقی فهمید که از نام برادرم سوء استفاده کردم عصبانی شد و خیلی دری وری بارم کرد. با دوربینش از بچهها یک عکس دستهجمعی گرفتم، طوری که همه توی عکس افتادند؛ از روی عکس دادند چاپ کردم، با قیچی بریدم، یکی برای پرونده و دیگری برای چسباندن روی کارت. این دنیای کودکیهای من بود که تمام آن در آرزوی رفتن به جبهه میگذشت. امروز بچههای گروه که به دیدنم آمدند، همهی آن خاطرات که عمری بیشتر از خاطرات جنگ و اسارت داشتند برایم مرور میشد. در بین برادرانم خبری از سید نصرتالله نبود. نمیدانم چرا به دیدنم نیامده بود. با خودم گفتم شهید شده و به من نمیگویند. سید نصرتالله فرمانده اطلاعات لشکر ویژه سقز بود. سید قدرتالله میگفت مجروح شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور در کنار خواهرانم ماهتاب، نرجس،
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :7⃣0⃣1⃣
#قسمت_آخر
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
بیست و شش ماه از جنگ میگذشت و من و سید نصرتالله هنوز با عصا راه میرفتیم. من پای مصنوعی نداشتم و او سه ماه قبل، در ارتفاعات وزنهی بانه توی درگیری با گروهک کومله از پا و شکم زخمی شده بود. شب سید حشمتالله موفق شد با او تماس بگیرد. حشمتالله در مخابرات شهر، سپاه سقز را میگرفت و نصرتالله از مرز خسروی مخابرات باشت را. خط روی خط میافتد و این دو برادر اتفاقی تماسشان برقرار میشود. از دو هفته قبل سید نصرالله با عصا رفته بود مرز خسروی در جستجوی من. قبل از اینکه سید حشمتالله از آزادی من به او چیزی بگوید، سید نصرتالله به او گفته بود: من فهرست سی و چهار هزار اسیر را دو بار دونه به دونه مطالعه کردم. اسم ناصر بینشون نبود. دروغ میگن زندست، اگه زنده بود تا حالا آزاد میشد سید حشمتالله بهش گفته بود: چه بهم میدی یه خبر خوب بهت بدم! گفته بود: اگه در مورد ناصر باشه، هرچی بخوای. سید حشمتالله گفته بود: سید ناصر اومده، الان دو روزه که خونست!
طوری که سید حشمتالله میگفت سید نصرتالله پشت تلفن زده بود زیر گریه.
شب وقتی نامهی سید نصرتالله دربارهی مفقود شدن خودم را خواندم، اشکم در آمد. نامهی عاطفی و حماسی بود. سید نصرتالله با ۱۲۳ ماه سابقهی رزم پیش کسوت خانواده در جهاد بود. در جنگ هیج وقت نشد که با او در یک منطقه باشم. دستهی ویژهی ضربت مورد نظر شهید سید هدایتالله و برادرم سید نصرتالله، آش و لاش شده بود. جنگ تمام شده بود. اسرا به کشور برگشته بودند. از شش نفر دستهی ویژهی خانوادگی ما در جنگ که در پنج خط مختلف حضور داشتیم، یک شهید، یک آزاده در بند عراق، یک آزادهی سیاسی و یک جانباز به یادگار مانده است.
◀️ تمام شد.
التماس دعا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد